●
•
•🔗| بِھ دݪــ ـمٰ..
میݪِ #ٺـღـو باشَد ؛
همہْ صُبح! ♡
اللھم عجڵ لولیڪَ
#اݪـــفࢪج |♥️🩺|
༺✾➣♡➣✾༺
https://eitaa.com/joinchat/3450667030Ca49fc47ed7
🦋🥀|•
روحمان را
با انتظارِ تُو
سرشتند...
بۍ انتظارت مردگانۍ هستیم
کہ تنـها نفس مۍکشند...
#اللهم_عجل_لولیک_الفرج
༺✾➣♡➣✾༺
http://eitaa.com/joinchat/3450667030Ca49fc47ed7
∞♥∞
إلَهِـی هَبْ قَلْبـا یُدْنِیهِ مِنْكَ شَوْقُهُ
بزار این قلب فقط گرفتار تـو باشه
#آمین
༺✾➣♡➣✾༺
https://eitaa.com/joinchat/3450667030Ca49fc47ed7
#شین_الف
سلام و عرض ادب خدمت همه مخاطبای عزیز دل♥️
امیدوارم سال نو بهترین سال از همه جهات برای همه مون باشه...
اولا عذرخواهی میکنم بابت آشفتگی ها و بی نظمیهایی که این مدت پیش اومده و دلیلش کسر وقت بنده بوده
و تشکر میکنم بابت صبوری و محبت و پیگیری تون...
ثانیا اطلاع میدم که تاریکخانه چند قسمت نهاییش در حال نگارشه و طی چند روز آینده به اتمام میرسه
و برای بعد از اون فعلا قصد شروع داستانی رو ندارم تا زمانی که بتونم آرشیو مناسبی برای داستان فراهم کنم که ارسالش چندان وابسته به موقعیت من نباشه و شما هم کمتر انتظار بکشید
اما این کانال کماکان کانال بنده ست
و هر زمان بخوام بنویسم همینجا در خدمتتونم و اطلاع رسانی خواهد شد
از طرفی در این مدتی که زمان نگارش ندارم ایده هام رو به قلم امین دیگه ای میسپرم که براتون بنویسه و ادمینها اینجا تقدیمتون کنن
خیلی از مخاطبها درباره رمان #شعله از من پرسیده بودن...
قبلا در تالار نقد تاریکخانه این مسئله رو مطرح کرده بودم و خیلیها در جریان بودن
ایده و طرح و حتی انتخاب صحنه های رمان شعله با خود بنده ست و فقط نگارشش با قلم دیگه ای هست که با نام اختصاری #نگار زحمتش رو میکشن
و من بعد همکاریمون به همین شکل برای رمانهای دیگه هم ادامه داره و هر اثری تولید بشه همینجا تقدیمتون میشه...
امشب هم رمان شعله تقدیمتون میشه و از فردا کانال به روال عادی برمیگرده...
امیدوارم زمانی بتونم با یک اثر فاخر مجدد شخصا در خدمتتون باشم
به دعای خیرتون محتاجم
یاعلی🍃
💢تیم تخصصی استخدام 100💢
🔥🥀🔥🥀🔥🥀🔥🥀🔥🥀 🥀🔥🥀🔥🥀🔥 🔥🥀🔥 🥀 ♡﷽♡ رمان #شُعله🔥 #part58 به سختی سر تکون داد: طوری نیست یکم اضطراب داش
🔥🥀🔥🥀🔥🥀🔥🥀🔥🥀
🥀🔥🥀🔥🥀🔥
🔥🥀🔥
🥀
♡﷽♡
رمان #شُعله🔥
#part59
چشم باز کرد
با غمی که روی دلش سنگینی میکرد به سختی لباس پوشید
این لحظه ها بجای اینکه براش پر از هیجان و ذوق دخترونه باشه، شکنجه گر بی رحمی بود که روحش رو خراش میداد
حاضر که شد توی آینه به صورت پف کرده از اشک و بیخوابیش پوزخند زد
دو ساعت بیشتر نخوابیده بود و حالا با بی خوابی و اعصاب خراشیده به این قیافه درهم میخندید
براش اهمیتی نداشت آرایشگر بیچاره چطور باید این چهره مرده رو زنده کنه و اصلا میتونه یا نه
دیگه مهم نبود دخترهای فامیل در مورد عروس و صورتش چی بگن...
فقط به خاطر آبروی خانواده به خودش قول داده بود امروز گریه نکنه
بخاطر همین تموم شب رو بیدار موند و اشک ریخت
بلکه چشمه اشکش بخشکه و جای اشک خشم بنشونه
یه خشم فروخورده که قرار بود به وقتش سر باز کنه...
