🔗💜🔗💜🔗💜🔗💜🔗
♡﷽♡
#تاریکخانہ🗝
✍بہ قلمِ #شین_الف🍃
ادامه #part100
در اتاق که باز شد؛
صدای مکالمات پچ پچ وار و قدمهای تند چند نفر توی اون اتاق کذایی وحشت رو بهم مستولی کرد...
آه از نهادم بلند شد... یعنی کسی رو همراه خودش آورده؟!
کمی دقیقتر گوش کردم...
صدای ضعیفی کم کم واضح میشد:
_سعید...
توی اون جاسیگاری...
مغزم درست کار نمیکرد... نمیفهمیدم این غریبه ها به دنبال چی هستن... و اصلا چرا آهسته صحبت میکنن...
فقط خداخدا میکردم کسی جز خود ملعونش سراغم نیاد که حداقل محرمم بود...
تهدیدهاش توی گوشم زنگ میخورد و دلهره جگرم رو از درون متلاشی میکرد...
منتظر بودم هر آن در کمد باز بشه اما کمی که گذشت از نوع مکالمات روشن شد بهزاد و رفقاش نمیتونن باشن...
برقی شبیه گذر ستاره صبح از تاریکخانه نمور مغز زنگ زده و خاموش و دگمم گذشت...
یعنی ممکنه اینها...
همین فرض بهم نیرو داد تا با آخرین توان چند بار آروم تنم رو به در بکوبم...
صدای آشنا ولی آهسته ای رو آخرین لحظه شنیدم که گفت:
_هیسس...بچه ها گوش کنید یه صداهایی میاد!
لحن کلامش چقدر آشنا بود...
تمام تلاشم رو کردم و این ذهن خاموش رو زیر و رو کردم تا به یادش بیارم... و عاقبت آوردم...
خودش بود... همونی که اون روز سعی کرد من رو از جهالتم دربیاره و بهش اجازه ندادم...
همون جوان مسکوت و پیچیده با اورکت مشکی و کفشهای جیر قهوه ای...
نای تکان خوردن دوباره نداشتم و انرژی اندکم هر آن رو به اتمام بود...
اگر بیهوش میشدم و پیدام نمیکردن؟!
میدونستم بهزاد قبل از رفتن شی بزرگی رو جلوی در کمد گذاشته...
از صدای قیژقیژش فهمیدم...
پس اونها در این کمد رو نمیدیدن...
و این صدای ضعیف رو هم هنر کرده بودن که شنیده بودن...
دست آزاد نداشتم و ناچار بودم تمام تن سنگین از غل و زنجیر و پردردم رو به در بکوبم اما با این توان اندک محال بود...
هر چه تلاش کردم یکبار دیگه از جام بجمبم نشد...
اونها تنها امید من بودن...
اگر پیدام نمیکردن تا ابد اسیر باقی میموندم...
ولی تمام این انگیزه ها حتی به قدر یک سانتیمتر انرژی تحرک دوباره من نشد...
انگار تمام شده بودم...
کم کم ادراکم کم میشد...
فقط در دل به خدا التماس میکردم که پیدام کنن و کسی که در این کمد رو باز میکنه زن باشه...
توی اتاقک مغزم تمام اسمهایی که میشناختم هجی میشد و دست به دامن تک تک شون میشدم...
تا رسیدم به اسمی که از بچگی انیسم بود...
همون اسمی که با بقیه فرق داشت حتی تلفظش انگار کوهی از انرژی رو از دل میگذروند...
همون که اونقدر خاطرش رو میخواستم که به هوای اجابتش عقلم رو معاف کردم و خودم رو به این حال انداختم...
هرچند خطا بود...
ولی اقرار از موعد گذشته هم مثل نوشدارو بعد از مرگ سهراب جز آینه ی دق چیزی نیست...
دهانم معاف بود و مغزم آهسته لب زد: حسین...
نجاتم بده به حق عقیله ے بنی هاشم...!!
با آخرین نا سرم رو باشدت به در کوبیدم و...
از شدت فشار، استرس، نگرانی و درد، مقاومت رو به اضمحلالم به انتها رسید و پلکهای خسته م دوباره روی هم افتاد...
کاش قبل از خوابیدن میفهمیدم سرنوشت این عروسک خیمه شب بازی چیه؟!
اسارت و شکنجه؟!
یا آزادی و هتک آبرو؟!
🎙تمامےحقوق رمان محفوظ و حق انتشار مجازے آن منحصرا بہ کانال ن.والقلم واگذار شده است...👇
http://eitaa.com/joinchat/3450667030Ca49fc47ed7
🚫 #کپےتحت_هرشرایطےحرام_وموجب_پیگردقانونے🚫
🔗💜🔗💜🔗💜🔗💜🔗
💢تیم تخصصی استخدام 100💢
🔗💜🔗💜🔗💜🔗💜🔗 ♡﷽♡ #تاریکخانہ🗝 ✍بہ قلمِ #شین_الف🍃 ادامه #part100 در اتاق که باز شد؛ صدای مکالمات پچ
🔗💜🔗💜🔗💜🔗💜🔗
♡﷽♡
#تاریکخانہ🗝
✍بہ قلمِ #شین_الف🍃
#فانوس_101
با احتیاط و تکدر دستکشهای خونی را از دستان خسته اش به در کرد و توی سطل آشغال پشت در انداخت، در اتاق را باز کرد و خارج شد...
حره چند قدم فاصله ی میانشان را طی کرد و با بغض دست به دامنش شد: چی شد دکتر؟! حالش خوبه؟
پشت سرش با فاصله ی کمی حسنا ایستاد...
دستها را روی سینه جمع کرد و به دقت جملات خانم کتر مسن را هنوز از دهان بیرون نیامده بلعید... به تک تک ابن جملات برای تکمیل گزارشش نیاز داشت:
_والا چی بگم... اصلا نمیشه گفت حالش خوبه...
فقط تونستم خون ریزی رو بند بیارم که همینم خودش کلیه... ولی وضع بالینی خوبی نداره اصلا... شاید نیاز به عمل جراحی باشه... باید یکی دو تا دکتر دیگه هم ببیننش من به تنهایی تشخیص قطعی نمیدم وضعش خیلی وخیمه...
اشک از چشمان حره شبیه مشک سوراخ شده فواره زد: دکتر... دردم داره؟!
_فعلا که بیهوشه... ولی اگر بهوش بیاد بله خیلی...
به نظرم فعلا باید بیهوش نگهش داریم... چون هم این آسیب جدی و هم بقیه ضرب دیدگی های بدنش، خصوصا که دستشم شکسته، با اون حال نامساعد روحی و آسیب روانی که دیده؛ میترسم دووم نیاره...
هرچند بیهوشی طولانی هم براش خطرناکه... من که به کارش موندم... این چه بلاییه که سرش آوردن مگه کجا بوده که...؟!
حسنا اجازه کنجکاوی بیش از این را نداد: پس دکتر میگید چند نفر دیگه رو هم باید بیاریم بالای سرش؟!
_بله قطعا... البته شما میگید که بردن به بیمارستان مقدور نیست ولی اینجا تجهیزات لازم برای معاینه رو...
_بله به هیچ وجت مقدور نیست... شما بگید چه ابزاری نیاز دارید ما تهیه میکنیم...
دکتر ناگزیر دستی به صورتش کشید و چند قدمی فاصله گرفت تا روی میز تکیه کند و مایحتاجش را روی کاغذ سیاهه...
کاغذ را روی میز رها کرد و به طرفشان برگشت: ضمنا به نظرم هرچه سریعتر یه روانپزشک باید ایشون رو ببینه...
به نظرم به شدت بهش احتیاج داره... اونقدری که من سردر میارم شدیدا دچار فوبیاست دیدید که تا بیهوش نشد اجازه نداد لباس از تنش دربیاریم...
حتی اجازه نمیداد دوستش بهش دست بزنه... با اینکه از نگاهش مشخص بود که شناختتش... حرفم که نمیتونه بزنه...
با این وجود به نظرم مشاعرش سالمه...
خیلی وضعیت پیچیده ای داره شدیدا به امید و محبت نیاز داره وگرنه... نمیدونم چی بگم ان شاالله که خیره...
من چند ساعت دیگه که بیهوشیش تموم بشه با همکاری که معرفی کردم برمیگردم...
حسنا فوری گفت: صبر کنید تا استعلام ما انجام بشه و ورودش تاییدش بشه بعد تماس میگیرم تشریف بیارید... مشخصاتش رو نوشتید دیگه؟
_بله فقط خیلی طول نکشه چون اگر بیهوشی تموم بشه نمیتونه درد رو تحمل کنه...
حره که از شدت ناراحتی و یادآوری سریال وار این چند ساعت چهره اش جمع شده بود و پلکهایش از شوری اشم به هم چسبیده بود رو به حسنا نالید: میشه من یه سر برم خونه تا بیهوشه؟
اصلا نفهمیدم چطوری خودمو رسوندم باید برای خانواده م یه دلیلی بیارم که چند روز بمونم...
شما هم که میگید نباید بدونن موضوع چیه...
حسنا دوباره با تاکید گفت: تحت هیچ شرایطی حتی اگر اجاره ندادن چیزی درباره وضعیت پیش اومده نمیگید به هیچکس...
دکتر به میان کلامش دوید: ولی حضورش لازمه... این دختر هیچ کدوم ما رو نمیشناسه... اگر آشنایی نبینه باز میترسه الان اصلا تو شرایطی نیست که تحمل شوک جدید داشته باشه مسئولیتش با خودتون...
حره مطمئن چشم بر هم گذاشت: خیالتون راحت هرطور شده اجازه میگیرم و میام...
بعد با بغض رو به اتاق هق زد: مگه میتونم تو این حال تنهاش بگذارم؟! الهی بمیرم براش...
حسنا مطابق وظیفه دست بر شانه ی حره کشید: لطفا آرومتر...
نمیخوایم زودتر از موعد بیدار بشه...
🎙تمامےحقوق رمان محفوظ و حق انتشار مجازے آن منحصرا بہ کانال ن.والقلم واگذار شده است...👇
http://eitaa.com/joinchat/3450667030Ca49fc47ed7
🚫 #کپےتحت_هرشرایطےحرام_وموجب_پیگردقانونے🚫
🔗💜🔗💜🔗💜🔗💜🔗
حره جای دوری نرفته بود... پشت در بود و جمله ی آخر را شنید...
بی قرار و فراموشکارِ ملاحظات خودش را به اتاق انداخت و بازوی دکتر را گرفت: چی میگید خانوم دکتر...
حسنا از جایش بلند شد: آرومتر...
دکتر بازویش را با تقلا از چنگال نگران حره بیرون کشید: چکار میکنی دختر ترسیدم... من وظیفه دارم همه ی احتمالات رو پیش از عمل توضیح بدم...
ضمنا عمل باید توی اتاق عمل باشه...
ولی اگر ملاحظات دارید میتونیم شبانه تو بیمارستان همسرم عملش کنیم نیاز به ثبت مشخصات هم نیست با تعهد من...
همونجا میتونیم عکسهاش رو هم بگیریم...
میتونید اونجا رو چک...
حسنا قاطع گفت: تشخیصتون رو ارجاع میدم و اگر مشکلی نبود هماهنگی های لازم انجام میشه...
دکتر سری تکان داد و عینکش را دوباره به چشم زد: فقط خیلی سریع... هرچی تاخیر بشه ریسک عمل بالاتره... حتی المقدور همین امشب...
حسنا راحت پرسید: عمل ریسک فوت هم داره؟
چشمهای نگران حره به لبهای دکتر دوخته شد: بعیده... اما ممکنه اگر مجبور به تخلیه بشیم بدنش واکنش نشون بده چون هنوز خیلی جوونه و انرژی زیادی داره... این عضو برای زنها عامل ثبات و پایداریه... ممکنه ...
ناله ی حره بی اراده بلند شد و اینبار پلکهای مروه لرزید...
همه غرق اضطراب و در سکوت خیره ی باز شدن این چشمها شدند...
🎙تمامےحقوق رمان محفوظ و حق انتشار مجازے آن منحصرا بہ کانال ن.والقلم واگذار شده است...👇
http://eitaa.com/joinchat/3450667030Ca49fc47ed7
🚫 #کپےتحت_هرشرایطےحرام_وموجب_پیگردقانونے🚫
🔗💜🔗💜🔗💜🔗💜🔗
💢تیم تخصصی استخدام 100💢
🔗💜🔗💜🔗💜🔗💜🔗 ♡﷽♡ #تاریکخانہ🗝 ✍بہ قلمِ #شین_الف🍃 #فانوس_102 چادرش را از سر برداشت و روی صندلی نزدیک
🔗💜🔗💜🔗💜🔗💜🔗
♡﷽♡
#تاریکخانہ🗝
✍بہ قلمِ #شین_الف🍃
#فانوس_103
پلکها به زحمت و تا نیمه باز شد و دوباره روی هم افتاد...
کم کم حس به بدنش برمیگشت و ناله اش بلند میشد...
دکتر طبیبیان به رشیدی اشاره کرد: اجازه نزه بهوش بیاد نمیتونید کنترلش کنید...
رشیدی مردد به صورت استادش چشم دوخت: این چندمین باره که بیهوشی میزنم میترسم ایست قلبی اتفاق بیفته...
دکتر مصرانه بلندش کرد: بهتر از بهوش اومدنشه تحمل این درد ممکن نیست خصوصا که شرایط روحی خوبی هم نداره... ممکنه بلایی به سرش بیاد...
زودتر تزریق کن تا هوشیار نشده...
دکتر رشیدی کار هوش و هواس مروه را تمام کرد تا دوباره در خلسه ی بی معنایش غرق شود و اندک زمانی بی دغدغه ی درد و اضطراب و حال بد استراحت کند...
باید برای روزهای بعد از بیهوشی آماده میشد..
البته اگر تقدیر ماندن بود...
اما حره آرزو میکرد کاش چیزی هم به او تزریق میشد و از دیدن و شنیدن این درد معافش میکرد...
