eitaa logo
💢تیم تخصصی استخدام 100💢
27.2هزار دنبال‌کننده
3.3هزار عکس
1هزار ویدیو
87 فایل
﷽ ✅ آموزشگاه تخصصی استخدام 100 کانال اصلی استخدام ۱۰۰👇👇 @estekhdam_100 ✅ ادمین ثبتنام👈👈 @admin_es100 💫 رضایت داوطلبین استخدامی: 🔗 @rezayat_es100 لینک گروه ذخیره کنید 👇👇 https://eitaa.com/joinchat/2347630962C2eed45eb2d ❤❤❤❤❤❤❤❤❤
مشاهده در ایتا
دانلود
‌∞♥∞ إلَهِـی هَبْ قَلْبـا یُدْنِیهِ مِنْكَ شَوْقُهُ بزار این قلب فقط گرفتار تـو باشه ༺‌‌✾➣♡➣✾༺‌‌ https://eitaa.com/joinchat/3450667030Ca49fc47ed7
سلام و عرض ادب خدمت همه مخاطبای عزیز دل♥️ امیدوارم سال نو بهترین سال از همه جهات برای همه مون باشه... اولا عذرخواهی میکنم بابت آشفتگی ها و بی نظمیهایی که این مدت پیش اومده و دلیلش کسر وقت بنده بوده و تشکر میکنم بابت صبوری و محبت و پیگیری تون... ثانیا اطلاع میدم که تاریکخانه چند قسمت نهاییش در حال نگارشه و طی چند روز آینده به اتمام میرسه و برای بعد از اون فعلا قصد شروع داستانی رو ندارم تا زمانی که بتونم آرشیو مناسبی برای داستان فراهم کنم که ارسالش چندان وابسته به موقعیت من نباشه و شما هم کمتر انتظار بکشید اما این کانال کماکان کانال بنده ست و هر زمان بخوام بنویسم همینجا در خدمتتونم و اطلاع رسانی خواهد شد از طرفی در این مدتی که زمان نگارش ندارم ایده هام رو به قلم امین دیگه ای میسپرم که براتون بنویسه و ادمینها اینجا تقدیمتون کنن خیلی از مخاطبها درباره رمان از من پرسیده بودن... قبلا در تالار نقد تاریکخانه این مسئله رو مطرح کرده بودم و خیلیها در جریان بودن ایده و طرح و حتی انتخاب صحنه های رمان شعله با خود بنده ست و فقط نگارشش با قلم دیگه ای هست که با نام اختصاری زحمتش رو میکشن و من بعد همکاریمون به همین شکل برای رمانهای دیگه هم ادامه داره و هر اثری تولید بشه همینجا تقدیمتون میشه... امشب هم رمان شعله تقدیمتون میشه و از فردا کانال به روال عادی برمیگرده... امیدوارم زمانی بتونم با یک اثر فاخر مجدد شخصا در خدمتتون باشم به دعای خیرتون محتاجم یاعلی🍃
💢تیم تخصصی استخدام 100💢
🔥🥀🔥🥀🔥🥀🔥🥀🔥🥀 🥀🔥🥀🔥🥀🔥 🔥🥀🔥 🥀 ♡﷽♡ رمان #شُعله🔥 #part58 به سختی سر تکون داد: طوری نیست یکم اضطراب داش
🔥🥀🔥🥀🔥🥀🔥🥀🔥🥀 🥀🔥🥀🔥🥀🔥 🔥🥀🔥 🥀 ♡﷽♡ رمان 🔥 چشم باز کرد با غمی که روی دلش سنگینی میکرد به سختی لباس پوشید این لحظه ها بجای اینکه براش پر از هیجان و ذوق دخترونه باشه، شکنجه گر بی رحمی بود که روحش رو خراش میداد حاضر که شد توی آینه به صورت پف کرده از اشک و بیخوابیش پوزخند زد دو ساعت بیشتر نخوابیده بود و حالا با بی خوابی و اعصاب خراشیده به این قیافه درهم میخندید براش اهمیتی نداشت آرایشگر بیچاره چطور باید این چهره مرده رو زنده کنه و اصلا میتونه یا نه دیگه مهم نبود دخترهای فامیل در مورد عروس و صورتش چی بگن... فقط به خاطر آبروی خانواده به خودش قول داده بود امروز گریه نکنه بخاطر همین تموم شب رو بیدار موند و اشک ریخت بلکه چشمه