عضو شید دیگه اینجا بزودی یه خبر خیلی خوب براتون داریم😉👇🏻
😍
https://eitaa.com/joinchat/1654784056C3ba0510a65
•┈┈••✾•🕰•✾••┈┈•
🍁|مرغ دل ما را
کہ بہ کس رام نگردد
🍁|آرام تویے
دام تویے
دانہ تویے تو♥️
•┈┈••✾•🕰•✾••┈┈•
#اللّهمَّعَجِّلْلِوَلِیِّڪَالفَرَج
❅ঊঈ✿🕯✿ঈঊ❅
@non_valghalam
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🎥| #کلیپ
🔸دعای هفتم صحیفه سجادیه
➕حاج محمود کریمی
༺✾➣♡➣✾༺
http://eitaa.com/joinchat/3450667030Ca49fc47ed7
💢تیم تخصصی استخدام 100💢
🔗💜🔗💜🔗💜🔗💜🔗 ♡﷽♡ #تاریکخانہ🗝 ✍بہ قلمِ #شین_الف🍃 #فانوس_114 نگاهش به گلدان جدیدی بود که برایش آورده
🔗💜🔗💜🔗💜🔗💜🔗
♡﷽♡
#تاریکخانہ🗝
✍بہ قلمِ #شین_الف🍃
#فانوس_115
چشمهای مروه گشاد شد و خون به صورتش دوید...
_... ما همه چیز رو منهای اون موضوع خاص و هارد و این جریانا به حاج آقا و برادرت که این سری که رفتیم اونجا بودن توضیح دادیم...
حالشون بد شد ولی خدا رو شکر اتفاق بدی نیفتاد...
بالاخره که چی...
ناچار بودیم... اونا میخواستن ببیننت پدرت مدام فشار می آورد دیگه داشت کار به جاهای باریک میکشید...
باید علتش رو توضیح میدادیم...
حالا هم فردا قراره بیان دیدنت...
پدرت و برادرت...
پلکهای مروه ناخودآگاه روی هم افتاد...
درد مافوق تصورش بود...
پس کسی به ناله ی من توجهی نکرده بود... عطای لباس هم از صدقه سر میهمان بود...
چه میهمانی تلخی!
میدانست اگر پدرش او را با این حال ببیند چه بلایی به سرش می آید...
ولی ندیدنش هم از دیدنش دست کمی نداشت...
بین بد و بدتر مانده بود... و باز حتی مخیر نبود....
دیگران به جایش تصمیم گرفته بودند و بریده و دوخته به تنش میکردند...
ناتوانی را تا مغز استخوان حس میکرد...
اشکها میهمانان همیشگی این چند روزه ی چشمها و بالشش شده بودند و حره تنها کسی که آنها را با دست میگرفت و دلداری اش میداد...
تمام دغدغه ها یک قدم عقب نشسته بودند و او تنها به فردا فکر میکرد...
به لحظه ای که پدر و برادرش از در این اتاق وارد شوند...
...
برای بار چندم رو به حره گفت: ب..بیا...
_جانم؟!
بخدا همه چی خوبه پتوت مرتبه هیچ باندی هم جز باند دستت معلوم نیس فقط اگر بتونی خوب باهاش حرف بزنی نگران نمیشه...
_ممی...دونه... للکنت... گگگررفتتتم؟!
حره با ناراحتی سرتکان داد: آره میدونه...
ولی تو سعی کن شاد باشی... لبخند بزنی گریه نکنی...
تاجایی که میتونی درست حرف بزنی... زیادم به خودت فشار نیار اون شرایطط رو میدونه...
صدای تقه ی در مثل همیشه بند دلش را پاره کرد... باز هم میهمان جدید...
اینبار از نوع پدر و برادر!
نفس عمیقی کشید و دستی به روسری اش کشید...
سرش کرده بود تا ریختگی و خلوت شدگی موهایش را نبینند...
سعی کرد فکش را ثابت نگه دارد تا نلرزد...
باز ساجده بین در و چارچوب قرار گرفت: اومدن... بگم بیان تو؟!
