eitaa logo
💢تیم تخصصی استخدام 100💢
27هزار دنبال‌کننده
3.3هزار عکس
1هزار ویدیو
87 فایل
﷽ ✅ آموزشگاه تخصصی استخدام 100 کانال اصلی استخدام ۱۰۰👇👇 @estekhdam_100 ✅ ادمین ثبتنام👈👈 @admin_es100 💫 رضایت داوطلبین استخدامی: 🔗 @rezayat_es100 لینک گروه ذخیره کنید 👇👇 https://eitaa.com/joinchat/2347630962C2eed45eb2d ❤❤❤❤❤❤❤❤❤
مشاهده در ایتا
دانلود
💢تیم تخصصی استخدام 100💢
🔗💜🔗💜🔗💜🔗💜🔗 ♡﷽♡ #تاریک‌خانہ🗝 ✍بہ قلمِ #شین_الف🍃 #فانوس_112 انسیه پشت سر حسنا وارد شد و با حره که م
🔗💜🔗💜🔗💜🔗💜🔗 ♡﷽♡ 🗝 ✍بہ قلمِ 🍃 نگاهی به تقویم روی پاتختی کنار دستی اش کرد... مثل همیشه ماژیک را برداشت و روی روز دیگری که گذشت خط کشید... نگاهی به انبوه خطوط قرمز روی تقویم انداخت... چند روز است کہ مثل زندانی ها در این خانه حبس شده و مثل تکه گوشت بی تحرک و بی مصرفی روی این تخت افتاده؟! چه مدت است که هیچ کاری از دستش ساخته نیست و فقط برای حرف زدن تقلا میکند؟! حره کنارش نشست و اشکهایش را با دست گرفت: _عزیزم چرا باز گریه میکنی تو... الحمدلله امروز عالی بودی... چندین تا جمله گفتی... هم کار این مربیت خوب بوده و هم خودت خیلی عالی بودی... مروه لبخند کجی زد... سطح کلمه ی عالی چقدر تنزل پیدا کرده... تلاش کرد تا دوباره مثل چند دقیقه ی پیش جمله ای بگوید: حُ..حرره.. _جان دل؟! +هااارردد.. _هارد؟! آها... خب... الان میتونی بهم بگی موضوع هارد چیه؟ کمی فکر کرد که اصلا چه باید بگوید... از توضیحش هم خجالت میکشید... بعد گفت: کککاغغذ... مممداد... بده نگاهی به دست راستش که هنوز بانداژ بود اما انگشتانش تکان میخورد انداخت: میتونی؟! به تایید سر تکان داد... حره کاغذ و خودکار را زیر دستش گذاشت و او فکر کرد که چگونه باید بنویسد و شرح دهد... و بعد با زحمت و خط شکسته چند کلمه نوشت که گویای رازش بود و به دست حره داد... چشمان حره روی کاغذ گرد شد و سرش را بلند کرد... با بهت و چانه ی لرزان مقابل صورت خیس مروه لب زد: بی حیای وقیح.... پست... عوضی... کاغذ توی دستش مچاله شد: کاش میتونستم استخوناشو خورد کنم... بعد فوری از جایش بلند شد تا حسنا را خبر کند... حسنا به محض شنیدن خبر سراسیمه داخل دوید و گوشی تلفنش را پیدا کرد... مروه دلش میخواست فریاد بکشد این ننگ را بازگو نکنید... اما میدانست نمیشود... باید تکلیف روشن میشد... حسنا برای دادن گزارش از اتاق بیرون رفت و مروه پتو را روی سر کشید تا کسی را نبیند... حره کنار تختش روی زمین نشست و سرش را روی تشک گذاشت... هر دو با غربت اشک میریختند و حره با خودش فکر میکرد رفیقش چه توانی داشته که تا امروز با این ترس و اضطراب دوام آورده... و چقدر دلش سوخته بود به حال غربت و سکوت اجباری اش... حسنا که به اتاق برگشت پتو را از روی مروه کنار زد... آهسته پرسید: بگو ببینم میدونی قبل بیرون رفتن از اون خونه اون هاردو کجا گذاشته؟! مروه با خجالت و درد سر تکان داد و چشمهایش را بست... حسنا کلافه مشغول متر کردن اتاق شد... فکرش را بلند بلند به زبان آورد: این پسره اینهمه وقت هیچ حرفی از وجود این هارد نزده بود... وقتی ام دستگیر شد هیچی همراهش نبوده... تا الانم که کسی پیامی برای ما یا حاج آقا نفرستاده... پس حتما براش نقشه دارن... حره فوری پرسید: پس حالا باید چکار کنیم... منتظر شیم ببینیم اونا چکار میکنن؟! چشمان مروه باز شد و غرق نگرانی به صورت حسنا چشم دوخت... متفکر و خیره به گل قالی جواب داد: البته که نه... به مافوقم گزارش دادم... ازش اعتراف میگیرن نگران نباش... مروه با خجالت پرسید: مااا...