eitaa logo
💢تیم تخصصی استخدام 100💢
27.2هزار دنبال‌کننده
3.3هزار عکس
1هزار ویدیو
87 فایل
﷽ ✅ آموزشگاه تخصصی استخدام 100 کانال اصلی استخدام ۱۰۰👇👇 @estekhdam_100 ✅ ادمین ثبتنام👈👈 @admin_es100 💫 رضایت داوطلبین استخدامی: 🔗 @rezayat_es100 لینک گروه ذخیره کنید 👇👇 https://eitaa.com/joinchat/2347630962C2eed45eb2d ❤❤❤❤❤❤❤❤❤
مشاهده در ایتا
دانلود
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
حلول ماه شعبان ماه طلیعہ دار تجلي نور اولیاء الهے مبارک🌸🍃❤️ 🦋در این ماه مبارک توصیہ اکید داریم حتما مناجات شعبانیہ رو مطالعہ بفرمایید کہ بہ غایت زیباست و اثرات فوق‌العاده‌ای داره، 🔅امام خمینے(ره) فرمودند من هر چہ دارم از مناجات شعبانیہ است پس بہ نوعے رمز سعادتہ این خلوت اجباری رو غنیمت بشمرید روزی یک بار بخونیدش 🖋 ❅ঊঈ✿💌✿ঈঊ❅ http://eitaa.com/joinchat/3450667030Ca49fc47ed7
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
➕عملیاتی کردن مفاهیم دینی، علت اصلی غربت عجیب امیرالمؤمنین(ع) بود ༺‌‌✾➣♡➣✾༺‌‌ https://eitaa.com/joinchat/3450667030Ca49fc47ed7
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
💢تیم تخصصی استخدام 100💢
🔥🥀🔥🥀🔥🥀🔥🥀🔥🥀 🥀🔥🥀🔥🥀🔥 🔥🥀🔥 🥀 ♡﷽♡ رمان #شُعله🔥 #part45 صورتش از شدت خشم ترسناک شده بود رگ گردنش داشت
🔥🥀🔥🥀🔥🥀🔥🥀🔥🥀 🥀🔥🥀🔥🥀🔥 🔥🥀🔥 🥀 ♡﷽♡ رمان 🔥 الیاس کلافه بود و لعیا و حتی بقیه این رو خوب میفهمیدن مدام حواسش پرت میشد گاهی با خودش حرف میزد توی هر فرصتی به گوشه ای خیره میشد مدام تماس و پیام داشت و هربار با دیدنشون آشفته تر میشد همه دلشون میخواست بذارن پای کار سختی که درگیرشه اما لعیا کمی نگران بود دلش میخواست بتونه شوهرش رو آروم کنه دوست نداشت وقتی پیششه مدام حواسش جای دیگه باشه تلاش میکرد درکش کنه اما باز براش سخت بود تصمیم گرفت باهاش حرف بزنه شماره ش رو گرفت الیاس توی کارگاه بود و وقتی جواب داد صدای دستگاهی که روشن بود توی گوش لعیا پیچید با صدای نسبتا بلندی داد زد: جانم... _سلام آقای پرکار... حالتون چطوره؟ _الحمدلله دلتنگ منزل! خندید... هنوز طبع شوخش سر جاش بود و این یعنی هر مشکلی پیش اومده قابل حله... لعیا با امید بیشتری گفت: دلتنگی و سه روزه سر نزدی؟ میگم... امشب بریم بیرون؟! الیاس یادش بود که امشب سه شنبه ست و به گفته هنگامه جلسه ساختمان میخواست این جلسه رو به عنوان مستاجر جدید واحد سه شرکت کنه تا دیگه حاشیه ای برای هنگامه باقی نمونه و اونهم دست از سرش برداره... نمیدونست چه بهونه ای بیاره اونهم وقتی لعیا با این لحن ازش خواسته ای داشت پدتها بود اونطور که دلش میخواست و باید، بهش نمی رسید... انگاد نه انگار که نامزد بودن خودش هم عذاب وجدان داشت... فکری کرد و گفت: میگم من تا ساعت ده کار دارم چطوره بعدش بریم کهف الشهدا؟ اونجا شبا خیلی قشنگه تا قبل دوازده شبم برت میگردونم... لعیا اگرچه خوشش اومده بود آروم گفت: بذار به مامان بگم ببینم اجازه میدن؟ الیاس که این روزها فکر و ذکرش شده بود زودتر ازدواج کردن و خلاص شدن از این اضطراب، همین کلمه رو بهانه کرد: میگم دیگه وقتش نیست بریم سر خونه زندگیمون؟ الان سه ماهه نامزدیم ما که غریبه نیستیم خانواده ها آشنان... تا کی دو روز یه بار بیرون رفتن من که خونه رو رهن کردم جهاز تو ام که حاضره... لعیا گذاشت پای علاقه و دلتنگی و دلشوره الیاس از وقوف حادثه ای که ممکن بود از هم جداشون کنه رو حس نکرد: خب خودت با حاجی حرف بزن بعید میدونم مخالفت کنه... منم خسته شدم ولی آخه تو این مدت سرت خیلی شلوغه... الیاس فوری گفت: ازدواج کنیم کارم رو کمتر میکنم میسپرم به بچه ها تو نگران اونش نباش... باشه ما خودمون با عمو حرف میزنیم من دیگه باید برم تو واسه ده شب آماده باش... _آخه گفتم که باید ببینم مامان... _یه جوری اجازه شو بگیر دیگه... دلم برات تنگ شده آخرین جمله رو با پایین ترین صدا گفت که مبادا حتی توی اون سر و صدا کسی بشنوه لعیا با لذت تمام لبخند زد: خیلی خب ببینم چکارش میکنم خیلی مواظب خودت باشیا فعلا خداحافظ لبخند روی لب الیاس بعد از قطع کردن تماس با یادآوری هنگامه ماسید این روزها مثل دزدی که منتظر باشه مچش رو بگیرن بیشتر از هر وقت دیگه ای ترس و اضطراب داشت اگر کسی میفهمید اون الان دو تا زن داره؟ و یه دختر دیگه رو عقد کرده... چه دفاعی داشت که از خودش بکنه؟! ❌کپی به هر نحو حرام و موجب پیگرد قانونی ست❌ ○•○•••○•○•••○•○•••○•○ http://eitaa.com/joinchat/3450667030Ca49fc47ed7 ○•○•••○•○•••○•○•••○•○ 🥀 🔥🥀🔥 🥀🔥🥀🔥🥀🔥 🔥🥀🔥🥀🔥🥀🔥🥀🔥🥀
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🌱💞 به هر چیزی که خدا آن را از تو دور کرده باز نگرد..... ༺‌‌✾➣♡➣✾༺‌‌ https://eitaa.com/joinchat/3450667030Ca49fc47ed7
هدایت شده از بدون سانسور🇮🇷
🔴 برای بچه های مناطق محروم یه کار متفاوت و خلاقانه و جذاب از بچه های جهادی در این امر شریک باشید
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
حلول ماه شعبان ماه طلیعہ دار تجلي نور اولیاء الهے مبارک🌸🍃❤️ 🦋در این ماه مبارک توصیہ اکید داریم حتما مناجات شعبانیہ رو مطالعہ بفرمایید کہ بہ غایت زیباست و اثرات فوق‌العاده‌ای داره، 🔅امام خمینے(ره) فرمودند من هر چہ دارم از مناجات شعبانیہ است پس بہ نوعے رمز سعادتہ این خلوت اجباری رو غنیمت بشمرید روزی یک بار بخونیدش 🖋 ❅ঊঈ✿💌✿ঈঊ❅ http://eitaa.com/joinchat/3450667030Ca49fc47ed7
‌∞♥∞ من‌چنـان‌عاشق‌رویت‌ کہ‌زخودبۍخبرم...!🍃 ༺‌‌✾➣♡➣✾༺‌‌ https://eitaa.com/joinchat/3450667030Ca49fc47ed7
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
💢تیم تخصصی استخدام 100💢
🔥🥀🔥🥀🔥🥀🔥🥀🔥🥀 🥀🔥🥀🔥🥀🔥 🔥🥀🔥 🥀 ♡﷽♡ رمان #شُعله🔥 #part46 الیاس کلافه بود و لعیا و حتی بقیه این رو خوب م
🔥🥀🔥🥀🔥🥀🔥🥀🔥🥀 🥀🔥🥀🔥🥀🔥 🔥🥀🔥 🥀 ♡﷽♡ رمان 🔥 جلسه نیم ساعته ساختمون براش به قدر چند روز گذشت مدام نگاهش به ساعت بود که دیرش نشه و لعیا دلخور نشه اما به محض تموم شدن جلسه یادش اومد الان مجبوره وارد واحد بشه رفتنش اون وقت شب شک برانگیز بود و باز حاشیه ساز ناچار تقه ای به در زد در به روش باز شد ولی هنگامه رو ندید وارد شد و در رو پشت سرش بست هنگامه کمی دورتر روی مبل نشسته بود لباسش هم نسبت به دفعه قبل مناسبتر بود سلام کرد اما الیاس جواب نداد حوصله ش از دستش سر رفته بود اگرچه زیبایی خیره کننده ای داشت اما اصلا به دل الیاس نمی نشست... یادش به لعیا افتاد که با همون ظاهر ساده و زیبا براش عزیز ترین زن دنیا بود... از چشمی به بیرون خیره شده بود تا به محض خلوت شدن راهرو بره اما از شانس بدش مدیر ساختمون درست جلوی واحد روبرویی با مستاجرش مشغول گفتگو بود و به نظر می اومد خیلی حرف برای گفتن دارن... هنگامه پرسید: چای میخوری؟ جوابی نشنید... از جا بلند شد تا چای بریزه اما فکری به سرش زد فوری کمی چای توی استکان ریخت و به طرفش برگشت اما روی تک پله آشپزخانه خودش رو زمین زد و دستش توی خرده شیشه ها و چای داغ فرورفت با فریاد نسبتا بلندی که کشید الیاس به طرفش برگشت با دیدن دست خونی و گریه شدیدش هول شد جلو دوید: چی شد چکار کردی؟! زخم چندان عمیق نبود اما اونقدری درد داشت که بتونه باهاش گریه کنه با حالت دردناکی اشاره کرد: باند... باند و گاز از بالای یخچال بیار... الیاس مطیع به دنبال دستورش رفت کار خطرناکی کرده بود اما به نتیجه ای که می گرفت می ارزید باید کم کم یخ این رابطه رو آب می کرد... الیاس جلو اومد و گاز و باند رو روی زمین گذاشت نگاهی به زخم دستش کرد و بعد به خودش هنگامه منتظر نگاهش کرد و با صدای گرفته از گریه و لحنی دلخور گفت: نمیخوای دستمو بانداژ کنی؟ میخوای برم بیرون یکی رو صدا کنم بیاد؟ با اخم و نگاه ملامت باری ناچار گاز رو باز کرد و روی دستش گذاشت تمام تلاشش رو میکرد که با دستش برخوردی نداشته باشه اما بی فایده بود تمام مدتی که باند رو می بست احساس گناه و خیانت داشت صدای زنگ گوشیش بیشتر عذابش میداد میدونست لعیاست که الان یه ربعه منتظرشه و اون دیر کرده اما دستش خونی بود و نمیتونست جواب بده به محض اینکه کارش تموم شد خورده شیشه ها رو جمع کرد و دستش رو شست هنگامه هنوز توی درگاه آشپزخونه نشسته بود و دستش رو توی دست گرفته بود الیاس بلافاصله شماره لعیا رو گرفت اما از خونه بیرون نرفت میخواست در حضور هنگامه باهاش حرف بزنه نمیخواست فکر و خیال خامی بکنه همین که لعیا جواب داد با لحن عاشقانه ای عذرخواهی کرد و گفت کار ناگهانی پیش اومده و الان خودش رو می رسونه... ِآتش کینه توی دل هنگامه شعله می کشید و براش خط و نشون می کشید همین که الیاس از خونه بیرون زد حرصش رو با مشت زدن به دیوار خالی کرد با صدای دورگه از خشم غر زد: پسره بی لیاقت عشقشو به رخ من میکشه! مثلا میخوای رشته های منو پنبه کنی تقصیر منه که بهت رحم کردم نمیخواستم زندگیتو خراب کنم خودت راه نیومدی حالا بگرد تا بگردیم! ❌کپی به هر نحو حرام و موجب پیگرد قانونی ست❌ ○•○•••○•○•••○•○•••○•○ http://eitaa.com/joinchat/3450667030Ca49fc47ed7 ○•○•••○•○•••○•○•••○•○ 🥀 🔥🥀🔥 🥀🔥🥀🔥🥀🔥 🔥🥀🔥🥀🔥🥀🔥🥀🔥🥀
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
حلول ماه شعبان ماه طلیعہ دار تجلي نور اولیاء الهے مبارک🌸🍃❤️ 🦋در این ماه مبارک توصیہ اکید داریم حتما مناجات شعبانیہ رو مطالعہ بفرمایید کہ بہ غایت زیباست و اثرات فوق‌العاده‌ای داره، 🔅امام خمینے(ره) فرمودند من هر چہ دارم از مناجات شعبانیہ است پس بہ نوعے رمز سعادتہ این خلوت اجباری رو غنیمت بشمرید روزی یک بار بخونیدش 🖋 ❅ঊঈ✿💌✿ঈঊ❅ http://eitaa.com/joinchat/3450667030Ca49fc47ed7
حاج‌محمود_کریمی_سَر_من،_خاک_کف_پای_تو.mp3
10.32M
🔊 ؛ 📝 سَر من، خاک کف پای تو 👤 حاج محمود 🌺 ایام ولادت
♥️🍃 گرامی باد ولادت امام حسین(ع) وروز پاسدار برآنان که از جنس شهیدان وهم پیمان با حسین (ع)واز نسل فصل سرخ استقامتند
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
💢تیم تخصصی استخدام 100💢