دکتر طبیبیان دوباره بر فوریت عمل تاکید کرد و هر دو موقتا منزل تحت الحفظِ مروه را ترک کردند...
...
با اضطراب به ساعت مچی چرم قهوه ای رنگش که صفحه ی سفید و گردش برق تازگی داشت خیره شده بود و زیر لب هرذکری که بلد بود به زبان می آورد...
همین که پاهایش کمی تیمار شد و درد پیاده روی طولانی قبلی خوابید دوباره بلند شد و مسیر کوتاه طول اتاق را به رفت و آمد مشغول شد...
دست خودش نبود، بی قرار بود و اگر می نشست حتما بلایی به سرش می آمد...
ساجده دستی به شانه اش کشید: سرت گیج نرفت؟!
بشین الان دیگه یه خبری میشه...
تمرکز نداشت، نمیتوانست جوابی بدهد...
فقط س تکان داد و برای اولین بار در عمرش مشغول جویدن ناخن هایش شد...
ساجده دستش را از دهان بیرون کشید: بجای این کارا بیا شامتو بخور از دهن افتاد... مطمئن باش اتفاقی نمیفته...
صدایش از دلهره خش افتاده بود: نمیتونم... دارم میمیرم از دلشوره...
خدایا به جوونیش رحم کن... به پدرش... به خانواده ش... به من...
هق هقش شکست و اینبار بعد از ۲۴ ساعت با خیال راحت گریست...
بی ترس از بیدار شدن رفیق زخمی و آزرده اش...
با خودش میگفت کاش باز بیاید و من باز مراصب باشم کہ صدایم بالا نرود و بی صدا اشک بریزم... کاش شبیه آینه ی دق با تن پرپر مقابلم روی این تخت بیفتد و من هربار لز دیدنش دق کنم...
ولی بیاید... ولی باشد...
دوباره با التماس رو به ساجده گفت: یه تماس با همکارت بگیر... ببین عملش تموم شد یا نه... کاش منم برده بودن... کاش...
ساجده دلسوزانه صورت بیقرار حره را قاب دستانش کرد:
انقد بیقراری نکن... از پا میفتیا... میخوای وقتی برگشت بالاسرش باشی یا نه؟ تو رو کجا ببرن قرار نبود شلوغ بشه...
_باشه... پس یه زنگ بهش بزن...
+نمیتونم باور کن زیاد زنگ بزنم توبیخم میکنه...
همین دو ساعت پیش زنگ زدم...
اشکهای حره جوشید: خودت میگی دو ساعت پیش... بخدا مردم و زنده شدم... تو رو خدا...
ساجده دل رحم بود... اگر چہ حال حره هر قصی القلبی را هم متاثر میکرد...
با خودش گفت گور بابای توبیخ و دوباره به خط امن وصل شد...
جواب گرفت و مکاتبه کرد... چند ثانیه بعد لبخندی زد: بیا نگفتم... تموم شده عملش... صحیح و سالم بردنش ریکاوری... حداقب ۲۴ ساعت باید اونجا بمونه...
احتمالا پس فردا صبح بیارنش...
برای حره ولی همین خبر کافی نبود: خب میخوام بدونم عملش چطور بوده... تونستن، تونستن سالم عملش کنن یا...
ساجده کلافه گفت: مهم اینه کہ الان حالش خوبه...
تا پس فردا صبح تحمل کن دقیق معلوم میشه چی به چیه من یه سوال دیگه بپرسم اخراجم!
و حره به پس فردا صبح فکر میکرد... به اینکه تا پس فردا صبح چند ساعت و چند دقیقه و چند ثانیه در پیش دارند؟! ذهنش از محاسبات خسته شد و چشمهایش را بست...
کاش کمی نماز بخواند...
شاید آرام شود...
🎙تمامےحقوق رمان محفوظ و حق انتشار مجازے آن منحصرا بہ کانال ن.والقلم واگذار شده است...👇
http://eitaa.com/joinchat/3450667030Ca49fc47ed7
🚫 #کپےتحت_هرشرایطےحرام_وموجب_پیگردقانونے🚫
🔗💜🔗💜🔗💜🔗💜🔗
💢تیم تخصصی استخدام 100💢
🔗💜🔗💜🔗💜🔗💜🔗 ♡﷽♡ #تاریکخانہ🗝 ✍بہ قلمِ #شین_الف🍃 #فانوس_103 پلکها به زحمت و تا نیمه باز شد و دوباره
🔗💜🔗💜🔗💜🔗💜🔗
♡﷽♡
#تاریکخانہ🗝
✍بہ قلمِ #شین_الف🍃
#فانوس_104
نگاهش غرق شعف به مائده ے رنجور و مدهوشش گره خورده بود و چکانه های سرم به استوانه ی کوچک شیشه ای بالای سرش را میشمرد تا چشم باز کند و به هوش بیاید...
هرچند میدانست بہ این زودی ها نمیتواند منتظر شنیدن کلامی از زبانش باشد...
با این وجود دلش گرم لحظه ای بود کہ چشم باز کند... اینهمه انتظار خسته و بی تابش کرده بود...
در اتاق باز شد و دکتر سرکی کشید: دخترم به هوش نیومد؟!
فوری از جا بلند شد و نفس عمیقی کشید: نه دکتر... چرا به هوش نمیاد؟!
_نگران نباش... چیزی نیست من چند بار بگم تا تو باور کنی میخوای دست خط کتبی بهت بدم که هیچ مشکلی نیست؟!
صورت خسته ی حره به لبخند کمرنگی باز شد: ببخشید دکتر... خیلی اذیتتون میکنم... دست خودم نیست...
دکتر دلسوزانه گفت: بیشتر خودتو اذیت میکنی...
عملش خیلی بهتر از تصور ما جواب داد خداروشکر رحم حفظ شد اگرچه به این زودی ها امکان قرابت و باروری نداره، شاید هم هیچوقت...
اما همین که ناچار به برداشت یا تخلیه نشدیم جای شکرش باقیه...
دیگه بقیه ش بسته به توان بدنش در ترمیم داره... ولی به هر حال زمان میبره...
حره چشمهایش را بست تا فکر کردن به این احتمالات حال خوشش را ضایع نکند...
اما ته ذهنش سوالی سرک میکشید که بی پرسش مهار نشدنی بود:
_دکتر بهوش که بیاد باز اون درد وحشتناک...
_نه نه... اون درد دیگه نیست به حد قابل تحملی رسیده...
ولی با توجه به ضرب دیدگیهای بدنش، باید فعلا مسکن قوی مصرف کنه...
احتمالا فعلا نتونه بشینه...
چند هفته ی دیگه کہ بخواد بشینه هم باید برای تحرک از ویلچر استفاده کنه...
استخوان و ماهیچه لگن آسیب شدید دیده...
پاها هم توان خودشون رو از دست دادن...
حالا ماه دیگه باید فیزیوتراپی رو شروع کنه تا ببینیم چقدر میتونه بازیابی کنه...
ولی بدتر از همه حال روحی نامساعدش، و اینکه حتی نمیتونه حرف بزنه، ممکنه باعث افسردگی بشه...
و اونوقت وقت در هیچ درمانی موفق نخواهد بود...
پس اول باید روانپزشک و مشاور کارشون رو شروع کنن...
گفتار درمانی هم همینطور... باید تا میتونی بهش انگیزه بدی!
کنارش باش...
حره با درد چشمهایش را برهم گذاشت و باز کرد: من تا اخر عمرم کنارشم... مطمئنم که خوب میشه... حالا هرچقدر که میخواد طول بکشه؛ مهم نیست...
لبخندی روی لبهای دکتر نشست:
من فکر میکردم این دختر خیلی بدشانس باشه ولی همینکه رفیقی مثل تو داره توی این موقعیت خیلی خوبه...
حره با خودش گفت شانس!... شانس دیگر چیست...
ما چوب اشتباهات خودمان و گاهی خباثت دیگران را میخوریم...
اما قطعا نعمات از جانب خداست... لب زد: خدا خودش حامی مروه ست... من فقط وسیله ام...
حسنا راحت داخل آمد و دکتر طبیبیان و ساجده پشت سرش: چیزی شده؟ درباره چی صحبت میکردید؟!
همه از جدیتش حساب میبرند... حره فوری گفت: چیزی نیست دکتر داشت درباره حال مروه یه چیزایی میگفت...
نگاه موشکافانه حسنا بین مروه و دکتر رفت و آمد کرد و با هوش مادرزادی اش که سالها آموزش و تجربه پخته ترش کرده بود تحلیل کرد:
_دکتر روزی که آوردیمش یادتونه؟!
بیهوش شده بود اما به محض اینکه لمسش کردید به هوش اومد...
بعد هم تا فهمید میخواید لباسهاش رو پاره کنید واکنش نشون داد و بهتون اجازه نداد...
اخم کمرنگی پیشانی دکتر را چین انداخت: آره یادمه... چطور؟!
_خب من تصور میکنم بخاطر نوع شکنجه دچار فوبیا شده و اگر وقتی به هوش میاد متوجه بشه که لباسی تنش نیست دوباره شوکه بشه و داد و بیداد کنه...
خودتون گفتید تحرک توی شرایط فعلی خیلی براش بده و باید آروم نگهش داریم...
پس بهتره تا به هوش نیومده لباس تنش کنیم...
دکتر طبیبیان فوری گفت: غیر ممکنه کلی پانسمان روی بدنش هست که مداوما باید عوض بشه...
همین کاور کافیه دیگه...
_ولی به نظرم این موجب ناآرامیش میشه...
ضمنا فوبیای لمسش رو چطور برطرف کنیم؟ اینطوری اجازه معاینه یا تزریق دارو نمیده و ممکنه مشکل به وجود بیاد...
دکتر رشیدی_منم برای همین گفتم هرچه سریعتر روانپزشک و مشاور بیارید براش...
_من درخواست دادم... هنوز هم که به هوش نیومده که بخوان باهاش حرف بزنن... ولی این سری درمانها زمان بره... مسئله ی ما الانه...
دکتر طبیبیان به حرف آمد: اگر بیقراری کرد ناچاریم مورفین تزریق کنیم...
روانپزشک هم اگر وضعش رو ببینه داروهای کاهنده میده... کار دیگه ای فعلا مقدور نیست...
ناله ی حره بلند شد: ولی این همه دارو زمینش میزنه...
بزارید با حرف آرومش کنیم...
🎙تمامےحقوق رمان محفوظ و حق انتشار مجازے آن منحصرا بہ کانال ن.والقلم واگذار شده است...👇
http://eitaa.com/joinchat/3450667030Ca49fc47ed7
🚫 #کپےتحت_هرشرایطےحرام_وموجب_پیگردقانونے🚫
🔗💜🔗💜🔗💜🔗💜🔗
نفس عمیقی کشید... چطور باید درباره هادر چیزی به آنها میفهماند؟ چیزی که هیچ چیز از آن نمی دانستند؟
نگاه پر از سوال و عجزش را به حره دوخت و حره از نفهمیدن کلافه شد: دیگه چیه؟!
🎙تمامےحقوق رمان محفوظ و حق انتشار مجازے آن منحصرا بہ کانال ن.والقلم واگذار شده است...👇
http://eitaa.com/joinchat/3450667030Ca49fc47ed7
🚫 #کپےتحت_هرشرایطےحرام_وموجب_پیگردقانونے🚫
🔗💜🔗💜🔗💜🔗💜🔗
💢تیم تخصصی استخدام 100💢
🔗💜🔗💜🔗💜🔗💜🔗 ♡﷽♡ #تاریکخانہ🗝 ✍بہ قلمِ #شین_الف🍃 #فانوس_105 آنقدر گفت و گفت تا دکتر را مجاب کرد مها
🔗💜🔗💜🔗💜🔗💜🔗
♡﷽♡
#تاریکخانہ🗝
✍بہ قلمِ #شین_الف🍃
#فانوس_106
نه می توانست توضیحی بدهد و نه اگر زبان داشت رویش میشد حرفی دراین باره بزند...
ناتوان و مظلوم به حسنا چشم دوخت بلکه او چیزی بداند اما اوهم هم چنان گنگ تماشایش میکرد...
با خودش گفت پرسیدن سوالات دیگر راحتتر است...
چشمانش را بست و تاجایی که میتوانست به لبها و بینی و حنجره اش فشار آورد تا این اصوات خارج شد: ببب...ب..ببببااااا...ببببب...بببااا...ببببااااببببااا...
حره فوری گفت: بابا؟! بابات؟
منظورت حاجیه؟!
نه نه... اون نمیدونه... خانواده ت هیچی نمیدونن...
نفس راحتی کشید و بعد با شدت به طرفین سرتکان داد و ناله کرد...
دکتر گمان میکرد دیوانه شده اما حره تازه زبانش را میفهمید: نه نه... بهش نمیگیم... به هیچکس هیچی نمیگیم خیالت راحت...
بعد لبخندی زد و رو به دکتر گفت: میبینید؟ حافظه ش کاملا سالمه...
مروه اما داشت به این فکر میکرد که چطور میشود خیالش راحت باشد؟!
مگر میشد تا ابد این جسم ناتوان را از پدرش و دیگران پنهان کرد...
بالاخره که سراغ دخترشان را میگرفتند...
قطرات اشکش بی صدا میچکید و او از ترس متهم شدن به دیوانگی آرام اشک میریخت تا محکوم به خواب دوباره نشود...
باز دلش میخواست بپرسد و بداند چه مدت از آن آخرین تصویرش در آن کمد دیواری تاریک میگذرد و چه کسی پیدایش کرده ولی...
نه میتوانست و نه دیگر مجالی بود..
تازه سوالها از او شروع شده بود...
دکتر طبیبیان بالای سرش رسید و پرسید: درد داری؟
و او با اینکه تمام تنش درد بود از ترس داروی بیهوشی به علامت نفی سر تکان داد...
دکتر عینکش را روی بینی جا به جا کرد:
_به نظر میاد میتونه درد رو تحمل کنه و میخواد بهوش باشه...
