eitaa logo
💢تیم تخصصی استخدام 100💢
27.1هزار دنبال‌کننده
3.3هزار عکس
1هزار ویدیو
87 فایل
﷽ ✅ آموزشگاه تخصصی استخدام 100 کانال اصلی استخدام ۱۰۰👇👇 @estekhdam_100 ✅ ادمین ثبتنام👈👈 @admin_es100 💫 رضایت داوطلبین استخدامی: 🔗 @rezayat_es100 لینک گروه ذخیره کنید 👇👇 https://eitaa.com/joinchat/2347630962C2eed45eb2d ❤❤❤❤❤❤❤❤❤
مشاهده در ایتا
دانلود
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
.....★♥️★..... ➕پیامبر اسلام(ص) هر یک از شما همان گونه که خیرخواه خویش است، باید خیرخواه برادرش نیز باشد. .....★♥️★..... ༺‌‌✾➣♡➣✾༺‌‌ https://eitaa.com/joinchat/3450667030Ca49fc47ed7
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🎞 ضرورت در نظر گرفتن تاثیر پنهان فیلم‌ها ➕چند مثال از فیلم‌های مذهبی ایرانی ༺‌‌✾➣♡➣✾༺‌‌ https://eitaa.com/joinchat/3450667030Ca49fc47ed7
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
💢تیم تخصصی استخدام 100💢
🔥🥀🔥🥀🔥🥀🔥🥀🔥🥀 🥀🔥🥀🔥🥀🔥 🔥🥀🔥 🥀 ♡﷽♡ رمان #شُعله🔥 #part16 لعیا از پس دیوار آشپزخونه گفت و گو ها رو میشنی
🔥🥀🔥🥀🔥🥀🔥🥀🔥🥀 🥀🔥🥀🔥🥀🔥 🔥🥀🔥 🥀 ♡﷽♡ رمان 🔥 لعیا با احتیاط و آهسته ماجرا رو برای دوستش میترا تعریف کرد و بعد برای آخر هفته دعوتش کرد میترا هنوز باورش نمیشد: واقعا به این سرعت شوهر کردی دختر؟ میخواستی بذاری بچه اولتم به دنیا بیاد بعد خبرمون کنی! لعیا غرق لذت خندید: این چه حرفیه دیوونه باور کن یهویی شد خودمم هنوز باورم نشده آقاجونمه دیگه... نامزدی بی محرمیت و صیغه موقت دوست نداره لیلا هم زود عقد کرد حالا الیاس رو که دیگه بیست ساله میشناسدش _وای چقدرم که تو ناراحتی و تا امروز اصلا به این شاهزاده فکر نکرده بودی و... _اِ توام... اذیت نکن... بگو میای یا نه؟! _مگه میشه از صحنه وصل دل و دلدار بگذرم؟! بالاخره این همه خون دل خوردن نتیجه داده باید مطمئن شم طرف مرتکب این خطای استراژیک شده و... لعیا صداش رو پایین آورد: حالا ببین میتونی آبروی منو ببری! انتظار... تقصیر خودمه لعنت بر دهانی که بی موقع باز شود میترا خندید: نترس بابا جلو روش که نمیگم پشیمون بشه آره میام خونه تونم که بلدم... دیگه کاری نداری؟ _نه ان شاالله قسمت خودت میترا خندید: آره حتما اونم دوبار! با این با... لعیا حرفش رو قطع کرد: خیلی خب دیگه غیبت نکن فعلا خداحافظ... نگاهی به صفحه گوشیش کرد و لبخندی از سر رضایت کرد بعد توی آینه مشغول برانداز خودش شد هیکل زیبا و قد مناسبی داشت چشمهای خرمایی خمارش هم نقطه قوت صورت مهتابی و ساده ش بود ولی باز خودش رو مقابل الیاس با اون هیکل ورزیده و چهره مردونه پایینتر میدید هیچ وقت اهل بها دادن به ظاهر نبود اما حالا براش مهم شده بود اگرچه میدونست الیاس پسندیده که پا پیش گذاشته... دو روز بیشتر تا عقدشون نمونده بود و فقط یکبار با هم حرف زده بودن قرار ملاقاتی که بیشترش به سکوت گذشت و چند جمله بیشتر رد و بدل نشد هر دو خجالتی و مغرور بودن و ابراز احساسات سخت ولی بعد از حرفهای مهم و جدی، بالاخره الیاس یک جمله گفته بود