♥️🐳|
☕️مصـرعۍ از قلـبِ مَـن
با مصرعۍ از قلـبِ تُو
☕️شاھبیتۍ مۍشـود
در دفتــرِ دیــوانـــِ عـشـ♡ـق...
#شِعْراݩہ🍭
•┈┈••✾•🍃🍧🍃•✾••┈┈•
http://eitaa.com/joinchat/3450667030Ca49fc47ed7
+در رو باز کن زینب ... من پشت در خونه ات هستم ... تو مریضی یکی باید ازت مراقبت کنه ...
_کی بهت اجازه داده من رو با اسم کوچیک صدا کنی؟...
+چرا گریه می کنی؟ ... من واقعا بهت علاقه دارم...
_باشه، اگر واقعا بهم علاقه داری با پدرم حرف بزن ... این رسم ماست ...
+باشه ... شماره پدرت رو بده، می تونه انگلیسی صحبت کنه؟ ... من فارسی بلد نیستم ...
_پدرم شهید شده، تو هم که به خدا و این چیزها اعتقاد نداری. از اینجا برو ...
و دیگه نفهمیدم چی شد ... از حال رفتم ...
https://eitaa.com/joinchat/1654784056C3ba0510a65
عاشقانه دانشجوی ایرانی و دکتر آلمانی♥️
#کاملاواقعی😯
💢تیم تخصصی استخدام 100💢
🔗💜🔗💜🔗💜🔗💜🔗 ♡﷽♡ #تاریکخانہ🗝 ✍بہ قلمِ #شین_الف🍃 #فانوس_111 چشم های مَروِه رنگش مدام از اشک پر و خا
🔗💜🔗💜🔗💜🔗💜🔗
♡﷽♡
#تاریکخانہ🗝
✍بہ قلمِ #شین_الف🍃
#فانوس_112
انسیه پشت سر حسنا وارد شد و با حره که مقابلشان ایستاده بود مواجه شد...
حره سعی کرد لبخند به لب بیاورد و سلام کرد ولی انسیه مات تصویر پشت سرش مانده بود که حتی نتوانست جواب سلامش را بدهد...
دختری که از جان همسرش عزیز تر بود و برای خودش هم؛
حالا مثل تکه گوشت بی حرکت روی تخت افتاده بود و از شدت تعدد پانسمانها حتی لباسی به تن نداشت و با کاور پوشانده شده بود...
از دیدن چشمهای معصوم و صورت مظلومش قلبش مچاله شد ولی قولی که به حسنا داده بود را به خودش یادآوری کرد و اشکهایش را پشت پلک به زندان برد...
فوری کنار تختش زانو زد و با لبخند پر از بغضی گفت: سلام قشنگم... حالت خوبه؟!
و مروه در دل به این خطاب خندید...
"قشنگم! کدام قشنگ... دیگر زیبایی و جمالی نمانده!"
دلش میخواست زمین دهان باز کند و او را از مقابل این میهمانان آشنا ببلعد اما ناآرامی نکرد...
تنها به زبان و فکش فشار آورد تا بگوید:
_س...س...سللل...ااممم...
با شنیدن صدای مقطع و لرزانش قول ها فراموش شد و هق هق ها بلند...
معصومه از شدت بیتابی از اتاق بیرون رفت و فرزانه کنار مادرش روی زمین افتاد...
آنها گریه میکردند و مروه گریه میکرد...
مروه گریه میکرد و آنها گریه میکردند...
و حسنا می اندیشید که کاش دکتر اینجا بود تا از او بپرسم گریه برایش مفید است یا مضر؟!
حره جلو رفت و آهسته و پر از بغض زیر گوش انسیه نجوا کرد: حاج خانوم تو رو خدا آروم باشید میترسم حمله بهش دست بده...
انسیه چادرش را روی سر کشید و آهسته تمام هق هق هایش را در چند ثانیه بیرون ریخت...
فرزانه اما اشکهایش بی صدا و پی در پی میچکید و توانی برای متوقف کردنشان نداشت...
آهسته دست جلو برد و دست بانداژ شده ی مروه را نوازش کرد:
_سلام آبجی...
ولی بیشتر از این زبانش یاری نکرد...
مروه به زحمت لبخند محوی زد...
دیگر کسی حرفی برای گفتن نداشت....
تنها سکوت بود و روضه ی مکشوفی که جمع را بی صدا میگریاند...
طول کشید تا تازه عروس خجالتی و نازک نارنجیِ خانواده ی قاضیان دلش را بیابد و دوباره برای دیدن خواهرش به اتاق بیاید...
غریبانه شبیه کودکان مادرمرده پایین پای خواهرش ایستاد و با بغض و چانه ی لرزان خیره اش شد...
