eitaa logo
💢تیم تخصصی استخدام 100💢
27هزار دنبال‌کننده
3.3هزار عکس
1هزار ویدیو
87 فایل
﷽ ✅ آموزشگاه تخصصی استخدام 100 کانال اصلی استخدام ۱۰۰👇👇 @estekhdam_100 ✅ ادمین ثبتنام👈👈 @admin_es100 💫 رضایت داوطلبین استخدامی: 🔗 @rezayat_es100 لینک گروه ذخیره کنید 👇👇 https://eitaa.com/joinchat/2347630962C2eed45eb2d ❤❤❤❤❤❤❤❤❤
مشاهده در ایتا
دانلود
💢تیم تخصصی استخدام 100💢
🔗💜🔗💜🔗💜🔗💜🔗 ♡﷽♡ #تاریک‌خانہ🗝 ✍بہ قلمِ #شین_الف🍃 #فانوس_110 راس سوم مثلث شد و کنار تخت مروه نشست...
🔗💜🔗💜🔗💜🔗💜🔗 ♡﷽♡ 🗝 ✍بہ قلمِ 🍃 چشم های مَروِه رنگش مدام از اشک پر و خالی میشد و اشکها بی صدا روی بالش فرود می آمد... همان چشمهایی که رنگشان مادرش را بہ این اسم رساند... مَروِه... نگاهش به آفتاب در حال غروب پشت هاله ی سفید پرده ی روی پنجره خشک شده بود و هیچ صدایی از اینهمه بغض و اشک شنیده نمیشد... حُره آرام سمت راستش نشسته بود و منتظر بود صورت برگرداند... از شنیدن خبر داد و قال راه بیندازد و تقلا کند... دست و پا بزند و او به زحمت مهارش کند... ولی او بجای تمام این کارها فقط اشک میریخت... بی صدا... انگار فهمیده بود کاری از تقلاهایش ساخته نیست... خسته بود... تن داده بود... نگران بود... خجالت زده بود... اما دلتنگ هم بود... دلتنگ خواهرهایش... دلتنگ انسیه که کم از مادرش نبود... آه حاج بابای نازنینش... چقدر دلتنگ او بود و دیدار میسر نبود... و دلتنگ برادرش... چقدر دلش میخواست روز آزاد شدن مقابل در زندان انتظارش را بکشد و تنگ در آغوشش بگیرد... تا عذاب این شش ماه زندانی شدن برادرش به خواست و حکمت و تصمیم خودش زایل شود و نفسی تازه کند... با خودش گفت خدا لعنت کند کسی را که لذت ایستادن و دویدن و حرف زدن و دلِ خوش را از من گرفت... بایاد آوری اش صورتش جمع شد و باز یاد معلوم دوم افتاد... هنوز نتوانسته بود چیزی درباره آن هارد کذایی بگوید... دلش میخواست حرف بزند اما نمبتوانست... وجودش شده بود سراسر تلخی... تلخیِ درد تلخیِ ناتوانی تلخیِ تحقیر تلخیِ... تلخیِ خجالت... و خجالت و خجالت و خجالت... با خودش فکر کرد چطور با آنها روبرو شوم؟! اما قبل از اینکه فرصت کند جوابی برای سوالش پیدا کند تقه ای به در خورد و ساجده از لای در سرک کشید: اومدن...بگم بیان داخل؟!... حره نگاهی به مروه ی همچنان ساکت انداخت و ناچار گفت: بیان... ساجده بیرون رفت و وارد پذیرایی کوچک خانه ی کوچکِ حفاظتی مروه شد... با اشاره به حسنا فهماند میهمانها میتوانند وارد شوند اما حسنا با این ظاهر راه دادنشان را صلاخ نمیدید... انسیه و فرزانه و معصومه هر سه کنار هم نشسته و با شدت ولی بی صدا اشک میریختند و هق هق در گلو میشکستند... چیزی درون جعبه ی دستمال کاغذی روی میز نمانده بود در عوض درون سطل آشغال کوچک کنار مبل، پشته ی سفیدی از دستمال های مچاله شده ظاهر شده بود... درون دل هر یک چہ میگذشت؟! انسیه از خوش باوری ش و زحماتی که برای آن بی چشم و رو