eitaa logo
💢تیم تخصصی استخدام 100💢
27.1هزار دنبال‌کننده
3.3هزار عکس
1هزار ویدیو
87 فایل
﷽ ✅ آموزشگاه تخصصی استخدام 100 کانال اصلی استخدام ۱۰۰👇👇 @estekhdam_100 ✅ ادمین ثبتنام👈👈 @admin_es100 💫 رضایت داوطلبین استخدامی: 🔗 @rezayat_es100 لینک گروه ذخیره کنید 👇👇 https://eitaa.com/joinchat/2347630962C2eed45eb2d ❤❤❤❤❤❤❤❤❤
مشاهده در ایتا
دانلود
•|🍂💌🍂|• |°°اے صاحبِ دل هاے عالـم براے بازگشـتِ ٺو زود هــم دیـــر اسـٺ...°°| ❅ঊঈ✿🥀☀️🥀✿ঈঊ❅ http://eitaa.com/joinchat/3450667030Ca49fc47ed7
💢تیم تخصصی استخدام 100💢
🔗💜🔗💜🔗💜🔗💜🔗 ♡﷽♡ #تاریک‌خانہ🗝 ✍بہ قلمِ #شین_الف🍃 #فانوس_149 نگاهش به دنبال موج ها تا ساحل کشیده میش
🔗💜🔗💜🔗💜🔗💜🔗 ♡﷽♡ 🗝 ✍بہ قلمِ 🍃 مقطع و غافلگیر نفس میکشید و تلاش میکرد صدایش به خاله و عماد نرسد... عماد با ابروهای گره خورده به اورکت روی پاهایش خیره شده بود و از خودش میپرسید چرا بیخود هیجان زده شدم؟! سکوت سنگینی بر اتاق ساده و زیبای خانوم خاله خیمه انداخته بود... مروه چادر گلدارش را تنگ گرفته بود و گره ابروهایش از عماد هم تنگ تر بود... با خودش فکر میکرد او اینجا چکار دارد اصلا برای چه آمده؟! خاله هم با زیرکی میان مروه و عماد چشم میچرخاند و میفهمید حرفی هست که بخاطر حضور او نمیزنند... پس دست به دیوار گرفت و با یاعلی بلندی از جا برخاست: _تی چایِ بخور زاک جان مو بشوم می شام چاکونوم... لبخند عماد از صمیمیت خاله عمیق شد و بین انبوه محاسن حنایی رنگش چال کوچکی نمایان شد... از وقتی آمده بود و سربسته گفته بود فعلا میهمان خانه اش خواهند بود او را همصحبت خوب و خونگرمی یافته بود و قبل از آمدن مروه حسابی گپ زده بودند... با همان لبخند رو به خاله گفت: _چشم شما راحت باشید منم میرم پیش بچه ها... خاله که از در بیرون رفت مروه هم با اینکه هنوز تحرک برایش دشوار و همراه با درد بود با سرعت از جا بلند شد اما صدای عماد متوقفش کرد: _لطفا بشینید خانوم قاضیان عرض کوتاهی دارم... بعدش خودم میرم اتاق بغلی... شما راحت باشید... مروه ناچار نشست اما معذب بود... نگاهش را به گلیم کوبیده روی دیوار رو به رو داد و سعی کرد به او نگاه نکند... دستپاچه میشد... عماد لبهایش را با زبان تر کرد و با صدایی رسا و محکم توضیح داد: _من متوجه هستم که شما چندان علاقه ای به دیدن من ندارید منم قصد ندارم اذیتتون کنم برای همین آقای ملایری(سعید) رو جایگزین خودم کردم... ولی... الان اینجام چون طعمه ی من اینجاست... مروه نتوانست نگاهش را روی گلیم نگه دارد و سمت او کشیده شد اما نگاهش با نگاه روشن عماد تلاقی کرد و ناشیانه روی فرش تغییر نسیر داد... چند بار آب دهان فرو داد و کوتاه نفس کشید تا توانست بپرسد: _طعمه تون... کیه؟! متوجه منظورتون... نمیشم... دلش نمیخواست لکنت در کلامش پیدا باشد و تمام تلاشش را هم کرد ولی باز ردپایش دیده میشد... خبر نداشت عماد هم از نحوه حرف زدن او عذاب میکشد... برایش حتی آوردن اسم بهزاد یا همان کامیار هم سخت بود... اشاره به آن اتفاق تلخ هم سخت تر... کمی