مروه با دیدنش دست سالمش را کمی بلند کرد تا درآغوشش بگیرد...
معصومه اولین کسی بود که مروه برای در آغوش کشیدنش پیش قدم میشد...
با قدمهای لرزان خودش را تا پای تخت رساند و کنارش به زمین انداخت...
دلش میخواست در آغوشش بگیرد اما زخم هایش نمیگذاشت...
سرش را روی بالش کنار سرش گذاشت و مروه به زحمت دست روی سرش کشید و سر درد دلش باز شد: آجی جون الهی قربونت برم....
چی به سرت اومده؟! باهام حرف بزن... یه چیزی بگو من دارم دق میکنم... توروخدا... بهم بگو حالت خوبه...
همه به تکاپو افتاده بودند ساکتش کنند اما شدنی نبود...
حره و حسنا برای بیرون بردنش جلو آمدند اما با دست به تختش چنگ زده بود و با هق هق جملاتش را تکرار میکرد و مروه از دیدنش در آن حال هزار بار میمرد و زنده میشد...
جلوی چشمانش او را از تخت جدا کردند و کشان کشان بردند اما کاری از دستش برنمی آمد...
آنقدر به این صحنه زل زد تا بالاخره قبل از بیرون رفتنشان به زبان آمد: ننننهههه... نننبببرررر...ییدد...
بببـ...مممووو...نننه...
پپپپ....پیششششــ..َ.مم
حره و حسنا خیره ی او شده بودند که طولانی ترین جمله اش را به زبان آورده بود...
انگار خلاف انتظارشان این شوک برایش بد هم نبود... کمی زبانش را باز کرده بود...
معصومه را رها کردند و دوباره به موضعش برگشت...
ملاقات چندان طول نکشید وقتی نه گریه ها بند می آمد و نه سوال و جوابی مقدور بود با زبان الکن مروه...
فقط هنگام رفتن فرزانه آرام کنار گوشش نجوا کرده بود: شنبه میثم آزاد میشه...
تو رو خدا زودتر خوب شو... باید ببیندت... تو امیدشی... تو باید حفظش کنی...
با بغض گفت: هنوز امیدمون تویی... کفیلمون تویی...
تو رو خدا زود خوب شو...
و به زحمت جدا شده بود و رفته بود...
اما همبن چند جمله شده بود فکر چند ساعت بعد مروه...
فکرِ وظایفی که به دوشش بود و حالا رمین مانده بود...
فکر تن علیل و روح زخمی اش...
فکر اینکه میشود به آن روزها برگشت؟!
و باز فکر ترس بزرگش که معلوم نبود به چه عاقبتی ختم میشد...
پ.ن: بعد از این داستان وارد فاز جدیدی خواهد شد❤️🍃
🎙تمامےحقوق رمان محفوظ و حق انتشار مجازے آن منحصرا بہ کانال ن.والقلم واگذار شده است...👇
http://eitaa.com/joinchat/3450667030Ca49fc47ed7
🚫 #کپےتحت_هرشرایطےحرام_وموجب_پیگردقانونے🚫
🔗💜🔗💜🔗💜🔗💜🔗
•┈┈••✾•🍁•✾••┈┈•
ز دسـت دیـدھ و دلـــ♡ ھـر دو فـــریاد
کہ هـر چـہ دیـدھ بینـد
دلـــ♡ کنـد یاد!...
#اللهم_عجل_لولیک_الفرج 🕰
╔═ 🍂☕️ ════╗
@non_valghalam
╚════ ☕️🍂 ═╝
•┈┈••✾•🍁•✾••┈┈•
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🎥| #کلیپ
🔸دعای هفتم صحیفه سجادیه
➕حاج محمود کریمی
༺✾➣♡➣✾༺
http://eitaa.com/joinchat/3450667030Ca49fc47ed7
💢تیم تخصصی استخدام 100💢
🔗💜🔗💜🔗💜🔗💜🔗 ♡﷽♡ #تاریکخانہ🗝 ✍بہ قلمِ #شین_الف🍃 #فانوس_112 انسیه پشت سر حسنا وارد شد و با حره که م
🔗💜🔗💜🔗💜🔗💜🔗
♡﷽♡
#تاریکخانہ🗝
✍بہ قلمِ #شین_الف🍃
#فانوس_113
نگاهی به تقویم روی پاتختی کنار دستی اش کرد...
مثل همیشه ماژیک را برداشت و روی روز دیگری که گذشت خط کشید...
نگاهی به انبوه خطوط قرمز روی تقویم انداخت...
چند روز است کہ مثل زندانی ها در این خانه حبس شده و مثل تکه گوشت بی تحرک و بی مصرفی روی این تخت افتاده؟!
چه مدت است که هیچ کاری از دستش ساخته نیست و فقط برای حرف زدن تقلا میکند؟!