کشیده بود حرص میخورد و از تشویق کردن مروه پشیمان بود... و از فکر اینکه روزی همسرش بداند و بفهمد چه بلایی به سر دخترش آمده اشک میریخت... معصومه نگران دردها و سلامتی خواهرش بود و با یادآوری زجرهایی که کشیده اشک میریخت... فرزانه اما از این به بعد مروه را میدید و حس میکرد، کمالِ وجاهت و ملاحت مقابلش سوخته و خاکستر شده... و از این فکر که آیا روزی از این تل خاکستر ققنوسی برخواهدخاست یا نه؟! و از جواب نزدیک به نه ای کہ به خودش میداد اشک میریخت... درد آنقدر بزرگ بود که هر کس جز به گوشه ای از آن نمیتوانست بپردازد... حسنا تک سرفه ای کرد و آهسته گفت: من معذورم با این حال نمیتونم راهتون بدم تو اتاق... انسیه مظلومانه گفت: دخترم نمیشه به این داغ گریه نکرد... ما هم دلمون میخواد آروم باشیم بخندیم بهش روحیه بدیم ولی آخه... باز اشک امانش را برید و برای گرفتن صدایش دست روی دهان گذاشت... حسنا چاره ای جز متاثر شدن نداشت: خب با این اوقاف میخواید قرار رو به چند هفته بعد موکول کنیم که شما دلتون سبک شده باشه و اونم حالش بهتر باشه؟! _ما هرموقع ببینیمش حالمون همین طور میشه... فرقی نمیکنه... یکم بهمون فرصت بدید آروم میشیم بعد میریم داخل... اینجا که نشستیم مزاحمیم؟! اگر اینطوره میتونیم بریم بیرون... حسنا خجالت زده گفت: نه خواهش میکنم راحت باشید... دلش میسوخت به حال این خانواده ی نجیب... داشت فکر میکرد آیا این زخم برازنده ی تن آنها بود؟! به چرایی و حکمتش می اندیشید... مثل همه ی کسانی که این ماجرا را میدانستند و این سوال رهایشان نمیکرد... کمی که گذشت گریه ها فروکش کرد اما چشمها هر یک به قاعده ی دو کاسه ی خون به قوت خود باقی بودند... با قول و تعهد آماده شدند تا وارد اتاق شوند... تقه که به در خورد نه دل در سینه ی مروه بند شد و نه در سینه ی آن سه نفر... و نه حتی در سینه ی حره و حسنا و ساجده!... شاید حتی چوب راش در و دستگیره ی فلزی اش هم از سنگینی لحظات قیام کرده بودند... کسی چه میداند!
مرد میدان چرخاندن دستگیره فقط حسنا بود که داوطلب شد و بقیه پشتش قطار شدند... آخر صف هم معصومه ی ته تغاری ایستاد که دلش از تصور روبرو شدن با خواهری که جای مادرش بود و همیشه او را کوه دیده بود و کوه خواسته بود در آن حالی که توصیفش کرده بودند، با شدت به سینه لگد میزد و بیقراری میکرد... 🎙تمامےحقوق رمان محفوظ و حق انتشار مجازے آن منحصرا بہ کانال ن.والقلم واگذار شده است...👇 http://eitaa.com/joinchat/3450667030Ca49fc47ed7 🚫 🚫 🔗💜🔗💜🔗💜🔗💜🔗
🍁ماننـد شیشـہ اے کہ خــریداڔ سنگ بـود ایـن دلــ شکستـن ݓـو برایـم قشنـگ بـود 🍁رویـاے باشکوهـِ رسیـدن بہ سـاحلـٺ آغــاز خـودکشۍ هــزاڔان نـ‌هـنگ بود... ♥️🍫 •┈┈••✾•🍂☕️🍂•✾••┈┈• @Non_valghalam •┈┈••✾•🍂☕️🍂•✾••┈┈•
💌 | خدا برای هر لحظه ما برنامه دارد. 🌱 رزمایش همدلی: ghadir.org/hamdeli ༺‌‌✾➣♡➣✾༺‌‌ http://eitaa.com/joinchat/3450667030Ca49fc47ed7