حره نگاهی به مروه کرد و مروه به زحمت گفت: ییی... ی ددقه... صصب کن...
نگاهی به آینه ی گرد و پایه دار و کوچک روی پاتختی انداخت...
دوباره برش داشت و نگاهی به صورتش کرد...
روی گونه سمت راستش کبودی کمرنگ رو به بهبودی دیده میشد و روی گونه ی چپش خط بلند و کمرنگ ردِ چاقو...
همین... منهای این دو زخم اوضاع خوب بود!
خسته از تماشای این عروسِ مرده آینه را روی تخت رها کرد و ناامید سر تکان داد...
ساجده رفت و طولی نکشید که باز صدای تقه ی در آمد...
اینبار اما حضورشان را پشت در حس میکرد...
حضور دو سرو خم شده... دو چنار تبر خورده...
دو افرای زخمی... دو نخلِ سوخته... دو...
نفس عمیقی کشید و باز سر تکان داد تا حره چادرش را مرتب کند و برای باز کردن در بلند شود...
قلبش نه تنها در گلو، در تمام شریانها و حتی انگشتهایش میزد...
🎙تمامےحقوق رمان محفوظ و حق انتشار مجازے آن منحصرا بہ کانال ن.والقلم واگذار شده است...👇
http://eitaa.com/joinchat/3450667030Ca49fc47ed7
🚫 #کپےتحت_هرشرایطےحرام_وموجب_پیگردقانونے🚫
🔗💜🔗💜🔗💜🔗💜🔗
[🦋]
دم...
بازدم...
نفسهاے گرفتہے شـهـر
دمِ مسیحایۍ مۍخواهـــد...
#اللهم_عجل_لولیک_الفرج♥️
༺✾➣♡➣✾༺
http://eitaa.com/joinchat/3450667030Ca49fc47ed7
🍂
♡تُو
کہ کیمیـا فروشۍ
نظــرے بہ قلـبِ مــا کُن
♡کہ بضاعتۍ نداریـم ۅ
فکندھ ایم دامۍ...
#آقادلتنگحرمیم❤️
•┈┈••✾🍃🌟🍃•✾••┈┈•
@Non_valghalam
•┈┈••✾🍃🌟🍃•✾••┈┈•
💢تیم تخصصی استخدام 100💢
🔗💜🔗💜🔗💜🔗💜🔗 ♡﷽♡ #تاریکخانہ🗝 ✍بہ قلمِ #شین_الف🍃 #فانوس_115 چشمهای مروه گشاد شد و خون به صورتش دوید
🔗💜🔗💜🔗💜🔗💜🔗
♡﷽♡
#تاریکخانہ🗝
✍بہ قلمِ #شین_الف🍃
#فانوس_116
دستگیره در که چرخید پلکهایش را روی هم فشار داد...
دلش میرفت برای دیدنشان ولی طاقت دیدنشان بعد از این اتفاق را هم نداشت...
حره با خجالت سلامی کرد و دست به چادر گرفته از جلوی در کنار رفت...
کنار رفت و دو آینه را با هم روبرو کرد...
یکی شکسته و دیگری خمیده...
دلش میخواست از روی تخت پرواز کند و این سرو تناور را بغل بگیرد ولی افسوس که با هر تکان کوچکی درد مهلکی از پا درش می آورد...
صورت حاجی از دیدن دردانه اش پر از قطرات درشت عرق شده بود آنقدر که اشکهایش از آنها قابل تمیز نبود...
به زحمت چند قدم باقیمانده تا کنار تختش را جلو آمد و بعد زانو خم کرد...
زانوهایش که به زمین رسید پشت سرش شانه های افتاده ی برادر را هم دید...
اشکهایش بی شمار و بی نهایت شده بود...
هر سه به نوبت در صورت هم چشم میچرخاندند و بی صدا اشک میریختند...
حره طاقت دیدن نداشت پس بی سر و صدا از اتاق بیرون رفت...
کنار در با دیدن مرد غریبه ای که به دیوار تکیه کرده بود و چهره اش عجیب با اخمهایش گره خورده بود متعجب به حسنا خیره شد...