میخواد حرف بزنه و اطلاعات بگیره...
قوی تر از اون چیزیه که تصور میکردم... بهتر...
دیگه نیاز به بیهوشی نیست...
هر چه سریعتر گفتاردرمانگر و مشاور و روانپزشک باید ببیننش...
مروه خوشحال از اینکه بالاخره چاره ای برای حرف زدن پیدا شده میان طبیبیان و حسنا چشم میچرخاند و منتظر جواب بود...
حسنا دستی به صورتش کشید: الان درخواست میدم...
احتمالا همین امروز بتونیم بیاریمشون...
شما هم دیگه میتونید تشریف ببرید بیشتر از این وقتتون رو نمیگیریم...
دکتر رشیدی هستن...
طبیبیان از جا بلند شد: بسیارخوب... من فردا سر میزنم...
حسنا و دکتر رشیدی تا بیرون از اتاق همراهی اش کردند و ساجده یک قدم به حره که پای تخت مروه به زمین افتاده بود و دست بانداژ شده اش را به دست داشت نزدیک شد و آهسته سردرگوشش گفت: میخوام بهش نزدیک بشم ببینم چه واکنشی داره...
اگر داد و بیداد کرد آرومش کن...
تخت را دور زد و مروه را مخاطب قرار داد:
_سلام...
من ساجده ام با همکارم حسنا محافظ شما هستیم...
اون دو تا خانوم هم دکترتن...
ما دوستیم از ما که نمیترسی؟!
و همزمان دستش را روی دست آزاد و بدون باند مروه گذاشت...
مروه بی اختیار دستش را عقب کشید و کوتاه ولی با صدای بلند جیغ کشید...
بعد لبهایش را جمع کرد و اشکهایش جاری شد...
دلش نمیخواست به دیوانگی متهم شود و بعد باز بیهوشی ولی دست خودش نبود که به هر غریبه ای حساسیت داشت...
به هر دستی که او را لمس کند و هر عطر ناآشنایی...
نگاهش را به حره داد و از ترس بیهوشی با زبان بی زبانی و چشمان اشکی خیره اش شد تا بفهماند دیوانه نیست...
حره انگار جگرش آتش گرفته باشد با دست اشکهایش را گرفت: آروم باش عزیزم... آروم باش دیگه هیچ ترسی وجود نداره...
همه چیز تموم شده اینجا امنه اینا همه دوستای ما هستن...
مروه دلش میخواست بگوید همه ی اینها را میداند و این رفتار هم دست خودش نیست اما از زبان الکنش برنمی آمد...
پس پلک روی هم فشرد و با بغض نالید: همممممممههههمممم....
و این ناله جگر سوز حره را داغدارتر کرد...
حسنا و پشت سرش دکتر رشیدی وارد شدند و تند پرسید: صدای جیغ اومد چی شده؟!
ساجده فوری گفت: خواستم فوبیاش رو تست کنم...
باهاش حرف زدم و دستشو گرفتم... جیغ کشید...
مروه ترسان به حسنا خیره شد تا بفهماند منظوری نداشته...
زندگی با یک افعیِ مریض ترسویش کرده بود و ناخودآگاه هرآن بابت هر رفتاری منتظر کتک خوردن و شکنجه شدن بود...
حسنا از این نگاه مروه بیش از ترحم عصبی میشد و در دل به باعث و بانی اش میتازید...
ولی هرگز کلمه ای به زبان نمی آورد که نکند کسی از احوالاتش سردربیاورد...
جدی تر از قبل گفت: من درخواست روانپزشک و مشاور و گفتاردرمانگر رو دادم...
اشاره ای به ساجده کرد: تا اومدن اونا ما میریم بیرون...
بعد رو به حره ادامه داد: شما پیشش باش باهاش حرف بزن ولی حساسش نکن...
دکتر شما هم بعد از معاینه بی زحمت بیاید پیش ما عرضی دارم...
🎙تمامےحقوق رمان محفوظ و حق انتشار مجازے آن منحصرا بہ کانال ن.والقلم واگذار شده است...👇
http://eitaa.com/joinchat/3450667030Ca49fc47ed7
🚫 #کپےتحت_هرشرایطےحرام_وموجب_پیگردقانونے🚫
🔗💜🔗💜🔗💜🔗💜🔗
💢تیم تخصصی استخدام 100💢
🔗💜🔗💜🔗💜🔗💜🔗 ♡﷽♡ #تاریکخانہ🗝 ✍بہ قلمِ #شین_الف🍃 #فانوس_106 نه می توانست توضیحی بدهد و نه اگر زبان
🔗💜🔗💜🔗💜🔗💜🔗
♡﷽♡
#تاریکخانہ🗝
✍بہ قلمِ #شین_الف🍃
#فانوس_107
دکتر به زحمت التماس ها و تقلاهای حره برای نگه داشتنش، مروه را معاینه کرد و بعد رو به حره توصیه کرد: نذار انقدر تکون بخوره ممکنه بخیه هاش باز بشه اونوقت به دردسر میفتیم...
بعد آهسته تر گفت: سرش رو گرم کن تا اونایی که توراهن برسن...
و از اتاق بیرون رفت...
حره دوباره با خوشرویی پای تخت رفیقش زانو زد و با دو انگشت نم پیشانی اش را گرفت:
_گرمته؟!
مروه با ناله سر تکان داد...
حره فکری کرد: باد مستقیم برای بخیه هات ضرر داره چیزی هم تنت نیست سینه پهلو میکنی...
بزار ببینم حسنا اجازه میده یکم این پنجره رو باز کنیم؟!
از جا بلند شد و از اتاق بیرون رفت و هنوز چند ثانیه نگذشته مغموم برگشت: اجازه نمیده...
اشکالی نداره عوضش این باد بزن رو داد صورتتو باهاش باد میزنم...
مروه که غم گرما پیش دردهایش هیچ بود باز با نگاهش تلاش کرد حرف بزند...
نگاه حره در نگاه گنگ و پراز خواهشش حل شد: منظورتو نمیفهمم عزیز دلم...
با ناله گفت: بب... مممم...ببب...هههه...ببب
حره گیج سر تکان داد: حرف به حرف کلمه ت رو بگو...
_ببب...ااا...بببب...ااا
+من که گفتم بابات چیزی نمیدونه
محکم سرش را به طرفین چرخاند و ناله کرد...
حره شانه هایش را گرفت: خیلی خب آروم باش... منظورت چیز دیگه ایه... فهمیدم..
میخوای یه چیزی درباره بابات بدونی؟!
مروه باز سرش را به طرفین تکان داد
از اینهمه ناتوانی هم خودش و هم حره به ستوه آمده بودند...
دوباره با زحمت لب روی لب فشار داد: ههههه....ههههااااا...هااااا...
_ها چیه؟! چی میخوای بگی؟!
بعد انگار چیزی از ذهنش گذشته باشد گفت: نمیتونی بنویسی؟!
نگاه هر دو سرخورد روی دست بانداژ شده اش و قطره اشکی از گوشه ی چشم مروه روی بالش سقوط کرد...
حره دلداری اش داد: خب سعی کن با دست چپ بنویسی
بد خطم باشه مهم نیست... کلمه کلمه بنویس... یا حرف به حرف
برق امید را که در نگاهش دید از جا جست و دفتر و خودکاری از توی کیف بیرون کشید
خودکار را بین انگشتان مروه جا داد
دفتر را جلو برد: بنویس... فقط یه کلمه...
چندین بار خودکار را به کاغذ نزدیک کرد اما هربار از دستش افتاد
اما حره تسلیم نشد
آنقدر تکرار کرد تا بالاخره مروه حرف ''ه" را برایش نوشت
اما آنقدر بزرگ که تمام برگ دفترچه را پر کرد...
حره صفحه را عوض کرد: بیا حرف بعدی رو بنویس
و او نوشت الف...
چند دقیقه طول کشید تا چهار کلمه ی "هارد" را تک به تک روی برگه های دفترچه ی رفیقش نوشت...
و با هر تقلا قطره اشکی از گوشه ی چشمش میچکید و حالا بالشش تماما خیس بود...
به روزهایی می اندیشید که قلم چگونه در دستش میرقصد و صفحه ها مینوشت و مینوشت آنقدر که دستهایش درد میگرفت
به روزهایی که هر چه به ذهنش می آمد بی درنگ به زبان جاری میکرد و به شیوا ترین شکل ممکن بیانش میکرد...
آدمی چه نعمتهایی دارد و قدرشان را نمیفهمد...
حره پشت هم دفتر چه را ورق زد و خواند: ه...ا..ر...د
هارَد؟!
ها... هارد؟!
هاردِ کامپیوتر...
مروه با شادمانی سر تکان داد و حره گیج تر شد: هارد دیگه چیه؟!
قبل از اینکه دوباره برای فهماندن مفهوم پیچیده اش به تقلا بیفتد تقه ای به در اتاق خورد و پشت بندش ساجده وارد شد:
_گفتار درمانگر اومده...
بگم بیاد داخل؟!
مروه کمی از آمدن فرد جدید خجالت میکشید...
دلش نمیخواست دیگر هیچ آدم جدیدی از بلایی که به یرش آمده چیزی بداند...
دلش نمیخواست دوباره کسی او را در این وضع ببیند
اما چاره ای نبود
به باز شدن زبانش و رهایی از این دنیای دگم و سراسر سکوت می ارزید..
در سکوت به حره چشم دوخت و حره سر تکان داد:
_آره بگو بیاد
چند ثانیه نگذشت که حسنا با زن جوان و خوش لباسی وارد شد...
صندلی پیش کشید و با احتیاط کنار تخت مروه نشست: خب مروه خانوم سلام
من نازنینم میتونی نازی صدام کنی
نگران نباش خیلی زود هم اسم من هم بقیه کلمات رو میتونی تلفظ کنی
شنیدم که استاد زبانشناسی هستی!
چه بهتر... من توی کیس های درمانیم لال مادرزاد هم داشتم چه برسه به شما که فقط یه شوک باعث این زبان بریدگی مقطعیت شده...
اصلا نگران نباش وضعت خیلی خوبه خیلی خیلی زود میتونی دوباره حرف بزنی...
بعد از مدتها لبخند عمیقی روی لبهای مروه نشست و برای چند ثانیه همه ی درد هایش را فراموش کرد...
حسنا با احتیاط تختش را کمی بلند کرد و بعد از اینکه ناله های کوتاه مروه قطع شد نازنین کارش را شروع کرد:
_خب... حالا با من بگو...آ...ااا
_آاا
_آفرین...
_بگو... ب
_ب..ببب
_خوبه...
حالا بگو با...
مروه با زحمت گفت: ببب...ببب..ااا...ببباا
_خب... پس مشکلت اتصال حروفه
دوباره با من تکرار کن... با...بابا...
🎙تمامےحقوق رمان محفوظ و حق انتشار مجازے آن منحصرا بہ کانال ن.والقلم واگذار شده است...👇
http://eitaa.com/joinchat/3450667030Ca49fc47ed7
🚫 #کپےتحت_هرشرایطےحرام_وموجب_پیگردقانونے🚫
🔗💜🔗💜🔗💜🔗💜🔗
💢تیم تخصصی استخدام 100💢
🔗💜🔗💜🔗💜🔗💜🔗 ♡﷽♡ #تاریکخانہ🗝 ✍بہ قلمِ #شین_الف🍃 #فانوس_107 دکتر به زحمت التماس ها و تقلاهای حره بر
🔗💜🔗💜🔗💜🔗💜🔗
♡﷽♡
#تاریکخانہ🗝
✍بہ قلمِ #شین_الف🍃
#فانوس_108
کیفش را برداشت و از اتاق خارج شد...
حسنا دنبالش رفت و تک نک جملاتش را با دقت شنید: وضعش نگران کننده نیست به نظرم زود به حرف بیاد ولی انگار حال روحی مساعدی نداره...
بیشتر باید به اون رسیدگی کنید حتما مشاور ببیندش...
ضمنا الان نمیتونه حرف بزنه ولی حتما ذهنش پر از سواله...
تا جایی که میتونید بهش اطلاعات بدید از هر چیزی که فکر میکنید براش مهمه که بدونه...
خصوصا از مدتی که بیهوش بوده و اوضاع جسمیش...
اخبار امیدوار کننده بهش بدید سعی کنید خوشحال نگهش دارید به هر شکلی که ممکنه...
رسیده بودند جلوی در و وقت خداحافظی بود: من دیگه با اجازتون مرخص میشم...
با همون روال طی شده هر روز همین ساعت سر میزنم تا دو هفته...
بعد قرار رو کاهش میدیم به مرور...
اگر مشکلی پیش اومد یا به واسطه شوک جدیدی تغییری در روند تکلمش اتفاق افتاد، مثبت یا منفی، حتما بهم اطلاع بدید...
حسنا ساده و جدی گفت: حتما... بسلامت...
برگشت به اتاق... حره با نشاط مروه را تشویق میکرد و او مانند طفلی که تازه زبان باز کند و برای مادرش شیرین زبانی کند، به زحمت میگفت: هااااادددیییی...
حره با لبخند به طرف حسنا برگشت: ببین حروف الف و ب و ه و د و ی و اینا براش راحته...
ولی مثلا ک و ج و س و اینا سخته...
بعدم کلمات اگر با آواهای سخت کنارهم قرار گرفته باشن نمیتونه... ولی کلمات ساده رو همبن الانم میتونه بگه...
دیگه فهمیدم چطوری باهاش تمرین کنم...
خودم دو سه روزه به حرفش میارم...
حسنا لبخند کمرنگی زد و انگار لزومی به جواب دادن نبیند از کنار حره گذشت...
نگاه حره و ساجده روی حسنا افتاد و همراهش حرکت کرد...
انگار فهمیده بودند فکری دارد...
صندلی را نزدیک مروه سمت چپ تخت گذاشت و با چشمهای جست و جو گرش تمام صورت مروه را کاوید...
ملقمه ای از خرسندی و اضطراب و غم بود...
غم را میفهمید ولی اضطراب را نه...