♥️🐳| ☕️مصـرعۍ از قلـبِ مَـن با مصرعۍ از قلـبِ تُو ☕️شاھ‌بیتۍ مۍشـود در دفتــرِ دیــوانـــِ عـشـ♡ـق... 🍭 •┈┈••✾•🍃🍧🍃•✾••┈┈• http://eitaa.com/joinchat/3450667030Ca49fc47ed7
+در رو باز کن زینب ... من پشت در خونه ات هستم ... تو مریضی یکی باید ازت مراقبت کنه ... _کی بهت اجازه داده من رو با اسم کوچیک صدا کنی؟... +چرا گریه می کنی؟ ... من واقعا بهت علاقه دارم... _باشه، اگر واقعا بهم علاقه داری با پدرم حرف بزن ... این رسم ماست ... +باشه ... شماره پدرت رو بده، می تونه انگلیسی صحبت کنه؟ ... من فارسی بلد نیستم ... _پدرم شهید شده، تو هم که به خدا و این چیزها اعتقاد نداری. از اینجا برو ... و دیگه نفهمیدم چی شد ... از حال رفتم ... https://eitaa.com/joinchat/1654784056C3ba0510a65 عاشقانه دانشجوی ایرانی و دکتر آلمانی♥️ 😯
💢تیم تخصصی استخدام 100💢
🔗💜🔗💜🔗💜🔗💜🔗 ♡﷽♡ #تاریک‌خانہ🗝 ✍بہ قلمِ #شین_الف🍃 #فانوس_111 چشم های مَروِه رنگش مدام از اشک پر و خا
🔗💜🔗💜🔗💜🔗💜🔗 ♡﷽♡ 🗝 ✍بہ قلمِ 🍃 انسیه پشت سر حسنا وارد شد و با حره که مقابلشان ایستاده بود مواجه شد... حره سعی کرد لبخند به لب بیاورد و سلام کرد ولی انسیه مات تصویر پشت سرش مانده بود که حتی نتوانست جواب سلامش را بدهد... دختری که از جان همسرش عزیز تر بود و برای خودش هم؛ حالا مثل تکه گوشت بی حرکت روی تخت افتاده بود و از شدت تعدد پانسمانها حتی لباسی به تن نداشت و با کاور پوشانده شده بود... از دیدن چشمهای معصوم و صورت مظلومش قلبش مچاله شد ولی قولی که به حسنا داده بود را به خودش یادآوری کرد و اشکهایش را پشت پلک به زندان برد... فوری کنار تختش زانو زد و با لبخند پر از بغضی گفت: سلام قشنگم... حالت خوبه؟! و مروه در دل به این خطاب خندید... "قشنگم! کدام قشنگ... دیگر زیبایی و جمالی نمانده!" دلش میخواست زمین دهان باز کند و او را از مقابل این میهمانان آشنا ببلعد اما ناآرامی نکرد... تنها به زبان و فکش فشار آورد تا بگوید: _س...س...سللل...ااممم... با شنیدن صدای مقطع و لرزانش قول ها فراموش شد و هق هق ها بلند... معصومه از شدت بیتابی از اتاق بیرون رفت و فرزانه کنار مادرش روی زمین افتاد... آنها گریه میکردند و مروه گریه میکرد... مروه گریه میکرد و آنها گریه میکردند... و حسنا می اندیشید که کاش دکتر اینجا بود تا از او بپرسم گریه برایش مفید است یا مضر؟! حره جلو رفت و آهسته و پر از بغض زیر گوش انسیه نجوا کرد: حاج خانوم تو رو خدا آروم باشید میترسم حمله بهش دست بده... انسیه چادرش را روی سر کشید و آهسته تمام هق هق هایش را در چند ثانیه بیرون ریخت... فرزانه اما اشکهایش بی صدا و پی در پی میچکید و توانی برای متوقف کردنشان نداشت... آهسته دست جلو برد و دست بانداژ شده ی مروه را نوازش کرد: _سلام آبجی... ولی بیشتر از این زبانش یاری نکرد... مروه به زحمت لبخند محوی زد... دیگر کسی حرفی برای گفتن نداشت.... تنها سکوت بود و روضه ی مکشوفی که جمع را بی صدا میگریاند... طول