حسنا دستش را گرفت و از کنار در دور کرد...
وارد پذیرایی که شدند حره پرسید: این کی بود؟
_سر تیم حفاظت...
همراه حاجی و پسرش اومده...
تنها که نمیشد بیان...
حره سری تکان داد و اشکهایش را گرفت: خدایا نصیب گرگ بیابون نکن...
دلم کباب شد...
حاجی آب شده انگار...
اگر بفهمه...
حسنا با احتیاط هیس کشید و حره متوقف شد: خدایا خودت توطئه شونو خنثی کن... شرشونو به خودشون برگردون... آبروی این خانواده رو حفظ کن...
اشکهایش شدت گرفت و حسنا دید بد نیست در آغوشش بگیرد شاید آرام شود!
در اتاق اما حاجی برای بغل کردن دخترش ابا داشت...
میترسید دستی به چینی ترک خورده اش بکشد و از هم بپاشد...
با احتیاط تنها نگاهش میکرد و با بغض قربان صدقه اش میرفت...
_دخترِ بابا... مروه ی بابا... الهی بابات قربونت بره... الهی پیش مرگت بشه...
مروه با هر کلمه انگار تکیه گاهش را یافته باشد هق هقش شدت میگرفت و حاج حسن با احتیاط روی سرش دست میکشید: آروم باش عزیزم... آروم باش دخترم...
من... من پیشتم... فراموش کن... همه ی تلخی ها رو فراموش کن... خدا تو رو دوباره به ما بخشیده...
باید زودتر حالت خوب بشه...
ابروهایش از غیض غیرت گره خورد: تو بجای من تاوان دادی... مثل مادرت... مثلِ...
ابا کرد بگوید مثل میثم و تبرئه اش کند...
نگاه مروه دوباره روی صورت میثم نشست و لبخندی زد... از آخرین ملاقات، آب زیر پوستش رفته بود...
نه همان میثمِ دوسالِ پیش.. کمی شکسته تر..
ولی سرِ پا شده بود...
اشک در چشمانش میدوید و با بغض فرو میداد...
نمیخواست گریه کند ولی نمیتوانست...
این را از دستی که مدام سمت چشمهایش میرفت تا نمشان را بگیرد مبادا اشک جاری شود میشد فهمید...
با زحمت گفت: حا..حاج..بابا..
دل حاجی رفت برای صدای خش دار و کلام مقطعش: جانِ حاج بابا...
_من... خووبم...
نن..نگررران... ننبباشششید....
نگاه حاجی و میثم متلاطم تر شد...
نه میثم باورش میشد این مروه ی زبان بریده با آن چشمهای وحشت زده همان مروه ی شش ماه پیش که بر سرش عربده میکشید باشد...
و نه حاجی دیگر دخترش را میشناخت...
این دو جمله نه تنها خیالشان را راحت نکرد، بلکه نگران ترشان کرد...
مروه با دیدن چهره های نگرانشان به احتمال آن پدیده ی شوم فکر میکرد و نفسش میگرفت...
میثم روی زانو جلو آمد و کنار پدر نشست...
با صدای دورگه از بغض به زحمت گفت: سلام آبجی جانم...
اشکهای مروه باز شدت گرفت...
میثم طاقت نیاورد و سر روی سینه ی پدر گذاشت...
پدر بعد از مدتها بغلش کرد...
شاید هم میثم میدانست کجا باید آشتی کند...
این سه روز که کلامی با او حرف نزده بود...
نه بخاطر آبروی رفته اش یا بخاطر میثمی که دوسال تباه شد...
بخاطر پشت پایی که به دل فرزانه خورده بود...
و شرمندگی بینهایتش...
اما حالا و اینجا... حاجی میدانست غمِ میثم بزرگ شده و بی آغوش پدر تحمل کردنی نیست...
از او گذشت...
کاش کسی بود تا حاج حسن را بغل کند و داغش را به جان بخرد...
مروه دست بانداژ شده اش را بلند کرد و روی شانه ی پدر و برادرش کشید...
بعد با زحمت گفت: مممیشه...
ددستتت...تونو... بززارید... رروی... سسرم...