حره کنارش نشست و اشکهایش را با دست گرفت:
_عزیزم چرا باز گریه میکنی تو...
الحمدلله امروز عالی بودی... چندین تا جمله گفتی...
هم کار این مربیت خوب بوده و هم خودت خیلی عالی بودی...
مروه لبخند کجی زد... سطح کلمه ی عالی چقدر تنزل پیدا کرده...
تلاش کرد تا دوباره مثل چند دقیقه ی پیش جمله ای بگوید: حُ..حرره..
_جان دل؟!
+هااارردد..
_هارد؟! آها... خب... الان میتونی بهم بگی موضوع هارد چیه؟
کمی فکر کرد که اصلا چه باید بگوید... از توضیحش هم خجالت میکشید...
بعد گفت: کککاغغذ... مممداد... بده
نگاهی به دست راستش که هنوز بانداژ بود اما انگشتانش تکان میخورد انداخت: میتونی؟!
به تایید سر تکان داد...
حره کاغذ و خودکار را زیر دستش گذاشت و او فکر کرد که چگونه باید بنویسد و شرح دهد...
و بعد با زحمت و خط شکسته چند کلمه نوشت که گویای رازش بود و به دست حره داد...
چشمان حره روی کاغذ گرد شد و سرش را بلند کرد...
با بهت و چانه ی لرزان مقابل صورت خیس مروه لب زد: بی حیای وقیح.... پست... عوضی...
کاغذ توی دستش مچاله شد: کاش میتونستم استخوناشو خورد کنم...
بعد فوری از جایش بلند شد تا حسنا را خبر کند...
حسنا به محض شنیدن خبر سراسیمه داخل دوید و گوشی تلفنش را پیدا کرد...
مروه دلش میخواست فریاد بکشد این ننگ را بازگو نکنید...
اما میدانست نمیشود...
باید تکلیف روشن میشد...
حسنا برای دادن گزارش از اتاق بیرون رفت و مروه پتو را روی سر کشید تا کسی را نبیند...
حره کنار تختش روی زمین نشست و سرش را روی تشک گذاشت...
هر دو با غربت اشک میریختند و حره با خودش فکر میکرد رفیقش چه توانی داشته که تا امروز با این ترس و اضطراب دوام آورده...
و چقدر دلش سوخته بود به حال غربت و سکوت اجباری اش...
حسنا که به اتاق برگشت پتو را از روی مروه کنار زد...
آهسته پرسید: بگو ببینم میدونی قبل بیرون رفتن از اون خونه اون هاردو کجا گذاشته؟!
مروه با خجالت و درد سر تکان داد و چشمهایش را بست...
حسنا کلافه مشغول متر کردن اتاق شد...
فکرش را بلند بلند به زبان آورد: این پسره اینهمه وقت هیچ حرفی از وجود این هارد نزده بود...
وقتی ام دستگیر شد هیچی همراهش نبوده...
تا الانم که کسی پیامی برای ما یا حاج آقا نفرستاده...
پس حتما براش نقشه دارن...
حره فوری پرسید: پس حالا باید چکار کنیم...
منتظر شیم ببینیم اونا چکار میکنن؟!
چشمان مروه باز شد و غرق نگرانی به صورت حسنا چشم دوخت...
متفکر و خیره به گل قالی جواب داد: البته که نه...
به مافوقم گزارش دادم...
ازش اعتراف میگیرن نگران نباش...
مروه با خجالت پرسید: مااا...ماااافف...
حسنا کارش را راحت کرد: مافوقم چی؟!
با لبهای لرزان پرسید: ززنه... یاا... ممررد...
حسنا سر به زیر انداخت:....
مرد...
چطور؟!
اشکهای داغ مروه روی پتو چکید...
حره با بغض بغلش کرد... با زحمت کنار گوشش لب زد: ننـ..میییخخواســ..تَم... کسسسیی بببددوو...نه...
صدای گریه ی حره بلند شد و سرش را بغل گرفت: الهی دورت بگردم... دیگه بهش فکر نکن باشه؟!
و مگر میشد به چنین دردی فکر نکرد...
پ.ن: یک خبر خوب براتون دارم...