کشید تا تازه عروس خجالتی و نازک نارنجیِ خانواده ی قاضیان دلش را بیابد و دوباره برای دیدن خواهرش به اتاق بیاید... غریبانه شبیه کودکان مادرمرده پایین پای خواهرش ایستاد و با بغض و چانه ی لرزان خیره اش شد... مروه با دیدنش دست سالمش را کمی بلند کرد تا درآغوشش بگیرد... معصومه اولین کسی بود که مروه برای در آغوش کشیدنش پیش قدم میشد... با قدمهای لرزان خودش را تا پای تخت رساند و کنارش به زمین انداخت... دلش میخواست در آغوشش بگیرد اما زخم هایش نمیگذاشت... سرش را روی بالش کنار سرش گذاشت و مروه به زحمت دست روی سرش کشید و سر درد دلش باز شد: آجی جون الهی قربونت برم.... چی به سرت اومده؟! باهام حرف بزن... یه چیزی بگو من دارم دق میکنم... توروخدا... بهم بگو حالت خوبه... همه به تکاپو افتاده بودند ساکتش کنند اما شدنی نبود... حره و حسنا برای بیرون بردنش جلو آمدند اما با دست به تختش چنگ زده بود و با هق هق جملاتش را تکرار میکرد و مروه از دیدنش در آن حال هزار بار میمرد و زنده میشد... جلوی چشمانش او را از تخت جدا کردند و کشان کشان بردند اما کاری از دستش برنمی آمد... آنقدر به این صحنه زل زد تا بالاخره قبل از بیرون رفتنشان به زبان آمد: ننننهههه... نننبببرررر...ییدد... بببـ...مممووو...نننه... پپپپ....پیششششــ..َ.مم حره و حسنا خیره ی او شده بودند که طولانی ترین جمله اش را به زبان آورده بود... انگار خلاف انتظارشان این شوک برایش بد هم نبود... کمی زبانش را باز کرده بود... معصومه را رها کردند و دوباره به موضعش برگشت... ملاقات چندان طول نکشید وقتی نه گریه ها بند می آمد و نه سوال و جوابی مقدور بود با زبان الکن مروه... فقط هنگام رفتن فرزانه آرام کنار گوشش نجوا کرده بود: شنبه میثم آزاد میشه... تو رو خدا زودتر خوب شو... باید ببیندت... تو امیدشی... تو باید حفظش کنی... با بغض گفت: هنوز امیدمون تویی... کفیلمون تویی... تو رو خدا زود خوب شو... و به زحمت جدا شده بود و رفته بود... اما همبن چند جمله شده بود فکر چند ساعت بعد مروه... فکرِ وظایفی که به دوشش بود و حالا رمین مانده بود... فکر تن علیل و روح زخمی اش... فکر اینکه میشود به آن روزها برگشت؟! و باز فکر ترس بزرگش که معلوم نبود به چه عاقبتی ختم میشد... پ.ن: بعد از این داستان وارد فاز جدیدی خواهد شد❤️🍃 🎙تمامےحقوق رمان محفوظ و حق انتشار مجازے آن منحصرا بہ کانال ن.والقلم واگذار شده است...👇 http://eitaa.com/joinchat/3450667030Ca49fc47ed7 🚫 🚫 🔗💜🔗💜🔗💜🔗💜🔗
•┈┈••✾•🍁•✾••┈┈• ز دسـت دیـدھ و دلـــ♡ ھـر دو فـــریاد کہ هـر چـہ دیـدھ بینـد دلـــ♡ کنـد یاد!... 🕰 ╔═  🍂☕️ ════╗ @non_valghalam ╚════ ☕️🍂  ═╝ •┈┈••✾•🍁•✾••┈┈•
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
8.19M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🎥| 🔸دعای هفتم صحیفه سجادیه ➕حاج محمود کریمی ༺‌‌✾➣♡➣✾༺‌‌ http://eitaa.com/joinchat/3450667030Ca49fc47ed7