#story📱
سلام بر تو
هنگامی که نماز میخوانی
و قنوت بجا میآوری...
#سلامُ_علی_آلیاسین♥️
༺✾➣♡➣✾༺
https://eitaa.com/joinchat/3450667030Ca49fc47ed7
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🦋🍃
دعای بعد از نمازهای واجب در ماه رجب...
ای کسی که عطا میکنی به کسی که از تو درخواستی دارد...
ای کسی که عطا میکنی به کسی که از تو درخواستی ندارد
و کسی که حتی تو را نمیشناسد♥️
#این_الرجبیون
#رجب_ماه_خدا
#خلوت_عبادت
༺✾➣♡➣✾༺
http://eitaa.com/joinchat/3450667030Ca49fc47ed7
∞♥∞
بدون حس «وجود» تو، موندن توی این دنیا، سخت که هیچی، غیرممکن بود
#معبودم📿
༺✾➣♡➣✾༺
https://eitaa.com/joinchat/3450667030Ca49fc47ed7
اِعطَنےالفَضل•💕•
محتاجِمعجزهےتوئم...
.
↫° #اَنتَکٌهفے
༺✾➣♡➣✾༺
https://eitaa.com/joinchat/3450667030Ca49fc47ed7
💢تیم تخصصی استخدام 100💢
🔥🥀🔥🥀🔥🥀🔥🥀🔥🥀 🥀🔥🥀🔥🥀🔥 🔥🥀🔥 🥀 ♡﷽♡ رمان #شُعله🔥 #part43 باید کم کم از دلش در میاوردم اگرچه کار خیلی س
🔥🥀🔥🥀🔥🥀🔥🥀🔥🥀
🥀🔥🥀🔥🥀🔥
🔥🥀🔥
🥀
♡﷽♡
رمان #شُعله🔥
#part44
پشت فرمون شیشه ماشین رو تا انتها پایین کشید که بادی به سرش بخوره اما وزش باد سوزش و گرمای زیر پوست و توی سرش رو بیشتر کرد
انگار تب داشت...
آهسته ولی با فشار روی فرمون میکوبید و با خودش حرف می زد...
خون خونش رو می خورد...
هنگامه اما انتظارش رو توی خونه می کشید
مطمئن بود که میاد و حسابی خودش رو برای این دیدار ساختگی آماده کرده بود تا از این موقعیت بیشترین استفاده رو ببره..
"هنگامه"
آرایش لایت و محوم بالاخره تموم شد
واقعا جذاب شده بودم
اما امید نداشتم توی این پسره ی بی سلیقه اثر کنه
بیشترِ امیدم به حرفهایی بود که آماده کرده بودم
نگاهی به لباسم کردم
دلم میخواست لباس بازتری بپوشم ولی ترسیدم اون امل نیاد تو و فرصتی که به زحمت به دست آوردم حروم بشه...
صدای زنگ در که بلند شد نگاه آخر رو توی آینه به خودم کردم و راضی پشت در رفتم
در رو باز کردم و کنتر رفتم تا بیاد داخل
چند ثانیه با چشمهای باز خیره شد و بعد با عجله اومد داخل و در رو پشت سرش بست
بدون اینکه به طرفم برگرده گفت:
واسه همه همینجوری درو باز میکنی؟
برو لباس بپوش!
خودن رو به نفهمیدن زدم:
وا مگه چشه لباس خونه ست دیگه بعدم از چشمی دیدم که تویی!
غرید:
_مگه من با بقیه چه فرقی دارم؟
_وا خب محرمیم این اداها چیه؟
غرید:
گفتم برو لباس درست و حسابی بپوش تا نرفتم...
با اخم و تخم برگشتم اتاق و یه روپوش و شال که کنار گذاشته بودم و احتمال میدادم به دردم بخوره! رو تن کردم
وقتی برگشتم کنار مبلها راه میرفت و با دست پشت سرش رو ماساژ میداد
با دیدنم نگاهش رو بالا کشید
بار اولی بود که مستقیم نگاهم میکرد:
تو چه مرگته چرا دست از سر من برنمیداری؟
اصلا کی مزاحمت شده زود بگو...
هول گفتم:
چه فرقی میکتع چرا صورت مسئله رو پاک میکنی؟
بی هوا یورش برد سمت در و من هم دنبالش
در رو باز کرد و بلند داد زد:
گفتم کی کدوم واحد؟
از فرصت لستفاده کردم و بازوش رو کشیدم:
تو رو خدا بیاتو آبروریزی نکن
دستم رو با فشار پس زد و در رو بست
عمیق نفس کشید
معلوم بود دستپاچه شده
خشمگین بهم خیره شد:
بار آخری باشه که بهم نزدیک میشی!