و تمام هفته ی لعیا رد با همون یک جمله ساخته بود یک جمله ای که مدام یادش می افتاد و ناخودآگاه لبخند میزد: "لعیا خانوم من شما رو، جوری که خودمم نمیدونم چطوریه... دوست دارم... فقط علاقه نیست، فقط عشق نیست، فقط تحسین و احترام نیست، یه جور تقدسه ببخشید ولی نمیتونم توصیفش کنم" دلش میخواست برای همین چند جمله جونش رو بده باز یاد الیاس کرد که الان داره چکار میکنه؟! الیاس هم مثل اون دل توی دلش نبود و حواسش به هیچی نبود اونقدر که رئیسش دوروز جلوتر براش مرخصی رد کرده بود و رفقای همکار پروژه کاریش هم گفته بودن نمیخواد تا بعد عقد سر کار بیای! دلش میخواست تمام حواسش رو به این مراسم بده و امروز که قرار بود برای خرید حلقه با مادرش به دنبال لعیا و مادرش برن تمام فکرش پیش لعیا و خواسته هاش باشه اما حرفهای اون دختر حواسش رو پرت کرده بود امین رو چنین آدمی نمیدید که بخواد به یه دختر بی پناه نظر سوء داشته باشه از بچگی میشناختش با هم بزرگ شده بودن رفیق بودن باورش سخت بود دلش میخواست امین رو بکشه کنار و رو حساب حق برادری محکم بخوابونه زیر گوشش تا این هوس از سرش بپره اما بخاطر قولی که داده بود سکوت کرده بود و همین حالش رو پریشون کرده بود یه جورایی امین داشت از چشمش می افتاد و از این میترسید امین رو دوست داشت و اصلا باورش نمیشد اون بچه هیئتی اروم و سر به زیر چنین کاری ازش بربیاد روزی هزارجور فکر ناجور به سرش میزد و از دست خودش بابت این گمانها کلافه بود خودش رو بابت معرفی اون دختر به اونجا لعنت میکرد و مدام نگران بود بلایی به سرش نیاد... اما تماس گرفتن مداوم رو هم صلاح نمیدونست و همین بی خبری بیشتر عصبیش میکرد و نمیگذاشت از این لحظه های زیبای نامزدیش لذت ببره... پ.ن: پوزش بابت تاخیر مشکلی پیش اومده بود ❌کپی به هر نحو حرام و موجب پیگرد قانونی ست❌ ○•○•••○•○•••○•○•••○•○ http://eitaa.com/joinchat/3450667030Ca49fc47ed7 ○•○•••○•○•••○•○•••○•○ 🥀 🔥🥀🔥 🥀🔥🥀🔥🥀🔥 🔥🥀🔥🥀🔥🥀🔥🥀🔥🥀
‌∞♥∞ 🍃 ۞لَٰكِنَّا هُوَ اللَّهُ رَبِّي وَلَا أُشْرِكُ بِرَبِّي أَحَدًا۞ «ولی من کسی هستم که «اللّه» پروردگار من است؛ و هیچ کس را شریک پروردگارم قرارنمی‌دهم!» ‏ ༺‌‌✾➣♡➣✾༺‌‌ https://eitaa.com/joinchat/3450667030Ca49fc47ed7
💢تیم تخصصی استخدام 100💢
🔥🥀🔥🥀🔥🥀🔥🥀🔥🥀 🥀🔥🥀🔥🥀🔥 🔥🥀🔥 🥀 ♡﷽♡ رمان #شُعله🔥 #part17 لعیا با احتیاط و آهسته ماجرا رو برای دوستش میتر
🔥🥀🔥🥀🔥🥀🔥🥀🔥🥀 🥀🔥🥀🔥🥀🔥 🔥🥀🔥 🥀 ♡﷽♡ رمان 🔥 توی بازار پشت سر خانمها قدم برمیداشت و توی خودش بود که مادرش آهسته تشر زد: بیا برو جلو کنار عروست وایسا ببین چی میپسنده چی میخواد! سایه بون نمیخواستیم جنابعالی رو آوردیم!! با گیجی لبخند زد و چشمی گفت و کنار لعیا ایستاد لعیا از حس حضورش لرزش خفیفی احساس کرد و بعد دوباره مقابل یک طلافروشی به ویترین زل زد الیاس آهسته گفت: میخواید بریم داخل راحتتر ببینید مدلا رو؟! آهسته و با ناز گفت: باشه... و از دری که الیاس براش باز کرده بود داخل شد الیاس سلامی به طلافروشها کرد و خواست توضیح بده که مرد مسن تر با خنده گفت: الان حلقه ها رو میارم براتون ببینید! الیاس با لبخند سر به زیر انداخت و باز جمیله خانوم آهسته زیر گوش ناهید نجوا کرد: انگار هم گِل همن این دو تا بچه میبینی چقدر بهم میان؟ هزارالله اکبر... ان شاالله خوشبخت باشن! لعیا نگاهی بین حلقه های روی میز چیده شده انداخت و مادرش رو آهسته صدا زد: مامان یه لحظه بیا... مادرش با لبخند گفت: از شوهرت نظر بخواه مادر... و جلو نرفت لعیا ناچار رو به الیاس پرسید: این به نظرتون چطوره؟! الیاس راحت گفت: خب دست کن ببینم چطوره... اما لعیا با همین یک جمله پر از هول شد ولی به روی خودش نیاورد آروم حلقه ظریف تک نگین رو روی انگشت حلقه سُر داد و سرجاش نشوند... بعد دستش رو صاف گرفت و کمی بالا آورد: چطوره؟! الیاس که چشم مادرها و طلافروش رو دور دیده بود با خیال راحت عاشقانه خرج میکرد و دل می برد: حلب و چدن هم تو این دست جواهر میشه اینکه دیگه هنر نکرده که به دست شما میاد!... ولی فکر کنم این از بقیه بهتره... لعیا دستش رو نامحسوس به گوشه میز بند کرد که زمین نخوره! خودش هم نمیدونست چرا مقابل الیاس انقدر تاثیر پذیره و با یه تعریف و ابراز علاقه ساده اینطور غش و ضعف میکنه! حلقه خریداری شد و زودتر از اونچه فکرش رو میکردن خطبه عقد هم جاری شد و رسما زن و شوهر شدن... الیاس باور نمیکرد به این سادگی لعیا رو به دست آورده باشه و حق داشت که باور نکنه حضرت حافظ یک چیزی میدونسته که گفته: "که عشق آسان نمود اول ولی افتاد مشکلها...." مشکلات این عشق بعد از وصال پنهان شده بود... اما این دو دلداده بی خبر از همه جا اینجا کنار حوض خانه پدری لعیا؛ بعد از رفتن مهمانها توی دل شب نشسته بودن و حرف میزدن از هر دری... تا اینکه الیاس پرسید: چی شد که به من جواب مثبت دادی؟! چقدر فکر کردی؟! چی رو تو من پسندیدی؟ لعیا دلش میخواست بی تعارف بگه از بچگی عاشقش بوده اما نگفت بجاش اینطور توضیح داد: _خب شما دیده شناخته بودی مشکلی نداشتی که جواب رد بدم من بیشتر از همه چیز احساس تعهدتون برام باارزشه اینکه با وجود اینکه یه نخبه اید که طرحش قبول نشده هرگز به رفتن از ایران فکر نکردید خبر دارم که پیشنهاد بورسیه هم داشتید ولی خواستید بمونید طرحتون رو همینجا عملی کنید الانم بی سر و صدا و بی توقع تلاش میکنید تا خودتون رو ثابت کنید و بعد بتونید خدمت کنید این خیلی ارزشمنده برای من... الیاس دستی به پشت سرش کشید و با فروتنی گفت: وظیفمونه کجا بریم این مملکت مال ماست هیچی بدون زحمت به دست نمیاد... ان شاالله بالاخره یه روزی این طرح هم دیده میشه... ما که الحمدلله دستمون به دهنمون میرسه و میتونیم خودمون کم کم طرح رو بسازیم و توجیه پذیریش رو ثابت کنیم ولی خیلیا نمیتونن و بی خیال میشن شما دعا کن یه روز بشه این مشکل بهره وری از اختراعات رو حل کرد حالا دیگه بگذریم از این بحثا اصلا ما چرا هنوز ضمیرمون رو پیدا نکردیم؟ نا سلامتی عقد کردیم تموم شد رفت! لعیا با ناز خندید و سر بلند کرد تا حرفی بزنه اما بلافاصله نگاهش با چشمهای خمار و افسونگر الیاس تلاقی کرد و حرف توی دهنش ماسید از حرارت نگاهش احساس ذوب شدن داشت الیاس دهن باز کرد اما اینبار تبدار و زمزمه وار: از بعد از سن تکلیف دیگه اینطور تماشات کرده بودم! تو دقیقا چی داری تو وجودت که اینطور آدمو دیوونه میکنه؟! خیلی بیشتر از ناز و دلبری دخترونه و چشم و ابروی قشنگه راز جذابیتتو به ما هم بگو! لعیا معذب خندید و دستی به روسریش کشید: اختیار دارید جذابیت از خودتونه! و الیاس مستانه خندید... ❌کپی به هر نحو حرام و موجب پیگرد قانونی ست❌ ○•○•••○•○•••○•○•••○•○ http://eitaa.com/joinchat/3450667030Ca49fc47ed7 ○•○•••○•○•••○•○•••○•○ 🥀 🔥🥀🔥 🥀🔥🥀🔥🥀🔥 🔥🥀🔥🥀🔥🥀🔥🥀🔥🥀
∞♥∞ 🍃 ○° وَتَوَكَّلْ عَلَى الْحَيِّ الَّذِي لَا يَمُوتُ  و تو بر خدای زنده ابدی که هرگز نمیرد توکل کن 🦋 ༺‌‌✾➣♡➣✾༺‌‌ https://eitaa.com/joinchat/3450667030Ca49fc47ed7
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🍃 امتحانات جامعه ما 🦋چرا انقلاب اسلامی مقدمه ساز ظهور امام زمان(عج) است؟ ༺‌‌✾➣♡➣✾༺‌‌ https://eitaa.com/joinchat/3450667030Ca49fc47ed7
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
‌∞♥∞ #پای_درس_دل🍃 راه رسیدن به #ڪمال و توحید عبارت اســـــت از ↯↯ ➊ توسل به اهل بیت‌ع ➋ احســان بــه خــــلق ➌ حضـــــور دائــــــــم ➍ گدایـــــۍ شـــــــبها 🍁 #شیخ‌رجبــعلۍخیاط(ره)
💢تیم تخصصی استخدام 100💢
🔥🥀🔥🥀🔥🥀🔥🥀🔥🥀 🥀🔥🥀🔥🥀🔥 🔥🥀🔥 🥀 ♡﷽♡ رمان #شُعله🔥 #part18 توی بازار پشت سر خانمها قدم برمیداشت و توی خودش
🔥🥀🔥🥀🔥🥀🔥🥀🔥🥀 🥀🔥🥀🔥🥀🔥 🔥🥀🔥 🥀 ♡﷽♡ رمان 🔥 درگیر گذر از یک روز سخت و مشکلاتی که توی کارگاه باهاش دست و پنجه نرم میکرد پشت فرمون در حال برگشت به خونه بود که شماره لعیا روی گوشیش افتاد هرچقدر هم که خسته بود برای محرمش که توی این مدت حسابی رابطه شون گرم شده بود وقت و حوصله داشت سعی کرد پرانرژی باشه: سلام عروس خانوم یادی از ما کردی؟ _ما همیشه به یادتونیم آقا خسته ایا! خندید: من چکار کنم تو به رار درونم پی نبری؟! _خودتو خسته نکن من ناراحتی و مشکلاتت رو حس میکنم حتی وقتی صداتو نمیشنوم! صدای الیاس پایین اومد: من قربون اون دل ردیابت برم! کار و خستگی مال مرده تو به این چیزا فکر نکن! _پس یعنی فردا میتونی باهام بیای و سر جلسه ارائه م بشینی دیگه؟! _آها پس بگو بی مورد نصف شبی یاد آقاتون نمیکنی! مگه ما چند تا خانوم داریم و خانوممون چند بار پایان نامه میده؟! چشم میایم! حالا بعد این ارائه تموم میشه دیگه ان شاالله؟! _بله دیگه تمومه تو که باشی آرومم ممنون که قبول کردی! ولی انگار از اینکه یه خانوم بیشتر نداری ناراحتیا! _اذیت نکن! دیگه برو بخواب که فردا سر حال باشی ساعت هشت صبح خودم میام دنبالت! خوبه؟! _عالیه... شبت بخیر‌.. شب بخیر رو گفت و گوشی رو قطع کرد قول داد بی اونکه بدونه چی در انتظارشه هنوز گوشی رو روی صندلی بغل ننداخته بود که دوباره زنگ خورد اینبار هم شماره آشنا بود با اینکه ذخیره نشده بود اما حافظه ش خوب کار میکرد و میدونست شماره چه کسیه... چون دیروقت بود کمی هول شد و بی معطلی جواب داد: سلام خانوم کمیلی خیر