ماااافف... حسنا کارش را راحت کرد: مافوقم چی؟! با لبهای لرزان پرسید: ززنه... یاا... ممررد... حسنا سر به زیر انداخت:.... مرد... چطور؟! اشکهای داغ مروه روی پتو چکید... حره با بغض بغلش کرد... با زحمت کنار گوشش لب زد: ننـ..میییخخواســ..تَم... کسسسیی بببددوو...نه... صدای گریه ی حره بلند شد و سرش را بغل گرفت: الهی دورت بگردم... دیگه بهش فکر نکن باشه؟! و مگر میشد به چنین دردی فکر نکرد... پ.ن: یک خبر خوب براتون دارم... امروز بهتون میرسه...❤️🦋 🎙تمامےحقوق رمان محفوظ و حق انتشار مجازے آن منحصرا بہ کانال ن.والقلم واگذار شده است...👇 http://eitaa.com/joinchat/3450667030Ca49fc47ed7 🚫 🚫 🔗💜🔗💜🔗💜🔗💜🔗
•┈┈••✾•🍂♥️🍂•✾••┈┈• مـن •♡• با هَمـہ ےِ دڔدِ جــَ‌هــــان سـاختـَم امــا بـا دڔدِ ݓـو هــر ثانیـہ در حــالِ نبــردم...|°•✨ ⏳ •┈┈••✾•🍂♥️🍂•✾••┈┈• °°°°✒️ @non_valghalam 🍃°°°°
8.45M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
📹 | ♥️🦋راه رسیدن به نشاط دائمی 🍃ارتباط ماده با لذت! ༺‌‌✾➣♡➣✾༺‌‌ http://eitaa.com/joinchat/3450667030Ca49fc47ed7
♥️•°| 🦋| قسمت اول عاشقانہ اعتقادے آنلاینِ •°⏳ دعوتید👇🏻 https://eitaa.com/non_valghalam/14094 🍃|دسترسی به رمانهای تکمیل شده از همین نویسنده 💕👇🏻 https://eitaa.com/joinchat/2735013943Cbf991e5e57 ☕️| گروه نقد و بررسی رمان تاریکخانہ👇🏻 https://eitaa.com/joinchat/3242000447C20e76db847 ♥️•°|
🍁|مپـرس از من چـرا در پیـلہ ے مـ‌ِھـــر تُو محبـوسـم... ♥️|کہ عِشْـق... از پیلہ هاے مـردھ هـم پــروانھ مۍسازد!•° ♡ •┈┈••✾•🍯🍩🍯•✾••┈┈• @Non_valghalam •┈┈••✾•🍯🍩🍯•✾••┈┈•
💌 هر چه می‌خواهد دل تنگت بگو ... ❅°°✿🍃💜🍃✿°°❅ http://eitaa.com/joinchat/3450667030Ca49fc47ed7
🕸🍃| باز میپرسۍ چہ طور این گونہ شاعر شد دلت؟ تو دلت را جاے من بگذار شاعر مۍشود♡ ༺‌‌✾➣♡➣✾༺‌‌ http://eitaa.com/joinchat/3450667030Ca49fc47ed7
➕اهالۍ نازنین قلم توجه؛ گروه نقد و بررسی رمان "تاریکخانه"👇🏻 https://eitaa.com/joinchat/3242000447C20e76db847 اگر سوال یا ابهامی دررابطه با رمان دارید یا تحلیل و نظر و نقدی هست بفرمایید نویسنده پاسخگو هستن👆😇
💢تیم تخصصی استخدام 100💢
🔗💜🔗💜🔗💜🔗💜🔗 ♡﷽♡ #تاریک‌خانہ🗝 ✍بہ قلمِ #شین_الف🍃 #فانوس_113 نگاهی به تقویم روی پاتختی کنار دستی اش
🔗💜🔗💜🔗💜🔗💜🔗 ♡﷽♡ 🗝 ✍بہ قلمِ 🍃 نگاهش به گلدان جدیدی بود که برایش آورده بودند... شاید میخواستند روح مرده اش را با سبزی این چند شاخه گل احیا کنند... لبخند تلخی زد... باید جنگل های توسکا را برایش می آوردند... شاید افاقه میکرد... بدی حال روحی و افسردگی بعد از آن دوران وحشتناک و شکست بزرگ از یک طرف، ضعف اعصاب و بیماری و درد از یک طرف، اضطراب آن هارد وامانده و ندیدن پدر و برادرش هم یک طرف، این بی تحرکی و صبح تا شب زل زدن به در و دیوار این اتاق کوچک هم حسابی کلافه اش کرده بود... زبانش کم کم باز میشد و با لکنت حرف میزد اما هنوز حتی توان نشستن نداشت چه رسد به راه رفتن! با اینکه روزی چند بار از روی تشک بلندش میکردند ولی برای کسی که تا چند روز قبل به راحتی می دویده، مینشسته و برمیخاسته، اینهمه رکود غیر قابل تصور است... آنهم وقتی مثل حالا که تنها همزبانش حره هم نباشد... ولو فقط چند دقیقه برای نماز ترکش کرده باشد! منتظر بود او نمازش را بخواند و بیاید برای خواندن نماز کمکش کند... احساس میکرد نمازش دیگر با خلوص و حضور قلب نیست... انگار دلگیر بود... افکارش را پس زد و به تنها اتفاق خوب امروز فکر کرد... بالاخره امروز برایش لباس آوردند و از این بابت خوشحال بود... ولی هنوز نمیدانست چرا این موهبت شامل حالش شده! منتظر بود... منتظر حره برای خواندن نماز... منتظر خبر جدیدی که حسنا درباره ی هارد به او بدهد... منتظر دوباره سر زدن انسیه و خواهرها... میدانست میثم آزاد شده اما... افسوس که نمیتوانست او را ببیند... منتظرِ بهتر شدن و کمی تحرک! خیلی چیزها را انتظار میکشید... با صدای در چشم از گلدان گرفت... با لبخند کمرنگی رو به حره گفت: _قق..