مظلوم لب زدم:
خیلی خب نوبرشو آوردی!
میگم آبرومو نبر اینجا بعد اینهمه دربه دری یه سقف اومده بالا سرم...
فوری هم اشکهام جاری شد
هنوز نفس نفس میزد:
کی بوده؟!
_چرا باید بگم که دعوا راه بندازی؟
به چه دردم میخوره اون که گردن نمیگیره آخرش منو اینجا تف و لعن میکنن و آواره میشم
اصلا اشتباه کردم بهت گفتم برو پی کارت
خواستم در رو باز کنم که دستش رو روی دستگیره در گذاشت:
منو کشوندی اینجا بعد میگی برو؟
انقد با اعصاب من بازی نکن دختر بگو اون بی همه چیز کی بوده؟
_هزار بارم بپرسی نمیگم کتکمم بزنی نمیگم!
اصلا خودم یه جوری باهاش کنار میام!
❌کپی به هر نحو حرام و موجب پیگرد قانونی ست❌
○•○•••○•○•••○•○•••○•○
http://eitaa.com/joinchat/3450667030Ca49fc47ed7
○•○•••○•○•••○•○•••○•○
🥀
🔥🥀🔥
🥀🔥🥀🔥🥀🔥
🔥🥀🔥🥀🔥🥀🔥🥀🔥🥀
🚨🚨🚨
دوستان امشب پارت تاریکخانه نرسیده به همین خاطر پارت شعله رو تقدیم میکنیم فردا دو پارت از تاریکخانه تقدیمتون میشه♥️🍃
🚨🚨🚨
💢تیم تخصصی استخدام 100💢
🔥🥀🔥🥀🔥🥀🔥🥀🔥🥀 🥀🔥🥀🔥🥀🔥 🔥🥀🔥 🥀 ♡﷽♡ رمان #شُعله🔥 #part44 پشت فرمون شیشه ماشین رو تا انتها پایین کشید ک
🔥🥀🔥🥀🔥🥀🔥🥀🔥🥀
🥀🔥🥀🔥🥀🔥
🔥🥀🔥
🥀
♡﷽♡
رمان #شُعله🔥
#part45
صورتش از شدت خشم ترسناک شده بود
رگ گردنش داشت پوست رو پاره میکرد:
سعی نکن غیرت منو تحریک کنی چون بد می بینی
یه بار میگم واسه همیشه
تا وقتی که عقد منی دست از پا خطا کنی سرت رو می برم میذارم رو سینه ت!
الانم خیلی خودمو کنترل میکنم که نمیزنم لهت کنم!
سعی کردم یکم بترسم...
نگاهش رو از صورتم برداشت و لااله الاالله غلیظی گفت
اشکهام دوباره چکید:
شرعتون بهتون اجازه میده اینطوری رفتار کنید با زن عقدیتون؟
که ولم کنی بری بعدم بیای تهدید کنی؟
جوابی نداد
آروم به دیوار تکیه دادم و دستم رو روی صورتم جمع کردم
هق هقم رو با صدای آرومی آزاد کردم و همونطور گفتم:
_من به اندازه کافی تو زندگیم بدبختی و دربدری و ترس تجربه کردم
دیگه طاقت ندارم
دست از روی صورت برداشتم و با چشمای اشکی به صورتش خیره شدم:
فکر کردی من خودم خوشم میاد آویزون توی مغرور لعنتی باشم و دم به ساعت تحقیرم کنی؟
ناچارم...
حوصله مرد جماعت رو ندارم اونم از نوع پیر و پولدارش
میخوام بی سر خر زندگی کنم...
ولی انگار نمیشه...
شمام که فقط اسمتونو میذارید مسلمون یه ذره براتون بدبختیای بقیه مهم نیست!
مگه میخوای کوه بکنی؟
کسی این ور شهر تو و بابات رو نمیشناسه!
مگه من ازت چی خواستم اگه هفته ای چند شب بیای و بری و شارژ ساختمونو خودت ببری بدی میفهمن این خونه خراب شده هم مقلا مرد داره دست از سر من بدبخت برمیدارن!
همونطور مبهوت نگاهم میکرد
شاید خسته شده بود از مشکلاتی که به مرور دامنش رو میگرفت
بدون اینکه حرفی بزنه راه افتاد و از یخچال آب برداشت
همونطور کلافه یه لیوان رو پر کرد و خورد
بیشتر آب روی محاسن و لباسش ریخت...