فکر کرد تا ببیند چطور باید حرفش را بزند: _خب... کسی که درجریان پرونده شما دستگیر شد... اعترافاتی داشت که طبق اون ما یکی از رابطینش با سرویس جاسوسی رو تونستیم شناسایی کنیم و زیر چتر یگیریم... یه زن حدودا ۳۲ ساله... من نمیخوام اینا رو بگم و موجب وحشت شما بشم ولی ناچارم بگم... اون خانوم الان با موج مسافرای نوروزی اومده گیلان و رشت ساکن شده... ولی من مطمئنم که اومدنش دقیقا به اینجا بی ربط به حضور شما اینجا نیست... نمیدونم چه برنامه ای دارن ولی ناچارم اینجا بمونم... از امروز محافظ شما منم بهتون نزدیک نمیشم شما زندگی عادیتون رو بکنید ولی مشروط بر اینکه بی هماهنگی من کاری نکنید... مروه کلافه شده بود و کلافگی لکنتش را تشدید میکرد... دلش میخواست اعتراض کند و بگوید "من دلم میخواد راحت به ساحل رفت و آمد کنم نمیخوام دم به دقیقه بیام از شما اجازه بگیرم" ولی میدانست نمیتواند و نمیخواست مقابل او برای حرف زدن تقلا کند و تحقیر شود... بجای تمام این حرفها چادرش را در مشت فشرد تا حلقه اشکش را پس بزند... این برایش درد بزرگی بود که بر آن جز سکوت راهی نبود... عماد متوجه بغضش شد و گمان کرد ترسیده که دلداری داد: _ضمنا خیالتون راحت ما از هیچ تلاشی مضایقه نمیکنیم اجازه نمیدیم مشکلی پیش بیاد فقط شما همکاری کنید دیگه نگران هیچی نباشید... لبخند کجی کنج لبهای مروه نشست... کاش میتوانست به او بگوید ذره ای از مرگ نمیترسد... بدش هم نمی آید آن زنِ ناشناسِ ۳۲ ساله از این زندگی راحتش کند! ولی به گفتن این جمله اکتفا کرد: _من.. نمیترسم... چای تون.. سرد شد... عماد که متوجه بی حوصلگی مروه شد فوری دستش را عصا کرد و از جا بلند شد... اورکت مشکی رنگش را روی آستین پیراهن سفیدش انداخت و با دست یقه اش را مرتب کرد... مروه هم با اینکه سختش بود از جا بلند شد... عماد صاف ایستاد و با سری افتاده گفت: _بااجازتون مرخص میشم... امری بود به خانم صفا بگید با من هماهنگ کنن... بااجازه... از کنارش که گذشت بی هوا چیزی از بام دلش بر کف سینه سقوط کرد... و با سرانگشت ناشناسی تار و پودش به لرزه در آمد... هنوز از او میترسید یا...؟! 🎙تمامۍحقوق رمان محفوظ و حق انتشار مجازے آن منحصرا بہ کانال ن.والقلم واگذار شده است...👇 http://eitaa.com/joinchat/3450667030Ca49fc47ed7 🚫 🚫 🔗💜🔗💜🔗💜🔗💜🔗
•┈┈••✾•🍂♥️🍂•✾••┈┈• 🥀چہ گُـل‌هــایـے از صـداے ټــو مےچیـدم... اگــر مےشُـد صـدایـٺ را دیـد...|🌱| ❅ঊঈ✿🌴✿ঈঊ❅ @non_valghalam •┈┈••✾•🍂♥️🍂•✾••┈┈•
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
♥️بهترین راه برای معرفی امام حسین(ع) به مردم جهان ➕رابطه اربعین با ظهور امام زمان(ع) 🔗بخشی از مستند الا یا اهل العالم ༺‌‌✾➣♡➣✾༺‌‌ http://eitaa.com/joinchat/3450667030Ca49fc47ed7
12.67M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
📹 | 🌀 چرا احساس تنهایی می‌کنیم؟! بسیار زیبا👌🏻 ༺‌‌✾➣♥️➣✾༺‌‌ http://eitaa.com/joinchat/3450667030Ca49fc47ed7
💢تیم تخصصی استخدام 100💢
