💢تیم تخصصی استخدام 100💢
🔥🥀🔥🥀🔥🥀🔥🥀🔥🥀 🥀🔥🥀🔥🥀🔥 🔥🥀🔥 🥀 ♡﷽♡ رمان #شُعله🔥 #part88 حاج محسن مدام لااله الا الله میگفت و ناباور با
🔥🥀🔥🥀🔥🥀🔥🥀🔥🥀
🥀🔥🥀🔥🥀🔥
🔥🥀🔥
🥀
♡﷽♡
رمان #شُعله🔥
#part89
ناهید خانوم سری تکون داد:
چی بگم والا خجالت میکشم آخه...
حاج محسن هم به تاسف سر تکان داد:
دیگه کاریه که شده
ما خجل بشیم بهتره تا زندگی اینا بهم بخوره
بزرگترا باید بیان دور این ماجرا رو بگیرن بلکه جمع شه
_خب حالا شما اجازه بده یه زنگ به الیاس بزنم
ببینم ماجرا چیه
اگه حل نشد به جمیل خانوم اینا بگیم
_خیلی خب باشه
تا من باهاش حرف میزنم شما زنگ بزن
یه جوری که متوجه نشه...
تقه ای به در اتاق زد و لعیا که از غصه پدر و مادرش متصل اشک میریخت از جا پرید
این مدل در زدن پدرش بود
توان روبرو شدن با پدرش رو نداشت
جوابی نداد تا دوباره تقه در بلند شد و همراهش صدای حاج محسن:
باباجون بیداری؟
میخوام بیام داخل
ناچار با همون صدای گرفته جواب داد:
بله بفرمایید
حاج محسن به محض وارد شدن با دیدن چشمهای پف کرده و صورت خیس لعیا دلش ریش شد:
باباجون چکار داری میکنی با خودت؟
مگه چی شده دخترم؟
صدای گریه لعیا بلند شد و حاج محسن با عجله کنارش رو تخت نشست و در آغوشش گرفت:
آروم باش بابا جان
به من بگو چی شده؟
چه اتفاقی بینتون افتاده تو این دو هفته؟
الیاس کاری کرده؟ حرفی زده؟
لعیا بجای جواب دادن فقط گریه میکرد
حاج محسن کمی صبر کرد تا دخترش آروم بشه
بعد دوباره پرسید:
نمیخوای به بابات بگی چی شده؟
_باباجون
من به مامان گفتم
من و الیاس نمیتونیم باهم زندگی کنیم
تو رو خدا دلیلش رو از من نخواید
نمیتونم بگم...
پرش به قسمت اول رمان👇🏻♥️🍂
https://eitaa.com/non_valghalam/28941ر
❌کپی به هر نحو حرام و موجب پیگرد قانونی ست❌
○•○•••○•○•••○•○•••○•○
http://eitaa.com/joinchat/3450667030Ca49fc47ed7
○•○•••○•○•••○•○•••○•○
🥀
🔥🥀🔥
🥀🔥🥀🔥🥀🔥
🔥🥀🔥🥀🔥🥀🔥🥀🔥🥀