زبان باز کرد: چیزی هست که الان بخوای بدونی؟!...
مروه انگار بالاخره درد دلش را از زبان کسی شنیده باشد با ذوق سر تکان داد و گفت:آر...ره...
_خب... چی؟!
و مروه فکر کرد چطور اینهمه سوال را با این زبان تازه کار بپرسد...
گشت و گشت تا ساده ترین عبارت را پیدا کند و حاصلش این شد:
_خخخخخ...اااننن... واااددددهه
حسنا با کنجکاوی به فکر فرورفت تا باقی پاذل را تنهایی تکمیل کند و باری از زبان کم توان مروه بردارد: فکر کنم... میخواد بدونه خانواده ش الان تو چه حالی ان و ازش سراغی میگیرن یا نه...
با لبخند و تکان سر حرفش را تایید کرد...
حره یادش افتاد گزارشی بدهد: همه خوبن...
حاجی خوبه انسیه و فرزانه خوبن...
معصومه هم خوبه حامد فعلا ماموریته...
حاج آقام مثل همیشه مشغول کار...
هنوز کسی سراغ تو رو نگرفته...
تازه یادش افتاد بگوید: آخه چیزی نگذشته تازه از اون روز یه هفته گذشته... تو ام که چهارشنبه هفته قبلش رفته بودی دیدنشون... اونا هم... تو این مدت به کم دیدنت عادت کردن...
مروه میرفت که دوباره در آن یکماه لعنتی حل شود و بعد در گرداب آن سه روز کذایی غرق شود که حره به موقع به دادش رسید: راستی یه خبر خوب...
میثمتون پس فردا آزاد میشه...
لبهای مروه و چشمهایش، هر دو به خنده نشست اما خیلی زود چشمها بارانی شد و لبها هم به طبع آنها خنده را پس زد...
با خودش فکر کرد دیدن میثم در این حال چه لطفی دارد؟!
اصلا ازادی میثم در این موقعیت باعث میشود خانواده به تکاپو بیفتند پیدایش کنند و رازش برملا شود...
با وحشت تمام به چهره ی حره زل زد و حره که دلیلش را نمیفهمید پریشان شد: چی شد یهو؟!
هرچه تلاش کرد حتی حرفی به زبان بیاورد نشد...
شاگرد تنبلی شده بود که انگار تمام دانسته هایش را یکجا از یاد برده...
انگار به وقت ترس و اضطراب زبانش بیشتر از پیش از کار می افتاد...
حسنا به دادش رسید: فکر میکنم نگران فهمیدن خانواده شه...
اینکه سراغش رو بگیرن و اینجوری ببیننش...
اما اینبار مثل همیشه برای راحت کردن خیالش جمله ای نگفت...
خودش هم نمیدانست راهِ حلِ این درد بی درمان چیست؟!
🎙تمامےحقوق رمان محفوظ و حق انتشار مجازے آن منحصرا بہ کانال ن.والقلم واگذار شده است...👇
http://eitaa.com/joinchat/3450667030Ca49fc47ed7
🚫 #کپےتحت_هرشرایطےحرام_وموجب_پیگردقانونے🚫
🔗💜🔗💜🔗💜🔗💜🔗
به اتاق برگشت تا سر از گره ذهنی مروه دربیاورد و همین که وارد شد مروه را دید که باز تقلا میکرد حرفش را به حره بفهماند...
کسی چه میدانست نگرانی مروه چه میتواند باشد...
میترسید از اینکه دیر شود...
یا اینکه اصلا دیر شده باشد...
🎙تمامےحقوق رمان محفوظ و حق انتشار مجازے آن منحصرا بہ کانال ن.والقلم واگذار شده است...👇
http://eitaa.com/joinchat/3450667030Ca49fc47ed7
🚫 #کپےتحت_هرشرایطےحرام_وموجب_پیگردقانونے🚫
🔗💜🔗💜🔗💜🔗💜🔗
💢تیم تخصصی استخدام 100💢
🔗💜🔗💜🔗💜🔗💜🔗 ♡﷽♡ #تاریکخانہ🗝 ✍بہ قلمِ #شین_الف🍃 #فانوس_109 حره فکری کرد و متفکر گفت: _درسته... ای
🔗💜🔗💜🔗💜🔗💜🔗
♡﷽♡
#تاریکخانہ🗝
✍بہ قلمِ #شین_الف🍃
#فانوس_110
راس سوم مثلث شد و کنار تخت مروه نشست...
نگاهی به حره کرد: خب چیزی فهمیدی؟!
منظورش از هارد چیه؟
حره کلافه گفت: نه والا...
فقط اسم اون عوضی رو هم آورد... حتما به اون مربوط میشه دیگه!
حسنا به فکر فرو رفت...
معما کمی بزرگتر از ذهن باز و فعالش بود...
معادله ای که بجای دو مجهول فقط دو معلوم داشت...
هارد و بهزاد...
یعنی چه هاردی با چه اطلاعاتی دست بهزاد است که میتواند برای مروه تا این حد اهمیت داشته باشد...
باید از عضدی بخواهد در بازجویی بهزاد پناهی از این موضوع سوال کند...
ولی تا دستش به دنبال گوشی بلند میشود دوباره عقب کشیده میشود...
شاید این کار اشتباه باشد و سوزاندن اطلاعات...
شاید بهتر باشد فعلا صبر کند تا مروه خودش این معما را حل کند...
البته در وقتی که قدرت تکلمش را دوباره به دست آورده باشد!...
..
حره چند بار تا جلوی در رفت و دستگیره را در دست فشرد ولی نتوانست بازش کند...
دوباره به عقب برگشت و نگاه مرددش را به حسنا دوخت: نمیتونم...
حسنا نشد برایش تعریف نشده بود... با جدیت توپید: یعنی چی نمیتونم...
مگه چه کاری سختی ازت خواستم؟
قرار بود توی روند دزمان همکاری کنی یادت رفت؟ ما همه بخاطر سلامت رفیف تو اینجاییم...
تردید حره به لحن کلامش ریخت:
آخه الان اینکار به سلامتیش کمک میکنه؟
دو روزه نسبت به قبل آروم تره روند درمانشم خوب پیش رفته... داره کم کم کلمات رو تلفظ میکنه...
ولی الان اگر این خبرو بهش بدم... میدونم باز حالش بد میشه و...
واقعا واجبه همین حالا؟! نمیشه باهاشون حرف بزنید یکی دو هفته دست نگه دارن تا حالش بهتر بشه؟!
حسنا کلافه سرتکان داد:
نه نمیشه... اونا هم نگرانن حق دارن... بزور راضیشون کردیم فقط خانومها بیان...
من خودم همراه سرتیم رفته بودم.... اونقدر نگرانی و بی تابی میکردن که همین تا امروز صبر کردنم براشون سخت بود...
حتی حال حاج آقا بد شد و زیر زبونی گذاشت وقتی فهمید دامادش کیه و چکاره ست!
بعدم که گفتیم فعلا نمیتونی دخترت رو ببینی نگرانتر شد...
مجبور شدیم بگیم خودش اینطور میخواد... نسبت به شما شرمنده ست... یکم بهش زمان بدید...
بنده ی خدا دلش شکست ولی قبول کرد...
خیلی دلم سوخت براش...
دوباره یه وقت دیگه که حاجی نباشه ما خانوما رفتیم و همه چیز رو براشون توضیح دادیم...
باید حالشون رو میدیدی... مثل خونه های عزادار شیون بلند شد...
خیلی اصرار کردیم یکم زمان بدن ولی حاج خانومشون گفت الا و لله ما باید ببینیمش...
منم دیدم هرچی زودتر این حصار بشکنه بهتره...
درسته الان یکم حالش بد میشه ولی اگر این دوری طولانی بشه به انزوا کشیده میشه...
باید آدم ببینه ولو سخت... خصوصا خانواده ش...
این خجالتش که بریزه از دیدنشون حالش بهترم میشه... اونا هم باید اینجا رفت و آمد کنن... فعلا معلوم نیست این وضع چقدر ادامه داشته باشه...
اونا که بیان کار توهم راحتتر میشه...
حره دستی به پیشانی خیسش کشید و آهسته تر گفت:
_من به فکر این چیزا نیستم من خودم میخوام اینجا باشم اصلا از کنارش جم نمیخورم...
ولی فقط نگرانم حالش بدنشه...
خصوصا وقتی انسیه خانوم و دخترا بیان و شیون کنن...
+ازشون قول گرفتم بی سر و صدا بیان...
_امیدوارم...
دوبارع به سمت در حرکت کرد تا ماموریت غیر ممکنش را به انجام برساند...
زیر لب لاحول و لاقوة الا بالله یی گفت و به زحمت کندن یک کوه دستگیره در را فشرد...
🎙تمامےحقوق رمان محفوظ و حق انتشار مجازے آن منحصرا بہ کانال ن.والقلم واگذار شده است...👇
http://eitaa.com/joinchat/3450667030Ca49fc47ed7
🚫 #کپےتحت_هرشرایطےحرام_وموجب_پیگردقانونے🚫
🔗💜🔗💜🔗💜🔗💜🔗
مرد میدان چرخاندن دستگیره فقط حسنا بود که داوطلب شد و بقیه پشتش قطار شدند...
آخر صف هم معصومه ی ته تغاری ایستاد که دلش از تصور روبرو شدن با خواهری که جای مادرش بود و همیشه او را کوه دیده بود و کوه خواسته بود در آن حالی که توصیفش کرده بودند، با شدت به سینه لگد میزد و بیقراری میکرد...
🎙تمامےحقوق رمان محفوظ و حق انتشار مجازے آن منحصرا بہ کانال ن.والقلم واگذار شده است...👇
http://eitaa.com/joinchat/3450667030Ca49fc47ed7
🚫 #کپےتحت_هرشرایطےحرام_وموجب_پیگردقانونے🚫
🔗💜🔗💜🔗💜🔗💜🔗
💢تیم تخصصی استخدام 100💢
🔗💜🔗💜🔗💜🔗💜🔗 ♡﷽♡ #تاریکخانہ🗝 ✍بہ قلمِ #شین_الف🍃 #فانوس_111 چشم های مَروِه رنگش مدام از اشک پر و خا
🔗💜🔗💜🔗💜🔗💜🔗
♡﷽♡
#تاریکخانہ🗝
✍بہ قلمِ #شین_الف🍃
#فانوس_112
انسیه پشت سر حسنا وارد شد و با حره که مقابلشان ایستاده بود مواجه شد...
حره سعی کرد لبخند به لب بیاورد و سلام کرد ولی انسیه مات تصویر پشت سرش مانده بود که حتی نتوانست جواب سلامش را بدهد...
دختری که از جان همسرش عزیز تر بود و برای خودش هم؛
حالا مثل تکه گوشت بی حرکت روی تخت افتاده بود و از شدت تعدد پانسمانها حتی لباسی به تن نداشت و با کاور پوشانده شده بود...
از دیدن چشمهای معصوم و صورت مظلومش قلبش مچاله شد ولی قولی که به حسنا داده بود را به خودش یادآوری کرد و اشکهایش را پشت پلک به زندان برد...
فوری کنار تختش زانو زد و با لبخند پر از بغضی گفت: سلام قشنگم... حالت خوبه؟!
و مروه در دل به این خطاب خندید...
"قشنگم! کدام قشنگ... دیگر زیبایی و جمالی نمانده!"
دلش میخواست زمین دهان باز کند و او را از مقابل این میهمانان آشنا ببلعد اما ناآرامی نکرد...
تنها به زبان و فکش فشار آورد تا بگوید:
_س...س...سللل...ااممم...
با شنیدن صدای مقطع و لرزانش قول ها فراموش شد و هق هق ها بلند...
معصومه از شدت بیتابی از اتاق بیرون رفت و فرزانه کنار مادرش روی زمین افتاد...
آنها گریه میکردند و مروه گریه میکرد...
مروه گریه میکرد و آنها گریه میکردند...
و حسنا می اندیشید که کاش دکتر اینجا بود تا از او بپرسم گریه برایش مفید است یا مضر؟!
حره جلو رفت و آهسته و پر از بغض زیر گوش انسیه نجوا کرد: حاج خانوم تو رو خدا آروم باشید میترسم حمله بهش دست بده...
انسیه چادرش را روی سر کشید و آهسته تمام هق هق هایش را در چند ثانیه بیرون ریخت...
فرزانه اما اشکهایش بی صدا و پی در پی میچکید و توانی برای متوقف کردنشان نداشت...
آهسته دست جلو برد و دست بانداژ شده ی مروه را نوازش کرد:
_سلام آبجی...
ولی بیشتر از این زبانش یاری نکرد...
مروه به زحمت لبخند محوی زد...
دیگر کسی حرفی برای گفتن نداشت....
تنها سکوت بود و روضه ی مکشوفی که جمع را بی صدا میگریاند...
طول کشید تا تازه عروس خجالتی و نازک نارنجیِ خانواده ی قاضیان دلش را بیابد و دوباره برای دیدن خواهرش به اتاق بیاید...
غریبانه شبیه کودکان مادرمرده پایین پای خواهرش ایستاد و با بغض و چانه ی لرزان خیره اش شد...
مروه با دیدنش دست سالمش را کمی بلند کرد تا درآغوشش بگیرد...
معصومه اولین کسی بود که مروه برای در آغوش کشیدنش پیش قدم میشد...
با قدمهای لرزان خودش را تا پای تخت رساند و کنارش به زمین انداخت...
دلش میخواست در آغوشش بگیرد اما زخم هایش نمیگذاشت...
سرش را روی بالش کنار سرش گذاشت و مروه به زحمت دست روی سرش کشید و سر درد دلش باز شد: آجی جون الهی قربونت برم....
چی به سرت اومده؟! باهام حرف بزن... یه چیزی بگو من دارم دق میکنم... توروخدا... بهم بگو حالت خوبه...
همه به تکاپو افتاده بودند ساکتش کنند اما شدنی نبود...