🔗💜🔗💜🔗💜🔗💜🔗 ♡﷽♡ #تاریک‌خانہ🗝 ✍بہ قلمِ #شین_الف🍃 #فانوس_150 مقطع و غافلگیر نفس میکشید و تلاش میکرد
🔗💜🔗💜🔗💜🔗💜🔗 ♡﷽♡ 🗝 ✍بہ قلمِ 🍃 نشست و زانوهایش را بغل گرفت... گیج بود... کلافه و گیج... تازگی بهار داشت کمی حالش را جا می آورد که حالا با آمدن این مرد که خودش هم نمیفهمید چرا بیخود به او حساس شده باز بهمش ریخته بود... صدای اذان که از دور به گوش رسید سر و کله بچه ها پیدا شد... حره متعجب پرسید: _چرا برنگشتی؟! خیلی منتظرت شدیم! مروه بجای جواب دادن به او با غیض به حسنا زل زد: _چرا... بهم نگفتی؟! حسنا خندید: چی رو؟! اخمی بجای جواب تحویلش داد و حسنا طلبکار گفت: مگه مهم بود؟! اخمهایش درهم تر شد و نگاهش به زمین خیره... واقعا مهم بود؟! چرا؟! با خودش عهد کرد دیگر واکنشی نه مثبت و نه منفی در این باره نداشته باشد... دستش را عصای تن کرد و برای وضو گرفتن بلند شد... در چوبی و کلون دار اتاق را هل داد تا برای وضو بیرون برود که دید عماد لب حوض نشسته وضو میگیرد... نگاهش را از او گرفت و به سمت اتاق کوچک آشپزخانه که زیر راه پله ی طبقه ی دوم بود راه افتاد... از مقابل اتاق آقایان هم عبور کرد و صدای خنده شان به گوشش خورد... با خودش گفت خوش بحالشان... با وجود مسئولیت و کاری به این سختی حال خوشی دارند... کاش من هم... *** سلام نماز را که داد همانطور نشسته به پشت برگشت با هر سه شان صمیمانه دعوا کرد: _مگه نگفتم به من اقتدا نکنید... یحیی لبهایش از خنده لرزید: چرا برادر کی از شما مصلح تر؟! +زهرمار... بعد کامل به سمتشان چرخید و جدی گفت: _خب من بعد من اینجام... سعید و رضا هم میرن لینک میشن رو دختره... آدرسش رو سیستم تون هست... یحیی هم مدیریت میکنه... یحیی پرسید: _تو نمیخوای... اجازه نداد ادامه دهد: _من که اصلا قرار نبود دیده بشم... من دورادور هواتونو دارم فقط بهم سر بزن... سعید دستی به موهایش کشید و گفت: _تنها میخوای اینجا بمونی؟! میخوای رضا بره با یحیی من بمونم پیشت؟! عماد لبخندش را پهن کرد و دستی روی فرش کشید: _سعید جان دیگه جی یه فکری به حال خودت میکنی؟! یحیی هم فرصت را مناسب دید کمی سربه سرش بگذارد: _اصلا تو فکر کن این جرئت کرد و پا پیش گذاشت دیگه جنازشم نمیتونیم از زیر دست و پای سرکار جمع کنیم! سعید اخمی کرد و مشغول جمع کردن جانماز کوچکش شد: خجالت بکشید بابا من چی میگم شما چی میگید... عماد لبخندش را خورد و دستی به شانه اش کشید: نه داداش جدی میگم... میخوای من با خانوم صفا صحبت کنم؟! بذار همینجا خواستگاری کنیم قال قضیه کنده شه دیگه! سعید جانماز را توی جیب کتش جا داد: چی میگید شما اصلا؟! یحیی با لودگی موهایش را بهم ریخت: _با دسته کورا طرف نیستیا داداش... عماد دستش را گرفت و مثلا چشم و ابرو آمد: اذیتش نکن یحیی... ولی هنوز خنده از لبش نیفتاده بود: _خلاصه اگر خواستی... صدای حسنا همه شان را از جا پراند... دوباره به در زد: _آقای ملایری! تشریف بیارید غذاتون رو تحویل بگیرید... لحن محکمش دوباره یحیی و عماد را به خنده انداخت و سعید ترسیده از اینکه چیزی شنیده باشد اشاره کرد من نمیروم... یحیی لب زد: نشنیدی مگه فرمودن آقای ملایری! بفرمایید... 🎙تمامۍحقوق رمان محفوظ و حق انتشار مجازے آن منحصرا بہ کانال ن.والقلم واگذار شده است...👇 http://eitaa.com/joinchat/3450667030Ca49fc47ed7 🚫 🚫 🔗💜🔗💜🔗💜🔗💜🔗