هر دو با درد پیش قدم شدند...
اینبار میثم روی پا بلند شد و پیشانی خواهرش را بوسید...
حاجی هم جرئت پیدا کرد و همین کار را کرد...
و تازه سر درد دل باز شد...
اشکها دقیقه ها را به سرعت پر میکردند تا جایی که ساعت به وقت داروی مروه که البته خواب آور هم بود رسید...
و این یعنی خداحافظی...
چیزی که برای حاجی تعریف نشده بود...
اینکه از دخترش دل بکند و برود...
ولی ناچار بود...
یکبار دیگر تنها عضو سالم دخترش، پیشانی اش را بوسید و با اطمینان گفت: مطمئنم خیلی زود خوب میشی و برمیگردی پیشمون...
میثم دنباله ی حرف پدر را گرفت: مروه... ببین من دیگه حالم خوبه... مگه نمیخواستی همینو ببینی... حالا تو باید خوب بشی... خیلی زود...
ما منتظرتیم...
ما دوساله دوریم... بیشتر از این نمیتونم تحمل کنم...
مروه لبخندی زد و سر تکان داد: بباشه...
هر دو با بی میلی از در بیرون رفتند و مروه به این فکر میکرد که کی میتواند دوباره به خانه برگردد؟!
البته اگر رسوایی تیر خلاص این سلسله مصائب نباشد و او خانواده اش را یکجا از پا درنیاورد...
پ.ن: این هم گروه نقد و نظر رمان که
درخواستش رو داشتید👇🏻❤️
https://eitaa.com/joinchat/3242000447C20e76db847
🎙تمامےحقوق رمان محفوظ و حق انتشار مجازے آن منحصرا بہ کانال ن.والقلم واگذار شده است...👇
http://eitaa.com/joinchat/3450667030Ca49fc47ed7
🚫 #کپےتحت_هرشرایطےحرام_وموجب_پیگردقانونے🚫
🔗💜🔗💜🔗💜🔗💜🔗
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
📹 چه کسی یار واقعی امام زمان(عج) است؟
#تصویری
•┈┈••✾•🔗♥️🔗•✾••┈┈•
http://eitaa.com/joinchat/3450667030Ca49fc47ed7
🍃ذکر لبـم شده
♥️|کہ الهۍ ببینمـٺ...
#اللهم_عجل_لولیک_الفرج
༺✾➣♡➣✾༺
http://eitaa.com/joinchat/3450667030Ca49fc47ed7
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🎥| #کلیپ
🔸دعای هفتم صحیفه سجادیه
➕حاج محمود کریمی
༺✾➣♡➣✾༺
http://eitaa.com/joinchat/3450667030Ca49fc47ed7
💢تیم تخصصی استخدام 100💢
🔗💜🔗💜🔗💜🔗💜🔗 ♡﷽♡ #تاریکخانہ🗝 ✍بہ قلمِ #شین_الف🍃 #فانوس_116 دستگیره در که چرخید پلکهایش را روی هم فش
🔗💜🔗💜🔗💜🔗💜🔗
♡﷽♡
#تاریکخانہ🗝
✍بہ قلمِ #شین_الف🍃
#فانوس_117
قبل از اینکه ساجده قرص را درون دهانش بگذارد با بغض صدا زد: حُ.حرره...
_جانم؟!
خودش را به اتاق رساند: چیه عزیزم؟!
_چچچ...چه خخبر؟!
حره میدانست منظورش چیست اما نمیدانست چه جوابی بدهد...
خودش را به آن راه زد: چه خبری سلامتی...
مروه کلافه پلکهایش را بر هم فشرد و ساجده از ترس بد نشدن حالش فوری توضیح داد: هنوز اعتراف نکرده به وجود هارد...
کلا منکر شده...
ولی مطمئن باش خیلی زود به حرفش میارن...
بعد بی معطلی قرص را درون دهانش گذاشت و لیوان آب را بر لبش: بخور راحت بخواب نگران هیچ چیز نباش...
به خدا بسپار همونطور کہ نجاتت داد آبروتم حفظ میکنه...