حره و حسنا برای بیرون بردنش جلو آمدند اما با دست به تختش چنگ زده بود و با هق هق جملاتش را تکرار میکرد و مروه از دیدنش در آن حال هزار بار میمرد و زنده میشد...
جلوی چشمانش او را از تخت جدا کردند و کشان کشان بردند اما کاری از دستش برنمی آمد...
آنقدر به این صحنه زل زد تا بالاخره قبل از بیرون رفتنشان به زبان آمد: ننننهههه... نننبببرررر...ییدد...
بببـ...مممووو...نننه...
پپپپ....پیششششــ..َ.مم
حره و حسنا خیره ی او شده بودند که طولانی ترین جمله اش را به زبان آورده بود...
انگار خلاف انتظارشان این شوک برایش بد هم نبود... کمی زبانش را باز کرده بود...
معصومه را رها کردند و دوباره به موضعش برگشت...
ملاقات چندان طول نکشید وقتی نه گریه ها بند می آمد و نه سوال و جوابی مقدور بود با زبان الکن مروه...
فقط هنگام رفتن فرزانه آرام کنار گوشش نجوا کرده بود: شنبه میثم آزاد میشه...
تو رو خدا زودتر خوب شو... باید ببیندت... تو امیدشی... تو باید حفظش کنی...
با بغض گفت: هنوز امیدمون تویی... کفیلمون تویی...
تو رو خدا زود خوب شو...
و به زحمت جدا شده بود و رفته بود...
اما همبن چند جمله شده بود فکر چند ساعت بعد مروه...
فکرِ وظایفی که به دوشش بود و حالا رمین مانده بود...
فکر تن علیل و روح زخمی اش...
فکر اینکه میشود به آن روزها برگشت؟!
و باز فکر ترس بزرگش که معلوم نبود به چه عاقبتی ختم میشد...
پ.ن: بعد از این داستان وارد فاز جدیدی خواهد شد❤️🍃
🎙تمامےحقوق رمان محفوظ و حق انتشار مجازے آن منحصرا بہ کانال ن.والقلم واگذار شده است...👇
http://eitaa.com/joinchat/3450667030Ca49fc47ed7
🚫 #کپےتحت_هرشرایطےحرام_وموجب_پیگردقانونے🚫
🔗💜🔗💜🔗💜🔗💜🔗
💢تیم تخصصی استخدام 100💢
🔗💜🔗💜🔗💜🔗💜🔗 ♡﷽♡ #تاریکخانہ🗝 ✍بہ قلمِ #شین_الف🍃 #فانوس_112 انسیه پشت سر حسنا وارد شد و با حره که م
🔗💜🔗💜🔗💜🔗💜🔗
♡﷽♡
#تاریکخانہ🗝
✍بہ قلمِ #شین_الف🍃
#فانوس_113
نگاهی به تقویم روی پاتختی کنار دستی اش کرد...
مثل همیشه ماژیک را برداشت و روی روز دیگری که گذشت خط کشید...
نگاهی به انبوه خطوط قرمز روی تقویم انداخت...
چند روز است کہ مثل زندانی ها در این خانه حبس شده و مثل تکه گوشت بی تحرک و بی مصرفی روی این تخت افتاده؟!
چه مدت است که هیچ کاری از دستش ساخته نیست و فقط برای حرف زدن تقلا میکند؟!
حره کنارش نشست و اشکهایش را با دست گرفت:
_عزیزم چرا باز گریه میکنی تو...
الحمدلله امروز عالی بودی... چندین تا جمله گفتی...
هم کار این مربیت خوب بوده و هم خودت خیلی عالی بودی...
مروه لبخند کجی زد... سطح کلمه ی عالی چقدر تنزل پیدا کرده...
تلاش کرد تا دوباره مثل چند دقیقه ی پیش جمله ای بگوید: حُ..حرره..
_جان دل؟!
+هااارردد..
_هارد؟! آها... خب... الان میتونی بهم بگی موضوع هارد چیه؟
کمی فکر کرد که اصلا چه باید بگوید... از توضیحش هم خجالت میکشید...
بعد گفت: کککاغغذ... مممداد... بده
نگاهی به دست راستش که هنوز بانداژ بود اما انگشتانش تکان میخورد انداخت: میتونی؟!
به تایید سر تکان داد...
حره کاغذ و خودکار را زیر دستش گذاشت و او فکر کرد که چگونه باید بنویسد و شرح دهد...
و بعد با زحمت و خط شکسته چند کلمه نوشت که گویای رازش بود و به دست حره داد...
چشمان حره روی کاغذ گرد شد و سرش را بلند کرد...
با بهت و چانه ی لرزان مقابل صورت خیس مروه لب زد: بی حیای وقیح.... پست... عوضی...
کاغذ توی دستش مچاله شد: کاش میتونستم استخوناشو خورد کنم...
بعد فوری از جایش بلند شد تا حسنا را خبر کند...
حسنا به محض شنیدن خبر سراسیمه داخل دوید و گوشی تلفنش را پیدا کرد...
مروه دلش میخواست فریاد بکشد این ننگ را بازگو نکنید...
اما میدانست نمیشود...
باید تکلیف روشن میشد...
حسنا برای دادن گزارش از اتاق بیرون رفت و مروه پتو را روی سر کشید تا کسی را نبیند...
حره کنار تختش روی زمین نشست و سرش را روی تشک گذاشت...
هر دو با غربت اشک میریختند و حره با خودش فکر میکرد رفیقش چه توانی داشته که تا امروز با این ترس و اضطراب دوام آورده...
و چقدر دلش سوخته بود به حال غربت و سکوت اجباری اش...
حسنا که به اتاق برگشت پتو را از روی مروه کنار زد...
آهسته پرسید: بگو ببینم میدونی قبل بیرون رفتن از اون خونه اون هاردو کجا گذاشته؟!
مروه با خجالت و درد سر تکان داد و چشمهایش را بست...
حسنا کلافه مشغول متر کردن اتاق شد...
فکرش را بلند بلند به زبان آورد: این پسره اینهمه وقت هیچ حرفی از وجود این هارد نزده بود...
وقتی ام دستگیر شد هیچی همراهش نبوده...
تا الانم که کسی پیامی برای ما یا حاج آقا نفرستاده...
پس حتما براش نقشه دارن...
حره فوری پرسید: پس حالا باید چکار کنیم...
منتظر شیم ببینیم اونا چکار میکنن؟!
چشمان مروه باز شد و غرق نگرانی به صورت حسنا چشم دوخت...
متفکر و خیره به گل قالی جواب داد: البته که نه...
به مافوقم گزارش دادم...
ازش اعتراف میگیرن نگران نباش...
مروه با خجالت پرسید: مااا...ماااافف...
حسنا کارش را راحت کرد: مافوقم چی؟!
با لبهای لرزان پرسید: ززنه... یاا... ممررد...
حسنا سر به زیر انداخت:....
مرد...
چطور؟!
اشکهای داغ مروه روی پتو چکید...
حره با بغض بغلش کرد... با زحمت کنار گوشش لب زد: ننـ..میییخخواســ..تَم... کسسسیی بببددوو...نه...
صدای گریه ی حره بلند شد و سرش را بغل گرفت: الهی دورت بگردم... دیگه بهش فکر نکن باشه؟!
و مگر میشد به چنین دردی فکر نکرد...
پ.ن: یک خبر خوب براتون دارم...
امروز بهتون میرسه...❤️🦋
🎙تمامےحقوق رمان محفوظ و حق انتشار مجازے آن منحصرا بہ کانال ن.والقلم واگذار شده است...👇
http://eitaa.com/joinchat/3450667030Ca49fc47ed7
🚫 #کپےتحت_هرشرایطےحرام_وموجب_پیگردقانونے🚫
🔗💜🔗💜🔗💜🔗💜🔗
حسنا که پشت در ایستاده بود در را هول داد و در چارچوب ایستاد...
خودش کار را به حره سپرده بود ولی حس میکرد از پسش بر نمی آید...
حوصله ی اینهمه مقدمه چینی نداشت... اعتقاد داشت اینکار مروه را هم بیشتر می آزارد...
برای همین ساده و چکشی تیر خلاص را زد: ولی ما گفتیم و الحمدلله اتفاقی هم نیفتاد...
🎙تمامےحقوق رمان محفوظ و حق انتشار مجازے آن منحصرا بہ کانال ن.والقلم واگذار شده است...👇
http://eitaa.com/joinchat/3450667030Ca49fc47ed7
🚫 #کپےتحت_هرشرایطےحرام_وموجب_پیگردقانونے🚫
🔗💜🔗💜🔗💜🔗💜🔗
💢تیم تخصصی استخدام 100💢
🔗💜🔗💜🔗💜🔗💜🔗 ♡﷽♡ #تاریکخانہ🗝 ✍بہ قلمِ #شین_الف🍃 #فانوس_114 نگاهش به گلدان جدیدی بود که برایش آورده
🔗💜🔗💜🔗💜🔗💜🔗
♡﷽♡
#تاریکخانہ🗝
✍بہ قلمِ #شین_الف🍃
#فانوس_115
چشمهای مروه گشاد شد و خون به صورتش دوید...
_... ما همه چیز رو منهای اون موضوع خاص و هارد و این جریانا به حاج آقا و برادرت که این سری که رفتیم اونجا بودن توضیح دادیم...
حالشون بد شد ولی خدا رو شکر اتفاق بدی نیفتاد...
بالاخره که چی...
ناچار بودیم... اونا میخواستن ببیننت پدرت مدام فشار می آورد دیگه داشت کار به جاهای باریک میکشید...
باید علتش رو توضیح میدادیم...
حالا هم فردا قراره بیان دیدنت...
پدرت و برادرت...
پلکهای مروه ناخودآگاه روی هم افتاد...
درد مافوق تصورش بود...
پس کسی به ناله ی من توجهی نکرده بود... عطای لباس هم از صدقه سر میهمان بود...
چه میهمانی تلخی!
میدانست اگر پدرش او را با این حال ببیند چه بلایی به سرش می آید...
ولی ندیدنش هم از دیدنش دست کمی نداشت...
بین بد و بدتر مانده بود... و باز حتی مخیر نبود....
دیگران به جایش تصمیم گرفته بودند و بریده و دوخته به تنش میکردند...
ناتوانی را تا مغز استخوان حس میکرد...
اشکها میهمانان همیشگی این چند روزه ی چشمها و بالشش شده بودند و حره تنها کسی که آنها را با دست میگرفت و دلداری اش میداد...
تمام دغدغه ها یک قدم عقب نشسته بودند و او تنها به فردا فکر میکرد...
به لحظه ای که پدر و برادرش از در این اتاق وارد شوند...
...
برای بار چندم رو به حره گفت: ب..بیا...
_جانم؟!
بخدا همه چی خوبه پتوت مرتبه هیچ باندی هم جز باند دستت معلوم نیس فقط اگر بتونی خوب باهاش حرف بزنی نگران نمیشه...
_ممی...دونه... للکنت... گگگررفتتتم؟!
حره با ناراحتی سرتکان داد: آره میدونه...
ولی تو سعی کن شاد باشی... لبخند بزنی گریه نکنی...
تاجایی که میتونی درست حرف بزنی... زیادم به خودت فشار نیار اون شرایطط رو میدونه...
صدای تقه ی در مثل همیشه بند دلش را پاره کرد... باز هم میهمان جدید...
اینبار از نوع پدر و برادر!
نفس عمیقی کشید و دستی به روسری اش کشید...
سرش کرده بود تا ریختگی و خلوت شدگی موهایش را نبینند...
سعی کرد فکش را ثابت نگه دارد تا نلرزد...
باز ساجده بین در و چارچوب قرار گرفت: اومدن... بگم بیان تو؟!
حره نگاهی به مروه کرد و مروه به زحمت گفت: ییی... ی ددقه... صصب کن...
نگاهی به آینه ی گرد و پایه دار و کوچک روی پاتختی انداخت...
دوباره برش داشت و نگاهی به صورتش کرد...
روی گونه سمت راستش کبودی کمرنگ رو به بهبودی دیده میشد و روی گونه ی چپش خط بلند و کمرنگ ردِ چاقو...
همین... منهای این دو زخم اوضاع خوب بود!
خسته از تماشای این عروسِ مرده آینه را روی تخت رها کرد و ناامید سر تکان داد...
ساجده رفت و طولی نکشید که باز صدای تقه ی در آمد...
اینبار اما حضورشان را پشت در حس میکرد...
حضور دو سرو خم شده... دو چنار تبر خورده...
دو افرای زخمی... دو نخلِ سوخته... دو...
نفس عمیقی کشید و باز سر تکان داد تا حره چادرش را مرتب کند و برای باز کردن در بلند شود...
قلبش نه تنها در گلو، در تمام شریانها و حتی انگشتهایش میزد...
🎙تمامےحقوق رمان محفوظ و حق انتشار مجازے آن منحصرا بہ کانال ن.والقلم واگذار شده است...👇
http://eitaa.com/joinchat/3450667030Ca49fc47ed7
🚫 #کپےتحت_هرشرایطےحرام_وموجب_پیگردقانونے🚫
🔗💜🔗💜🔗💜🔗💜🔗
میثم دنباله ی حرف پدر را گرفت: مروه... ببین من دیگه حالم خوبه... مگه نمیخواستی همینو ببینی... حالا تو باید خوب بشی... خیلی زود...
ما منتظرتیم...
ما دوساله دوریم... بیشتر از این نمیتونم تحمل کنم...
مروه لبخندی زد و سر تکان داد: بباشه...
هر دو با بی میلی از در بیرون رفتند و مروه به این فکر میکرد که کی میتواند دوباره به خانه برگردد؟!
البته اگر رسوایی تیر خلاص این سلسله مصائب نباشد و او خانواده اش را یکجا از پا درنیاورد...