بول بااششه... حره مثل مادری که برای کودک تازه زبان باز کرده اش ذوق زده باشد با نشاط زیادی گفت: ممنون قشنگم... الان مهر میارم تیمم کنی... با یادآوری وظیفه ی جدیدش لبخندش را خورد... باز هم او را مامور رساندن خبر بد دیگری کرده بودند... نگران بود اینهمه بدخبری او را از چشم رفیقش بیندازد!... ... مهر را برای بار آخر از روی پیشانی اش برداشت و مروه زمزمه کرد: الله اکبر... الحمدلله... اشهد ان لااله الا الله... وحده لا شریک له... و اشهد ان محمدا عبده و رسوله... اللهم صل علی محمد و آل محمد... در فکرش اما چه چیز چرخ میخورد؟! پدرش... برادرش.. هارد... سلامتی اش... آبرویش... چشمهایش را بست و لبهایس را روی هم فشرد... چند ثانیه سکوت کرد تا همه را بیرون براند ذهنش شلوغ بود و نمازش بی توجه... با حس خجالت و ندامت سلام داد و با قبول باشه ی گرم حره مواجه شد... هنوز زبانش آنقدر راه نیفتاده بود که دل سیر درددل کند و بگوید چقدر شرمنده است از اینکه خوابیده به پیامبرش و بندگان صالح خدا سلام میدهد... و حس میکند نمازش قبول نیست! ولی اگر هم میگفت جواب حره مشخص بود... همان جوابی که چند روز پیش نپرسیده به زبان آورده بود: من به این نماز تو غبطه میخورم مروه... حس میکنم پر از اجابته... منو دعا کن... و مروه فقط پوزخند زده بود... او خودش را گم شده میدید... گمشده یا گمراه؟! صدای حره از فکر بیرونش کشید... من من کنان تلاش میکرد این خبر را هم بدهد و امیدوار بود اینبار هم آرام بگیرد و دچار حمله نشود... آنقدر شبها با کابوس از خواب پریده بود و تا بیهوشی جیغ کشیده بود چشم همه ترسیده بود دو روری میشد روانپزشکش دوباره دوز داروهایش را افزایش داده بود ۱۴ ساعت در روز میخوابید و باقی مواقع هم حالی برای اعتراض نداشت اما این کابوس ها چه بود که آن تن ناتوان را آنطور به وحشت می انداخت که جز داروی بیهوشی علاجی برای توقفش نبود؟! هیچ کس نمیدانست در ذهن او چه میگذرد... هیچ کس دقیق نمیدانست چه بر او گذشته و در خواب چه صحنه هایی دوباه پیش چشمش زنده میشوند... _میگم مروه جون... دو روز پیش میثمتون آزاد شدا! میدانست... از وقتی فرزانه خبر را داده بود روزهای هفته را میشمرد اما چه کاری از او برمی آمد سر تکان داد: میی..ددو..نم... _خب نمیخوای ببینیش؟! با تعجب خیره اش شد... حره با لکنت رفع و رجوع کرد: منظورم اینه که... اگر بخوای الان دیگه میتونی حاجی و میثم رو ببینی... خب اونا که میدونن اون آشغال جاسوس از آب دراومده... تو هم که... به این زودیا کاملا خوب نمیشی... بالاخره که باید ببینیشون اونا منتظرن خصوصا حاج آقا... باور کن خیلی نگرانه و غصه میخوره قطره اشکی از گوشه چشمان مروه چکید: وولی... اگر... ببفهه...مه... چه.. ببلاییی... سررم اووومده... بببیشتر... ااَذ..یت... ممیشه... حره سر تکان داد: بالاخره میفهمه اون عوضی اذیتت کرده... ما درباره... درباره اون قضیه که چیزی بهشون نمیگیم... فقط میگیم کتکت زده... بالاخره که میفهمن اینجوری نمیشه ادامه داد... مروه با ترس گفت: نننه... ننباید... چچیزی بگید... ااگر بدونه... سس..سکته ممیک..کُنه...