مروه بغ کرده سر بر بالش گذاشت اما قطرات سرد اشک زودتر از سرش به بالش رسیدند...
با خودش تکرار کرد... خدا... خدا...
واقعا کمکم میکنی؟!
چرا نمیتوانست اعتماد کند و با خیال راحت بخوابد؟!
با خودش فکر میکرد تمام این سالها پوستینی از عبودیت و اعتقاد و باور دور خود کشیده بود و خودش هم باورش شده بود عبدی مومن و مخلص و لبریز از یقین است...
ولی درون این پوستین چه خبر ها که نبود...
پوستینی که به تلنگری شکسته، فرو ریخته بود و حالا خود حقیقی اش را، کہ اینهمه سال پنهان کرده بود میدید...
کم کم پلکهایش سنگین میشد که به زحمت گفت: ححُره...
ببرام... قر..آن... ببخون...
حره با چشم کشیده ای بلند شد و قرآن کوچکش را از کیفش آورد...
کنار تختش نشست و قرآن را گشود...
وَ خواند:
_﷽
وَ الَّذِينَ کَفَرُوا وَ کَذَّبُوا بِآيَاتِنَا أُولٰئِکَ أَصْحَابُ الْجَحِيمِ (10)
يَا أَيُّهَا الَّذِينَ آمَنُوا اذْکُرُوا نِعْمَةَ اللَّهِ عَلَيْکُمْ إِذْ هَمَّ قَوْمٌ أَنْ يَبْسُطُوا إِلَيْکُمْ أَيْدِيَهُمْ فَکَفَّ أَيْدِيَهُمْ عَنْکُمْ وَ اتَّقُوا اللَّهَ وَ عَلَى اللَّهِ فَلْيَتَوَکَّلِ الْمُؤْمِنُونَ (11) *
مروه دیگر بیش از این نشنید...
در اشکهای گرمش غرق شد و در خیال خدای مهربانش به خواب رفت...
حره با پشت دست نم اشکهایش را گرفت و قرآن را بوسید...
روی چشم کشید و بلند شد تا توی کیفش بگذارد...
در همان حال از ساجده که خیره به مروه به معنی آیات فکر میکرد سوال کرد: حالا مطمئنی میتونن ازش اعتراف بگیرن؟!
پوزخندی زد: مگه دست خودشه اعتراف نکنه...
حالا که اطلاع داریم چنین چیزی هست اعتراف گرفتن از اون یارو کار سختی نیست...
نگرانی ما اینه که اون فیلمها رو به مرکز خودشون فرستاده باشه...
اونوقت دیگه کنترل کردنش خیلی سخت میشه...
شایدم...
حره هیسی کشید: خوابش هنوز عمیق نشده...
ساجده لبش را به دندان گرفت و از جا بلند شد: بیا بریم بیرون شام بخور از وقتی اومدی اینجا خیلی لاغر شدی...
حره دیگر خودش را از یاد برده بود...
فقط مروه را میدید...
مروه و دردهایش...
مروه و ترسهایش...
مروه و نگرانی هایش...
...
کسی چه میدانست گرهی به این کوری که خواب را از او و آن دختر معصوم و همه ی آگاهانِ این ماجرا گرفته بود، به این سادگی باز شود و اصلا باز شده باشد؟!
کسی چه میدانست تعبیر آن آیات در همین نزدیکی باشد؟!
با لبخند پهنی عمیق نفس کشید و زیر لب زمزمه کرد: خدایا شکرت...
دلش میخواست این حال خوب را جشن بگیرد...
باید زودتر خیالشان را راحت میکرد... گوشیِ خط امنش را برداشت و رابطش را گرفت...
تا جواب بدهد کمی طول کشید...
همین که جواب داد کلافه گفت: کجایید...
آنطرف خط حسنا با اشاره از پزشک عذرخواهی کرد و از اتاق بیرون آمد...
بدون ذکر گرفتاری جدیدش فقط گفت: ببخشید آقا کاری پیش اومده بود... بفرمایید..
با یادآوری خبر دوباره حالش خوب شد... با ته خنده ای تهِ صدایش گفت:
_اعتراف کرد...