پ.ن: این هم گروه نقد و نظر رمان که
درخواستش رو داشتید👇🏻❤️
https://eitaa.com/joinchat/3242000447C20e76db847
🎙تمامےحقوق رمان محفوظ و حق انتشار مجازے آن منحصرا بہ کانال ن.والقلم واگذار شده است...👇
http://eitaa.com/joinchat/3450667030Ca49fc47ed7
🚫 #کپےتحت_هرشرایطےحرام_وموجب_پیگردقانونے🚫
🔗💜🔗💜🔗💜🔗💜🔗
💢تیم تخصصی استخدام 100💢
🔗💜🔗💜🔗💜🔗💜🔗 ♡﷽♡ #تاریکخانہ🗝 ✍بہ قلمِ #شین_الف🍃 #فانوس_116 دستگیره در که چرخید پلکهایش را روی هم فش
🔗💜🔗💜🔗💜🔗💜🔗
♡﷽♡
#تاریکخانہ🗝
✍بہ قلمِ #شین_الف🍃
#فانوس_117
قبل از اینکه ساجده قرص را درون دهانش بگذارد با بغض صدا زد: حُ.حرره...
_جانم؟!
خودش را به اتاق رساند: چیه عزیزم؟!
_چچچ...چه خخبر؟!
حره میدانست منظورش چیست اما نمیدانست چه جوابی بدهد...
خودش را به آن راه زد: چه خبری سلامتی...
مروه کلافه پلکهایش را بر هم فشرد و ساجده از ترس بد نشدن حالش فوری توضیح داد: هنوز اعتراف نکرده به وجود هارد...
کلا منکر شده...
ولی مطمئن باش خیلی زود به حرفش میارن...
بعد بی معطلی قرص را درون دهانش گذاشت و لیوان آب را بر لبش: بخور راحت بخواب نگران هیچ چیز نباش...
به خدا بسپار همونطور کہ نجاتت داد آبروتم حفظ میکنه...
مروه بغ کرده سر بر بالش گذاشت اما قطرات سرد اشک زودتر از سرش به بالش رسیدند...
با خودش تکرار کرد... خدا... خدا...
واقعا کمکم میکنی؟!
چرا نمیتوانست اعتماد کند و با خیال راحت بخوابد؟!
با خودش فکر میکرد تمام این سالها پوستینی از عبودیت و اعتقاد و باور دور خود کشیده بود و خودش هم باورش شده بود عبدی مومن و مخلص و لبریز از یقین است...
ولی درون این پوستین چه خبر ها که نبود...
پوستینی که به تلنگری شکسته، فرو ریخته بود و حالا خود حقیقی اش را، کہ اینهمه سال پنهان کرده بود میدید...
کم کم پلکهایش سنگین میشد که به زحمت گفت: ححُره...
ببرام... قر..آن... ببخون...
حره با چشم کشیده ای بلند شد و قرآن کوچکش را از کیفش آورد...
کنار تختش نشست و قرآن را گشود...
وَ خواند:
_﷽
وَ الَّذِينَ کَفَرُوا وَ کَذَّبُوا بِآيَاتِنَا أُولٰئِکَ أَصْحَابُ الْجَحِيمِ (10)
يَا أَيُّهَا الَّذِينَ آمَنُوا اذْکُرُوا نِعْمَةَ اللَّهِ عَلَيْکُمْ إِذْ هَمَّ قَوْمٌ أَنْ يَبْسُطُوا إِلَيْکُمْ أَيْدِيَهُمْ فَکَفَّ أَيْدِيَهُمْ عَنْکُمْ وَ اتَّقُوا اللَّهَ وَ عَلَى اللَّهِ فَلْيَتَوَکَّلِ الْمُؤْمِنُونَ (11) *
مروه دیگر بیش از این نشنید...
در اشکهای گرمش غرق شد و در خیال خدای مهربانش به خواب رفت...
حره با پشت دست نم اشکهایش را گرفت و قرآن را بوسید...
روی چشم کشید و بلند شد تا توی کیفش بگذارد...
در همان حال از ساجده که خیره به مروه به معنی آیات فکر میکرد سوال کرد: حالا مطمئنی میتونن ازش اعتراف بگیرن؟!
پوزخندی زد: مگه دست خودشه اعتراف نکنه...
حالا که اطلاع داریم چنین چیزی هست اعتراف گرفتن از اون یارو کار سختی نیست...
نگرانی ما اینه که اون فیلمها رو به مرکز خودشون فرستاده باشه...
اونوقت دیگه کنترل کردنش خیلی سخت میشه...
شایدم...
حره هیسی کشید: خوابش هنوز عمیق نشده...
ساجده لبش را به دندان گرفت و از جا بلند شد: بیا بریم بیرون شام بخور از وقتی اومدی اینجا خیلی لاغر شدی...
حره دیگر خودش را از یاد برده بود...
فقط مروه را میدید...
مروه و دردهایش...
مروه و ترسهایش...
مروه و نگرانی هایش...
...
کسی چه میدانست گرهی به این کوری که خواب را از او و آن دختر معصوم و همه ی آگاهانِ این ماجرا گرفته بود، به این سادگی باز شود و اصلا باز شده باشد؟!
کسی چه میدانست تعبیر آن آیات در همین نزدیکی باشد؟!
با لبخند پهنی عمیق نفس کشید و زیر لب زمزمه کرد: خدایا شکرت...
دلش میخواست این حال خوب را جشن بگیرد...
باید زودتر خیالشان را راحت میکرد... گوشیِ خط امنش را برداشت و رابطش را گرفت...
تا جواب بدهد کمی طول کشید...
همین که جواب داد کلافه گفت: کجایید...
آنطرف خط حسنا با اشاره از پزشک عذرخواهی کرد و از اتاق بیرون آمد...
بدون ذکر گرفتاری جدیدش فقط گفت: ببخشید آقا کاری پیش اومده بود... بفرمایید..
با یادآوری خبر دوباره حالش خوب شد... با ته خنده ای تهِ صدایش گفت:
_اعتراف کرد...
+خب چی گفت...؟!
_دوربینش رو تازه خالی کرده بوده و جز اون هارد بک آپ دیگه ای ازش نداشته...
قبل از اینکه از باغ بیاد بیرون و بره سر قرار هارد رو تو باغ دفن میکنه و میره...
قرار بوده پولشو بگیره و بره بعد اونا بیان از باغ برش دارن...
باغ هم که از اون روز حفاظته... اینهمه وقت زیر سر خودمون بوده و خبر نداشتیم!
بچه ها رو فرستادم درش بیارن و فوری معدوم کنن...
حسنا با شوق گفت: چقدر عالی... خسته نباشید قربان...
_ممنون... لطفا زودتر بهشون خبر بدید خیالشون راحت باشه...
+چشم الان... فعلا با اجازتون...
______________
*و کسانی که کافر شدند و آیات ما را تکذیب کردند، اهل دوزخند.
ای کسانی که ایمان آوردهاید! نعمتی را که خدا به شما بخشید، به یاد آورید؛ آن زمان که جمعی (از دشمنان)، قصد داشتند دست به سوی شما دراز کنند اما خدا دست آنها را از شما باز داشت! از خدا بپرهیزید! و مؤمنان باید تنها بر خدا توکّل کنند!
➕آیات 11 و 12 سوره مائده
🎙تمامےحقوق رمان محفوظ و حق انتشار مجازے آن منحصرا بہ کانال ن.والقلم واگذار شده است...👇
http://eitaa.com/joinchat/3450667030Ca49fc47ed7
🚫 #کپےتحت_هرشرایطےحرام_وموجب_پیگردقانونے🚫
🔗💜🔗💜🔗💜🔗💜🔗
بی صدا هق هق میکرد... با هر کلمه ای که مروه با لکنت و هق هق به زبان می آورد قلبش از جا کنده میشد...
دست به دهان و سر میکشید و بی صدا بی قراری میکرد...
کنار دیوار مینشست... بلند میشد... قدم میزد...
قلبش از شدت ترس و نگرانی در حال انفجار بود...
با تصور اینکه رفیقش این لحظات را پشت سر گذاشته دیوانه میشد...
بغض میکرد و دلش میشکست و آب می شد...
و باز از نو این احوال را از سر میگرفت...
🎙تمامےحقوق رمان محفوظ و حق انتشار مجازے آن منحصرا بہ کانال ن.والقلم واگذار شده است...👇
http://eitaa.com/joinchat/3450667030Ca49fc47ed7
🚫 #کپےتحت_هرشرایطےحرام_وموجب_پیگردقانونے🚫
🔗💜🔗💜🔗💜🔗💜🔗
💢تیم تخصصی استخدام 100💢
🔗💜🔗💜🔗💜🔗💜🔗 ♡﷽♡ #تاریکخانہ🗝 ✍بہ قلمِ #شین_الف🍃 #فانوس_118 با شادی زاید الوصفی که بالاخره کمی از آ
🔗💜🔗💜🔗💜🔗💜🔗
♡﷽♡
#تاریکخانہ🗝
✍بہ قلمِ #شین_الف🍃
#فانوس_119
چقدر طول کشید تا این بار را زمین بگذارد!
چقدر زمان کش دار گذشت هم به او و هم به رفیق بیچاره اش پشت آن در...
اما بالاخره تمام شد...
نفس عمیقی کشید و پلکهای خیسش را که از شوری اشک به هم چسبیده بودند با زحمت باز کرد...
دکتر از جا بلند شد و با احتیاط پیشانی اش را نوازش کرد: دیدی از پسش بر اومدی؟!
حالا هیچ راز آزاردهنده ای وجود نداره...
فقط یه خاطره ی بده که باید سعی کنی باهاش کنار بیای...
درسته خیلی سخت بوده اما حالا دیگه تموم شده...
تازه وقتی به یاد سختی اون دو روز میفتی باید از این بابت که نجات پیدا کردی خدا رو شکر کنی!
خودت گفتی که ممکن بود هیچ وقت از اون شرایط نجات پیدا نکنی...
مروه سرسنگینش را به زحمت تکان داد تا دکتر را قانع کند که میتواند برود...
دلش میخواست حره را ببیند...
وقتی اینطور بدحال میشد فقط آغوش و زبان گرم او حالش را خوب میکرد...
دکتر هم این را حس میکرد و از خدا میخواست چیزی در این دنیا حال بیمارش را خوب کند که زود کیفش را برداشت و با خداحافظی کوتاهی از اتاق بیرون آمد...
فقط حسنا نزدیک در ایستاده بود...
ساجده در آشپزخانه مشغول دم کردن چای و...
حره هم رفته بود آبی به صورت ورم کرده اش بزند...
دکتر حین نگاه چرخاندن پرسید: اون دوستش کجاست؟!
حسنا_چیزی میخواید به من بگید دکتر...
+فکر میکنم الان پیشش باشه بدنباشه...
همراهش تا دم در قدم زد: چشم بهش میگم که بره...
دکتر جلسه چطور پیش رفت راضی کننده بود؟
بهزادی لبخندی از سر رضایت زد: بله خیلی خوب بود....
هرچند شنیدنش هم تلخ بود ولی خوشحالم که تونست تماما به زبون بیاردش و ازش رها بشه...
براتون گزارش دقیق وقایع رو مینویسم...
_ممنونم دکتر... قرار بعدی میبینمتون...
دست دراز کرد و دست دادند: بله حتما... با اجازتون...
دکتر که رفت حسنا تا پشت سرویس رفت و تقه ای به در زد: بیا بیرون الان تو باید بری پیشش!
حره در را باز کرد و به چشمهای ورم کرده و سرخش مقابل آینه اشاره کرد: با اینا؟!
حسنا با غیض گفت: تقصیر کنجکاوی بی موردته خب...
صدای مروه بلند شد: حُ...حــرررره...
حسنا عصبی تر گفت: بفرما...
بحمب بیا برو...
بحث هارد رو پیش بکش سعی کن خوشحالش کنی...
ساجده هم چای دم کرده نیم ساعت دیگه با عصرونه میایم...
یکم جو رو دوستانه کن تو دختر شوخی هستی یکم فضا رو عوض کن...
ما از این به بعد ممکنه حالا حالاها با هم باشیم...
تا وقتی مروه سلامتیش رو کامل بدست بیاره و هیچ خطری تهدیدش نکنه...
اگر فضا دوستانه و گرم باشه برای روحیه ی مروه بهتره...
اون از خانواده ش هم دوره... دکتر میگفت تازه از این به بعد اثرات افسردگی و ضعف اعصاب خودش رو نشون میده و باید...
دوباره صدای مروه بلند شد: حححرررههه....
حره فوری بیرون آمد و صدا بلند کرد: جانم الان میام...
با دست چند بار روی صورت کوبید و با عجله به اتاق رفت...
میفهمید مروه اصلا طاقت انتظار ندارد آنهم در این حال...
در را باز کرد و قدم داخل اتاق گذاشت...
سعی کرد بخندد: جانم عزیزم...
_بیا...
+ای به چشم...
کنارش روی تخت نشست و با خوشحالی گفت: وای مروه دیدی به همین زودی این مشکل حل شد باورت میشد به این سادگی تموم بشه؟!
خداروشکر واقعا خیلی عجیب بود مگه نه؟!
این شلوغ کاری ها مانع نمیشد پف چشمهایش از دید مروه پنهان بماند...
با بهت روی چشمهایش دست کشید:
_ححرره... گ..گریه کردی؟!
حره لبخندی زد: چطور؟!
با بغض گفت: چ..چی شنیدی؟!
حره بیش از این تاب نیاورد...
چانه اش لرزید و باز گونه اش خیس شد...
سرش را پایین انداخت و مروه با بغض پتو روی سر کشید تا او را نبیند...
حره پتو را کنار نزد اما سر به سرش گذاشت: الهی من قربونت برم...
الهی من بمیرم که تو انقدر سختی کشیدی...
الهی قربون صبرت بشم... رفیق قشنگم... اینکه خجالت نداره...
سرت رو بالا بگیر... تو مقصر چیزی نیستی...
فراموشش کن باشه؟!
بیا خوشحال باشیم اون هارد لعنتی معدوم شد دیگه هیچ غصه ای وجود نداره...
تو زودِ زود خوب میشی...
راه میری راحت حرف میزنی برمیگردی خونه!
