eitaa logo
💢تیم تخصصی استخدام 100💢
27.1هزار دنبال‌کننده
3.3هزار عکس
1هزار ویدیو
87 فایل
﷽ ✅ آموزشگاه تخصصی استخدام 100 کانال اصلی استخدام ۱۰۰👇👇 @estekhdam_100 ✅ ادمین ثبتنام👈👈 @admin_es100 💫 رضایت داوطلبین استخدامی: 🔗 @rezayat_es100 لینک گروه ذخیره کنید 👇👇 https://eitaa.com/joinchat/2347630962C2eed45eb2d ❤❤❤❤❤❤❤❤❤
مشاهده در ایتا
دانلود
💢تیم تخصصی استخدام 100💢
🔗💜🔗💜🔗💜🔗💜🔗 ♡﷽♡ #تاریک‌خانہ🗝 ✍بہ قلمِ #شین_الف🍃 #فانوس_146 خانوم خاله ی مهربانش با همان چادر نماز
🔗💜🔗💜🔗💜🔗💜🔗 ♡﷽♡ 🗝 ✍بہ قلمِ 🍃 دامن گلدارش را جمع کرد و کنار بخاری نفتی اتاق تمیز و ساده ی خانوم خاله جمع شد... دستهایش را با فاصله به بخاری نزدیک کرد تا یخش آب شود... حره کنارش نشست و با غیض گفت: _ذات الریه نکنی بمونی رو دستمون... حسنا گفت زود برگردید من طرف تو رو گرفتم! چیزیت بشه سرمو گوش تا گوش می برن! حالا غروب ساحلو تماشا نکنی نمیشه تو این سرما! لرز هوا هنوز توی تنش بود اما خودش را از تک و تا نینداخت: _من تازه... میخواستم شبِ ساحل رو... ببینم... سری به تاسف جنباند: _نه بابا... صبر کن تا بهار چیزی نمونده... بعدش این شما این ساحل... فعلا رعایت کن وبالمون نشی! لبخندی زد و به سقف اشاره کرد: _میدونستی از... اییوون بالا... دریا رو... میشه دید؟! یکم... گرم بشم میرم بالا... حره سری به تاسف جنباند: یاسین به گوش چی میخوندم؟! تو این سرما تو ایوون بشینی که چی بشه! همچین میگه دریا رو ببینم انگار چیه که هرلحظه باید ببیندش اینهمه نشستی سیر نشدی؟! آهی کشید و چانه بر زانوی چمباتمه زده گذاشت: _توی دریا دنبالِ... خودم میگردم... حره جدی شد: مگه گم شدی عزیزم؟! +آره... گم شدم... نمیبینی؟! من... همون مروه ی... سال قبلم؟! باز شدن در اتاق مجال گفتگو را گرفت... خانم خاله قابلمه ی دوده گرفته ی توی دستش را که با دستگیره ی بافت خوشرنگی گرفته بود روی بخاری گذاشت و با ذوق گفت: _خوراک لوبیا چاکودم خورندرید دِ ها؟! حسنا که پشت سرش وارد میشد و دستهای خیسش را با عجله به بخاری نزدیک میکرد گفت: _بله خیلی هم خوبه دستتون درد نکنه فقط اجازه بدید از فردا خودمون کارا رو بکنیم شرمنده ی شما نشیم... اخمی میان ابروهای کمی سیاه و کمی سفیدش نشست: _چی گی دخترجان یعنی من نتانم از مهمانای خودم پذیرایی بکنم؟! حره از دلش درآورد: _چرا خاله جان ولی مهمون یکی دو روزه ما حالا حالاها هستیم!... نمیشه زحمت ما با شما باشه... اگر اینجوری باشه مجبوریم جا به جا بشیم چون تعدادمونم زیاده و... خاله با لبخند گفت: منم که پیر شدم... دیگه مهمان داری ازم برنمیاد... مروه پادرمیانی کرد: ابن چه حرفیه... من گرسنمه خاله... میشه سفره... بندازیم؟! خاله که متوجه مکثهای مروه حین حرف زدن شده بود باز اخمی کرد که چروکهای صورت مهربانش را دوچندان کرد: _تو چرا هتو گپ زنی؟! ترس بکودی ترِ بیمیرم؟! چی رِ ترس بکودی؟! رنگ از صورت مروه پرید و حره رفع و رجوع کرد: _آره خاله جان مروه ... تو اون حادثه ترسیده یکم زبونش بند اومده... خوب میشه کم کم... 🎙تمامۍحقوق رمان محفوظ و حق انتشار مجازے آن منحصرا بہ کانال ن.والقلم واگذار شده است...👇 http://eitaa.com/joinchat/3450667030Ca49fc47ed7 🚫 🚫 🔗💜🔗💜🔗💜🔗💜🔗
🔗💜🔗💜🔗💜🔗💜🔗 ♡﷽♡ 🗝 ✍بہ قلمِ 🍃 _ان شاالله بحق پنج تن زودتر سق آبی... بیا شام بخور گرسنگی بمردی تره بیمیرم این دریا فرار نکنه که هتو دیر واگشتید... رو کرد به حسنا: _زکان داخل نایَن؟! حسنا_نه خاله اونا همون اتاق بغلی راحتن... +پس من غذا دکنم اوشانه ببر... _چشم... بعد از شام و شستن ظرفها حره دوباره کنار مروه که از کار کردن معاف بود نشست و آهسته بیخ گوش مروه گفت: _حسنا میگفت میخواد گزارش روان پزشکت رو ارجاع بده... +کدوم گزارش؟! _همین که گفت واکنش عصبیت به آقایون دیگه کنترل شده و باید بهش غلبه کنی... چون میگفت آقای عضدی میخواست باهات حرف بزنه و اگر بهش بگه... مروه فوری و ناخودآگاه گفت: نه... نگو... بگو نگه... _چرا؟! +خب... نمیخوام... حرف بزنم باهاش... هرچی ..میخواد بگه... به حسنا بگه... خودش هم تعجب کرده بود... که این عمادِ عضدی چرا اینقدر برایش مهم و درعین حال ترسناک شده... هرچند گاهی دلش میخواست دوباره او را ببیند و تشکر کند اما وقتی هیبتش را مجسم میکرد پشیمان میشد... صدای حره از از تصوارتش بیرونش کشید: _نگفتم که ازت اجازه بگیرم سرکار خانوم... دست ما نیست گفتنش... معلومه که گزارش میده... من گفتم که اگر زنگ زد دیوونه بازی درنیاری و حرف بزنی چون دیگه میدونه اون قضیه بهونه ست و میفهمه با خودش مشکل داری اونوقت بهش برمیخوره! زشته بابا... مروه با کراهت صورتش را جمع کرد و از لحتمال تماس تلفنی با او هم هول شد و هم کلافه... نمیدانست بلایی بدتر از آنچه گمان میکرد انتظارش را میکشد... **** با استرس تمام شماره یحیی را گرفت... قلبش توی سینه و گلو هر دو میزد... پیراهنش از شدت عرق به تنش چسبیده بود... یحیی هم منتظرش گذاشته بود... تا جواب داد اینبار حتی مجال اعتراض به تاخیرش را هم نداشت که کلافه گفت: یحیی رفته شمال! _سلام علیکم و رحمة الله... کی رفته شمال؟! +دختره... _آها اون... خب بره! +خب بره؟ به نظرت برا چی رفته؟! _دنبال خانوم قاضیان یعنی؟! چکار میخواد بکنه؟! +چه بدونم... گیجم کرده... من دلم شور میزنه یحیی باید برم... باید برم شمال... _سعید که اونجاس لینک اون دختره هم منم که خودم میرم... +تو که از مرخصیت دو روز مونده... _مهم نیست خودم میرم... با دست عرق پیشانی اش را گرفت: _نه... نمیتونم اینجا بمونم همه مهره ها شمالن من بمونم تهران چکار کنم... باید برم... من تا یه ساعت دیگه راه می افتم تو هم اگر میخوای بیای خودتو برسون... منتظر جواب مثبت یا منفی یحیی نشد... تماس را قطع کرد ... چرخی زد و کلافه دستی به موهای پشت سرش کشید... مصر بود اینبار بجای غافلگیر شدن غافلگیر کند! بیاید تالار نظراتتون رو با نویسنده درمیون بگذارید👇😍 https://eitaa.com/joinchat/3242000447C20e76db847 🎙تمامۍحقوق رمان محفوظ و حق انتشار مجازے آن منحصرا بہ کانال ن.والقلم واگذار شده است...👇 http://eitaa.com/joinchat/3450667030Ca49fc47ed7 🚫 🚫 🔗💜🔗💜🔗💜🔗💜🔗
Poyanfar - Man Iranamo To Araghi.mp3
15.01M
من ایرانـم و تو عراقۍ چہ فراقۍ...♥️ ༺‌‌✾➣♡➣✾༺‌‌ http://eitaa.com/joinchat/3450667030Ca49fc47ed7
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
📽|حضور زن تازه مسلمان شده هلندی درپیاده روی اربعین و حال و هوای عجیبش ➕داستان جالب مسلمان شدنش ... ♥️ ༺‌‌✾➣♡➣✾༺‌‌ http://eitaa.com/joinchat/3450667030Ca49fc47ed7
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🎥 | ♥️چند قدم برای حسین(ع) برداریم ... 🔗نشانه علاقه ویژه امام حسین به زائران پیاده‌روی اربعین ➕بخشی از مستند الا یا اهل العالم ༺‌‌✾➣♡➣✾༺‌‌ http://eitaa.com/joinchat/3450667030Ca49fc47ed7
دور از تو مانده ام گره ام وا نمۍشود ماهۍ کہ فارغ از غم دریا نمۍشود راه حرم نشان بده از شهر خستہ ام لطفا نده جواب مرا با"نمۍشود"🍂🌙 "السلام‌علیک‌یا‌سید‌الشهدا" ♥️ ༺‌‌✾➣♡➣✾༺‌‌ http://eitaa.com/joinchat/3450667030Ca49fc47ed7
الهی ...! لا خَرَجَ حبُکَ مِن قَلبی ...🌸 خدایا...! محبتت از قلبم بیرون نخواهد رفت ... ☘ ༺‌‌✾➣♡➣✾༺‌‌ http://eitaa.com/joinchat/3450667030Ca49fc47ed7
💢تیم تخصصی استخدام 100💢
🔗💜🔗💜🔗💜🔗💜🔗 ♡﷽♡ #تاریک‌خانہ🗝 ✍بہ قلمِ #شین_الف🍃 #فانوس_148 _ان شاالله بحق پنج تن زودتر سق آبی... ب
🔗💜🔗💜🔗💜🔗💜🔗 ♡﷽♡ 🗝 ✍بہ قلمِ 🍃 نگاهش به دنبال موج ها تا ساحل کشیده میشد و باز به دریا برمیگشت... بوی نمکِ آب را خیلی دوست داشت... چشمانش را بست و عمیق نفس کشید... همه ی این زیبایی ها هم خاطرش را از تلخی خالی نمیکرد... بیشتر به فکرش فرو میبرد... حره بیهوا دستانش را روی شانه هایش قفل کرد و تند گفت: _صبح عصر بخیر سرکار خانوم... مروه تکانی خورد و به عقب برگشت: دیوونه! _تنها تنها تشریف فرما میشی؟! لبخند تلخی زد: _کدوم.. تنهایی... من که.. همیشه همراه... دارم... و اشاره ای به سعید که دورتر پرسه میزد کرد... حره لبخندی زد: اون بیچاره ها که با تو کاری ندارن... _تقصیر اونا... نیست... من خسته ام... دلم... تنهایی میخواد... +بدون من؟! خندید: تو نباشی که... نمیشه... تو نباشی... کلافه میشم... میدونی... خودمم ... نمیدونم چی میخوام! نگاهی به خورشید در حال غروب کرد که سینه ریز طلایی روی افقِ آب انداخته بود و تلالو بلورینش چشم را خیره میکرد: _دیگه مثل قبل... از زیبایی... های خلقت خدا... لذت نمیبرم... دلم میخواد زودتر... این دنیا رو... ترک کنم... کاش منو .. کشته بود! حره چشم دراند: چی گفتی؟! خجالت نمیکشی واقعا؟! ناامیدی مال شیطانه تو مثلا مسلمونی! جوری عجزولابه میکنی انگار کسی به اندازه تو مصیبت ندیده... مصیبت تو پیش مصیبت زینب اصلا محلی از اعراب داره؟! چشمهایش را با درد بست: نه... ولی... قبل از اینکه توجیهاتش را به زبان بیاورد صدای حسنا در چند قدمی وادارش کرد به عقب برگردد: _مروه جان خاله ت گفت برگردی خونه کارت داره... و بعد کنار حره ایستاد... مروه ناچار دل از دریا کند و چادر حریر گلدارش را از دست باد بیرون کشید... مسیر ساحل تا کوچه را با قدمهای کند و کشدار طی کرد و وارد کوچه راه خاکی و سرسبزی شد که در این روزهای اول عید درختانش حسابی شکوفه باران شده بودند و ترکیبی بی نظیر به نمایش گذاشته بودند... حین عبور دستانش را به تنه درختان میکشید و از لمسشان دل بیقرارش اندکی آرام میشد... رطوبت برگ بوته های بین درخت ها روی دستش نشسته بود و روحش را تازه میکرد... دروازه کوتاه و نرده مانند حیاط خانه ے خاله را باز کرد و داخل شد... حیاط را گذراند و پای ایوان این خانه ی چوبی زیبا رسید... پای نرده های چوبی و بلندش نگاهی به گلدانهای توی قلاب ایوان ایستاده کرد و خواست کفش هایش را بدر کند که... دو جفت کفش مردانه ی واکس خورده پایین پله ها به چشمش خورد... دو مرد؟! با خودش گفت حتما حاج حسن و میثم آمده اند سری بزنند... با ذوق کفش هایش را جا گذاشت و اگر چه پای لنگ اذیتش میکرد تقریبا سریع خودش را به اتاق پذیرایی رساند... با ذوق و لبخندی پهن در را هول داد و یک پا درون اتاق گذاشت اما... با دیدن جوانی که کنار چراغ آترای اتاق گلی خاله در حال چای خوردن بود نفسش بند آمد! عماد از صدای در سر بلند کرد و با دیدنش فوری کتش را از روی پا به زمین گذاشت و برخواست... نگاهش را به قالی رنگ و رو رفته ی کف اتاق داد و با صدای محکم و جدی گفت: _سلام خانم قاضیان... خانم قاضیان اما تمام خون زدن به صورتش هجوم آورده بود... دستهایش میلرزید نفس کم آورده بود... نمیدانست چه بگوید و چطور بگوید... فقط گفت سلام... و به زحمت خودش را تا کنار خاله کشاند و به دیوار تکیه داده نشست... پ.ن: یک پارت هم فردا خواهیم داشت♥️ 🎙تمامۍحقوق رمان محفوظ و حق انتشار مجازے آن منحصرا بہ کانال ن.والقلم واگذار شده است...👇 http://eitaa.com/joinchat/3450667030Ca49fc47ed7 🚫 🚫 🔗💜🔗💜🔗💜🔗💜🔗
‌••📱👣•• ماکه‌باشیم که‌وصل‌تو‌شود قسمت‌ما...💔🚶‍♂ ༺‌‌✾➣♡➣✾༺‌‌ http://eitaa.com/joinchat/3450667030Ca49fc47ed7
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
|• قصہ ے نیامدنت بہ سر نمیرسد؟! ♥️ ༺‌‌✾➣♡➣✾༺‌‌ http://eitaa.com/joinchat/3450667030Ca49fc47ed7
🦋🍃| یا ااباصالح دلــ بۍ تُو بہ جان آمد... وقـٺ اسـٺ کہ بازآیۍ... ༺‌‌✾➣♥️➣✾༺‌‌ http://eitaa.com/joinchat/3450667030Ca49fc47ed7
•|🍂💌🍂|• |°°اے صاحبِ دل هاے عالـم براے بازگشـتِ ٺو زود هــم دیـــر اسـٺ...°°| ❅ঊঈ✿🥀☀️🥀✿ঈঊ❅ http://eitaa.com/joinchat/3450667030Ca49fc47ed7
💢تیم تخصصی استخدام 100💢
🔗💜🔗💜🔗💜🔗💜🔗 ♡﷽♡ #تاریک‌خانہ🗝 ✍بہ قلمِ #شین_الف🍃 #فانوس_149 نگاهش به دنبال موج ها تا ساحل کشیده میش
🔗💜🔗💜🔗💜🔗💜🔗 ♡﷽♡ 🗝 ✍بہ قلمِ 🍃 مقطع و غافلگیر نفس میکشید و تلاش میکرد صدایش به خاله و عماد نرسد... عماد با ابروهای گره خورده به اورکت روی پاهایش خیره شده بود و از خودش میپرسید چرا بیخود هیجان زده شدم؟! سکوت سنگینی بر اتاق ساده و زیبای خانوم خاله خیمه انداخته بود... مروه چادر گلدارش را تنگ گرفته بود و گره ابروهایش از عماد هم تنگ تر بود... با خودش فکر میکرد او اینجا چکار دارد اصلا برای چه آمده؟! خاله هم با زیرکی میان مروه و عماد چشم میچرخاند و میفهمید حرفی هست که بخاطر حضور او نمیزنند... پس دست به دیوار گرفت و با یاعلی بلندی از جا برخاست: _تی چایِ بخور زاک جان مو بشوم می شام چاکونوم... لبخند عماد از صمیمیت خاله عمیق شد و بین انبوه محاسن حنایی رنگش چال کوچکی نمایان شد... از وقتی آمده بود و سربسته گفته بود فعلا میهمان خانه اش خواهند بود او را همصحبت خوب و خونگرمی یافته بود و قبل از آمدن مروه حسابی گپ زده بودند... با همان لبخند رو به خاله گفت: _چشم شما راحت باشید منم میرم پیش بچه ها... خاله که از در بیرون رفت مروه هم با اینکه هنوز تحرک برایش دشوار و همراه با درد بود با سرعت از جا بلند شد اما صدای عماد متوقفش کرد: _لطفا بشینید خانوم قاضیان عرض کوتاهی دارم... بعدش خودم میرم اتاق بغلی... شما راحت باشید... مروه ناچار نشست اما معذب بود... نگاهش را به گلیم کوبیده روی دیوار رو به رو داد و سعی کرد به او نگاه نکند... دستپاچه میشد... عماد لبهایش را با زبان تر کرد و با صدایی رسا و محکم توضیح داد: _من متوجه هستم که شما چندان علاقه ای به دیدن من ندارید منم قصد ندارم اذیتتون کنم برای همین آقای ملایری(سعید) رو جایگزین خودم کردم... ولی... الان اینجام چون طعمه ی من اینجاست... مروه نتوانست نگاهش را روی گلیم نگه دارد و سمت او کشیده شد اما نگاهش با نگاه روشن عماد تلاقی کرد و ناشیانه روی فرش تغییر نسیر داد... چند بار آب دهان فرو داد و کوتاه نفس کشید تا توانست بپرسد: _طعمه تون... کیه؟! متوجه منظورتون... نمیشم... دلش نمیخواست لکنت در کلامش پیدا باشد و تمام تلاشش را هم کرد ولی باز ردپایش دیده میشد... خبر نداشت عماد هم از نحوه حرف زدن او عذاب میکشد... برایش حتی آوردن اسم بهزاد یا همان کامیار هم سخت بود... اشاره به آن اتفاق تلخ هم سخت تر... کمی فکر کرد تا ببیند چطور باید حرفش را بزند: _خب... کسی که درجریان پرونده شما دستگیر شد... اعترافاتی داشت که طبق اون ما یکی از رابطینش با سرویس جاسوسی رو تونستیم شناسایی کنیم و زیر چتر یگیریم... یه زن حدودا ۳۲ ساله... من نمیخوام اینا رو بگم و موجب وحشت شما بشم ولی ناچارم بگم... اون خانوم الان با موج مسافرای نوروزی اومده گیلان و رشت ساکن شده... ولی من مطمئنم که اومدنش دقیقا به اینجا بی ربط به حضور شما اینجا نیست... نمیدونم چه برنامه ای دارن ولی ناچارم اینجا بمونم... از امروز محافظ شما منم بهتون نزدیک نمیشم شما زندگی عادیتون رو بکنید ولی مشروط بر اینکه بی هماهنگی من کاری نکنید... مروه کلافه شده بود و کلافگی لکنتش را تشدید میکرد... دلش میخواست اعتراض کند و بگوید "من دلم میخواد راحت به ساحل رفت و آمد کنم نمیخوام دم به دقیقه بیام از شما اجازه بگیرم" ولی میدانست نمیتواند و نمیخواست مقابل او برای حرف زدن تقلا کند و تحقیر شود... بجای تمام این حرفها چادرش را در مشت فشرد تا حلقه اشکش را پس بزند... این برایش درد بزرگی بود که بر آن جز سکوت راهی نبود... عماد متوجه بغضش شد و گمان کرد ترسیده که دلداری داد: _ضمنا خیالتون راحت ما از هیچ تلاشی مضایقه نمیکنیم اجازه نمیدیم مشکلی پیش بیاد فقط شما همکاری کنید دیگه نگران هیچی نباشید... لبخند کجی کنج لبهای مروه نشست... کاش میتوانست به او بگوید ذره ای از مرگ نمیترسد... بدش هم نمی آید آن زنِ ناشناسِ ۳۲ ساله از این زندگی راحتش کند! ولی به گفتن این جمله اکتفا کرد: _من.. نمیترسم... چای تون.. سرد شد... عماد که متوجه بی حوصلگی مروه شد فوری دستش را عصا کرد و از جا بلند شد... اورکت مشکی رنگش را روی آستین پیراهن سفیدش انداخت و با دست یقه اش را مرتب کرد... مروه هم با اینکه سختش بود از جا بلند شد... عماد صاف ایستاد و با سری افتاده گفت: _بااجازتون مرخص میشم... امری بود به خانم صفا بگید با من هماهنگ کنن... بااجازه... از کنارش که گذشت بی هوا چیزی از بام دلش بر کف سینه سقوط کرد... و با سرانگشت ناشناسی تار و پودش به لرزه در آمد... هنوز از او میترسید یا...؟! 🎙تمامۍحقوق رمان محفوظ و حق انتشار مجازے آن منحصرا بہ کانال ن.والقلم واگذار شده است...👇 http://eitaa.com/joinchat/3450667030Ca49fc47ed7 🚫 🚫 🔗💜🔗💜🔗💜🔗💜🔗
•┈┈••✾•🍂♥️🍂•✾••┈┈• 🥀چہ گُـل‌هــایـے از صـداے ټــو مےچیـدم... اگــر مےشُـد صـدایـٺ را دیـد...|🌱| ❅ঊঈ✿🌴✿ঈঊ❅ @non_valghalam •┈┈••✾•🍂♥️🍂•✾••┈┈•
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
♥️بهترین راه برای معرفی امام حسین(ع) به مردم جهان ➕رابطه اربعین با ظهور امام زمان(ع) 🔗بخشی از مستند الا یا اهل العالم ༺‌‌✾➣♡➣✾༺‌‌ http://eitaa.com/joinchat/3450667030Ca49fc47ed7
12.67M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
📹 | 🌀 چرا احساس تنهایی می‌کنیم؟! بسیار زیبا👌🏻 ༺‌‌✾➣♥️➣✾༺‌‌ http://eitaa.com/joinchat/3450667030Ca49fc47ed7
💢تیم تخصصی استخدام 100💢
🔗💜🔗💜🔗💜🔗💜🔗 ♡﷽♡ #تاریک‌خانہ🗝 ✍بہ قلمِ #شین_الف🍃 #فانوس_150 مقطع و غافلگیر نفس میکشید و تلاش میکرد
🔗💜🔗💜🔗💜🔗💜🔗 ♡﷽♡ 🗝 ✍بہ قلمِ 🍃 نشست و زانوهایش را بغل گرفت... گیج بود... کلافه و گیج... تازگی بهار داشت کمی حالش را جا می آورد که حالا با آمدن این مرد که خودش هم نمیفهمید چرا بیخود به او حساس شده باز بهمش ریخته بود... صدای اذان که از دور به گوش رسید سر و کله بچه ها پیدا شد... حره متعجب پرسید: _چرا برنگشتی؟! خیلی منتظرت شدیم! مروه بجای جواب دادن به او با غیض به حسنا زل زد: _چرا... بهم نگفتی؟! حسنا خندید: چی رو؟! اخمی بجای جواب تحویلش داد و حسنا طلبکار گفت: مگه مهم بود؟! اخمهایش درهم تر شد و نگاهش به زمین خیره... واقعا مهم بود؟! چرا؟! با خودش عهد کرد دیگر واکنشی نه مثبت و نه منفی در این باره نداشته باشد... دستش را عصای تن کرد و برای وضو گرفتن بلند شد... در چوبی و کلون دار اتاق را هل داد تا برای وضو بیرون برود که دید عماد لب حوض نشسته وضو میگیرد... نگاهش را از او گرفت و به سمت اتاق کوچک آشپزخانه که زیر راه پله ی طبقه ی دوم بود راه افتاد... از مقابل اتاق آقایان هم عبور کرد و صدای خنده شان به گوشش خورد... با خودش گفت خوش بحالشان... با وجود مسئولیت و کاری به این سختی حال خوشی دارند... کاش من هم... *** سلام نماز را که داد همانطور نشسته به پشت برگشت با هر سه شان صمیمانه دعوا کرد: _مگه نگفتم به من اقتدا نکنید... یحیی لبهایش از خنده لرزید: چرا برادر کی از شما مصلح تر؟! +زهرمار... بعد کامل به سمتشان چرخید و جدی گفت: _خب من بعد من اینجام... سعید و رضا هم میرن لینک میشن رو دختره... آدرسش رو سیستم تون هست... یحیی هم مدیریت میکنه... یحیی پرسید: _تو نمیخوای... اجازه نداد ادامه دهد: _من که اصلا قرار نبود دیده بشم... من دورادور هواتونو دارم فقط بهم سر بزن... سعید دستی به موهایش کشید و گفت: _تنها میخوای اینجا بمونی؟! میخوای رضا بره با یحیی من بمونم پیشت؟! عماد لبخندش را پهن کرد و دستی روی فرش کشید: _سعید جان دیگه جی یه فکری به حال خودت میکنی؟! یحیی هم فرصت را مناسب دید کمی سربه سرش بگذارد: _اصلا تو فکر کن این جرئت کرد و پا پیش گذاشت دیگه جنازشم نمیتونیم از زیر دست و پای سرکار جمع کنیم! سعید اخمی کرد و مشغول جمع کردن جانماز کوچکش شد: خجالت بکشید بابا من چی میگم شما چی میگید... عماد لبخندش را خورد و دستی به شانه اش کشید: نه داداش جدی میگم... میخوای من با خانوم صفا صحبت کنم؟! بذار همینجا خواستگاری کنیم قال قضیه کنده شه دیگه! سعید جانماز را توی جیب کتش جا داد: چی میگید شما اصلا؟! یحیی با لودگی موهایش را بهم ریخت: _با دسته کورا طرف نیستیا داداش... عماد دستش را گرفت و مثلا چشم و ابرو آمد: اذیتش نکن یحیی... ولی هنوز خنده از لبش نیفتاده بود: _خلاصه اگر خواستی... صدای حسنا همه شان را از جا پراند... دوباره به در زد: _آقای ملایری! تشریف بیارید غذاتون رو تحویل بگیرید... لحن محکمش دوباره یحیی و عماد را به خنده انداخت و سعید ترسیده از اینکه چیزی شنیده باشد اشاره کرد من نمیروم... یحیی لب زد: نشنیدی مگه فرمودن آقای ملایری! بفرمایید... 🎙تمامۍحقوق رمان محفوظ و حق انتشار مجازے آن منحصرا بہ کانال ن.والقلم واگذار شده است...👇 http://eitaa.com/joinchat/3450667030Ca49fc47ed7 🚫 🚫 🔗💜🔗💜🔗💜🔗💜🔗
🔗💜🔗💜🔗💜🔗💜🔗 ♡﷽♡ 🗝 ✍بہ قلمِ 🍃 دستی به پلکهایش کشید و توی رختخواب نشست... صورتش را به راست چرخاند و با لبخند از پنجره به ساحل خیره شد... عاشق نمای این اتاق بود از کودکی... دریا را زیر پا داشت... به چپ که سرچرخاند رختخواب حره و حسنا را خالی دید... چند روزی بود حسنا و حره با هم همراه بودند و از هیچ فرصتی برای حرف زدن مضایقه نمیکردند... مروه هم مثل بچه ها ته دلش حسادت میکرد... از جا بلند شد تا زودتر خودش را به صبحانه برساند و بعد به ساحل برود... همراه حره! چادرش را روی سر انداخت و از در خارج شد... پله ها را با احتیاط فراوان و قدمهای کند پایین رفت و وقتی پایش به کف ایوان رسید عماد از مقابلش گذشت و از در خانه بیرون رفت... با دیدنش سلام کوتاهی کرد و به راهش ادامه داد... چند روزی میشد به تنهایی در اتاق بغل مهمان خانه جاخوش کرده بود و رفیقش(یحیی) گهگاه به او سر میزد... مروه هم از دیدنِ گاه و بیگاهش راضی نبود... هرچند نمیفهمید واقعا چه مشکلی با او دارد... وارد اتاق شد و باز حره و حسنا را مشغول پچ پچ دید... با دیدنش لبخندی زدند و حرف زدن را متوقف کردند... حره به سفره اشاره کرد: _چقدر میخوابی بیا صبحونه بخور لنگ ظهر شد... مروه بی هیچ کلامی توی لگن مسی گوشه اتاق صورتش را شست و پای سفره نشست... چند لقمه که خورد پرسید: _خاله ... کجاست؟! +خاله رفته باغ... صبحونتو بخور بریم ساحل... مروه لبخندی زد: _تو که...گفتی روزی... یه بار... من میخوام... غروب..برم... حره شانه ای بالا انداخت: آخه الان ساحل خیلی خلوته هیچکی نیس غروب از اطرافم میان... من و حسنا که میریم تو اگر نمیخوای باشه راحت باش! مروه نگاهی بینشان چرخاند و اخمی کرد: نه.. میام.. ولی غروبم.. میرم... نگاهش به حسنا گره خورد و او گفت: باشه... غروبم بریم... ظرفهای صبحانه را به آشپزخانه بردند و بعد از شستشو راه افتادند سمت ساحل... او را نمیدید اما میدانست به دنبالشان می آید... سعی کرد به این مسئله فکر نکند و چشمش را با تماشای سرسبزی کنار کوچه ی باریک منتهی به دریا پر کند... وارد ساحل که شدند نگاهش را یه حره داد: _تو... هنوزم... دوست داری... بیای ساحل... یا بخاطر من.. میای؟! تکراری.. نشده برات؟! حره_نه دوست دارم... روزی یه بارش خوبه... مروه احساس کرد حره کمی گرفته است... دستی پشتش کشید چی شده؟! حره با صدایی که به سختی درمی آمد گفت: هیچی... ببین امروز هیچکی تو ساحل نیست... میگم... دلم میخواد برم تو آب!... حسنا که با فاصله کنارشان ایستاده بود با تاسف گفت: _بچه ها من بیسممو جا گذاشتم... میرم بیارم و بیام... او که دور شد مروه رو به حره گفت: _بری تو... آب... یعنی چی؟! +میگم حالا که کسی نیست با لباس بریم تو اب... میریم خونه عوض میکنیم دیگه ها؟! و بدون اینکه منتظر جواب مروه بماند دستش را رها کرد و به سمت دریا راه افتاد... دامنش که تا زانو خیس شد مروه هم قدمی داخل آب گذاشت: کجا.. میری؟! حره به عقب برگشت: _من میخوام چند قدم برم جلو تو نیا... پاهات اذیت میشه تو آب... مروه نگران فریاد زد: تو که... شنا بلد... نیستی... +نگران نباش دور نمیشم میخوام خیس شم فقط... مروه احساس کرد سردی آب پاهایش را سوزن سوزن میکند... ناچار راه رفته را برگشت و توی ساحل به انتظارش ایستاد... باد به خیسی دامنش میپیچید و پاهایش زخم نسبتا بهبود یافته ی او را گرم و دردناک میکرد... رو به حره داد زد: _پام... خیس شده... درد دارم... بیا ... بریم... ولی حره زیادی دور شده بود... انگار صدایش به او نمیرسید... کمی توی آین طرف و آن طرف میرفت و باز رو به جلو... مروه نمیفهمید چرا برنمیگردد... دوباره فریاد کشید: برگرد... برگرد دیگه... حره به طرف او برگشت و بعد توی آب فرو رفت... مروه وحشت زده دستانش را روی دهان جمع کرد و جیغ کشید... حره را میدید که کمی به زیر آب میرود و کمی روی آب دست و پا میزند... حیغ میکشید و به این طرف و آنطرف میدوید... میدانست اگر به آب بزند نمیتواند کمکش کند... کمی که گذشت از شدت ترس زبان باز کرد: _کمک... کمک... یکی بیاد کمک... دوستم... دوستم داره غرق میشه... یکی بیاد... حسناااا... رو به پشت سرش چشم چرخاند: _آقا عمااااااد.... میدونم اینجایی... بیا کمک... دوستم... حره داره غرق میشه... باگریه و وحشت این جملات را فریاد میزد و خط ساحل را میدوید... انگار خودش در حال غرق شدن باشد همانطور دست و پا میزد... 🎙تمامۍحقوق رمان محفوظ و حق انتشار مجازے آن منحصرا بہ کانال ن.والقلم واگذار شده است...👇 http://eitaa.com/joinchat/3450667030Ca49fc47ed7 🚫 🚫 🔗💜🔗💜🔗💜🔗💜🔗
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🎥| شباهت‌های پیاده‌روی اربعین و دفاع مقدس از زبان حاج حسین یکتا ♥️ ༺‌‌✾➣♡➣✾༺‌‌ http://eitaa.com/joinchat/3450667030Ca49fc47ed7