+خب چی گفت...؟!
_دوربینش رو تازه خالی کرده بوده و جز اون هارد بک آپ دیگه ای ازش نداشته...
قبل از اینکه از باغ بیاد بیرون و بره سر قرار هارد رو تو باغ دفن میکنه و میره...
قرار بوده پولشو بگیره و بره بعد اونا بیان از باغ برش دارن...
باغ هم که از اون روز حفاظته... اینهمه وقت زیر سر خودمون بوده و خبر نداشتیم!
بچه ها رو فرستادم درش بیارن و فوری معدوم کنن...
حسنا با شوق گفت: چقدر عالی... خسته نباشید قربان...
_ممنون... لطفا زودتر بهشون خبر بدید خیالشون راحت باشه...
+چشم الان... فعلا با اجازتون...
______________
*و کسانی که کافر شدند و آیات ما را تکذیب کردند، اهل دوزخند.
ای کسانی که ایمان آوردهاید! نعمتی را که خدا به شما بخشید، به یاد آورید؛ آن زمان که جمعی (از دشمنان)، قصد داشتند دست به سوی شما دراز کنند اما خدا دست آنها را از شما باز داشت! از خدا بپرهیزید! و مؤمنان باید تنها بر خدا توکّل کنند!
➕آیات 11 و 12 سوره مائده
🎙تمامےحقوق رمان محفوظ و حق انتشار مجازے آن منحصرا بہ کانال ن.والقلم واگذار شده است...👇
http://eitaa.com/joinchat/3450667030Ca49fc47ed7
🚫 #کپےتحت_هرشرایطےحرام_وموجب_پیگردقانونے🚫
🔗💜🔗💜🔗💜🔗💜🔗
وقتی حاجتت را به تاخیر میاندازد،
دارد چیز بزرگتری به تو میدهد..
منتها تو حواست به خواسته خودت هست
و متوجه نمیشوی ...
تو نان میخواهی،
او به تو جان میدهد...🍃
#حاج_آقا_دولابی
❅ঊঈ✿🍃🌸🍃✿ঈঊ❅
http://eitaa.com/joinchat/3450667030Ca49fc47ed7
13.74M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
📹|
♥️ او دلتنگ ماست ..
باور میکنید؟!
#تصویری
༺✾➣♡➣✾༺
http://eitaa.com/joinchat/3450667030Ca49fc47ed7
«وَلَنَبلُوَنَّکُم حَتیَ نَعلَمَ المُجَاهِدینَ
مِنکُم والصَّابِرینَ وَ نَبلُوَا اَخبَارَکُم»
و همه گونه شما را امتحان میکنیم
تا از میان شما تلاشگران و صابران
را معلوم بداریم ، واحوالتان را بشناسیم 🌱
محمد/ 31 ❤
༺✾➣♡➣✾༺
http://eitaa.com/joinchat/3450667030Ca49fc47ed7
🔔اهالۍ قلم توجه؛
گروه نقد و بررسی رمان "تاریکخانه"👇🏻
https://eitaa.com/joinchat/3242000447C20e76db847
اگر سوال یا ابهامی دررابطه با رمان دارید یا تحلیل و نظر و نقدی هست بفرمایید نویسنده پاسخگو هستن👆😇
💢تیم تخصصی استخدام 100💢
🔗💜🔗💜🔗💜🔗💜🔗 ♡﷽♡ #تاریکخانہ🗝 ✍بہ قلمِ #شین_الف🍃 #فانوس_117 قبل از اینکه ساجده قرص را درون دهانش ب
🔗💜🔗💜🔗💜🔗💜🔗
♡﷽♡
#تاریکخانہ🗝
✍بہ قلمِ #شین_الف🍃
#فانوس_118
با شادی زاید الوصفی که بالاخره کمی از آن در ظاهرش نمایان شده بود داخل شد و تا کنار تخت مروه رفت...
بعد سر در گوشش گذاشت و خبر خوشش را داد...
لبهای مروه به خنده باز شد... عمیق...