امروز بهتون میرسه...❤️🦋
🎙تمامےحقوق رمان محفوظ و حق انتشار مجازے آن منحصرا بہ کانال ن.والقلم واگذار شده است...👇
http://eitaa.com/joinchat/3450667030Ca49fc47ed7
🚫 #کپےتحت_هرشرایطےحرام_وموجب_پیگردقانونے🚫
🔗💜🔗💜🔗💜🔗💜🔗
هدایت شده از 💢تیم تخصصی استخدام 100💢
•┈┈••✾•🍂♥️🍂•✾••┈┈•
مـن •♡•
با هَمـہ ےِ دڔدِ جــَهــــان سـاختـَم امــا
بـا دڔدِ ݓـو هــر ثانیـہ
در حــالِ نبــردم...|°•✨
#اللّهمَّعَجِّلْلِوَلِیِّڪَالفَرَج ⏳
•┈┈••✾•🍂♥️🍂•✾••┈┈•
°°°°✒️ @non_valghalam 🍃°°°°
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
📹 | #کلیپ
♥️🦋راه رسیدن به نشاط دائمی
🍃ارتباط ماده #دوپامین با لذت!
༺✾➣♡➣✾༺
http://eitaa.com/joinchat/3450667030Ca49fc47ed7
💢تیم تخصصی استخدام 100💢
🔗💜🔗💜🔗💜🔗💜🔗 ♡﷽♡ #تاریکخانہ🗝 ✍بہ قلمِ #شین_الف🍃 #فانوس_113 نگاهی به تقویم روی پاتختی کنار دستی اش
پارت جدید♥️♥️♥️
اهالۍ قلم این رمانم بخونید توصیه نویسنده ست👇🏻
https://eitaa.com/joinchat/1654784056C3ba0510a65
♥️•°|
🦋| قسمت اول عاشقانہ اعتقادے آنلاینِ #تاریکخانہ•°⏳
دعوتید👇🏻
https://eitaa.com/non_valghalam/14094
🍃|دسترسی به رمانهای تکمیل شده از همین نویسنده 💕👇🏻
https://eitaa.com/joinchat/2735013943Cbf991e5e57
☕️| گروه نقد و بررسی رمان تاریکخانہ👇🏻
https://eitaa.com/joinchat/3242000447C20e76db847
♥️•°|
🍁|مپـرس از من
چـرا در پیـلہ ے
مـِھـــر تُو محبـوسـم...
♥️|کہ عِشْـق...
از پیلہ هاے مـردھ هـم
پــروانھ مۍسازد!•°
#عاشقآنہ♡
•┈┈••✾•🍯🍩🍯•✾••┈┈•
@Non_valghalam
•┈┈••✾•🍯🍩🍯•✾••┈┈•
💌 هر چه میخواهد دل تنگت بگو ...
#پیام_معنوی
#علیرضا_پناهیان
❅°°✿🍃💜🍃✿°°❅
http://eitaa.com/joinchat/3450667030Ca49fc47ed7
🕸🍃|
باز میپرسۍ
چہ طور این گونہ شاعر شد دلت؟
تو دلت را جاے من بگذار
شاعر مۍشود♡
#نجمه_زارع
༺✾➣♡➣✾༺
http://eitaa.com/joinchat/3450667030Ca49fc47ed7
➕اهالۍ نازنین قلم توجه؛
گروه نقد و بررسی رمان "تاریکخانه"👇🏻
https://eitaa.com/joinchat/3242000447C20e76db847
اگر سوال یا ابهامی دررابطه با رمان دارید یا تحلیل و نظر و نقدی هست بفرمایید نویسنده پاسخگو هستن👆😇
💢تیم تخصصی استخدام 100💢
🔗💜🔗💜🔗💜🔗💜🔗 ♡﷽♡ #تاریکخانہ🗝 ✍بہ قلمِ #شین_الف🍃 #فانوس_113 نگاهی به تقویم روی پاتختی کنار دستی اش
🔗💜🔗💜🔗💜🔗💜🔗
♡﷽♡
#تاریکخانہ🗝
✍بہ قلمِ #شین_الف🍃
#فانوس_114
نگاهش به گلدان جدیدی بود که برایش آورده بودند...
شاید میخواستند روح مرده اش را با سبزی این چند شاخه گل احیا کنند...
لبخند تلخی زد... باید جنگل های توسکا را برایش می آوردند... شاید افاقه میکرد...
بدی حال روحی و افسردگی بعد از آن دوران وحشتناک و شکست بزرگ از یک طرف، ضعف اعصاب و بیماری و درد از یک طرف، اضطراب آن هارد وامانده و ندیدن پدر و برادرش هم یک طرف، این بی تحرکی و صبح تا شب زل زدن به در و دیوار این اتاق کوچک هم حسابی کلافه اش کرده بود...
زبانش کم کم باز میشد و با لکنت حرف میزد اما هنوز حتی توان نشستن نداشت چه رسد به راه رفتن!
با اینکه روزی چند بار از روی تشک بلندش میکردند ولی برای کسی که تا چند روز قبل به راحتی می دویده، مینشسته و برمیخاسته، اینهمه رکود غیر قابل تصور است...
آنهم وقتی مثل حالا که تنها همزبانش حره هم نباشد...
ولو فقط چند دقیقه برای نماز ترکش کرده باشد!
منتظر بود او نمازش را بخواند و بیاید برای خواندن نماز کمکش کند...
احساس میکرد نمازش دیگر با خلوص و حضور قلب نیست...
انگار دلگیر بود... افکارش را پس زد و به تنها اتفاق خوب امروز فکر کرد...
بالاخره امروز برایش لباس آوردند و از این بابت خوشحال بود...
ولی هنوز نمیدانست چرا این موهبت شامل حالش شده!
منتظر بود... منتظر حره برای خواندن نماز...
منتظر خبر جدیدی که حسنا درباره ی هارد به او بدهد...
منتظر دوباره سر زدن انسیه و خواهرها... میدانست میثم آزاد شده اما... افسوس که نمیتوانست او را ببیند...
منتظرِ بهتر شدن و کمی تحرک!
خیلی چیزها را انتظار میکشید...
با صدای در چشم از گلدان گرفت...
با لبخند کمرنگی رو به حره گفت:
_قق..بول بااششه...
حره مثل مادری که برای کودک تازه زبان باز کرده اش ذوق زده باشد با نشاط زیادی گفت: ممنون قشنگم... الان مهر میارم تیمم کنی...
با یادآوری وظیفه ی جدیدش لبخندش را خورد...
باز هم او را مامور رساندن خبر بد دیگری کرده بودند...
نگران بود اینهمه بدخبری او را از چشم رفیقش بیندازد!...
...
مهر را برای بار آخر از روی پیشانی اش برداشت و مروه زمزمه کرد: الله اکبر... الحمدلله... اشهد ان لااله الا الله... وحده لا شریک له... و اشهد ان محمدا عبده و رسوله... اللهم صل علی محمد و آل محمد...
در فکرش اما چه چیز چرخ میخورد؟! پدرش... برادرش.. هارد... سلامتی اش... آبرویش...
چشمهایش را بست و لبهایس را روی هم فشرد...
چند ثانیه سکوت کرد تا همه را بیرون براند
ذهنش شلوغ بود و نمازش بی توجه...
با حس خجالت و ندامت سلام داد و با قبول باشه ی گرم حره مواجه شد...
هنوز زبانش آنقدر راه نیفتاده بود که دل سیر درددل کند و بگوید چقدر شرمنده است از اینکه خوابیده به پیامبرش و بندگان صالح خدا سلام میدهد...
و حس میکند نمازش قبول نیست!
ولی اگر هم میگفت جواب حره مشخص بود... همان جوابی که چند روز پیش نپرسیده به زبان آورده بود: من به این نماز تو غبطه میخورم مروه... حس میکنم پر از اجابته... منو دعا کن...
و مروه فقط پوزخند زده بود...
او خودش را گم شده میدید... گمشده یا گمراه؟!
صدای حره از فکر بیرونش کشید... من من کنان تلاش میکرد این خبر را هم بدهد و امیدوار بود اینبار هم آرام بگیرد و دچار حمله نشود...
آنقدر شبها با کابوس از خواب پریده بود و تا بیهوشی جیغ کشیده بود چشم همه ترسیده بود
دو روری میشد روانپزشکش دوباره دوز داروهایش را افزایش داده بود
۱۴ ساعت در روز میخوابید و باقی مواقع هم حالی برای اعتراض نداشت
اما این کابوس ها چه بود که آن تن ناتوان را آنطور به وحشت می انداخت که جز داروی بیهوشی علاجی برای توقفش نبود؟!
هیچ کس نمیدانست در ذهن او چه میگذرد...
هیچ کس دقیق نمیدانست چه بر او گذشته و در خواب چه صحنه هایی دوباه پیش چشمش زنده میشوند...
_میگم مروه جون... دو روز پیش میثمتون آزاد شدا!
میدانست... از وقتی فرزانه خبر را داده بود روزهای هفته را میشمرد
اما چه کاری از او برمی آمد
سر تکان داد: میی..ددو..نم...
_خب نمیخوای ببینیش؟!
با تعجب خیره اش شد...
حره با لکنت رفع و رجوع کرد: منظورم اینه که... اگر بخوای الان دیگه میتونی حاجی و میثم رو ببینی...
خب اونا که میدونن اون آشغال جاسوس از آب دراومده...
تو هم که... به این زودیا کاملا خوب نمیشی...
بالاخره که باید ببینیشون اونا منتظرن خصوصا حاج آقا...
باور کن خیلی نگرانه و غصه میخوره
قطره اشکی از گوشه چشمان مروه چکید: وولی... اگر... ببفهه...مه... چه.. ببلاییی... سررم اووومده... بببیشتر... ااَذ..یت... ممیشه...
حره سر تکان داد: بالاخره میفهمه اون عوضی اذیتت کرده... ما درباره... درباره اون قضیه که چیزی بهشون نمیگیم... فقط میگیم کتکت زده...
بالاخره که میفهمن اینجوری نمیشه ادامه داد...
مروه با ترس گفت: نننه... ننباید... چچیزی بگید... ااگر بدونه... سس..سکته ممیک..کُنه...
حسنا که پشت در ایستاده بود در را هول داد و در چارچوب ایستاد...
خودش کار را به حره سپرده بود ولی حس میکرد از پسش بر نمی آید...
حوصله ی اینهمه مقدمه چینی نداشت... اعتقاد داشت اینکار مروه را هم بیشتر می آزارد...
برای همین ساده و چکشی تیر خلاص را زد: ولی ما گفتیم و الحمدلله اتفاقی هم نیفتاد...
🎙تمامےحقوق رمان محفوظ و حق انتشار مجازے آن منحصرا بہ کانال ن.والقلم واگذار شده است...👇
http://eitaa.com/joinchat/3450667030Ca49fc47ed7
🚫 #کپےتحت_هرشرایطےحرام_وموجب_پیگردقانونے🚫
🔗💜🔗💜🔗💜🔗💜🔗
عضو شید دیگه اینجا بزودی یه خبر خیلی خوب براتون داریم😉👇🏻
😍
https://eitaa.com/joinchat/1654784056C3ba0510a65
•┈┈••✾•🕰•✾••┈┈•
🍁|مرغ دل ما را
کہ بہ کس رام نگردد
🍁|آرام تویے
دام تویے
دانہ تویے تو♥️
•┈┈••✾•🕰•✾••┈┈•
#اللّهمَّعَجِّلْلِوَلِیِّڪَالفَرَج
❅ঊঈ✿🕯✿ঈঊ❅
@non_valghalam
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🎥| #کلیپ
🔸دعای هفتم صحیفه سجادیه
➕حاج محمود کریمی
༺✾➣♡➣✾༺
http://eitaa.com/joinchat/3450667030Ca49fc47ed7
💢تیم تخصصی استخدام 100💢
🔗💜🔗💜🔗💜🔗💜🔗 ♡﷽♡ #تاریکخانہ🗝 ✍بہ قلمِ #شین_الف🍃 #فانوس_114 نگاهش به گلدان جدیدی بود که برایش آورده
🔗💜🔗💜🔗💜🔗💜🔗
♡﷽♡
#تاریکخانہ🗝
✍بہ قلمِ #شین_الف🍃
#فانوس_115
چشمهای مروه گشاد شد و خون به صورتش دوید...
_... ما همه چیز رو منهای اون موضوع خاص و هارد و این جریانا به حاج آقا و برادرت که این سری که رفتیم اونجا بودن توضیح دادیم...
حالشون بد شد ولی خدا رو شکر اتفاق بدی نیفتاد...
بالاخره که چی...
ناچار بودیم... اونا میخواستن ببیننت پدرت مدام فشار می آورد دیگه داشت کار به جاهای باریک میکشید...
باید علتش رو توضیح میدادیم...
حالا هم فردا قراره بیان دیدنت...
پدرت و برادرت...
پلکهای مروه ناخودآگاه روی هم افتاد...
درد مافوق تصورش بود...
پس کسی به ناله ی من توجهی نکرده بود... عطای لباس هم از صدقه سر میهمان بود...
چه میهمانی تلخی!
میدانست اگر پدرش او را با این حال ببیند چه بلایی به سرش می آید...
ولی ندیدنش هم از دیدنش دست کمی نداشت...
بین بد و بدتر مانده بود... و باز حتی مخیر نبود....
دیگران به جایش تصمیم گرفته بودند و بریده و دوخته به تنش میکردند...
ناتوانی را تا مغز استخوان حس میکرد...
اشکها میهمانان همیشگی این چند روزه ی چشمها و بالشش شده بودند و حره تنها کسی که آنها را با دست میگرفت و دلداری اش میداد...
تمام دغدغه ها یک قدم عقب نشسته بودند و او تنها به فردا فکر میکرد...
به لحظه ای که پدر و برادرش از در این اتاق وارد شوند...
...
برای بار چندم رو به حره گفت: ب..بیا...
_جانم؟!
بخدا همه چی خوبه پتوت مرتبه هیچ باندی هم جز باند دستت معلوم نیس فقط اگر بتونی خوب باهاش حرف بزنی نگران نمیشه...
_ممی...دونه... للکنت... گگگررفتتتم؟!
حره با ناراحتی سرتکان داد: آره میدونه...
ولی تو سعی کن شاد باشی... لبخند بزنی گریه نکنی...
تاجایی که میتونی درست حرف بزنی... زیادم به خودت فشار نیار اون شرایطط رو میدونه...
صدای تقه ی در مثل همیشه بند دلش را پاره کرد... باز هم میهمان جدید...
اینبار از نوع پدر و برادر!
نفس عمیقی کشید و دستی به روسری اش کشید...
سرش کرده بود تا ریختگی و خلوت شدگی موهایش را نبینند...
سعی کرد فکش را ثابت نگه دارد تا نلرزد...
باز ساجده بین در و چارچوب قرار گرفت: اومدن... بگم بیان تو؟!
حره نگاهی به مروه کرد و مروه به زحمت گفت: ییی... ی ددقه... صصب کن...
نگاهی به آینه ی گرد و پایه دار و کوچک روی پاتختی انداخت...
دوباره برش داشت و نگاهی به صورتش کرد...
روی گونه سمت راستش کبودی کمرنگ رو به بهبودی دیده میشد و روی گونه ی چپش خط بلند و کمرنگ ردِ چاقو...
همین... منهای این دو زخم اوضاع خوب بود!
خسته از تماشای این عروسِ مرده آینه را روی تخت رها کرد و ناامید سر تکان داد...
ساجده رفت و طولی نکشید که باز صدای تقه ی در آمد...
اینبار اما حضورشان را پشت در حس میکرد...
حضور دو سرو خم شده... دو چنار تبر خورده...
دو افرای زخمی... دو نخلِ سوخته... دو...
نفس عمیقی کشید و باز سر تکان داد تا حره چادرش را مرتب کند و برای باز کردن در بلند شود...
قلبش نه تنها در گلو، در تمام شریانها و حتی انگشتهایش میزد...
🎙تمامےحقوق رمان محفوظ و حق انتشار مجازے آن منحصرا بہ کانال ن.والقلم واگذار شده است...👇
http://eitaa.com/joinchat/3450667030Ca49fc47ed7
🚫 #کپےتحت_هرشرایطےحرام_وموجب_پیگردقانونے🚫
🔗💜🔗💜🔗💜🔗💜🔗
[🦋]
دم...
بازدم...
نفسهاے گرفتہے شـهـر
دمِ مسیحایۍ مۍخواهـــد...
#اللهم_عجل_لولیک_الفرج♥️
༺✾➣♡➣✾༺
http://eitaa.com/joinchat/3450667030Ca49fc47ed7
🍂
♡تُو
کہ کیمیـا فروشۍ
نظــرے بہ قلـبِ مــا کُن
♡کہ بضاعتۍ نداریـم ۅ
فکندھ ایم دامۍ...
#آقادلتنگحرمیم❤️
•┈┈••✾🍃🌟🍃•✾••┈┈•
@Non_valghalam
•┈┈••✾🍃🌟🍃•✾••┈┈•
💢تیم تخصصی استخدام 100💢
🔗💜🔗💜🔗💜🔗💜🔗 ♡﷽♡ #تاریکخانہ🗝 ✍بہ قلمِ #شین_الف🍃 #فانوس_115 چشمهای مروه گشاد شد و خون به صورتش دوید
🔗💜🔗💜🔗💜🔗💜🔗
♡﷽♡
#تاریکخانہ🗝
✍بہ قلمِ #شین_الف🍃
#فانوس_116
دستگیره در که چرخید پلکهایش را روی هم فشار داد...
دلش میرفت برای دیدنشان ولی طاقت دیدنشان بعد از این اتفاق را هم نداشت...
حره با خجالت سلامی کرد و دست به چادر گرفته از جلوی در کنار رفت...
کنار رفت و دو آینه را با هم روبرو کرد...
یکی شکسته و دیگری خمیده...
دلش میخواست از روی تخت پرواز کند و این سرو تناور را بغل بگیرد ولی افسوس که با هر تکان کوچکی درد مهلکی از پا درش می آورد...
صورت حاجی از دیدن دردانه اش پر از قطرات درشت عرق شده بود آنقدر که اشکهایش از آنها قابل تمیز نبود...
به زحمت چند قدم باقیمانده تا کنار تختش را جلو آمد و بعد زانو خم کرد...
زانوهایش که به زمین رسید پشت سرش شانه های افتاده ی برادر را هم دید...
اشکهایش بی شمار و بی نهایت شده بود...
هر سه به نوبت در صورت هم چشم میچرخاندند و بی صدا اشک میریختند...
حره طاقت دیدن نداشت پس بی سر و صدا از اتاق بیرون رفت...
کنار در با دیدن مرد غریبه ای که به دیوار تکیه کرده بود و چهره اش عجیب با اخمهایش گره خورده بود متعجب به حسنا خیره شد...
حسنا دستش را گرفت و از کنار در دور کرد...
وارد پذیرایی که شدند حره پرسید: این کی بود؟
_سر تیم حفاظت...
همراه حاجی و پسرش اومده...
تنها که نمیشد بیان...
حره سری تکان داد و اشکهایش را گرفت: خدایا نصیب گرگ بیابون نکن...
دلم کباب شد...
حاجی آب شده انگار...
اگر بفهمه...
حسنا با احتیاط هیس کشید و حره متوقف شد: خدایا خودت توطئه شونو خنثی کن... شرشونو به خودشون برگردون... آبروی این خانواده رو حفظ کن...
اشکهایش شدت گرفت و حسنا دید بد نیست در آغوشش بگیرد شاید آرام شود!
در اتاق اما حاجی برای بغل کردن دخترش ابا داشت...
میترسید دستی به چینی ترک خورده اش بکشد و از هم بپاشد...
با احتیاط تنها نگاهش میکرد و با بغض قربان صدقه اش میرفت...
_دخترِ بابا... مروه ی بابا... الهی بابات قربونت بره... الهی پیش مرگت بشه...
مروه با هر کلمه انگار تکیه گاهش را یافته باشد هق هقش شدت میگرفت و حاج حسن با احتیاط روی سرش دست میکشید: آروم باش عزیزم... آروم باش دخترم...
من... من پیشتم... فراموش کن... همه ی تلخی ها رو فراموش کن... خدا تو رو دوباره به ما بخشیده...
باید زودتر حالت خوب بشه...
ابروهایش از غیض غیرت گره خورد: تو بجای من تاوان دادی... مثل مادرت... مثلِ...
ابا کرد بگوید مثل میثم و تبرئه اش کند...
نگاه مروه دوباره روی صورت میثم نشست و لبخندی زد... از آخرین ملاقات، آب زیر پوستش رفته بود...
نه همان میثمِ دوسالِ پیش.. کمی شکسته تر..
ولی سرِ پا شده بود...
اشک در چشمانش میدوید و با بغض فرو میداد...
نمیخواست گریه کند ولی نمیتوانست...
این را از دستی که مدام سمت چشمهایش میرفت تا نمشان را بگیرد مبادا اشک جاری شود میشد فهمید...
با زحمت گفت: حا..حاج..بابا..
دل حاجی رفت برای صدای خش دار و کلام مقطعش: جانِ حاج بابا...
_من... خووبم...
نن..نگررران... ننبباشششید....
نگاه حاجی و میثم متلاطم تر شد...
نه میثم باورش میشد این مروه ی زبان بریده با آن چشمهای وحشت زده همان مروه ی شش ماه پیش که بر سرش عربده میکشید باشد...
و نه حاجی دیگر دخترش را میشناخت...
این دو جمله نه تنها خیالشان را راحت نکرد، بلکه نگران ترشان کرد...
مروه با دیدن چهره های نگرانشان به احتمال آن پدیده ی شوم فکر میکرد و نفسش میگرفت...
میثم روی زانو جلو آمد و کنار پدر نشست...
با صدای دورگه از بغض به زحمت گفت: سلام آبجی جانم...
اشکهای مروه باز شدت گرفت...
میثم طاقت نیاورد و سر روی سینه ی پدر گذاشت...
پدر بعد از مدتها بغلش کرد...
شاید هم میثم میدانست کجا باید آشتی کند...
این سه روز که کلامی با او حرف نزده بود...
نه بخاطر آبروی رفته اش یا بخاطر میثمی که دوسال تباه شد...
بخاطر پشت پایی که به دل فرزانه خورده بود...
و شرمندگی بینهایتش...
اما حالا و اینجا... حاجی میدانست غمِ میثم بزرگ شده و بی آغوش پدر تحمل کردنی نیست...
از او گذشت...
کاش کسی بود تا حاج حسن را بغل کند و داغش را به جان بخرد...
مروه دست بانداژ شده اش را بلند کرد و روی شانه ی پدر و برادرش کشید...
بعد با زحمت گفت: مممیشه...
ددستتت...تونو... بززارید... رروی... سسرم...
هر دو با درد پیش قدم شدند...
اینبار میثم روی پا بلند شد و پیشانی خواهرش را بوسید...
حاجی هم جرئت پیدا کرد و همین کار را کرد...
و تازه سر درد دل باز شد...
اشکها دقیقه ها را به سرعت پر میکردند تا جایی که ساعت به وقت داروی مروه که البته خواب آور هم بود رسید...
و این یعنی خداحافظی...
چیزی که برای حاجی تعریف نشده بود...
اینکه از دخترش دل بکند و برود...
ولی ناچار بود...
یکبار دیگر تنها عضو سالم دخترش، پیشانی اش را بوسید و با اطمینان گفت: مطمئنم خیلی زود خوب میشی و برمیگردی پیشمون...