eitaa logo
💢تیم تخصصی استخدام 100💢
27هزار دنبال‌کننده
3.3هزار عکس
1هزار ویدیو
87 فایل
﷽ ✅ آموزشگاه تخصصی استخدام 100 کانال اصلی استخدام ۱۰۰👇👇 @estekhdam_100 ✅ ادمین ثبتنام👈👈 @admin_es100 💫 رضایت داوطلبین استخدامی: 🔗 @rezayat_es100 لینک گروه ذخیره کنید 👇👇 https://eitaa.com/joinchat/2347630962C2eed45eb2d ❤❤❤❤❤❤❤❤❤
مشاهده در ایتا
دانلود
💢تیم تخصصی استخدام 100💢
🔗💜🔗💜🔗💜🔗💜🔗 ♡﷽♡ #تاریک‌خانہ🗝 ✍بہ قلمِ #شین_الف🍃 #فانوس_146 خانوم خاله ی مهربانش با همان چادر نماز
🔗💜🔗💜🔗💜🔗💜🔗 ♡﷽♡ 🗝 ✍بہ قلمِ 🍃 دامن گلدارش را جمع کرد و کنار بخاری نفتی اتاق تمیز و ساده ی خانوم خاله جمع شد... دستهایش را با فاصله به بخاری نزدیک کرد تا یخش آب شود... حره کنارش نشست و با غیض گفت: _ذات الریه نکنی بمونی رو دستمون... حسنا گفت زود برگردید من طرف تو رو گرفتم! چیزیت بشه سرمو گوش تا گوش می برن! حالا غروب ساحلو تماشا نکنی نمیشه تو این سرما! لرز هوا هنوز توی تنش بود اما خودش را از تک و تا نینداخت: _من تازه... میخواستم شبِ ساحل رو... ببینم... سری به تاسف جنباند: _نه بابا... صبر کن تا بهار چیزی نمونده... بعدش این شما این ساحل... فعلا رعایت کن وبالمون نشی! لبخندی زد و به سقف اشاره کرد: _میدونستی از... اییوون بالا... دریا رو... میشه دید؟! یکم... گرم بشم میرم بالا... حره سری به تاسف جنباند: یاسین به گوش چی میخوندم؟! تو این سرما تو ایوون بشینی که چی بشه! همچین میگه دریا رو ببینم انگار چیه که هرلحظه باید ببیندش اینهمه نشستی سیر نشدی؟! آهی کشید و چانه بر زانوی چمباتمه زده گذاشت: _توی دریا دنبالِ... خودم میگردم... حره جدی شد: مگه گم شدی عزیزم؟! +آره... گم شدم... نمیبینی؟! من... همون مروه ی... سال قبلم؟! باز شدن در اتاق مجال گفتگو را گرفت... خانم خاله قابلمه ی دوده گرفته ی توی دستش را که با دستگیره ی بافت خوشرنگی گرفته بود روی بخاری گذاشت و با ذوق گفت: _خوراک لوبیا چاکودم خورندرید دِ ها؟! حسنا که پشت سرش وارد میشد و دستهای خیسش را با عجله به بخاری نزدیک میکرد گفت: _بله خیلی هم خوبه دستتون درد نکنه فقط اجازه بدید از فردا خودمون کارا رو بکنیم شرمنده ی شما نشیم... اخمی میان ابروهای کمی سیاه و کمی سفیدش نشست: _چی گی دخترجان یعنی من نتانم از مهمانای خودم پذیرایی بکنم؟! حره از دلش درآورد: _چرا خاله جان ولی مهمون یکی دو روزه ما حالا حالاها هستیم!... نمیشه زحمت ما با شما باشه... اگر اینجوری باشه مجبوریم جا به جا بشیم چون تعدادمونم زیاده و... خاله با لبخند گفت: منم که پیر شدم... دیگه مهمان داری ازم برنمیاد... مروه پادرمیانی کرد: ابن چه حرفیه... من گرسنمه خاله... میشه سفره... بندازیم؟! خاله که متوجه مکثهای مروه حین حرف زدن شده بود باز اخمی کرد که چروکهای صورت مهربانش را دوچندان کرد: _تو چرا هتو گپ زنی؟! ترس بکودی ترِ بیمیرم؟! چی رِ ترس بکودی؟! رنگ از صورت مروه پرید و حره رفع و رجوع کرد: _آره خاله جان مروه ... تو اون حادثه ترسیده یکم زبونش بند اومده... خوب میشه کم کم... 🎙تمامۍحقوق رمان محفوظ و حق انتشار مجازے آن منحصرا بہ کانال ن.والقلم واگذار شده است...👇 http://eitaa.com/joinchat/3450667030Ca49fc47ed7 🚫 🚫 🔗💜🔗💜🔗💜🔗💜🔗
