➣🍂➣🍂➣🍂➣🍂➣🍂
•|ما مشق غـمِ عشـڨِ ټـو را
خـوش ننوشتیـم
•|امــا ݓـو بکش خط
بہ خطـاے همـہـ ے ما...
◦◉◦فاضل نظــرے☕️
#دلانہ ♥️
❅ঊঈ✿🦋✿ঈঊ❅
@non_valghalam
➣🍂➣🍂➣🍂➣🍂➣🍂
•♡•
چشـم امید عالم و آدم بہ ٺو
یا ابوفاضل🌴
#یاڪفیلالزینب♥️
༺✾➣♡➣✾༺
http://eitaa.com/joinchat/3450667030Ca49fc47ed7
|•
شش گوشہ را از شش جهت
ديديم و گفتيم؛
از هر جهت اين كعبہ ے
زيـبا بـهـشت است...♥️🍃
༺✾➣♡➣✾༺
http://eitaa.com/joinchat/3450667030Ca49fc47ed7
46 تماس بی پاسخ از دکتر دایسون ...
تا چراغ رو روشن کردم صدای زنگ در بلند شد ...
پتوی سبکی رو که روی شونه هام بود مثل چادر کشیدم روی سرم و از پله ها رفتم پایین ...
در رو باز کردم، باورم نمی شد ... یان دایسون پشت در بود...با حالت خاصی بهم نگاه کرد ... اومد جلو و یه پلاستیک بزرگ رو گذاشت جلوی پام :
_با پدرت حرف زدم ... گفت از صبح چیزی نخوردی ...
از یه رستوران اسلامی گرفتم ... دیگه هیچ بهانه ای برای نخوردنش نداری ...
https://eitaa.com/joinchat/1654784056C3ba0510a65
عاشقانه دانشجوی ایرانی و دکتر آلمانی♥️
#کاملاواقعی😯
💢تیم تخصصی استخدام 100💢
46 تماس بی پاسخ از دکتر دایسون ... تا چراغ رو روشن کردم صدای زنگ در بلند شد ... پتوی سبکی رو که روی
💢تیم تخصصی استخدام 100💢
🔗💜🔗💜🔗💜🔗💜🔗 ♡﷽♡ #تاریکخانہ🗝 ✍بہ قلمِ #شین_الف🍃 #فانوس_109 حره فکری کرد و متفکر گفت: _درسته... ای
🔗💜🔗💜🔗💜🔗💜🔗
♡﷽♡
#تاریکخانہ🗝
✍بہ قلمِ #شین_الف🍃
#فانوس_110
راس سوم مثلث شد و کنار تخت مروه نشست...
نگاهی به حره کرد: خب چیزی فهمیدی؟!
منظورش از هارد چیه؟
حره کلافه گفت: نه والا...
فقط اسم اون عوضی رو هم آورد... حتما به اون مربوط میشه دیگه!
حسنا به فکر فرو رفت...
معما کمی بزرگتر از ذهن باز و فعالش بود...
معادله ای که بجای دو مجهول فقط دو معلوم داشت...
هارد و بهزاد...
یعنی چه هاردی با چه اطلاعاتی دست بهزاد است که میتواند برای مروه تا این حد اهمیت داشته باشد...
باید از عضدی بخواهد در بازجویی بهزاد پناهی از این موضوع سوال کند...
ولی تا دستش به دنبال گوشی بلند میشود دوباره عقب کشیده میشود...
شاید این کار اشتباه باشد و سوزاندن اطلاعات...
شاید بهتر باشد فعلا صبر کند تا مروه خودش این معما را حل کند...
البته در وقتی که قدرت تکلمش را دوباره به دست آورده باشد!...
..
حره چند بار تا جلوی در رفت و دستگیره را در دست فشرد ولی نتوانست بازش کند...
دوباره به عقب برگشت و نگاه مرددش را به حسنا دوخت: نمیتونم...
حسنا نشد برایش تعریف نشده بود... با جدیت توپید: یعنی چی نمیتونم...
مگه چه کاری سختی ازت خواستم؟
قرار بود توی روند دزمان همکاری کنی یادت رفت؟ ما همه بخاطر سلامت رفیف تو اینجاییم...
تردید حره به لحن کلامش ریخت:
آخه الان اینکار به سلامتیش کمک میکنه؟
دو روزه نسبت به قبل آروم تره روند درمانشم خوب پیش رفته... داره کم کم کلمات رو تلفظ میکنه...
ولی الان اگر این خبرو بهش بدم... میدونم باز حالش بد میشه و...
واقعا واجبه همین حالا؟! نمیشه باهاشون حرف بزنید یکی دو هفته دست نگه دارن تا حالش بهتر بشه؟!