اشکش بخشکه و جای اشک خشم بنشونه یه خشم فروخورده که قرار بود به وقتش سر باز کنه... نگاهی به ساعت کرد خیلی زود از خواب بیدار شده بود تازه سپیده زده بود و همه اهل خونه خواب بودن تا نوبتش بیشتر از یک ساعت وقت داشت ولی یک ساعت توی آرایشگاه معطل شدن براش خیلی آسون تر از تحمل الیاس بود... الیاس... الیاسی که روزی به سختی محبتش رو از حد پرستش دور میکرد! چادرش رو روی سر انداخت و یادداشتی که نوشته بود روی در اتاق چسبوند تا وقتی مادرش از خواب بیدار شد ببینه بعد هم پاورچین از خونه بیرون رفت روی کاغذ نوشته بود قبل از رفتن به آرایشگاه جایی کار داره و برای همین تنها میره خواهش کرده بود به الیاس خبر بدن تا دنبالش نیاد و حسرت خورده بود که کاش میتونست درخواست کنه حتی غروب هم به دنبالش نیاد! ولی نمیخواست غیر عادی رفتار کنه و خانواده بهش شک کنن اگر بویی میبردن مراسم بهم میخورد و آبروریزی میشد ولی اون این رو نمیخواست ماشین تاکسی اینترنتی دم در منتظرش بود بی هیچ حرفی سوار شد و راننده هم بی هیچ حرفی به سمت آدرسی که براش مشخص شده بود راه افتاد نگاه لعیا به دنیا هم تغییر کرده بود همه چیز رو مرده و زشت میدید و از این بابت دلش میخواست الیاس رو لعنت کنه ولی... هنوز هم دلش نمی اومد پس به دلش لعنت فرستاد ❌کپی به هر نحو حرام و موجب پیگرد قانونی ست❌ ○•○•••○•○•••○•○•••○•○ http://eitaa.com/joinchat/3450667030Ca49fc47ed7 ○•○•••○•○•••○•○•••○•○ 🥀 🔥🥀🔥 🥀🔥🥀🔥🥀🔥 🔥🥀🔥🥀🔥🥀🔥🥀🔥🥀
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
حلول ماه شعبان ماه طلیعہ دار تجلي نور اولیاء الهے مبارک🌸🍃❤️ 🦋در این ماه مبارک توصیہ اکید داریم حتما مناجات شعبانیہ رو مطالعہ بفرمایید کہ بہ غایت زیباست و اثرات فوق‌العاده‌ای داره، 🔅امام خمینے(ره) فرمودند من هر چہ دارم از مناجات شعبانیہ است پس بہ نوعے رمز سعادتہ این خلوت اجباری رو غنیمت بشمرید روزی یک بار بخونیدش 🖋 ❅ঊঈ✿💌✿ঈঊ❅ http://eitaa.com/joinchat/3450667030Ca49fc47ed7
💢تیم تخصصی استخدام 100💢
🔥🥀🔥🥀🔥🥀🔥🥀🔥🥀 🥀🔥🥀🔥🥀🔥 🔥🥀🔥 🥀 ♡﷽♡ رمان #شُعله🔥 #part59 چشم باز کرد با غمی که روی دلش سنگینی میکرد به
🔥🥀🔥🥀🔥🥀🔥🥀🔥🥀 🥀🔥🥀🔥🥀🔥 🔥🥀🔥 🥀 ♡﷽♡ رمان 🔥 الیاس وقتی شنید لعیا تنها رفته آرایشگاه خیلی تعجب کرد چندباری هم باهاش تماس گرفت اما جواب نداد سعی کرد دل بد نکنه با خودش گفت حتما زیر دست آرایشگره نمیخواست خوشی روز دامادی رو بی دلیل زایل کنه پس با ذوقی پنهان به برنامه هاش رسید و به آرایشگاه رفت اما لعیا مثل یه عروسک چوبی بی تحرک و بی هیچ احساسی زیر دست آرایشگر افتاده بود بدون اینکه ذره ای براش اهمیت داشته باشه که در نهایت کار چی از آب در میاد مونا، آرایشگری که خواهر شوهر لیلا بهش معرفی کرده بود خواست بعد از چند ساعت سر حرف رو با این عروس عجیب باز کنه: _من تابحال عروسی مثل تو ندیدم لعیا جون... همیشه باید بزور ساکت نگه شون دارم و هرچند دقیقه یه بار بگم تکون نخور ولی تو از وقتی اومدی