دستی به سرش کشید و برگشت طرفم
نگاهش درمونده بود
یه آن دلم به حالش سوخت
دست کرد توی جیب پیراهنش و یه قرآن کوچیک در آورد
فاصله رو پر کرد و روبروم ایستاد:
نمیدونم به این کتاب اعتقاد داری یا نه؟
دلخور گفتم:
نه فقط شما مسلمونید!
_تو حرفم نیا...
قسم بخور تا وقتی... محرم منی...
حرفش رو قطع کردم:
منظور منو بد فهمیدی پسر حاجی!
من بدبخت و بی پول هستم ولی هرجایی نیستم!
شاید به زمانی از سر نیاز صیغه شده باشم ولی الان بخوامم نمیتونم چون شوهر دارم!
شوهر رو با حرارت خاصی تلفظ کردم بلکه اونهم تعلقی پیدا کنه:
خیالت راحت باشه...
آقای پاک روان
از مقابلش گذشتم و مثلا خسته خودم رو روی مبل پهن کردم
بدون هیچ حرفی از در بیرون زد...
❌کپی به هر نحو حرام و موجب پیگرد قانونی ست❌
○•○•••○•○•••○•○•••○•○
http://eitaa.com/joinchat/3450667030Ca49fc47ed7
○•○•••○•○•••○•○•••○•○
🥀
🔥🥀🔥
🥀🔥🥀🔥🥀🔥
🔥🥀🔥🥀🔥🥀🔥🥀🔥🥀
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🦋🍃
دعای بعد از نمازهای واجب در ماه رجب...
ای کسی که عطا میکنی به کسی که از تو درخواستی دارد...
ای کسی که عطا میکنی به کسی که از تو درخواستی ندارد
و کسی که حتی تو را نمیشناسد♥️
#این_الرجبیون
#رجب_ماه_خدا
#خلوت_عبادت
༺✾➣♡➣✾༺
http://eitaa.com/joinchat/3450667030Ca49fc47ed7
#story📱
سلام بر تو
ای حجت خدا
در زمینش...
#سلامُ_علی_آلیاسین♥️
༺✾➣♡➣✾༺
https://eitaa.com/joinchat/3450667030Ca49fc47ed7
#story📱
سلام بر تو
ای پیش نهاده ی آرزو شده...
#سلامُ_علی_آلیاسین♥️
༺✾➣♡➣✾༺
https://eitaa.com/joinchat/3450667030Ca49fc47ed7
🍃خُدٰایِ دٰانِه هٰای اَنٰار...
آن یِک دٰانِه یِ بِهِشتی رٰا
بِفرسْت بَرٰایِمٰان...
#الّلهُـمَّ_عَجِّــلْ_لِوَلِیِّکَـــ_الْفَـــرَج♥️
༺✾➣♡➣✾༺
https://eitaa.com/joinchat/3450667030Ca49fc47ed7
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
حلول ماه شعبان
ماه طلیعہ دار تجلي نور اولیاء الهے
مبارک🌸🍃❤️
🦋در این ماه مبارک توصیہ اکید داریم حتما مناجات شعبانیہ رو مطالعہ بفرمایید کہ بہ غایت زیباست و اثرات فوقالعادهای داره،
🔅امام خمینے(ره) فرمودند من هر چہ دارم از مناجات شعبانیہ است
پس بہ نوعے رمز سعادتہ این خلوت اجباری رو غنیمت بشمرید روزی یک بار بخونیدش
#شین_الف🖋
❅ঊঈ✿💌✿ঈঊ❅
http://eitaa.com/joinchat/3450667030Ca49fc47ed7
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
➕عملیاتی کردن مفاهیم دینی، علت اصلی غربت عجیب امیرالمؤمنین(ع) بود
#تصویری
༺✾➣♡➣✾༺
https://eitaa.com/joinchat/3450667030Ca49fc47ed7
💢تیم تخصصی استخدام 100💢
🔥🥀🔥🥀🔥🥀🔥🥀🔥🥀 🥀🔥🥀🔥🥀🔥 🔥🥀🔥 🥀 ♡﷽♡ رمان #شُعله🔥 #part45 صورتش از شدت خشم ترسناک شده بود رگ گردنش داشت
🔥🥀🔥🥀🔥🥀🔥🥀🔥🥀
🥀🔥🥀🔥🥀🔥
🔥🥀🔥
🥀
♡﷽♡
رمان #شُعله🔥
#part46
الیاس کلافه بود و لعیا و حتی بقیه این رو خوب میفهمیدن
مدام حواسش پرت میشد
گاهی با خودش حرف میزد
توی هر فرصتی به گوشه ای خیره میشد
مدام تماس و پیام داشت و هربار با دیدنشون آشفته تر میشد
همه دلشون میخواست بذارن پای کار سختی که درگیرشه اما لعیا کمی نگران بود
دلش میخواست بتونه شوهرش رو آروم کنه
دوست نداشت وقتی پیششه مدام حواسش جای دیگه باشه
تلاش میکرد درکش کنه اما باز براش سخت بود
تصمیم گرفت باهاش حرف بزنه
شماره ش رو گرفت
الیاس توی کارگاه بود و وقتی جواب داد صدای دستگاهی که روشن بود توی گوش لعیا پیچید
با صدای نسبتا بلندی داد زد:
جانم...