و همین جمله کافی بود تا مروه سر از زیر پتو بیرون بیاورد و فیلش یاد هندوستان کند:
_ححره... دلم... تنگ شده...
ممیخوام... ببینم... شون...
دلم... میخواد... ببدونم... اونجا... الان... چچه خخبره...
ککی... از اینجا... میریم؟!
و حره تازه فهمید چه اشتباهی کرده...
به این زودی وعده ی بازگشت داده...
ولی هنوز تا بهبود کامل و رفع خطر احتمالی راه دور و درازی باقیست...
🎙تمامےحقوق رمان محفوظ و حق انتشار مجازے آن منحصرا بہ کانال ن.والقلم واگذار شده است...👇
http://eitaa.com/joinchat/3450667030Ca49fc47ed7
🚫 #کپےتحت_هرشرایطےحرام_وموجب_پیگردقانونے🚫
🔗💜🔗💜🔗💜🔗💜🔗
💢تیم تخصصی استخدام 100💢
🔗💜🔗💜🔗💜🔗💜🔗 ♡﷽♡ #تاریکخانہ🗝 ✍بہ قلمِ #شین_الف🍃 #فانوس_119 چقدر طول کشید تا این بار را زمین بگذارد
🔗💜🔗💜🔗💜🔗💜🔗
♡﷽♡
#تاریکخانہ🗝
✍بہ قلمِ #شین_الف🍃
#فانوس_120
با ملاحظه زبان روی لب کشید: میدونم عزیزم...
باز میان و بهت سر میزنن...
ولی به این زود که نمیشه برگشت...
تو باید تازه درمان فیزیرتراپیتو شروع کنی شاید دو سه ماه طول بکشه تا راه بیفتی...
بعدم هنوز کسی ماجرای جاسوس بودن اون نامرد و وضعیت تو رو نمیدونه...
نبایدم کسی از مشکلات تو بویی ببره همین خبر جاسوس بودن داماد حاجی کلی مشکل ساز میشه...
تو فقط وقتی میتونی برگردی شهرک که حالت کاملا خوب شده باشه...
تازه بجز اون...
تا پرونده ی این جاسوسی بسته نشه تو تحت نظر میمونی...
کل اون شکیلاتی که برنامه ریخته همین یه عوضی که نبوده...
اونا دست از سر حاجی برنمیدارن باید یه جوری واسطه های اصلی رو سوزوند...
بذار حالت بهتر بشه... خودشون برات همه چیزو توضیح میدن...
تو فعلا به درمانت فکر کن...
مروه با کلافگی سر تکان داد: تتا... کی... تو این... دخخمه... بمونم...
دلم... میخواد... برم... بیرون... حالممم... خوب نیس...
صدای دادش حسنا را به اتاق کشاند...
با دیدنش جری تر شد و فریادش را بلند تر بر سرش کوبید:
_ببرای... چی... منو... اااینجا... ننگه... داشتید... مننن... مممیخوام... بررم... بیرونن...
چنند... روزه... که... رررنگ... آفتابو... ندیدم؟!
تتتااا...کی.. باید... اینجااا... بمووونم؟!
با حرص و عمیق نفس میکشید و به التماس حره برای آرام بودن توجهی نمیکرد...
حسنا هم ساکت و دست به سینه کنار در ایستاده بود و تنها خیره نگاهش میکرد بی هیچ جوابی...
و این عصبی ترش میکرد: چچرا... جواب...نمیدی...
ففک... میکنید... من... دیووونه م؟!
حسنا به حرف آمد: همچین فکری نمیکنم...
ولی جوابی هم نمیتونم بهت بدم تو حق داری حوصله ت از اینجا سر رفته باشه...
ولی ما اصراری به دائم موندنت توی خونه نداشتیم این شرایط جسمی خودت بود که مهیای بیرون رفتن نیست...
وگرنه میبردیمت جایی که حوصله ت سر نره...
مروه انگار آب روی آتشش ریخته باشند مبهوت به حسنا خیره شده بود...
خودش هم حال خودش را نمیفهمید؟
چرا ناگهان عصبانی شد؟!
حره با لحن خواهشگرانه ای گفت:
_آره عزیزم تقصیر این طفلیا که نیست...
بچه ها خیلی برای مراقبت از تو زحمت میکشن...
مروه مثل بچه هایی که زود عصبی میشوند و زود هم نادم با خجالت چشم به چشمهای ساکت حسنا داد و با سرافکندگی گفت: مَ..منو... ببخشید...
حاحالم... خوب نیست...
حسنا با بزرگواری جوابش را داد: نیازی به عذرخواهی نیست متوجهم...
ولی ما هم الان چند هفته ست با تو اینجاییم...
دلمون میخواد بریم یه جای بهتر و چند روز یه بار ببریمت بیرون ولی نه هنوز گرهی از پرونده باز شده که موقعیتمون رو درست بدونیم، نه تو تا امروز شرایط تحرک داشتی؛
ولی یه خبر خوب برات دارم....
دکترت امروز گفت دو روز دیگه برات ویلچر میارن...
میتونی بشینی...
و وقتی بتونی بشینی فیزیوتراپی لگن و پاها رو شروع میکنیم...
وقتی برای رفت و آمد به مطب بیرون میریم یکمم هوا میخوری...
خوبه؟!
امروز روز عجیبی بود!
هم پر از سختی بود و هم پر از خبر های خوب...
با امیدواری سر تکان داد و لبخند زد...
حره بلافاصله با ذوق گفت: سه روز دیگه محرمه...
میتونیم برای عزاداری شبا بریم یه جای ناشناس...
نه حسنا؟!
حسنا فکری کرد: میپرسم و بهتون میگم...
تلاشم رو میکنم که بشه ولی قولی نمیدم...
و مروه دوباره لبخند زد...
همین امید هم در این شرایط برایش لذت بخش بود...
اما بدی حالش این بود که شادی و غم و ترس و عصبانیتش دیگر هیچ کدام دوامی نداشت...
به سرعت برانگیخته می شد و با سرعت بیشتری فروکش میکرد...
و او از این حالت بیزار بود... دلش آرامش و ثبات میخواست...
آرامش و ثباتی که معلوم نبود چه وقت دوباره آنها را خواهد یافت...
🎙تمامےحقوق رمان محفوظ و حق انتشار مجازے آن منحصرا بہ کانال ن.والقلم واگذار شده است...👇
http://eitaa.com/joinchat/3450667030Ca49fc47ed7
🚫 #کپےتحت_هرشرایطےحرام_وموجب_پیگردقانونے🚫
🔗💜🔗💜🔗💜🔗💜🔗
💢تیم تخصصی استخدام 100💢
🔗💜🔗💜🔗💜🔗💜🔗 ♡﷽♡ #تاریکخانہ🗝 ✍بہ قلمِ #شین_الف🍃 #فانوس_120 با ملاحظه زبان روی لب کشید: میدونم عزیز
🔗💜🔗💜🔗💜🔗💜🔗
♡﷽♡
#تاریکخانہ🗝
✍بہ قلمِ #شین_الف🍃
#فانوس_121
لحظات تکراری برای مروه صرف فکر کردن بہ خانه شان میشد و در خانه هم؛
انسیہ تمام مدت روز و شب را به بهانه ے غذا در آشپزخانه پناه گرفتہ گریہ میکرد و حاجی اگر خانه بود، بہ گوشہ ای خیره میشد و هیچ حرفی نمیزد...
کسی نمیدانست در ذهنش چہ میگذرد که اینگونہ ساکتش کرده...
میثم هم تمام روز را بیرون از خانہ میگذراند و شبها دیروقت بہ خانہ می آمد...
تحمل جو سنگین خانہ را نداشت ولی این دیرآمدن ها و نبودن هایش دوباره فرزانہ را میترساند...
ولی چیزی نمیگفت... گوشہ ی اتاق کز کرده بود و همراه معصومه کہ موج به موج اشک میریخت و خاموش شدنی نبود عزاداری میکرد به هر دو درد...
هم نگرانی از میثم و هم مصیبت مروه...
کاش الان اینجا بود... اگر بود میثم را نگه میداشت و خیالش را راحت میکرد...
اگر این اتفاق نیفتاده بود مروه دوباره خیلی زود دستشان را توی دست هم میگذاشت...
اشکهایش پی در پی میچکید تا اینکه باز عضو سرگردان خانه وارد اتاق شد...
فرشته ی کوچکی که این سایه سنگین را تاکنون بر خانه شان ندیده بود و متعجب از این و آن دلیلش را میپرسید ولی جوابی نمیگرفت...
معصومه که گریه اش قابل کنترل نبود پتو را روی سر کشید و خودش را به خواب زد اما فرزانه گیر افتاد....
فوری صورتش را پاک کرد و مقابل صورت معصوم و پر از سوال فرشته مثلا لبخندی زد:
_جانم آجی جان چیزی میخوای؟
فرشته چند قدم جلو آمد: میشه سوال بپرسم؟!
_آره عزیزم... بگو...
+چرا همه ناراحتن؟!
_کی گفته همه ناراحتن؟!
+فرزانه خانوم من کوچولو نیستم دیگه میفهمم همتون ناراحتید...
داداش میثم اومده، حالش خوبِ خوب شده ولی هیچکس خوشحال نیست... چرا؟!
اصلا آبجی مروه کجاست چرا نمیاد داداش رو ببینه؟
همس تقصیر شوهرشه حتما نمیاردش!
خب ما با ماشین خودمون بریم دنبالش...
فرزانه کلافه گفت: عزیزم آبجی مروه براش یه سفر مهم پیش اومده... فعلا نمیتونه بیاد اینجا...
لبهای فرشته آویزان شد: آخه دلم تنگ شده... خب زنگ بزن باهاش حرف بزنم...
هرچی به مامان میگم فقط میگه نمیشه...
اصلا هیچکس با من حرف نمیزنه خسته شدم!
فرزانه دلسوزانه فرشته را بغل کرد و دستی به موهایش کشید: عزیز دلم... آبجی الان نمیتونه حرف بزنه... جایی که هست نمیشه بهش زنگ زد...
ولی زود برمیگرده...
حالا به من بگو ببینم... داداش میثم هنوز نیومده؟!
فرشته از بغلش جدا شد: نه... همین الان بهش زنگ زدم گفتم داداش حوصله م سر رفته اینجا هیچکس حوصله نداره کجایی!
گفت از مامانت اجازه بگیر لباس بپوش بیلم دنبالت...
میخواد منو ببره بیرون...
بعد با عجله سمت کمد لباسش پر کشید و مشغول گشتن شد...
ذوق کودکانه اش به فرزانه هم سرایت کرد... راضی بود به اینکه حداقل فرشته همراهش باشد!
...
دستی به دسته اش کشید...
فکر نمیکرد روری از دیدن چنین چیزی تا این حد خوشحال شود...
همه از ویلچر نشینی بیزارند اما با تجربه ی چند هفته درازکش افتادن، قطعا ویلچر میتواند نعمت بزرگی باشد...
حره با لبخند گفت: الان دکتر میاد کمک میده میشینی...
ان شاالله خیلی زود دیگه به اینم احتیاجی نداری...
چیزی نگفت... فقط به این رویا فکر کرد...
چقدر دور و محالش میدید...
دکتر و حسنا با هم وارد شدند و بعد از سلام و علیک دکتر توضیح داد:
_اول توی تخت صاف و بدون بالش بشین ببینم درد داری یا نه...
با کمک حسنا و حره بدون تکیه نشست...
درد ضعیفی را حس میکرد اما ترجیح میداد چیزی نگوید تا از نعمت نشستن محروم نشود...
دکتر وقتی سکوتش را دید برای اطمینان سوال کرد: پس درد نداری؟!
به نفی سرتکان داد و دکتر گفت: یکم درد طبیعیه ولی اگر میتونی تحملش کنی پس تشخیص درسته و دیگه مشکلی برای نشستن نداری...
خب حالا پاهاش رو بگیرید و کمک کنید روی ویلچر بشینه...
باز با کمک بچه ها روی ویلچر نشست و از حس لمس چیزی بجز تشک تخت پس از مدتها، بی اختیار و کودکانه لبخند زد...
حره خوشحال از شادی اش خواست عیشش را کامل کند:
_از فردا میریم فیزیوتراپی...
معصومه یکی از اساتیدش رو معرفی کرده و با بچه ها هماهنگ شدن... آخر شبا میتونیم بریم...
تازه یه خبر خوش دیگه...
حسنا اجازه ی بیرون رفتن واسه عزاداری رو گرفته!
با ذوق چشمان لرزانش را به حسنا دوخت و حسنا برای راحت کردن خیالش لبخندی زد...
دلش میخواست پرواز کند...
خوب میدانست دوای حال بد و آشفته اش چیست...
حسنا هم مطمئن بود اینکار قطعا او را پله ها در بهبود جلو میبرد...
برای همین آنقدر اصرار کرده بود تابالاخره اجازه اش را گرفته بود...
🎙تمامےحقوق رمان محفوظ و حق انتشار مجازے آن منحصرا بہ کانال ن.والقلم واگذار شده است...👇
http://eitaa.com/joinchat/3450667030Ca49fc47ed7
🚫 #کپےتحت_هرشرایطےحرام_وموجب_پیگردقانونے🚫
🔗💜🔗💜🔗💜🔗💜🔗
💢تیم تخصصی استخدام 100💢
🔗💜🔗💜🔗💜🔗💜🔗 ♡﷽♡ #تاریکخانہ🗝 ✍بہ قلمِ #شین_الف🍃 #فانوس_121 لحظات تکراری برای مروه صرف فکر کردن بہ
🔗💜🔗💜🔗💜🔗💜🔗
♡﷽♡
#تاریکخانہ🗝
✍بہ قلمِ #شین_الف🍃
#فانوس_122
مروه با خودش فکر کرد اگرچه مثل هرسال به هیئت همیشگی نمیروند و خانواده اش با او نیستند، ولی تنهایی و آشناگریزی برای حال فعلی اش مناسب تر است و همین که حُره را دارد برای تنها نبودنش کافیست...