حسنا کلافه سرتکان داد:
نه نمیشه... اونا هم نگرانن حق دارن... بزور راضیشون کردیم فقط خانومها بیان...
من خودم همراه سرتیم رفته بودم.... اونقدر نگرانی و بی تابی میکردن که همین تا امروز صبر کردنم براشون سخت بود...
حتی حال حاج آقا بد شد و زیر زبونی گذاشت وقتی فهمید دامادش کیه و چکاره ست!
بعدم که گفتیم فعلا نمیتونی دخترت رو ببینی نگرانتر شد...
مجبور شدیم بگیم خودش اینطور میخواد... نسبت به شما شرمنده ست... یکم بهش زمان بدید...
بنده ی خدا دلش شکست ولی قبول کرد...
خیلی دلم سوخت براش...
دوباره یه وقت دیگه که حاجی نباشه ما خانوما رفتیم و همه چیز رو براشون توضیح دادیم...
باید حالشون رو میدیدی... مثل خونه های عزادار شیون بلند شد...
خیلی اصرار کردیم یکم زمان بدن ولی حاج خانومشون گفت الا و لله ما باید ببینیمش...
منم دیدم هرچی زودتر این حصار بشکنه بهتره...
درسته الان یکم حالش بد میشه ولی اگر این دوری طولانی بشه به انزوا کشیده میشه...
باید آدم ببینه ولو سخت... خصوصا خانواده ش...
این خجالتش که بریزه از دیدنشون حالش بهترم میشه... اونا هم باید اینجا رفت و آمد کنن... فعلا معلوم نیست این وضع چقدر ادامه داشته باشه...
اونا که بیان کار توهم راحتتر میشه...
حره دستی به پیشانی خیسش کشید و آهسته تر گفت:
_من به فکر این چیزا نیستم من خودم میخوام اینجا باشم اصلا از کنارش جم نمیخورم...
ولی فقط نگرانم حالش بدنشه...
خصوصا وقتی انسیه خانوم و دخترا بیان و شیون کنن...
+ازشون قول گرفتم بی سر و صدا بیان...
_امیدوارم...
دوبارع به سمت در حرکت کرد تا ماموریت غیر ممکنش را به انجام برساند...
زیر لب لاحول و لاقوة الا بالله یی گفت و به زحمت کندن یک کوه دستگیره در را فشرد...
🎙تمامےحقوق رمان محفوظ و حق انتشار مجازے آن منحصرا بہ کانال ن.والقلم واگذار شده است...👇
http://eitaa.com/joinchat/3450667030Ca49fc47ed7
🚫 #کپےتحت_هرشرایطےحرام_وموجب_پیگردقانونے🚫
🔗💜🔗💜🔗💜🔗💜🔗
|•♥️•|
༺عزیزٌ علۍَّ أن أرے الخلقَ و لاتُـرۍ!༺
➣بر من سخٺ است کہ همہ ے مردم را ببینم
➣و تو را نہ!...
➕گر دوست نبیند، بہ چہ کار آید چشم؟!
#اللهم_عجل_لولیک_الفرج♡
✿◉◉🍃🦋🍃◉◉✿
http://eitaa.com/joinchat/3450667030Ca49fc47ed7
8.19M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🎥| #کلیپ
🔸دعای هفتم صحیفه سجادیه
➕حاج محمود کریمی
༺✾➣♡➣✾༺
http://eitaa.com/joinchat/3450667030Ca49fc47ed7
هدایت شده از 💢تیم تخصصی استخدام 100💢
46 تماس بی پاسخ از دکتر دایسون ...
تا چراغ رو روشن کردم صدای زنگ در بلند شد ...
پتوی سبکی رو که روی شونه هام بود مثل چادر کشیدم روی سرم و از پله ها رفتم پایین ...
در رو باز کردم، باورم نمی شد ... یان دایسون پشت در بود...با حالت خاصی بهم نگاه کرد ... اومد جلو و یه پلاستیک بزرگ رو گذاشت جلوی پام :
_با پدرت حرف زدم ... گفت از صبح چیزی نخوردی ...
از یه رستوران اسلامی گرفتم ... دیگه هیچ بهانه ای برای نخوردنش نداری ...
https://eitaa.com/joinchat/1654784056C3ba0510a65
عاشقانه دانشجوی ایرانی و دکتر آلمانی♥️
#کاملاواقعی😯
💢تیم تخصصی استخدام 100💢
46 تماس بی پاسخ از دکتر دایسون ... تا چراغ رو روشن کردم صدای زنگ در بلند شد ... پتوی سبکی رو که روی