_سلام آقای پرکار...
حالتون چطوره؟
_الحمدلله
دلتنگ منزل!
خندید...
هنوز طبع شوخش سر جاش بود و این یعنی هر مشکلی پیش اومده قابل حله...
لعیا با امید بیشتری گفت:
دلتنگی و سه روزه سر نزدی؟
میگم...
امشب بریم بیرون؟!
الیاس یادش بود که امشب سه شنبه ست و به گفته هنگامه جلسه ساختمان
میخواست این جلسه رو به عنوان مستاجر جدید واحد سه شرکت کنه تا دیگه حاشیه ای برای هنگامه باقی نمونه و اونهم دست از سرش برداره...
نمیدونست چه بهونه ای بیاره
اونهم وقتی لعیا با این لحن ازش خواسته ای داشت
پدتها بود اونطور که دلش میخواست و باید، بهش نمی رسید...
انگاد نه انگار که نامزد بودن
خودش هم عذاب وجدان داشت...
فکری کرد و گفت:
میگم من تا ساعت ده کار دارم
چطوره بعدش بریم کهف الشهدا؟
اونجا شبا خیلی قشنگه
تا قبل دوازده شبم برت میگردونم...
لعیا اگرچه خوشش اومده بود آروم گفت:
بذار به مامان بگم ببینم اجازه میدن؟
الیاس که این روزها فکر و ذکرش شده بود زودتر ازدواج کردن و خلاص شدن از این اضطراب، همین کلمه رو بهانه کرد:
میگم دیگه وقتش نیست بریم سر خونه زندگیمون؟
الان سه ماهه نامزدیم
ما که غریبه نیستیم خانواده ها آشنان...
تا کی دو روز یه بار بیرون رفتن
من که خونه رو رهن کردم
جهاز تو ام که حاضره...
لعیا گذاشت پای علاقه و دلتنگی و دلشوره الیاس از وقوف حادثه ای که ممکن بود از هم جداشون کنه رو حس نکرد:
خب خودت با حاجی حرف بزن
بعید میدونم مخالفت کنه...
منم خسته شدم ولی آخه تو این مدت سرت خیلی شلوغه...
الیاس فوری گفت:
ازدواج کنیم کارم رو کمتر میکنم
میسپرم به بچه ها
تو نگران اونش نباش...
باشه ما خودمون با عمو حرف میزنیم
من دیگه باید برم تو واسه ده شب آماده باش...
_آخه گفتم که باید ببینم مامان...
_یه جوری اجازه شو بگیر دیگه...
دلم برات تنگ شده
آخرین جمله رو با پایین ترین صدا گفت که مبادا حتی توی اون سر و صدا کسی بشنوه
لعیا با لذت تمام لبخند زد:
خیلی خب ببینم چکارش میکنم
خیلی مواظب خودت باشیا
فعلا خداحافظ
لبخند روی لب الیاس بعد از قطع کردن تماس با یادآوری هنگامه ماسید
این روزها مثل دزدی که منتظر باشه مچش رو بگیرن بیشتر از هر وقت دیگه ای ترس و اضطراب داشت
اگر کسی میفهمید اون الان دو تا زن داره؟
و یه دختر دیگه رو عقد کرده...
چه دفاعی داشت که از خودش بکنه؟!
❌کپی به هر نحو حرام و موجب پیگرد قانونی ست❌
○•○•••○•○•••○•○•••○•○
http://eitaa.com/joinchat/3450667030Ca49fc47ed7
○•○•••○•○•••○•○•••○•○
🥀
🔥🥀🔥
🥀🔥🥀🔥🥀🔥
🔥🥀🔥🥀🔥🥀🔥🥀🔥🥀
🌱💞
به هر چیزی که خدا
آن را از تو دور کرده
باز نگرد.....
༺✾➣♡➣✾༺
https://eitaa.com/joinchat/3450667030Ca49fc47ed7
هدایت شده از بدون سانسور🇮🇷
🔴 #کمپ_بازی برای بچه های مناطق محروم
یه کار متفاوت و خلاقانه و جذاب از بچه های جهادی
در این امر شریک باشید