ساکتی... همیشه همینطوری؟! لعیا حوصله حرف زدن نداشت اما ناچار جواب داد: حرف نمیزنم که شما کارتون رو راحت انجام بدید بده مگه؟! _آخه حتی نظر هم نمیدی معمولا برای عروس خیلی مهمه صورتش چطور بشه هی اظهار نظر میکنه خط چشمو اینطوری بکش بهم میاد رژ این رنگب نزنی سایه شو زیاد نکن ولی تو صم بکم نشستی هیچی نمیگی! مونا خندید: انگار برات فرقی نمیکنه چی از آب در بیاد... لبخند کج و تلخی برای چند ثانیه صورت لعیا رو از بی تفاوتی خارج کرد و بعد برای خاتمه دادن به بحث گفت: من خیلی از آرایش سر درنمیارم به کار شما هم اعتماد دارم رعنا جون خیلی ازتون تعریف کرده عکسای عروسیش رو هم دیدم... شما به کارتون برسید... مونا اما حوصله اش از کار زیاد حسابی سر رفته بود و قصد سکوت نداشت: خواهرت کدوم آرایشگاه رفت؟ پیش من که نیومد؟ _خواهرم چون جشنش جمع و جور و مختلط بود آرایشگاه نرفت... دعا دعا میکرد دیگه مونا ادامه نده بی حوصله تر از اون بود که بخواد درباره این چیزها حرف بزنه اگرچه در سکوت هم فقط فکر الیاس بود و خاطراتی که با هم داشتن هنوز باورش نمیشد این همه سال توی دروغ زندگی کرده و بزرگترین آرزوی زندگیش دروغ بوده... اما برخلاف تصورش خیلی زود مونا با این جمله غافلگیرش کرد: خب دیگه کارت تمومه... میتونی زنگ بزنی آقاتون بیاد دنبالت... از یادآوری اینکه حالا مجبوره تا آخر شب کنار الیاس باشه و تظاهر کنه حالت تهوع بهش دست میداد... خنده های مونا هم روی اعصابش بود کلافه پرسید: چرا انقدر زود؟ مگه ساعت چنده؟! _زود؟ ساعت پنج و نیمه اصلا هسته نشدی؟ بهت خوش گذشته ها... من طوری کار میکنم که حتی عروس خسته هم نمیشه! بچه ها بیاید ببینید چکار کردم نمیدونست لعیا برای ندیدن الیاس حاضره ساعتها زیر دست هر آرایشگری بشینه و خسته هم نشه! وگرنه کلافگی از همون ثانیه اول تا همین حالا همراهش بوده و حتی حالا با تماشای دختر توی آینه هم از تنش در نرفته! دختری که با اونهمه رنگ و لعاب خیلی به لعیا شباهت نداشت اما زیبا و دلربا بود... آرایشگرهای سالن هر کدوم یه تعریفی از صورتش و از کار مونا نیکردن و اون ناچار با لبخند سر تکون میداد... مونا هم با افتخار توضیح میداد که تازه چشمهای عروس بخاطر بیخوابی کلی پف داشته و به زحمت مخفیش کرده! مونا دوباره یادآوری کرد که با شوهرش تماس بگیره و لعیا که از این کار فراری بود به بهانه عوض کردن لباس به رختکن رفت لباس عروس رو که تن میکرد به زحمت جلوی ریزش اشکهاش رو گرفت لباس به این پوشیدگی رو بخاطر اون خریده بود وگرنه مجلس که زنونه بود و لباس شنل دار... دلش میخواست کمی بازتر بپوشه اما الیاس با اون ابهت مردونه ش گفته بود دوست ندارم! و لعیا هم قبول کرده بود دلش از سادگی خودش گرفته بود که انقدر راحت بهش اعتماد کرد و بخاطرش حاضر بود همه کاری بکنه... لباس رو که پوشید جلوی آینه یکبار دیگه به خودش نگاه کرد و بعد شنل انداخت هنوز به الیاس زنگ نزده بود مردد بود حتی نمیتونست از پشت تلفن باهاش حرف بزنه میدونست آدم نقش بازی کردن نیست پس چطور باید تا آخر شب عادی رفتار میکرد!! ❌کپی به هر نحو حرام و موجب پیگرد قانونی ست❌ ○•○•••○•○•••○•○•••○•○ http://eitaa.com/joinchat/3450667030Ca49fc47ed7 ○•○•••○•○•••○•○•••○•○ 🥀 🔥🥀🔥 🥀🔥🥀🔥🥀🔥 🔥🥀🔥🥀🔥🥀🔥🥀🔥🥀