🔗💜🔗💜🔗💜🔗💜🔗 ♡﷽♡ 🗝 ✍بہ قلمِ 🍃 _ان شاالله بحق پنج تن زودتر سق آبی... بیا شام بخور گرسنگی بمردی تره بیمیرم این دریا فرار نکنه که هتو دیر واگشتید... رو کرد به حسنا: _زکان داخل نایَن؟! حسنا_نه خاله اونا همون اتاق بغلی راحتن... +پس من غذا دکنم اوشانه ببر... _چشم... بعد از شام و شستن ظرفها حره دوباره کنار مروه که از کار کردن معاف بود نشست و آهسته بیخ گوش مروه گفت: _حسنا میگفت میخواد گزارش روان پزشکت رو ارجاع بده... +کدوم گزارش؟! _همین که گفت واکنش عصبیت به آقایون دیگه کنترل شده و باید بهش غلبه کنی... چون میگفت آقای عضدی میخواست باهات حرف بزنه و اگر بهش بگه... مروه فوری و ناخودآگاه گفت: نه... نگو... بگو نگه... _چرا؟! +خب... نمیخوام... حرف بزنم باهاش... هرچی ..میخواد بگه... به حسنا بگه... خودش هم تعجب کرده بود... که این عمادِ عضدی چرا اینقدر برایش مهم و درعین حال ترسناک شده... هرچند گاهی دلش میخواست دوباره او را ببیند و تشکر کند اما وقتی هیبتش را مجسم میکرد پشیمان میشد... صدای حره از از تصوارتش بیرونش کشید: _نگفتم که ازت اجازه بگیرم سرکار خانوم... دست ما نیست گفتنش... معلومه که گزارش میده... من گفتم که اگر زنگ زد دیوونه بازی درنیاری و حرف بزنی چون دیگه میدونه اون قضیه بهونه ست و میفهمه با خودش مشکل داری اونوقت بهش برمیخوره! زشته بابا... مروه با کراهت صورتش را جمع کرد و از لحتمال تماس تلفنی با او هم هول شد و هم کلافه... نمیدانست بلایی بدتر از آنچه گمان میکرد انتظارش را میکشد... **** با استرس تمام شماره یحیی را گرفت... قلبش توی سینه و گلو هر دو میزد... پیراهنش از شدت عرق به تنش چسبیده بود... یحیی هم منتظرش گذاشته بود... تا جواب داد اینبار حتی مجال اعتراض به تاخیرش را هم نداشت که کلافه گفت: یحیی رفته شمال! _سلام علیکم و رحمة الله... کی رفته شمال؟! +دختره... _آها اون... خب بره! +خب بره؟ به نظرت برا چی رفته؟! _دنبال خانوم قاضیان یعنی؟! چکار میخواد بکنه؟! +چه بدونم... گیجم کرده... من دلم شور میزنه یحیی باید برم... باید برم شمال... _سعید که اونجاس لینک اون دختره هم منم که خودم میرم... +تو که از مرخصیت دو روز مونده... _مهم نیست خودم میرم... با دست عرق پیشانی اش را گرفت: _نه... نمیتونم اینجا بمونم همه مهره ها شمالن من بمونم تهران چکار کنم... باید برم... من تا یه ساعت دیگه راه می افتم تو هم اگر میخوای بیای خودتو برسون... منتظر جواب مثبت یا منفی یحیی نشد... تماس را قطع کرد ... چرخی زد و کلافه دستی به موهای پشت سرش کشید... مصر بود اینبار بجای غافلگیر شدن غافلگیر کند! بیاید تالار نظراتتون رو با نویسنده درمیون بگذارید👇😍 https://eitaa.com/joinchat/3242000447C20e76db847 🎙تمامۍحقوق رمان محفوظ و حق انتشار مجازے آن منحصرا بہ کانال ن.