باشه این وقت شب! صدای ظریف و ترسیده دختر از اونطرف خط بیشتر بهمش ریخت: سلام آقای پاک روان والا چی بگم خیر نیست یه مشکلی پیش اومده قرص فشار حاج خانوم... گوش میداد و نمیدونست نفس راحتی بکشه از اینکه حدسش درست نبوده یا اینکه نگران ماه طلعت باشه فوری جواب داد: اینکه چیزی نیست کاش زودتر زنگ زده بودید اتفاقا من بیرونم الان میگیرمش میارم براتون همونطور دور زد و ادامه داد: فقط اسم و دوز دارو رو برام بفرستید... تلفن رو که قطع کرد نزدیک ترین داروخانه نگه داشت و دارو رو خرید توی مسیر خونه حاج خانوم که چندان هم نزدیک نبود باز به امین و این دختر بی نوا فکر میکرد این مدت غیر مستقیم کمی با امیر درباره حیا و غیرت و ناموس و... حرف زده بود و حالا میخواست کم کم بهش پیشنهاد بده از این دختر خواستگاری کنه اگر ازش خوشش می اومد راه شرعی و درستش که باز بود چرا میانبر و حیاط خلوت؟! نمیدونست رفیقش زودتر دست به کار شده و برای راضی کردن مادرش صبح و شب کلنجار میره و هیچ کدوم نمیدونستن اون دختر بی نوا چه برنامه هایی براشون داره... با سرعت زیادی روند تا زود خودش رو برسونه و همین که پشت در رسید با عجله سنگی از جلوی در پیدا کرد و در زد طولی نکشید که دخترک هراسون در باز کرد و با عجله داخل دوید: بفرمایید تو رو خدا حال حاج خانوم خیلی بده... هول کرده پشت سرش در رو بست و داخل دوید و به هیچ چیز فکر نکرد وارد اتاق ماه طلعت شد که رنگش به قرمزی میزد و سخت نفس میکشید فوری قرص رو به هنگامه داد و اونهم به خورد پیرزن داد میخواست بگه اگه لازمه ببریمش دکتر که خود دختر هول کرده گفت: من برم دستگاه فشارش رو بیارم اگر خیلی بالا بود ببریمش بیمارستان میترسم بلایی سرش بیاد انگار زبونش بند اومده بود که در سکوت فقط سر تکون داد و هنگامه از اتاق بیرون رفت و الیاس دوباره به چهره ناآروم پیرزن خیره شد و زیر لب براش و ان یکاد خوند اگرچه خودش بیشتر بهش محتاج بود... ❌کپی به هر نحو حرام و موجب پیگرد قانونی ست❌ ○•○•••○•○•••○•○•••○•○ http://eitaa.com/joinchat/3450667030Ca49fc47ed7 ○•○•••○•○•••○•○•••○•○ 🥀 🔥🥀🔥 🥀🔥🥀🔥🥀🔥 🔥🥀🔥🥀🔥🥀🔥🥀🔥🥀
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
✊🏼قیامِ لِلّه، رمز عملیات حضرت امام برای انقلاب اسلامی 🚨مسئولی که «قیام لِلّه» نکند، حرف حق را نزند و نگران رأی مردم باشد، شایستگی خدمت ندارد! مثل همین بحث شفافیت مجلس ༺‌‌✾➣♡➣✾༺‌‌ http://eitaa.com/joinchat/3450667030Ca49fc47ed7
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
✊🏼ما پیروزیم 🦋و دیگر به عقب برنمی‌گردیم! ➕شما احساس پیروزی می‌کنید؟ ༺‌‌✾➣♡➣✾༺‌‌ https://eitaa.com/joinchat/3450667030Ca49fc47ed7
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
‌∞♥∞ #پای_درس_دل🍃 راه رسیدن به #ڪمال و توحید عبارت اســـــت از ↯↯ ➊ توسل به اهل بیت‌ع ➋ احســان بــه خــــلق ➌ حضـــــور دائــــــــم ➍ گدایـــــۍ شـــــــبها 🍁 #شیخ‌رجبــعلۍخیاط(ره) ༺‌‌✾➣♡➣✾༺‌‌ http://eitaa.com/joinchat/3450667030Ca49fc47ed7