🔗💜🔗💜🔗💜🔗💜🔗 ♡﷽♡ 🗝 ✍بہ قلمِ 🍃 دستی به پلکهایش کشید و توی رختخواب نشست... صورتش را به راست چرخاند و با لبخند از پنجره به ساحل خیره شد... عاشق نمای این اتاق بود از کودکی... دریا را زیر پا داشت... به چپ که سرچرخاند رختخواب حره و حسنا را خالی دید... چند روزی بود حسنا و حره با هم همراه بودند و از هیچ فرصتی برای حرف زدن مضایقه نمیکردند... مروه هم مثل بچه ها ته دلش حسادت میکرد... از جا بلند شد تا زودتر خودش را به صبحانه برساند و بعد به ساحل برود... همراه حره! چادرش را روی سر انداخت و از در خارج شد... پله ها را با احتیاط فراوان و قدمهای کند پایین رفت و وقتی پایش به کف ایوان رسید عماد از مقابلش گذشت و از در خانه بیرون رفت... با دیدنش سلام کوتاهی کرد و به راهش ادامه داد... چند روزی میشد به تنهایی در اتاق بغل مهمان خانه جاخوش کرده بود و رفیقش(یحیی) گهگاه به او سر میزد... مروه هم از دیدنِ گاه و بیگاهش راضی نبود... هرچند نمیفهمید واقعا چه مشکلی با او دارد... وارد اتاق شد و باز حره و حسنا را مشغول پچ پچ دید... با دیدنش لبخندی زدند و حرف زدن را متوقف کردند... حره به سفره اشاره کرد: _چقدر میخوابی بیا صبحونه بخور لنگ ظهر شد... مروه بی هیچ کلامی توی لگن مسی گوشه اتاق صورتش را شست و پای سفره نشست... چند لقمه که خورد پرسید: _خاله ... کجاست؟! +خاله رفته باغ... صبحونتو بخور بریم ساحل... مروه لبخندی زد: _تو که...گفتی روزی... یه بار... من میخوام... غروب..برم... حره شانه ای بالا انداخت: آخه الان ساحل خیلی خلوته هیچکی نیس غروب از اطرافم میان... من و حسنا که میریم تو اگر نمیخوای باشه راحت باش! مروه نگاهی بینشان چرخاند و اخمی کرد: نه.. میام.. ولی غروبم.. میرم... نگاهش به حسنا گره خورد و او گفت: باشه... غروبم بریم... ظرفهای صبحانه را به آشپزخانه بردند و بعد از شستشو راه افتادند سمت ساحل... او را نمیدید اما میدانست به دنبالشان می آید... سعی کرد به این مسئله فکر نکند و چشمش را با تماشای سرسبزی کنار کوچه ی باریک منتهی به دریا پر کند... وارد ساحل که شدند نگاهش را یه حره داد: _تو... هنوزم... دوست داری... بیای ساحل... یا بخاطر من.. میای؟! تکراری.. نشده برات؟! حره_نه دوست دارم... روزی یه بارش خوبه... مروه احساس کرد حره کمی گرفته است... دستی پشتش کشید چی شده؟! حره با صدایی که به سختی درمی آمد گفت: هیچی... ببین امروز هیچکی تو ساحل نیست... میگم... دلم میخواد برم تو آب!... حسنا که با فاصله کنارشان ایستاده بود با تاسف گفت: _بچه ها من بیسممو جا گذاشتم... میرم بیارم و بیام... او که دور شد مروه رو به حره گفت: _بری تو... آب... یعنی چی؟! +میگم حالا که کسی نیست با لباس بریم تو اب... میریم خونه عوض میکنیم دیگه ها؟! و بدون