بعد از مدتها انگار کوهی را از پشت برداشت و به زمین گذاشت...
انگار آبشاری سر تا پایش را از آلودگی شست و سبک کرد...
شبیه روزی که از مادر متولد شد، بی هیچ دغدغه آرام گرفت انگار هیچ غمی دیگر در دلش نیست...
این دغدغه آنقدر برایش بزرگ بود که ذهنش را پر کند و حالا ذهنش خالی شده بود..
هرچند این حس نمیتوانست چندان طولانی باشد ولی به آن دلخوش بود...
حسنا حره و ساجده را هم آگاه کرد و حره بی درنگ سجده ی شکری به جا آورد...
دکتر بهزادی که همه از آوردن فامیلی اش پرهیز داشتند، متعجب تماشایشان میکرد اما میدانست نباید سوالی بپرسد چون جوابی نمیگیرد...
حسنا دست پشت کمر ساجده و حره که با مروه چشم در چشم هم بی هیچ کلامی میخندیدند گذاشت و به سمت در راند...
_دکتر ما میریم بیرون شما ویزیت رو انجام بدید...
و با اشاره به او فهماند وقت گفتن حرفی که میخواستی حالاست...
ساجده عادت داشت به نپرسیدن اما حره همین که از در فاصله گرفتند متعجب گفت: چرا برای ویزیت باید بیایم بیرون؟!
میخواستم پیشش بمونم اتفاق به این خوبی باید جشن بگیریم!
حسنا سر تکان داد: حالا واسه جشن گرفتن وقت زیاده بذار دکتر کارش رو بکنه...
و با فشار دست او را روی مبل نشاند...
حره متعجب تر شد: وا خب ما چکار به کار دکتر داشتیم؟!
تاحالا پس چرا بیرونمون نمیکرد...
چکار داره مگه؟!...
حسنا دید مقاومت بی فایده است و تا توضیح ندهد حره دست بردار نیست...
ناچار نشست و توضیح داد:
_ما برای تکمیل اطلاعاتمون و اینکه دستمون تو بازجویی پر باشه باید جزئیات تمام این دو سه روز رو بدونیم...
اما نمیخواستیم با سوال کردن سلامتی مروه به خطر بیفته...
ولی دکترش توی توضیح روند درمانش گفت باید یکبار تمام اون دو روز رو تعریف کنه تا از شرش خلاص بشه و کابوسهاش هم کنترل بشه...
گفت من الان به زور دارو میخوابونمش وگرنه تا آخر عمر نمیتونه راحت بخوابه...
امروز که حالش خوبه و تقریبا میتونه حرف بزنه بهترین وقت برای این جلسه بود...
قراره دکتر ازش بخواد تمام اون دو روز رو تعریف کنه...
حره از هیجان و اضطراب ایستاد: وای نه...
اینجوری که بیشتر اذیت میشه!
_در درازمدت اثر مثبت داره... تشخیص دکترشه نگران نباش...
+اصلا این اطلاعات به چه درد شما میخوره؟
_از روی رفتارشناسی و نوع و ابزار شکنجه ها،که ما هیچی ازش نمیدونیم جز اطلاعات محدودی که پزشکها از نوع زخمها دادن، میشه خط و ربط آموزشی و اتصال گروه و سیستمشون رو تا حدودی فهمید و برای بازجویی دست بالا رو داشت...
وقتی دید حره هنوز گنگ نگاهش میکند جدی گفت:
_توضیح بیشتری نمیتونم بدم... بدردت هم نمیخوره...
حره باز دهان باز کرد تا چیزی بگوید که صدای نسبتا بلند مروه هر سه شان را از جا پراند: نه... نه... نه...
اشکهای حره جاری شد: تورو خدا راحتش بذارید...
حتی پنج دقیقه هم شادیش طول نکشید...
خدایا...
با دست صورتش را پوشاند و ساجده بغلش گرفت...
حسنا دلسوزانه گفت: احساساتی برخورد نکن...
الان یکم اذیت بشه خیلی بهتره تا اینکه تمام عمر مریض و قرصی باقی بمونه...
حق با حسنا بود ولی دست خودش نبود که دلش طاقت نمی آورد...