دست سالمش را روی دسته ی ویلچر قلاب کرد و پرسید: امممشبم... ممیریم؟!
حسنا با همان لبخند سرتکان داد: بله میریم...
...
حره با حوصله لباس سیاهش را که همراه باقی خورده ریزهایش با یک چمدان از آپارتمانشان جمع کرده و آورده بود، به تنش کرد و روسری را روی سرش انداخت...
سوزن های کوچک را برداشت و روسری را محکم بست...
بعد کش چادر را روی سرش انداخت و به زحمت روی ویلچر جابجلیش کرد تا چادر روی تنش بنشیند...
اگر چه سخت بود اما گله ای نداشت...
انگار از اینکه خودش را وقف مروه کند لذت میبرد...
اما مروه خجالت زده بود و خودخوری میکرد...
از ناتوانی به ستوه آمده بود...
از خودخواهی... حره چه گناهی کرده بود که تمام مدت تر و خشکش میکرد و حتی به انسیه و خواهرهایش هم اجازه نمیداد برای انجام کارهایش بیایند...
میگفت "اگر میخواید سربزنید قدمتون روی چشم ولی کارهاشو خودم میکنم..."!
و این نذری بود که حره کرده بود و بین خودش بود و خدای خودش...
او گمان میکرد مروه با این رنجی که متحمل شده حالا در آغوش خداست و به زعم خودش نمیخواست خدمت به این بنده ی نزدیک به خدایش را از دست بدهد...
میخواست به چشم بیاید... نه از آن به چشم آمدن های زمینی...
میخواست به چشم خدایش بیاید...
آماده که شد ویلچر را تا جلوی در، جایی که حسنا و ساجده انتظارشان را میکشیدند برد...
حسنا جایش را با حره عوض کرد و حره دوباره چادر را روی پای مروه مرتب کرد...
در را باز کردند و وارد ایوان و بعد حیاط بسیار کوچک ابن ویلاییِ کلنگی شدند...
مروه مانند کودکان تازه وارد همه جا را به نظر دقت مینگریست...
دلش میخواست بداند اینجا کدام محله و کجای شهر است ولی با این لکنت زبان حوصله ی پرسیدن نداشت...
بجایش با لذت هوای خنک شبِ پاییزی را بلعید...
چند وقت بود هوای آزاد به سرش نخورده بود و آسمان خدا را ندیده بود؟!
نگاهش را از آسمانی که انگار او هم پرده ی سیاه غم اربابش را به دل زده بود گرفت و به باغچه ی کوچک حیاط داد که خزان زده بود و جز دو درخت خشکیده چیزی در آن نبود...
باخودش فکر کرد این خانه حقیقتا برازنده ی من است!
اما حسنا به فکر افتاد حتما دستی به سر و روی حیاط بکشد تا من بعد مروه را عصرها برای هواخوری بیرون بیاورند...
ویلچر را تا جلوی در راندند و دررا باز کردند اما...
مروه با دیدن قامت تکیه داده به ماشین به ناگهان دچار لرزش شد...
نگاه هراسان حره و حسنا با هم گره خورد و عماد؛
همان جوانِ تکیه داده به در ماشین با آنکه سرش پایین بود متوجه تغییر حالش شد و سر بلند کرد...
نگاه مروه در چشمهای روشنش زنجیر شد....
او را شناخت...
با رعشه رو به حره که میپرسید چه شده گفت: بببریم... تتتو...
حره هنوز گیج مانده بود که حسنا بی معطلی ویلچر را داخل حیاط برگرداند و در را بست...
مقابل پای مروه که حالا اشک میریخت نشست: چی شده؟! تو با ایشون چه مشکلی داری؟!
مروه با صدای نسبتا بلند و لرزانی جواب داد: اووون...اوون...
نمیخوااام... هههیچ.. ممردی رو... بببینم
حسنا با ابروهای گره کرده نگاهش را به حره داد و او با ناتوانی سر تکان داد
فکر اینجایش را نکرده بودند
انگار فوبیای مروه جدی تر از این حرفها بود و از این به بعد باید هر روز منتظر چیز جدیدی بودند که او را حساس کند و بیازارد
هرچند این یک قلمش کاملا قابل درک بود...
مروه از هر مرد غریبه ای گریزان بود
دیدنشان حالش را بد میکرد
اما این یکی کمی بیشتر...
او را شناخته بود و میدانست او همه چیز را درباره اش میداند
دلش نمیخواست اقرار کند ولی به این دلیل تحملش برای مروه چندین برابر غیر ممکن بود!
حسنا با تردید در را باز کرد و در آستانه ی در به نیم رخ متفکر مافوقش زل زد...
عماد همه چیز را شنیده بود...
حدسش را نمی زد اما میدانست چه باید بکند...
دستی به محاسن روشنش کشید و به طرف حسنا برگشت:
_خودتون رانندگی کنید راننده رو مرخص میکنم، من دورادور همراهتونم...
به همون هیئتی که قرارمون بود برید...
نگران نباشید از پسش برمیاید منم دورادور هستم...
حسنا بالاجبار سر تکان داد: چشم..
مروه زل زده به همان باغچه ی خزان زده به صدایش گوش میداد و نمیفهمید چرا با هر کلمه ای که به زبان می آورد قلبش با شدت زمین میخورد و دردش در تمام تنش میپیچد...
نمیخواست آزارشان دهد ولی دست خودش نبود که از دیدن سایه قامت مردانه اش هم هراس بر وجودش سایه می انداخت...
🎙تمامےحقوق رمان محفوظ و حق انتشار مجازے آن منحصرا بہ کانال ن.والقلم واگذار شده است...👇
http://eitaa.com/joinchat/3450667030Ca49fc47ed7
🚫 #کپےتحت_هرشرایطےحرام_وموجب_پیگردقانونے🚫
🔗💜🔗💜🔗💜🔗💜🔗
💢تیم تخصصی استخدام 100💢
🔗💜🔗💜🔗💜🔗💜🔗 ♡﷽♡ #تاریکخانہ🗝 ✍بہ قلمِ #شین_الف🍃 #فانوس_122 مروه با خودش فکر کرد اگرچه مثل هرسال به
🔗💜🔗💜🔗💜🔗💜🔗
♡﷽♡
#تاریکخانہ🗝
✍بہ قلمِ #شین_الف🍃
#فانوس_123
به زحمت در تاریکی کوچه سوارش کردند و راه افتادند...
حره مدام مشغولش میکرد تا به آدمها خیره نشود و واکنشی نشان ندهد...
ساجده پشت فرمان نشسته بود تا حسنا با خیال راحت پی چاره ی مشکل جدیدش بگردد...
برای دکتر بهزادی نوشت:
_سلام دکتر... ما الان متوجه شدیم که نسبت به مردها فوبیا پیدا کرده...
الان هم چون قرار بوده ببریمش هیئت توی راهیم ولی کلا هیستیریک شده حرف نمیزنه مرتعشه میترسم اگر بگم هیئت رو کنسل کنیم حالش بدتر بشه اونجا هم آدم میبینه میترسم واکنش بدتری نشون بده...
کمی طول کشید تا جواب دکتر برسد:
_" با پدر و برادرش که واکنش خوبی داشت پس اونقدر ها مشکلش حاد نیست...
سعی کنید کنترلش کنید و ببریدش...
طوری رفت و آمد کنید که آدمهای کمتری رو ببینه...
اگر واکنش بدی داشت شبهای بعدی رو کنسل کنید ولی توی خونه باید باهاش حرف بزنید نه بیرون...
من فردا بهتون سر میزنم...
امشب مراقبش باشید و کنترلش کنید فردا درباره ش تصمیم میگیریم...
حسنا پراز اضطراب شده بود...
قرار بود چراغ خاموش و ناشناس رفت و آمد کنند و برای همین بزرگترین هیئت ممکن را انتخاب کرده بودند...
خودش را مذمت میکرد که چرا زودتر از این تمام مشکلات را ریشه یابی نکرده...
او برای این رفت و آمدها اصرار کرده بود...
اگر مشکلی پیش می آمد حتما توبیخ میشد...
ولی طفلک چه تقصیری داشت...
تا مروه مرد نمیدید که نمیفهمیدند این مشکل هم وجود دارد...
لب جوید و سرش را از بین صندلی ها رو به مروه که سرش را پایین انداخته بود و با ناخن های دست راست به جان کناره های ناخن دست چپ افتاده بود و جواب سوالات حره را نمیداد گفت:
_مروه... به من گوش کن... امشب اولین قرار فیزیوتراپیته...
دوساعت دیگه...
بخاطر ویزیت تو استاد معصومه تا دیر وقت میمونه...
میخوای بجای هیئت رفتن دو ساعت همینجا توی ماشین بچرخیم و نوحه گوش کنیم و سیاهی خیابونا رو ببینیم؟
بعد بریم پیش دکتر؟!
مروه بالاخره سر بلند کرد و خیره نگاهش کرد...
دلش میخواست عزاداری کند ولی خودش هم میفهمید شرایطش مهیای دیدن اینهمه آدم نیست...
در کمال تعجب گفت: آاا...آررره...
حسنا متعجب لبخندی زد و فلش خودش را به ضبط ماشین وصل کرد...
چشمکی به حره زد و نفس راحتی کشید...
باورش نمیشد به این راحتی این گره باز شود..
خودش را برای سخت تر از اینها آماده کرده بود...
گوشی توی دستش را با گوشی کارش عوض کرد و به آقای عضدی گزارش داد...
و بعد مثل بقیه در نوحه غرق شد...
مروه خیلی وقت بود سرش را به شیشه چسبانده بود و اشک میریخت و ساجده تا آنجا که میشد با سرعت میراند که تصویر محو مروه پشت پرده ی اشک و پشت شیشه ی دودی ماشین محو تر و محو تر شود...
اشک لرزشش را کاهش داده بود و اعصابش را سبک کرده بود...
افسوس که وقتی حالش بد میشد چشمه ی اشکش میخشکید...
ولی حالا این نوحه بهانه ی اشکش شده بود...
چشمه ی خشکیده ی چشمش را جوشانده بود و او را بی نیاز از قرص و دوا به آرامش رسانده بود...
آن حال بد کم کم فراموشش میشد...
و محو میشد در دوست داشتنیِ همیشگی اش...
...
ماشین را درون پارکینگ کلینیک خصوصیِ استاد معصومه توقف کردند...
ویلچر را پای ماشین آوردند و جابجایش کردند...
این چند هفته کم غذایی از پر کاه سبک ترش کرده بود و جابجایی اش چندان سخت نبود...
پشت ستونی پانزده قدم دورتر عماد، مراقب اوضاع بود...
تک تک لحظاتی که این دختر زخمی و تکیده را میدید آتش خشم از قلبش زبانه میکشید و وجودش را میسوزاند...
چقدر دلش میخواست بازجوییِ آن گرگ بی صفت را به او بسپارند اما نشده بود...
یحیی زیرآبش را زده بود!
البته به زعم خودش برای حفظ عماد...
نمیخواست عصبانیت عماد منجر به رفتار غیر حرفه ای و خطای تشکیلاتی شود...
خشم را در چشمانش حین دستگیر آن جانور دیده بود و نمیخواست توبیخ و تعلیق شود...
از مقابل چشمانش گذشتند و با آسانسور خودشان را به طبقه ی سوم رساندند...
کاملا خلوت و سوت و کور بود مطابق میل حسنا و همکارانش...
معصومه که زودتر از آنها خودش را رسانده بود، در مطب را باز کرد و همانجا با چشمان اشکی به پای خواهرش افتاد...
آنقدر محکم بغلش کرد که صدای حره در آمد: معصومه جان کبودی بدنش هنوز کاملا خوب نشده درد میکشه...
معصومه ناچار از او جدا شد و هردو با چشمان اشکی خیره ی هم شدند...
🎙تمامےحقوق رمان محفوظ و حق انتشار مجازے آن منحصرا بہ کانال ن.والقلم واگذار شده است...👇
http://eitaa.com/joinchat/3450667030Ca49fc47ed7
🚫 #کپےتحت_هرشرایطےحرام_وموجب_پیگردقانونے🚫
🔗💜🔗💜🔗💜🔗💜🔗
حسنا فوری لب گزید و با ضربه ای به در همه را ساکت کرد:
_حق باشماست دیگه تکرار نمیشه...
ولی اگر بچه ها نیان روند درمان انقدر سریع پیش نمیره... بقیه بهش روحیه میدن...
عماد با نوک کفش چارچوب در را آهسته نوازش داد و دستی به موهای پشت سرش کشید:
+حالا اتفاق خاصی افتاده بود؟!
_بله... خداروشکر روی پاهاش ایستاد...
لبهای عماد به خنده کش آمد اما فوری جمعشان کرد: خیلی خب... لطفا دیگه سر و صدایی نباشه...
حسنا دلش میخواست بگوید این ساختمان که خالی است! ولی میدانست نمیتواند...
پس به گفتن چشمی بسنده کرد و به تماس پایان داد...
🎙تمامےحقوق رمان محفوظ و حق انتشار مجازے آن منحصرا بہ کانال ن.والقلم واگذار شده است...👇
http://eitaa.com/joinchat/3450667030Ca49fc47ed7
🚫 #کپےتحت_هرشرایطےحرام_وموجب_پیگردقانونے🚫
🔗💜🔗💜🔗💜🔗💜🔗
معلومه که بازم یه چیزایی میبینه ولی محو و درهم... این دارو ها فقط رمق داد و بیداد رو ازش میگیره...
اینجوری براش بدتره...
خدا باعث و بانیش رو به زمین گرم بزنه...
من یکی که ازش نمیگذرم!
🎙تمامۍحقوق رمان محفوظ و حق انتشار مجازے آن منحصرا بہ کانال ن.والقلم واگذار شده است...👇
http://eitaa.com/joinchat/3450667030Ca49fc47ed7
🚫 #کپےتحت_هرشرایطےحرام_وموجب_پیگردقانونے🚫
🔗💜🔗💜🔗💜🔗💜🔗