نگاهی به ساعت کرد
خیلی زود از خواب بیدار شده بود
تازه سپیده زده بود و همه اهل خونه خواب بودن
تا نوبتش بیشتر از یک ساعت وقت داشت
ولی یک ساعت توی آرایشگاه معطل شدن براش خیلی آسون تر از تحمل الیاس بود...
الیاس...
الیاسی که روزی به سختی محبتش رو از حد پرستش دور میکرد!
چادرش رو روی سر انداخت و یادداشتی که نوشته بود روی در اتاق چسبوند تا وقتی مادرش از خواب بیدار شد ببینه
بعد هم پاورچین از خونه بیرون رفت
روی کاغذ نوشته بود قبل از رفتن به آرایشگاه جایی کار داره و برای همین تنها میره
خواهش کرده بود به الیاس خبر بدن تا دنبالش نیاد
و حسرت خورده بود که کاش میتونست درخواست کنه حتی غروب هم به دنبالش نیاد!
ولی نمیخواست غیر عادی رفتار کنه و خانواده بهش شک کنن
اگر بویی میبردن مراسم بهم میخورد و آبروریزی میشد
ولی اون این رو نمیخواست
ماشین تاکسی اینترنتی دم در منتظرش بود
بی هیچ حرفی سوار شد و راننده هم بی هیچ حرفی به سمت آدرسی که براش مشخص شده بود راه افتاد
نگاه لعیا به دنیا هم تغییر کرده بود
همه چیز رو مرده و زشت میدید
و از این بابت دلش میخواست الیاس رو لعنت کنه
ولی... هنوز هم دلش نمی اومد
پس به دلش لعنت فرستاد
❌کپی به هر نحو حرام و موجب پیگرد قانونی ست❌
○•○•••○•○•••○•○•••○•○
http://eitaa.com/joinchat/3450667030Ca49fc47ed7
○•○•••○•○•••○•○•••○•○
🥀
🔥🥀🔥
🥀🔥🥀🔥🥀🔥
🔥🥀🔥🥀🔥🥀🔥🥀🔥🥀
11.39M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
حلول ماه شعبان
ماه طلیعہ دار تجلي نور اولیاء الهے
مبارک🌸🍃❤️
🦋در این ماه مبارک توصیہ اکید داریم حتما مناجات شعبانیہ رو مطالعہ بفرمایید کہ بہ غایت زیباست و اثرات فوقالعادهای داره،
🔅امام خمینے(ره) فرمودند من هر چہ دارم از مناجات شعبانیہ است
پس بہ نوعے رمز سعادتہ این خلوت اجباری رو غنیمت بشمرید روزی یک بار بخونیدش
#شین_الف🖋
❅ঊঈ✿💌✿ঈঊ❅
http://eitaa.com/joinchat/3450667030Ca49fc47ed7
💢تیم تخصصی استخدام 100💢
🔥🥀🔥🥀🔥🥀🔥🥀🔥🥀 🥀🔥🥀🔥🥀🔥 🔥🥀🔥 🥀 ♡﷽♡ رمان #شُعله🔥 #part59 چشم باز کرد با غمی که روی دلش سنگینی میکرد به
🔥🥀🔥🥀🔥🥀🔥🥀🔥🥀
🥀🔥🥀🔥🥀🔥
🔥🥀🔥
🥀
♡﷽♡
رمان #شُعله🔥
#part60
الیاس وقتی شنید لعیا تنها رفته آرایشگاه خیلی تعجب کرد
چندباری هم باهاش تماس گرفت اما جواب نداد
سعی کرد دل بد نکنه
با خودش گفت حتما زیر دست آرایشگره
نمیخواست خوشی روز دامادی رو بی دلیل زایل کنه
پس با ذوقی پنهان به برنامه هاش رسید و به آرایشگاه رفت
اما لعیا مثل یه عروسک چوبی بی تحرک و بی هیچ احساسی زیر دست آرایشگر افتاده بود بدون اینکه ذره ای براش اهمیت داشته باشه که در نهایت کار چی از آب در میاد
مونا، آرایشگری که خواهر شوهر لیلا بهش معرفی کرده بود خواست بعد از چند ساعت سر حرف رو با این عروس عجیب باز کنه:
_من تابحال عروسی مثل تو ندیدم لعیا جون...
همیشه باید بزور ساکت نگه شون دارم و هرچند دقیقه یه بار بگم تکون نخور ولی تو از وقتی اومدی ساکتی...
همیشه همینطوری؟!
لعیا حوصله حرف زدن نداشت اما ناچار جواب داد:
حرف نمیزنم که شما کارتون رو راحت انجام بدید
بده مگه؟!
_آخه حتی نظر هم نمیدی
معمولا برای عروس خیلی مهمه صورتش چطور بشه هی اظهار نظر میکنه خط چشمو اینطوری بکش بهم میاد رژ این رنگب نزنی سایه شو زیاد نکن ولی تو صم بکم نشستی هیچی نمیگی!