دوید و خودش را پشت در اتاق رساند...
به تاکیدات جدی اما آهسته ی حسنا برای فالگوش نایستادن هم، برای اولین بار بی توجهی کرد...
میخواست بداند چه بر سر رفیقش آمده...
دست خودش نبود، نمیتوانست مقابل خواسته اش بایستد...
دکتر بهزادی با احتیاط مروه را آرام میکرد: عزیزم الان حین یادآوری یکم اذیت میشی ولی در عوض برای همیشه توی ذهنت به یک خاطره ی بد تبدیل میشه نه یک کابوس که هرشب با اینهمه قرص و دارو بازم دست از سرت برنمیداره...
من میدونم تا چشمهاتو میبندی اون صحنه ها جون میگیرن...
پس لطفا بگو تا آروم بشی...
دقیق بهم بگو چه اتفاقی افتاد...
مروه با ناله گفت: نمییتو...نم...
_خجالت رو کنار بذار من پزشکتم یه زنم دلیلی برای خجالت کشیدن وجود نداره...
ازت خواهش میکنم توضیح بده، دقیق ،لطفا هیچ چیز رو بخاطر خجالت فاکتور نگیر...
مطمئن باش این کار آرومت میکنه...
مروه با احتیاط لب روی لب کشید و اشکهایی را که لحظه ای قطع نمیشد از روی صورت برداشت...
بعد زبان باز کرد به توصیف آن دو روز هولناک...
از ابتدا تا انتها...
هر سه پشت در میخکوب شده بودند و توان نشنیدن و رفتن نداشتند...
حره چانه هایش میلرزید...
بی صدا هق هق میکرد... با هر کلمه ای که مروه با لکنت و هق هق به زبان می آورد قلبش از جا کنده میشد...
دست به دهان و سر میکشید و بی صدا بی قراری میکرد...
کنار دیوار مینشست... بلند میشد... قدم میزد...
قلبش از شدت ترس و نگرانی در حال انفجار بود...
با تصور اینکه رفیقش این لحظات را پشت سر گذاشته دیوانه میشد...
بغض میکرد و دلش میشکست و آب می شد...
و باز از نو این احوال را از سر میگرفت...
🎙تمامےحقوق رمان محفوظ و حق انتشار مجازے آن منحصرا بہ کانال ن.والقلم واگذار شده است...👇
http://eitaa.com/joinchat/3450667030Ca49fc47ed7
🚫 #کپےتحت_هرشرایطےحرام_وموجب_پیگردقانونے🚫
🔗💜🔗💜🔗💜🔗💜🔗
•┈┈••✾•🍂♥️🍂•✾••┈┈•
|°•شـب جمعـه اسـٺ و دِلـَــم رفـٺ
بہ سمـٺِ اربـاب...
کاش مۍشُـد
کہ کُمیـل در حـَـرمَـش مۍخـوانـدم•°|
•♡• #شبزیارتۍارباب #التماسدعا •♡•
•┈┈••✾•🍂♥️🍂•✾••┈┈•
༺✾➣♡➣✾༺
http://eitaa.com/joinchat/3450667030Ca49fc47ed7
Clip-Panahian-VijegyNabTareenEnsanHa.mp3
2.17M
🎵 ویژگی شخصیتی نابترین انسانها
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🎥| #کلیپ
🔸دعای هفتم صحیفه سجادیه
➕حاج محمود کریمی
༺✾➣♡➣✾༺
http://eitaa.com/joinchat/3450667030Ca49fc47ed7
|•
قصہ ے نیامدنت
بہ سر نمیرسد؟!
#متی_ترانا_و_نراک♥️
༺✾➣♡➣✾༺
http://eitaa.com/joinchat/3450667030Ca49fc47ed7
🦋🍃|
یا ااباصالح
دلــ بۍ تُو بہ جان آمد...
وقـٺ اسـٺ
کہ بازآیۍ...
#اللهم_عجل_لولیک_الفرج
༺✾➣♥️➣✾༺
http://eitaa.com/joinchat/3450667030Ca49fc47ed7