والقلم واگذار شده است...👇 http://eitaa.com/joinchat/3450667030Ca49fc47ed7 🚫 🚫 🔗💜🔗💜🔗💜🔗💜🔗
Poyanfar - Man Iranamo To Araghi.mp3
15.01M
من ایرانـم و تو عراقۍ چہ فراقۍ...♥️ ༺‌‌✾➣♡➣✾༺‌‌ http://eitaa.com/joinchat/3450667030Ca49fc47ed7
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
8.19M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🎥| 🔸دعای هفتم صحیفه سجادیه ➕حاج محمود کریمی ༺‌‌✾➣♡➣✾༺‌‌ http://eitaa.com/joinchat/3450667030Ca49fc47ed7
11.58M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
📽|حضور زن تازه مسلمان شده هلندی درپیاده روی اربعین و حال و هوای عجیبش ➕داستان جالب مسلمان شدنش ... ♥️ ༺‌‌✾➣♡➣✾༺‌‌ http://eitaa.com/joinchat/3450667030Ca49fc47ed7
6.34M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🎥 | ♥️چند قدم برای حسین(ع) برداریم ... 🔗نشانه علاقه ویژه امام حسین به زائران پیاده‌روی اربعین ➕بخشی از مستند الا یا اهل العالم ༺‌‌✾➣♡➣✾༺‌‌ http://eitaa.com/joinchat/3450667030Ca49fc47ed7
دور از تو مانده ام گره ام وا نمۍشود ماهۍ کہ فارغ از غم دریا نمۍشود راه حرم نشان بده از شهر خستہ ام لطفا نده جواب مرا با"نمۍشود"🍂🌙 "السلام‌علیک‌یا‌سید‌الشهدا" ♥️ ༺‌‌✾➣♡➣✾༺‌‌ http://eitaa.com/joinchat/3450667030Ca49fc47ed7
الهی ...! لا خَرَجَ حبُکَ مِن قَلبی ...🌸 خدایا...! محبتت از قلبم بیرون نخواهد رفت ... ☘ ༺‌‌✾➣♡➣✾༺‌‌ http://eitaa.com/joinchat/3450667030Ca49fc47ed7
💢تیم تخصصی استخدام 100💢
🔗💜🔗💜🔗💜🔗💜🔗 ♡﷽♡ #تاریک‌خانہ🗝 ✍بہ قلمِ #شین_الف🍃 #فانوس_148 _ان شاالله بحق پنج تن زودتر سق آبی... ب
🔗💜🔗💜🔗💜🔗💜🔗 ♡﷽♡ 🗝 ✍بہ قلمِ 🍃 نگاهش به دنبال موج ها تا ساحل کشیده میشد و باز به دریا برمیگشت... بوی نمکِ آب را خیلی دوست داشت... چشمانش را بست و عمیق نفس کشید... همه ی این زیبایی ها هم خاطرش را از تلخی خالی نمیکرد... بیشتر به فکرش فرو میبرد... حره بیهوا دستانش را روی شانه هایش قفل کرد و تند گفت: _صبح عصر بخیر سرکار خانوم... مروه تکانی خورد و به عقب برگشت: دیوونه! _تنها تنها تشریف فرما میشی؟! لبخند تلخی زد: _کدوم.. تنهایی... من که.. همیشه همراه... دارم... و اشاره ای به سعید که دورتر پرسه میزد کرد... حره لبخندی زد: اون بیچاره ها که با تو کاری ندارن... _تقصیر اونا... نیست... من خسته ام... دلم... تنهایی میخواد... +بدون من؟! خندید: تو نباشی که... نمیشه... تو