اینکه منتظر جواب مروه بماند دستش را رها کرد و به سمت دریا راه افتاد... دامنش که تا زانو خیس شد مروه هم قدمی داخل آب گذاشت: کجا.. میری؟! حره به عقب برگشت: _من میخوام چند قدم برم جلو تو نیا... پاهات اذیت میشه تو آب... مروه نگران فریاد زد: تو که... شنا بلد... نیستی... +نگران نباش دور نمیشم میخوام خیس شم فقط... مروه احساس کرد سردی آب پاهایش را سوزن سوزن میکند... ناچار راه رفته را برگشت و توی ساحل به انتظارش ایستاد... باد به خیسی دامنش میپیچید و پاهایش زخم نسبتا بهبود یافته ی او را گرم و دردناک میکرد... رو به حره داد زد: _پام... خیس شده... درد دارم... بیا ... بریم... ولی حره زیادی دور شده بود... انگار صدایش به او نمیرسید... کمی توی آین طرف و آن طرف میرفت و باز رو به جلو... مروه نمیفهمید چرا برنمیگردد... دوباره فریاد کشید: برگرد... برگرد دیگه... حره به طرف او برگشت و بعد توی آب فرو رفت... مروه وحشت زده دستانش را روی دهان جمع کرد و جیغ کشید... حره را میدید که کمی به زیر آب میرود و کمی روی آب دست و پا میزند... حیغ میکشید و به این طرف و آنطرف میدوید... میدانست اگر به آب بزند نمیتواند کمکش کند... کمی که گذشت از شدت ترس زبان باز کرد: _کمک... کمک... یکی بیاد کمک... دوستم... دوستم داره غرق میشه... یکی بیاد... حسناااا... رو به پشت سرش چشم چرخاند: _آقا عمااااااد.... میدونم اینجایی... بیا کمک... دوستم... حره داره غرق میشه... باگریه و وحشت این جملات را فریاد میزد و خط ساحل را میدوید... انگار خودش در حال غرق شدن باشد همانطور دست و پا میزد... 🎙تمامۍحقوق رمان محفوظ و حق انتشار مجازے آن منحصرا بہ کانال ن.والقلم واگذار شده است...👇 http://eitaa.com/joinchat/3450667030Ca49fc47ed7 🚫 🚫 🔗💜🔗💜🔗💜🔗💜🔗
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🎥| شباهت‌های پیاده‌روی اربعین و دفاع مقدس از زبان حاج حسین یکتا ♥️ ༺‌‌✾➣♡➣✾༺‌‌ http://eitaa.com/joinchat/3450667030Ca49fc47ed7
46.46M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
📹| «خادم جاده»♥️ ➕گزارشی از فعالیت‌های موکب مع امام منصور در اربعین ۱۳۹۸ ༺‌‌✾➣♡➣✾༺‌‌ http://eitaa.com/joinchat/3450667030Ca49fc47ed7
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
💢تیم تخصصی استخدام 100💢
🔗💜🔗💜🔗💜🔗💜🔗 ♡﷽♡ #تاریک‌خانہ🗝 ✍بہ قلمِ #شین_الف🍃 #فانوس_152 دستی به پلکهایش کشید و توی رختخواب نشست
🔗💜🔗💜🔗💜🔗💜🔗 ♡﷽♡ 🗝 ✍بہ قلمِ 🍃 تمام بدنش میلرزید و صدایش هم... فریاد میکشید و خط ساحل را میدوید... نگاهش بین حره و پشت سرش میچرخید و با ضجه و به نوبت حسنا و عماد را صدا میزد... چند قدم دورتر قلبی ناخواسته از شنیدن ضجه هایش به لرزه افتاده بود... عماد احساس میکرد نمیتواند بیش از این دربرار خواهش مظلومانه اش مقاومت کند... دستانش را تا حد درد مشت کرده در هم میفشرد و لبش را به دندان گرفته بود... نفسش به شماره افتاده بود و شقیقه هایش نبض گرفته بود... چیزی نمانده بود قدم پیش بگذارد و در دل به حسنا که