مونا خندید:
انگار برات فرقی نمیکنه چی از آب در بیاد...
لبخند کج و تلخی برای چند ثانیه صورت لعیا رو از بی تفاوتی خارج کرد و بعد برای خاتمه دادن به بحث گفت:
من خیلی از آرایش سر درنمیارم
به کار شما هم اعتماد دارم
رعنا جون خیلی ازتون تعریف کرده عکسای عروسیش رو هم دیدم...
شما به کارتون برسید...
مونا اما حوصله اش از کار زیاد حسابی سر رفته بود و قصد سکوت نداشت:
خواهرت کدوم آرایشگاه رفت؟
پیش من که نیومد؟
_خواهرم چون جشنش جمع و جور و مختلط بود آرایشگاه نرفت...
دعا دعا میکرد دیگه مونا ادامه نده
بی حوصله تر از اون بود که بخواد درباره این چیزها حرف بزنه
اگرچه در سکوت هم فقط فکر الیاس بود و خاطراتی که با هم داشتن
هنوز باورش نمیشد این همه سال توی دروغ زندگی کرده و بزرگترین آرزوی زندگیش دروغ بوده...
اما برخلاف تصورش خیلی زود مونا با این جمله غافلگیرش کرد:
خب دیگه کارت تمومه...
میتونی زنگ بزنی آقاتون بیاد دنبالت...
از یادآوری اینکه حالا مجبوره تا آخر شب کنار الیاس باشه و تظاهر کنه حالت تهوع بهش دست میداد...
خنده های مونا هم روی اعصابش بود
کلافه پرسید:
چرا انقدر زود؟
مگه ساعت چنده؟!
_زود؟
ساعت پنج و نیمه
اصلا هسته نشدی؟
بهت خوش گذشته ها...
من طوری کار میکنم که حتی عروس خسته هم نمیشه!
بچه ها بیاید ببینید چکار کردم
نمیدونست لعیا برای ندیدن الیاس حاضره ساعتها زیر دست هر آرایشگری بشینه و خسته هم نشه!
وگرنه کلافگی از همون ثانیه اول تا همین حالا همراهش بوده و حتی حالا با تماشای دختر توی آینه هم از تنش در نرفته!
دختری که با اونهمه رنگ و لعاب خیلی به لعیا شباهت نداشت اما زیبا و دلربا بود...
آرایشگرهای سالن هر کدوم یه تعریفی از صورتش و از کار مونا نیکردن و اون ناچار با لبخند سر تکون میداد...
مونا هم با افتخار توضیح میداد که تازه چشمهای عروس بخاطر بیخوابی کلی پف داشته و به زحمت مخفیش کرده!
مونا دوباره یادآوری کرد که با شوهرش تماس بگیره و لعیا که از این کار فراری بود به بهانه عوض کردن لباس به رختکن رفت
لباس عروس رو که تن میکرد به زحمت جلوی ریزش اشکهاش رو گرفت
لباس به این پوشیدگی رو بخاطر اون خریده بود وگرنه مجلس که زنونه بود و لباس شنل دار...
دلش میخواست کمی بازتر بپوشه اما الیاس با اون ابهت مردونه ش گفته بود دوست ندارم!
و لعیا هم قبول کرده بود
دلش از سادگی خودش گرفته بود که انقدر راحت بهش اعتماد کرد و بخاطرش حاضر بود همه کاری بکنه...
لباس رو که پوشید جلوی آینه یکبار دیگه به خودش نگاه کرد و بعد شنل انداخت
هنوز به الیاس زنگ نزده بود
مردد بود
حتی نمیتونست از پشت تلفن باهاش حرف بزنه
میدونست آدم نقش بازی کردن نیست
پس چطور باید تا آخر شب عادی رفتار میکرد!!
❌کپی به هر نحو حرام و موجب پیگرد قانونی ست❌
○•○•••○•○•••○•○•••○•○
http://eitaa.com/joinchat/3450667030Ca49fc47ed7
○•○•••○•○•••○•○•••○•○
🥀
🔥🥀🔥
🥀🔥🥀🔥🥀🔥
🔥🥀🔥🥀🔥🥀🔥🥀🔥🥀
🦋
مَرا جُدا شُدَن اَز کُوی تُو خُدا نَکُنَد
خُدا هَر آنچه کُند ازتو ام جُدا نَکند
#یاصاحبالزمانادرکنی♥️
༺✾➣♡➣✾༺
https://eitaa.com/joinchat/3450667030Ca49fc47ed7
16.64M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🔴 آیا انتخابات به ظهور ربط دارد؟
#تصویری
༺✾➣♡➣✾༺
https://eitaa.com/joinchat/3450667030Ca49fc47ed7