🦋 مَرا جُدا شُدَن اَز کُوی تُو خُدا نَکُنَد خُدا هَر آنچه کُند ازتو ام جُدا نَکند ♥️  ‌‌‎‌‌‌‎‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‎‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‌‌‌‎‎‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ ‎‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‎‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‌‌‌‎‌  ༺‌‌✾➣♡➣✾༺‌‌ https://eitaa.com/joinchat/3450667030Ca49fc47ed7
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
حلول ماه شعبان ماه طلیعہ دار تجلي نور اولیاء الهے مبارک🌸🍃❤️ 🦋در این ماه مبارک توصیہ اکید داریم حتما مناجات شعبانیہ رو مطالعہ بفرمایید کہ بہ غایت زیباست و اثرات فوق‌العاده‌ای داره، 🔅امام خمینے(ره) فرمودند من هر چہ دارم از مناجات شعبانیہ است پس بہ نوعے رمز سعادتہ این خلوت اجباری رو غنیمت بشمرید روزی یک بار بخونیدش 🖋 ❅ঊঈ✿💌✿ঈঊ❅ http://eitaa.com/joinchat/3450667030Ca49fc47ed7
💢تیم تخصصی استخدام 100💢
🔥🥀🔥🥀🔥🥀🔥🥀🔥🥀 🥀🔥🥀🔥🥀🔥 🔥🥀🔥 🥀 ♡﷽♡ رمان #شُعله🔥 #part60 الیاس وقتی شنید لعیا تنها رفته آرایشگاه خیلی ت
🔥🥀🔥🥀🔥🥀🔥🥀🔥🥀 🥀🔥🥀🔥🥀🔥 🔥🥀🔥 🥀 ♡﷽♡ رمان 🔥 الیاس از هیجان دیدن لعیا تو لباس عروسی اونقدر سریع می روند که چشم عابرها به این ماشین عروس سفید و گل زده که انگار دامادش خیلی عجله داره خیره مونده بود... ذهنش هیچ جا نبود جز پیش لعیا حتی مصیبتهایی که بخاطر هنگامه سرش اومده بود هم از خاطرش رفته بود فقط میخواست لعیا رو داشته باشه و اونوقت قطعا خوشبخت ترین مرد جهان بود احساس میکرد اگر لعیا باشه، دیگه از پس هر کاری برمیاد مطمئن بود با اومدن لعیا به زندگیش اوضاع کارش هم بهتر میشه و همه گره ها باز میشه... لعیا رو منبع الهام میدید که اگر کنارش باشه میتونه به بهترین شکل ممکن کار کنه و زندگی کنه جلوی آرایشگاه توقف کرد هنوز لعیا تماسی باهاش نگرفته بود از اینکه هنوز حاضر نباشه تعجب کرده بود وقت آتلیه شون داشت از دست میرفت فوری شماره لعیا رو گرفت... ولی لعیا گوشیش رو خاموش کرده بود و آروم یه گوشه نشسته بود خودش هم نمیدونست چرا اینکارو کرده فقط میدونست دلش نمیخواد الیاس به دنبالش بیاد دلش نمیخواد اونو ببینه و باهاش تنها باشه... الیاس ناچار شماره آرایشگاه رو گرفت و یکی جواب داد... بعد از چند ثانیه اسم لعیا رو صدا کرد: عزیزم شوهرت اومده دنبالت! بند دل لعیا پاره شد نمیدونست چکار باید بکنه به پاهاش انگار وزنه وصل کرده باشن نمیتونست از جا بلند بشه... مونا فوری از اون سر سالن دوید و دستش رو گرفت: صبر کن خودم باید ببرمت و رونما بگیرم... شوهرت خسیس که نیست؟ همونطور که با خنده حرف میزد لعیا رو هم دنبال خودش می کشوند و اون چاره ای جز همراهی نداشت... جلوی در که رسیدن اول مونا بیرون رفت صدای الیاس رو که شنید تپش قلبش تند شد نفسش گرفت... چیزی نمونده بود تعادلش رو از دست بده خودش هم نمیفهمید از الیاس می ترسه یا متنفره؟! خیلی زود مونا دستش رو کشید و توی راهرو برد بعد با یه خداحافظی کوتاه تنهاشون گذاشت انگار رونما رو گرفته بود و دیگه چیزی براش مهم نبود لعیا دلش میخواست به دست و پای مونا بیفته تا تنهاش نذاره و دوباره اونو برگردونه داخل... سخت ترین لحظات عمرش رو میگذروند انگار با یه غریبه تنها شده بود الیاس بی خبر از حال عروسش آهسته گفت: خب ببینم زیر این شنل چه خبره... لعیا حالت تهوع و گریه داشت... اما توان تکون خوردن نداشت الیاس آروم شنل رو بلند کرد و نگاه خواهانش رو به صورت لعیا دوخت... لعیا بی هیچ حرفی فقط عمیق نفس می کشید حتی سر بلند نمیکرد که چشمش به چشم الیاس نیفته الیاس کمی نزدیک تر شد و با صدایی که از شوق دورگه بود آهسته گفت: امروز چه خجالتی شدی؟! دستهای لعیا میلرزید اما باز نمیتونست حرفی بزنه و با نزدیکتر شدنش مخالفت کنه اما بخت باهاش یار بود که صدای باز شدن در ورودی آپارتمان الیاس رو منصرف کرد شنل رو پایین کشید و دست لعیا رو گرفت تا توی ماشین ببره خیلی دلش میخواست دستش رو از دست الیاس بیرون بکشه اما توانش رو نداشت... ❌کپی به هر نحو حرام و موجب پیگرد قانونی ست❌ ○•○•••○•○•••○•○•••○•○ http://eitaa.com/joinchat/3450667030Ca49fc47ed7 ○•○•••○•○•••○•○•••○•○ 🥀 🔥🥀🔥 🥀🔥🥀🔥🥀🔥 🔥🥀🔥🥀🔥🥀🔥🥀🔥🥀
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🦋باکلاس‌تر از غربی‌ها! 👈🏼 ریشه‌ی احساس آرامش در کشورهای غربی ༺‌‌✾➣♡➣✾༺‌‌ https://eitaa.com/joinchat/3450667030Ca49fc47ed7
‌∞♥∞ گر میسر نیست مارا کام او عشق بازی میکنیم با نام او 🌱 ༺‌‌✾➣♡➣✾༺‌‌ https://eitaa.com/joinchat/3450667030Ca49fc47ed7
∞♥∞ 🌿 ♡ مَا أَطْيَبَ طَعْمَ حُبِّكَ ♡ طعم عشقت چه خوش است از این همه عشق های رنگارنگ دنیا خسته نشدی؟🌱 ༺‌‌✾➣♡➣✾༺‌‌ https://eitaa.com/joinchat/3450667030Ca49fc47ed7
∞♥∞ | اَلمُسْتَغٰاثُ بِكَ یَافَاطِمَةُ لِوَلیِّکَ الفَرَج...| ༺‌‌✾➣♡➣✾༺‌‌ https://eitaa.com/joinchat/3450667030Ca49fc47ed7
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
حلول ماه شعبان ماه طلیعہ دار تجلي نور اولیاء الهے مبارک🌸🍃❤️ 🦋در این ماه مبارک توصیہ اکید داریم حتما مناجات شعبانیہ رو مطالعہ بفرمایید کہ بہ غایت زیباست و اثرات فوق‌العاده‌ای داره، 🔅امام خمینے(ره) فرمودند من هر چہ دارم از مناجات شعبانیہ است پس بہ نوعے رمز سعادتہ این خلوت اجباری رو غنیمت بشمرید روزی یک بار بخونیدش 🖋 ❅ঊঈ✿💌✿ঈঊ❅ http://eitaa.com/joinchat/3450667030Ca49fc47ed7
‌∞♥∞ 🍃 اعمَلوا ما شِئتُم إِنَّهُ بِما تَعمَلونَ بَصيرٌ هر کاری دل‌تون خواست بکنید خدا همه‌ش رو می‌بینه... ༺‌‌✾➣♡➣✾༺‌‌ https://eitaa.com/joinchat/3450667030Ca49fc47ed7
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
♥️ ظهور چیزی از جنس تحول در مدیریت جامعه است ➕صحبت‌های مهم علیرضا پناهیان در برنامه سمت خدا در مورد چگونگی نقش مردم در زمینه‌سازی ظهور ༺‌‌✾➣♡➣✾༺‌‌ https://eitaa.com/joinchat/3450667030Ca49fc47ed7
💢تیم تخصصی استخدام 100💢
🔥🥀🔥🥀🔥🥀🔥🥀🔥🥀 🥀🔥🥀🔥🥀🔥 🔥🥀🔥 🥀 ♡﷽♡ رمان #شُعله🔥 #part61 الیاس از هیجان دیدن لعیا تو لباس عروسی اونقدر
🔥🥀🔥🥀🔥🥀🔥🥀🔥🥀 🥀🔥🥀🔥🥀🔥 🔥🥀🔥 🥀 ♡﷽♡ رمان 🔥 الیاس در جلو رو باز کرد و لعیا با بغض نشست باورش نمیشد روزی رو ببینه که از الیاس میترسه و از وجودش معذبه... الیاس به محض راه افتادن شروع کرد مثل همیشه با جملات عاشقانه ناز لعیا رو کشیدن اما اینبار برعکس همیشه لعیا هیچ لذتی نمیبرد فقط تمام تلاشش رو میکرد که اشکها رو توی چشم نگه داره تا رسواش نکنن از فکر کردن به شبی که باید تمام مدت جلوی فامیل و آشنا تظاهر به شادی میکرد و آخرشبی که باید به خونه الیاس میرفت پشتش می لرزید فقط دلش میخواست رهاش کنن تا به اتاق خودش پناه ببره و تا میتونه اشک بریزه ولی ناچار بود فعلا تحمل کنه الیاس از اینهمه سکوت لعیا تعجب کرده بود آهسته دستش رو نزدیک برد تا دستش رو بگیره که اینبار لعیا بی اراده دستش رو عقب کشید الیاس تک خنده ای از روی تعجب سر داد: چی شده امروز انقد خجالتی شدی؟ یه کلمه حرف بزن ببینم زبون داری یا نه؟! لعیا دلش نمیخواست حرف بزنه و از طرفی نمیخواست مشکوکش کنه از شدت اضطراب رعشه مزاحمی به جونش افتاده بود یکبار دیگه شانس آورد و گوشی الیاس زنگ خورد... جواب داد و از مکالمه واضح بود دیر کردن و همه منتظرشونن الیاس سرعتش رو بیشتر کرد تا زودتر به آتلیه برسه و دیگه چیزی نگفت با خودش فکر کرد شاید این اضطراب و خجالت طبیعی باشه لعیا وقتی جلوی آتلیه پیاده شد احساس مرگ داشت اصلا توان چشم تو چشم شدن با الیاس و گرفتن ژست های عاشقانه رو نداشت ولی ناچار و رام دنبال الیاسی که رستش رو گرفته بود راه افتاده بود الیاس سعی میکرد با گرفتن دستش بهش آرامش بده ولی نمیدونست لعیا چه عذابی میکشه و چه اتفاقی انتظارش رو میکشه... توی آتلیه هم عکاس از دست لعیا خسته شده بود: عزیزم میگم سرت رو بگیر بالا به صورت همسرا نگاه کن لعیا به زحمت سرش رو بلند کرد و چشمهاش با چشمهای الیاس تلاقی کرد هنوز معصومیت رو توی نگاهش میدید ولی باور نمیکرد الیاس با ذوق و دلبری لبخند زد اما نفهمید چرا لعیا پشت پلک و لبهاش بغض پنهان کرده خواست سوال کنه که صدای دختر عکاس مانع شد: آقا لطفا دستتونو دور کمر خانوم حلقه کنید شما هم لطفا یکم با احساس تر نگاه کن اینجوری خیلی خشکه عکس پرسنلی که نمیخوایم بگیریم یکم لبخند بزن... پوزش بابت تاخیر مشکلی پیش اومده بود🌸 ❌کپی به هر نحو حرام و موجب پیگرد قانونی ست❌ ○•○•••○•○•••○•○•••○•○ http://eitaa.com/joinchat/3450667030Ca49fc47ed7 ○•○•••○•○•••○•○•••○•○ 🥀 🔥🥀🔥 🥀🔥🥀🔥🥀🔥 🔥🥀🔥🥀🔥🥀🔥🥀🔥🥀