دیر کرده بود بد و بیراه میگفت... همانطور ناچار نظاره گر وحشت و فریاد مروه بود تا اینکه مروه ناچار قدم در آب گذاشت... بی اراده به سمتش قدم برداشت اگر چه بنا ب د دخالت نکند... اما حسنا بدو از کنارش رد شد و خیالش را راحت کرد تا بجای اولش برگردد و باز نظاره گر باشد... حسنا مروه را که حالا با هق هق تا زانو در آب فرورفته بود از پشت به عقب کشید: _برو ساحل من میارمش... و فوری به سراغ حره رفت... حره را بی جان به ساحل برگرداند و مشغول ماساش قفسه سینه اش شد... مروه بالای سرش زانو زد... اشک میریخت و با التماس دست به چشمهایش می کشید... حسنا همانطور که دستش را روی سینه قفل کرده بود با فریاد به مروه تشر زد: _باهاش حرف بزن... مروه حول به زبان آمد: +حره عزیزم... پاشو... حالت خوبه؟! صدامو میشنوی؟! خودش متوجه نبود که چقدر راحت حرف میزند و دیگر وقفه ای در کلامش نیست لبخند حسنا که پشت لبهایش پنهان میکرد را هم نمیدید فقط محو حره بود و از دلشوره قرار از کف داده بود... حره که از ابتدا هم راضی به این نقشه نبود از بی قراری اش نزدیک بود اشکهایش جاری شود... آهسته چشم باز کرد و به او خیره شد... مروه با شادمانی تمام خندید: خوبی؟! با لبنند کمرنگی سر تکان داد... حسنا فوری دست حره را دور گردن انداخت و بلندش کرد: _تو این سرما الان سرما میخورید باید زودتر برگردید دوش آب گرم بگیرید... مروه با اینکه هنوز روه رفتنش طبیعی نبود با اصرار دست دیگر حره را دور گردن انداخت... حره هم تلاش میکرد وزنش را متوجه او نکند و هنوز عذاب وجدان داشت... چند روزی بود که دکتر بهزادی گفته بود زمانش رسیده که با یک شوک مروه را از شر لکنت خلاص کنند و حسنا این نقشه ی بقول حره خبیثانه را کشیده بود... ‌ با عماد هماهنگ کرده بود و فکر همه جایش را کرده بود اما بازیگر نقش اول که حره باشد راه نمی آمد و مخالف بود... دلش نمیکشید ترس و اشک مروه را ببیند... ولی حسنا آنقدر از محاسن این کار گفت و گفت تا بالاخره پذیرفت غریق فرضی باشد... اما در تمام لحظاتی که مثلا غرق میشد واقعا احساس خفگی داشت از شنیدن فریاد های گوش خراش مروه... و هنوز هم اعصابش آرام نشده بود... 🎙تمامۍحقوق رمان محفوظ و حق انتشار مجازے آن منحصرا بہ کانال ن.والقلم واگذار شده است...👇 http://eitaa.com/joinchat/3450667030Ca49fc47ed7 🚫 🚫 🔗💜🔗💜🔗💜🔗💜🔗
🔗💜🔗💜🔗💜🔗💜🔗 ♡﷽♡ 🗝 ✍بہ قلمِ 🍃 با احتیاط به او که روی طاقچه ی پنجره نشسته بود نزدیک شد... دست روی شانه اش که گذاشت با اخم به عقب برگشت و دوباره به دریا خیره شد... کنارش روی زمین زانو زد و دستانش را گرفت: _مروه جان ببخشید دیگه... بخاطر خودت بود... ببین الان دیگه اصلا لکنت نداری... مثل قبل قشنگ حرف میزنی... خوشحال نیستی؟! مروه با اینکه از این بابت بی نهایت خوشحال بود و حرف زدن بی دردسر برایش یک دنیا می ارزید نمیتوانست آن ترس و دلهره و ضجه ها را از یاد ببرد... پس کماکان اخم از ابروهایش نیفتاد و روترش کرد: _ممکن بود سکته کنم! +دور از جونت عزیــــزم... حره با لودگی از گردنش آویزان شد و آنقدر خودش را لوس کرد تا دلش به رحم آمد و با خنده اش آتش بس اعلام کرد... حره که کنارش نشست باز به دریا خیره شد و اینبار متفکر گفت: _یعنی تمام مدتی که من داد میزدم و گریه میکردم... این پسره بوده و میدیده و هیچی نمیگفته؟ واقعا که چه موجود بی رحمی!... حره هر چه تلاش کرد او را قانع کند او به وظیفه اش عمل میکرده و تقصیری نداشته بی فایده بود اما... همان موقع در اتاقک کوچک پایینی یک نفر حتی یک لحظه ذهنش از آن صدای گریه و التماس خالی نمیشد... نمیدانست چه بر سرش آمده که افسار تاریکخانه ی خیالش از دستش به در شده و جز این نقش نقشی بر آن نمیگذرد... بی حوصله غلت زد و دست زیر سر گذاشت... کاش میتوانست همین الان برود بالا و از دلش در بیاورد! به خواهشی که از دلش گذشت اخمی کرد و تلاش کرد بی موقع بخوابد... کاش لااقل کاری برای انجام دادن داشت... کاش هرچه سریعتر آن دختر جاسوس کاری میکرد و پرونده را از این کرختی و بلاتکلیفی در می آورد... در همین فکرها بود که دق الباب باعث شد راست بنشیند... تک سرفه ای کرد و با صدایی که حالا باز شده بود گفت: _بفرمایید... حسنا مثل همیشه محکم و چکشی خبر داد: _خانون قاضیان میخوان غروب برن یه امام زاده همین نزدیکی ها... امام زاده عبدالله... مشکلی که نداره؟! دستی به موهایش کشید و گفت: نه فقط تا اومدن آقای سماواتی(یحیی) صبر کنید... +بله مشکلی نیست... و بی درنگ صدای پاهایش از کنار در دور شد... کلافه بالشش را بغل گرفت و صورتش را در آن پنهان کرد... فقط همین را کم داشت... نمیتوانست به این زودی با او روبرو شود... و خودش هم نمیدانست چرا خجالت میکشد؟! مگر به وظیفه اش عمل نکرده بود؟! بار دیگر با اوهامش درگیر بود که صدای کوبه ی در از جا پراندش و کلافه گفت : بله... و با شنیدن صدای گرم خانوم خاله غافلگیر و شرمنده شد: _زاک جان تره ناهار باوردم... لب گزید و به سمت در خیز برداشت: _الان میام خاله خانوم... اصرار خاله بود که همه او را خاله خطاب کنند... خداوند محبت را در وجود او تمام کرده بود... 🎙تمامۍحقوق رمان محفوظ و حق انتشار مجازے آن منحصرا بہ کانال ن.والقلم واگذار شده است...👇 http://eitaa.com/joinchat/3450667030Ca49fc47ed7 🚫 🚫 🔗💜🔗💜🔗💜🔗💜🔗
🖋شین.الف: 🔗سلام و عرض ارادت... همراهان عزیزم خیلی دلم میخواست کنار هم یک اتفاق خوب رقم بزنیم و با افتخار بر سر موضوعی همکاری و همدلیمون رو به تصویر بکشیم اما فرصتش دست نمیداد تا امروز که این عکس از طریق یکی از آشناها به دستم رسید... خانواده ایلامی بی سرپرستی که منزلشون در و پنجره نداره و جای دیگه ای برای سکنا ندارن و حالا با رسیدن فصل سرما... تهیه این اقلام به شدت براشون ضروریه... تصمیم گرفتم تا اونجا که برام مقدوره قدمی بردارم... شما هم اگر دلتون خواست یه یاعلی بگید و باهام همراه شید... 💳 بنام سمیه صادقی هر عددی که باشه مهم نیست محبت و همدلی شما برام یک دنیا ارزش داره... گزارش کمک کانال قلم رو همینجا باهاتون به اشتراک میگذارم🌷 ببینم چه میکنید♥️ یاعلی...