🔥🥀🔥🥀🔥🥀🔥🥀🔥🥀 🥀🔥🥀🔥🥀🔥 🔥🥀🔥 🥀 ♡﷽♡ رمان #شُعله🔥 #part47 جلسه نیم ساعته ساختمون براش به قدر چند روز گذ
🔥🥀🔥🥀🔥🥀🔥🥀🔥🥀 🥀🔥🥀🔥🥀🔥 🔥🥀🔥 🥀 ♡﷽♡ رمان 🔥 الیاس منتظر به صورت پدرش چشم دوخته بود تا نتیجه گفتگوشون با پدر زنش رو بشنوه... حاج غفار تسبیحش رو روی میز رها کرد و به چهره جمیله خانوم همسرش چشم دوخت: با خوب خانواده ای وصلت کردیم خانوم... الحمدلله حاجی و حاج خانوم حرفی ندارن دیگه هرچه سریعتر باید تدارک ببینی و عروست رو بیاری الیاس نتونست جلوی لبخندش رو بگیره و از شرم سر به زیر انداخت حاجی با دل راحت پشت کمرش زد: آخیش مثل اینکه بالاخره رفتنی شدی! خیالم راحت شد... الیاس از ته دل خندید: قشنگ معلومه میخواید از شد من خلاص شیدا حاجی... جمیله خانوم با نگاه پر از حسرت و محبتی خیره ش شد: این حرفا چیه مادر تو که همینجوریشم اینجا پیدات نیست بری سر خونه و زندگیت لابد سایه تم نمیبینیم... الهه بی توجه به دلتنگی مادرش خودش رو لوس کرد: باباجون این که بره من میخوام اتاقشو اتاق لباسام کنم کلشو کمد و قفسه بزنیم باشه؟ حاجی لبخندی زد: باشه بابا... الیاس چشم دروند و الهه شانه بالا انداخت: حالا کی میری؟! الیاس اینجور مواقع با زورآزمایی زبون خواهر وروجکش رو کوتاه میکرد ولی اینبار پیش از اونکه فرصت کنه از جاش بلند شه صدای پیام گوشیش بلند شد بی توجه به جمع فوری گوشیش رو برداشت جدیدا پیامهایی که میرسید براش مهم شده بود... مدام از وقوع اتفاق عجیب و غریبی که باعث آبروریزی بشه می ترسید... پیامک تبلیغاتی رو با کلافگی پاک کرد و دمغ روی مبل ولو شد اثری از شادس چند ثانیه قبل تو صورتش نبود کلافه بود از چیزی که خوشی و آرامش رو ازش گرفته حاج غفار توی صورتش دقیق شد: چیزی شده بابا؟ _جان؟ نه حاجی... طوری نیست یه سری مشکل پیدا کردیم شما دعا کن ان شاالله حل میشه بعد با باور و از سر نیاز به پدرش نگاه کرد: واقعا به دعاتون محتاجم حاجی چشم روی هم گذاشت: همیشه دعاب من و مادرت پشت سرته باباجون حالا پاشو یه آب و شونه ای گل و گلابی امشب عروست میاد صحبتای آخرو بکنیم و ان شاالله دیگه بفرستیمت خونه بخت! الهه خندید و جمیله با لبخند برای شوهرش پشت چشم نازک کرد اما الیاس در عین خوشحالی مضطرب بود مدام فکر میکرد اتفاقی در این روزهای آخر لعیا رو ازش میگیره نمیدونست این حس چیه فقط مطمئن بود که هنگامه نباید بفهمه عروسیشون نزدیکه... *** صدای زنگ در بلند شد و من هنوز خواب آلود بودم منتظر کسی نبودم و کسی آدرس اینجا رو نداشت! یعنی الیاس اونکه تا مجبور نباشه این وقت شب اینجا نمیاد... تو بهت و گیجی از جا بلند شدم و چیزی تن کردم که باز ایراد نگیره! اما در رو که باز کردم برخلاف تصورم با شراره مواجه شدم چندان خوشحال نبود چشمهاش پر از خشم بود اما ظاهرش عصبانی نبود... تنه زد و وارد شد در رو بستم طعنه زد: چادر چاغچور کردی! یعنی اینجوری میگردی پیش پسره؟ همینه که هنوز ول معطلی! _شما که نمیشناسینش اگر حجاب نگیرم امل اصلا پاشو تو خونه نمیذاره! چکار کنم... روی مبل نشست خواستم برای دم کردن قهوه به آشپزخونه برم که آمرانه صدا بلند کرد: بشین کارت دارم باید برم عجله دارم... ❌کپی به هر نحو حرام و موجب پیگرد قانونی ست❌ ○•○•••○•○•••○•○•••○•○ http://eitaa.com/joinchat/3450667030Ca49fc47ed7 ○•○•••○•○•••○•○•••○•○ 🥀 🔥🥀🔥 🥀🔥🥀🔥🥀🔥 🔥🥀🔥🥀🔥🥀🔥🥀🔥🥀