نباشی... کلافه میشم... میدونی... خودمم ... نمیدونم چی میخوام! نگاهی به خورشید در حال غروب کرد که سینه ریز طلایی روی افقِ آب انداخته بود و تلالو بلورینش چشم را خیره میکرد: _دیگه مثل قبل... از زیبایی... های خلقت خدا... لذت نمیبرم... دلم میخواد زودتر... این دنیا رو... ترک کنم... کاش منو .. کشته بود! حره چشم دراند: چی گفتی؟! خجالت نمیکشی واقعا؟! ناامیدی مال شیطانه تو مثلا مسلمونی! جوری عجزولابه میکنی انگار کسی به اندازه تو مصیبت ندیده... مصیبت تو پیش مصیبت زینب اصلا محلی از اعراب داره؟! چشمهایش را با درد بست: نه... ولی... قبل از اینکه توجیهاتش را به زبان بیاورد صدای حسنا در چند قدمی وادارش کرد به عقب برگردد: _مروه جان خاله ت گفت برگردی خونه کارت داره... و بعد کنار حره ایستاد... مروه ناچار دل از دریا کند و چادر حریر گلدارش را از دست باد بیرون کشید... مسیر ساحل تا کوچه را با قدمهای کند و کشدار طی کرد و وارد کوچه راه خاکی و سرسبزی شد که در این روزهای اول عید درختانش حسابی شکوفه باران شده بودند و ترکیبی بی نظیر به نمایش گذاشته بودند... حین عبور دستانش را به تنه درختان میکشید و از لمسشان دل بیقرارش اندکی آرام میشد... رطوبت برگ بوته های بین درخت ها روی دستش نشسته بود و روحش را تازه میکرد... دروازه کوتاه و نرده مانند حیاط خانه ے خاله را باز کرد و داخل شد... حیاط را گذراند و پای ایوان این خانه ی چوبی زیبا رسید... پای نرده های چوبی و بلندش نگاهی به گلدانهای توی قلاب ایوان ایستاده کرد و خواست کفش هایش را بدر کند که... دو جفت کفش مردانه ی واکس خورده پایین پله ها به چشمش خورد... دو مرد؟! با خودش گفت حتما حاج حسن و میثم آمده اند سری بزنند... با ذوق کفش هایش را جا گذاشت و اگر چه پای لنگ اذیتش میکرد تقریبا سریع خودش را به اتاق پذیرایی رساند... با ذوق و لبخندی پهن در را هول داد و یک پا درون اتاق گذاشت اما... با دیدن جوانی که کنار چراغ آترای اتاق گلی خاله در حال چای خوردن بود نفسش بند آمد! عماد از صدای در سر بلند کرد و با دیدنش فوری کتش را از روی پا به زمین گذاشت و برخواست... نگاهش را به قالی رنگ و رو رفته ی کف اتاق داد و با صدای محکم و جدی گفت: _سلام خانم قاضیان... خانم قاضیان اما تمام خون زدن به صورتش هجوم آورده بود... دستهایش میلرزید نفس کم آورده بود... نمیدانست چه بگوید و چطور بگوید... فقط گفت سلام... و به زحمت خودش را تا کنار خاله کشاند و به دیوار تکیه داده نشست... پ.ن: یک پارت هم فردا خواهیم داشت♥️ 🎙تمامۍحقوق رمان محفوظ و حق انتشار مجازے آن منحصرا بہ کانال ن.والقلم واگذار شده است...👇 http://eitaa.com/joinchat/3450667030Ca49fc47ed7 🚫 🚫 🔗💜🔗💜🔗💜🔗💜🔗
‌••📱👣•• ماکه‌باشیم که‌وصل‌تو‌شود قسمت‌ما...💔🚶‍♂ ༺‌‌✾➣♡➣✾༺‌‌ http://eitaa.com/joinchat/3450667030Ca49fc47ed7