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
📹 | ♥️ امسال می‌توانیم تمام ثواب و نورانیت پیاده‌روی اربعین را به دست بیاوریم! 🔗فرصت ویژه ای که معمولا مومنین از آن غفلت میکنند ... ༺‌‌✾➣♡➣✾༺‌‌ http://eitaa.com/joinchat/3450667030Ca49fc47ed7
Mahmoud Karimi - Daram Mibinam Ba Pahaye Taval Zade [SevilMusic].mp3
15.27M
🎼🏴|• خودم مسافرای عاشق و صدا زدم خودم دارم کنارتون میام قدم قدم خودم دل شما رو می برم به اون حرم دوای درداتون ، غبار این راهه به راهتون چشم شهید شش ماهه آغوش من بازه برای زوارم به راهتون چشم منو علمدارم ♥️ ༺‌‌✾➣♡➣✾༺‌‌ http://eitaa.com/joinchat/3450667030Ca49fc47ed7
⚫️ اربعین امسال که پایمان از کربلایت و دستمان از ضریحت بریده است، به توصیه امام صادق علیه السلام از پشت بام خانه هایمان «به تو از دور سلام» میکنیم. 📅 قرار ما پنجشنبه (روز اربعین) ساعت ۱۱ پشت بام خانه ها 🔆امام صادق علیه‌السلام به سُدیر فرمود: آیا زیاد به زیارت حسین علیه‌السلام می‌روی؟ 🔸سُدیر گفت: آقاجان راهم دور است، نمی‌توانم. 🔹 حضرت فرمود: در‌منزلت غسل کن، به بام خانه برو، به سوی قبر حسین علیه‌السلام اشاره کن و به او سلام بده، برایت زیارتش نوشته می‌شود. 📚 وسایل الشیعه جلد ۱۴ صفحه ۵۷۸ 🔴
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
⭕️ طوفان توییتری بین المللی اربعین حسینی ◾️از زیارت جا مانده ایم اما همه با هم، امسال اربعین طوفان به پا میکنیم... 🔸موج اول👇 📆 چهارشنبه ۱۶ مهرماه ۱۳۹۹ ⏰ ساعت ۲۱:۰۰ الی ۲۴:۰۰ 🔹موج دوم👇 📅 پنجشنبه ۱۷ مهرماه ۱۳۹۹ 🕰 ساعت ۱۰:۰۰ (صبح) الی ۱۲:۰۰ (ظهر) 👈 از همین الان توییت هایتان را به زبان‌های پرکاربرد جهان، با هشتگ زیر آماده کنید:👇 #⃣ 1⃣ معرفی امام حسین علیه‌السلام به جهانیان 2⃣ معرفی اجتماع بزرگ اربعین و تمامی اتفاقات انسان دوستانه‌ای که در این اجتماع بزرگ می‌افتد. 3⃣ انتشار عکس‌ها و فیلم‌ها، خاطرات و دریافت های جذاب خود از اجتماع اربعین که برای مخاطب‌ خارجی هم جذاب است. 4️⃣ معرفی شیعه و تفکر انقلابی ⚫️ امام مهدی (عج) هنگام ظهور خود را با جدشان امام حسین (ع) معرفی میکند و تلاش برای معرفی امام حسین علیه السلام، تلاش برای زمینه سازی ظهور است. ⚫️ 🔴
12.71M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🏠اینجا خانۀ من است 👣راه رفتن در «نیویورک» با «پیاده روی اربعین» چه فرقی دارد؟ 🚨پاسخ بانوانی از آمریکا، کانادا و هلند ༺‌‌✾➣♡➣✾༺‌‌ http://eitaa.com/joinchat/3450667030Ca49fc47ed7
🚨🚨🚨🚨🚨🚨🚨🚨🚨 دوستان امشب پارت نرسیده... منتظر پارت نباشید شب همگی خوش🙏♥️🌷 🚨🚨🚨🚨🚨🚨🚨🚨🚨
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا