فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
⛔️ کدوم گناه ظهور رو به تاخیر میندازه؟
⚠️آنچه نخواستند شنیده شود!
#یک_دقیقه
༺✾➣♡➣✾༺
https://eitaa.com/joinchat/3450667030Ca49fc47ed7
هدایت شده از 💢تیم تخصصی استخدام 100💢
#story ❤️🍃
ز قعر چاه برآیۍ
بہ اوج ماهـ رسۍ...
#رمضان_کریم🌙
#رمضان_مبارک
༺✾➣♡➣✾༺
https://eitaa.com/joinchat/3450667030Ca49fc47ed7
💢تیم تخصصی استخدام 100💢
🔥🥀🔥🥀🔥🥀🔥🥀🔥🥀 🥀🔥🥀🔥🥀🔥 🔥🥀🔥 🥀 ♡﷽♡ رمان #شُعله🔥 #part71 _چی گفتی؟ دوباره تکرار کن چکار میکنی؟ لعیا ل
🔥🥀🔥🥀🔥🥀🔥🥀🔥🥀
🥀🔥🥀🔥🥀🔥
🔥🥀🔥
🥀
♡﷽♡
رمان #شُعله🔥
#part72
_شما نگران من نباش برو به هنگامه خانومت برس
_جون هر کی دوست داری تمومش کن لعیا
چرا لج میکنی؟
گرسنه ت نیست؟
_گرسنگی بکشم خیلی بهتر از اینه که با تو چشم تو چشم شم
همینجا راحت ترم
به تاسف برای خودش سر تکون داد و پوزخند زد:
خیلی خب با من چشم تو چشم نشو
من که کاری به کارت ندارم
اصلا تا تو نخوای سمتت نمیام خوبه؟
بیا بیرون یه چیزی بخور...
_چرا باید بهت اعتماد کنم؟!
من دیگه حتی یه ذره ام بهت اعتماد ندارم الیاس...
_لعیا انقدر اذیتم نکن
قسم میخورم کاری به کارت ندارم
اگر بخوام مجبورت کنم دست از این مسخره بازیات برداری میدونی که میتونم!
خرجش یه شکستن دره...
اگر میبینی تا الان صبر کردم یعنی قلب و جسمت رو با هم میخوام...
با اینکه... دلم برات تنگ شده
ولی هیچوقت مجبورت نمیکنم تحملم کنی
اونقدر صبر میکنم تا بالاخره بهم اجازه بدی حرف بزنم
اونقدر میگم و دلیل میارم تا بالاخره باورم کنی
ولی مطمئن باش تا اونروز صبر میکنم و هیچ وقت راضی به آزار دادنت نمیشم
حالا دیگه دست بردار از بچه بازی بیا بیرون و یه چیزی بخور
اصلا من میرم تو اون یکی اتاق که چشمتم بهم نیفته خوبه؟!
چشمهای لعیا پر از اشک و گلوش پر از بغض شده بود
عاشق این مرد و این صدای زیبا بود که صداقت توش موج میزد
دلش میخواست باورش کنه اما ضربه خنجر بی اعتمادی و دروغ اونقدر عمیق بود که آخرش فقط به حال خودش تاسف خورد که هنوز این مرد میتونه با حرف زدن و زبون ریختن خامش کنه و اشکش رو در بیاره...
ولی هر چی که بود یک چیز کاملا واضح بود و اون اینکه تا ابد نمیتونست خودش رو توی این اتاق مخفی کنه
و به این زودی هم نمیتونست حرف از طلاق بزنه و از این خونه بره
پس چاره ای جز اعتماد کردن به این مرد نداشت
به بی تفاوتی بعد از شکست رسیده بود
حتی با خودش فکر کرد اگر هم الیاس دقیقا همون مردی که هنگامه تعریف میکرد باشه و تمام این حرفهای قشنگش دروغ باشه
و بیرون این در خطری در انتظارش باشه، این جبر زندگیشه و راهی جز پذیرفتنش نیست
دیگه حتی از گریه کردن هم خسته شده بود
گوشه چشمهاش از سرخی به دردناکی و کبودی رسیده بود و بدنش از شدت ضعف سست شده بود
تقریبا دو روزی بود که غذای درست و حسابی نخورده بود
پیراهن و شلوارش رو مرتب کرد و آروم کلید رو توی قفل چرخوند و در رو باز کرد
پرش به قسمت اول رمان👇🏻♥️🍂
https://eitaa.com/non_valghalam/28941
❌کپی به هر نحو حرام و موجب پیگرد قانونی ست❌
○•○•••○•○•••○•○•••○•○
http://eitaa.com/joinchat/3450667030Ca49fc47ed7
○•○•••○•○•••○•○•••○•○
🥀
🔥🥀🔥
🥀🔥🥀🔥🥀🔥
🔥🥀🔥🥀🔥🥀🔥🥀🔥🥀
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🌟 خودت باش!
➕ راه رسیدن به آرزوها
#تصویری
༺✾➣♡➣✾༺
https://eitaa.com/joinchat/3450667030Ca49fc47ed7
Tahdir joze1.mp3
4.13M
✨ختم قرآن✨
🔸ویژه ماه مبارڪ رمضان
🎶فایل صوتے قرائت
2⃣جزء دوم
🗣قارے معتز آقایے
#رمضان_بهار_قرآن🍃📖
التماس دعا😇
❅ঊঈ✿🦋✿ঈঊ❅
http://eitaa.com/joinchat/3450667030Ca49fc47ed7
💢تیم تخصصی استخدام 100💢
🔥🥀🔥🥀🔥🥀🔥🥀🔥🥀 🥀🔥🥀🔥🥀🔥 🔥🥀🔥 🥀 ♡﷽♡ رمان #شُعله🔥 #part72 _شما نگران من نباش برو به هنگامه خانومت برس
🔥🥀🔥🥀🔥🥀🔥🥀🔥🥀
🥀🔥🥀🔥🥀🔥
🔥🥀🔥
🥀
♡﷽♡
رمان #شُعله🔥
#part73
با احتیاط نگاهی به اطراف انداخت و آروم قدم به بیرون از اتاق گذاشت
همونطور که قدم برمیداشت اطرافش رو با دقت نگاه میکرد
خبری از الیاس نبود
همین نبودن ترسش رو بیشتر کرده بود
مثل کسی که هر لحظه منتظر حمله باشه اضطراب داشت
با همون اضطراب وارد آشپزخونه شد و تند تند چند بطری آب و مقداری غذا برداشت که حالا حالاها مجبور نباشه از اتاق خارج شه...
خودش هم از اینهمه اضطراب و لرزش دستهاش تعجب کرده بود
خیلی سریع آذوقه جمع کرد و با یک بغل خوراکی از آشپزخونه خارج شد
ولی به محض اینکه وارد راهروری اتاق خواب ها شد با دیدن الیاس هین بلندی کشید و هرچی توی دستش بود روی زمین رها شد
از شدت ترس دست روی قلبش گذاشت و صدادار نفس کشید
الیاس که تکیه زده به درگاه در اتاق مهمان بهش خیره شده بود فوری جلو اومد:
چته چرا ترسیدی؟
بذار کمکت کنم اینا رو جمع کنی...
چیز شکستنی توی وسایل نبود و الیاس خیلی راحت و سریع همشون رو جمع کرد و توی بغلش ریخت
بعد با پوزخند کنایه زد:
میتونی بری
یادت نره درو قفل کنی...
لعیا با چشمهایی شیشه ای و ترسیده کمی نگاهش کرد و بعد سریع وارد اتاق شد
به محض قفل کردن در دستاش رو دوی دهنش گرفت و شدیدا به گریه افتاد
نمیتونست انکار کنه که چقدر دلش برای الیاس تنگ شده بود
برای چشمهای مشکی و معصومش
برای چهره مردونه و صدای جذابش
برای... برای خودش...
تمام تلاشش رو میکرد که با یادآوری بلایی که سرش آورده و خیانتی که بهش کرده دلتنگیش رو برطرف کنه اما نمیشد
دست خودش نبود که اینطور عاشق الیاس بود
و باز راهی جز سرزنش قلب بی منطقش نداشت
هرچی به الیاس فکر میکرد نمیدونست باور کنه چنین وجود رذلی پشت این نگاه و چهره پنهان شده باشه...
ولی حس میکرد قضاوت از روی احساس فقط باعث میشه چشمش رو روی واقعیت ها ببنده و باز فریب بخوره
به خودش بابت این اشکها لعنت فرستاد و نگاهی به خوراکی هایی که با خودش آورده بود انداخت
گرسنه بود اما میلی به غدا نداشت...
اونطرف در هم الیاس که صدای هق هق های آهسته لعیا رو میشنید سرش رو توی دست گرفته بود و به خودش بابت این پنهان کاری که ریشه اعتماد رو بینشون از یین برد لعنت می فرستاد
باورش نمیشد کارش به جایی رسیده که لعیا ازش میترسه و حتی حاضر نیست ببیندش...
لعیایی که تا چند روز پیش عاشقانه دوستش داشت
همونطور که جون الیاس براش درمیرفت
الیاس هنوز هم همونطور بود با وجود اینهمه بداخلاقی و بی توجهی و ناکامی اما لعیا...
با خودش میگفت خدایا این آتیش از کجا توی زندگیمون افتاد؟
این امتحانه یا عذاب؟
چکار باید بکنم؟
چطور بی گناهیمو ثابت کنم؟
چرا کسی حرفمو باور نمیکنه؟!
صدای اذان اونو به خودش اورد و به یاد آورد هنوز چیزی نخورده
دیگه از شدت گرسنگی به دل دردافتاده بود
ولی وسط اینهمه گرفتاری و تلخی میلی به غذا نداشت
ناچار برای اینکه بتونه سر ما بایسته وارد آشپزخونه شد تا چیزی بخوره که ته دلش رو بگیره و حداقل بتونه نمازش رو بخونه
ولی برای بعدش دیگه برنامه ای نداشت
اصلا نمیدونست باید چکار کنه؟
برای برگردوندن این اعتماد از بین رفته از کجا باید شروع کنه؟!
پرش به قسمت اول رمان👇🏻♥️🍂
https://eitaa.com/non_valghalam/28941
❌کپی به هر نحو حرام و موجب پیگرد قانونی ست❌
○•○•••○•○•••○•○•••○•○
http://eitaa.com/joinchat/3450667030Ca49fc47ed7
○•○•••○•○•••○•○•••○•○
🥀
🔥🥀🔥
🥀🔥🥀🔥🥀🔥
🔥🥀🔥🥀🔥🥀🔥🥀🔥🥀
💢تیم تخصصی استخدام 100💢
🔥🥀🔥🥀🔥🥀🔥🥀🔥🥀 🥀🔥🥀🔥🥀🔥 🔥🥀🔥 🥀 ♡﷽♡ رمان #شُعله🔥 #part73 با احتیاط نگاهی به اطراف انداخت و آروم قدم به
🔥🥀🔥🥀🔥🥀🔥🥀🔥🥀
🥀🔥🥀🔥🥀🔥
🔥🥀🔥
🥀
♡﷽♡
رمان #شُعله🔥
#part74
با دسته ی قاشق چای خوری روی لبه استکان ضرب گرفته بودم و گیج و عصبی به گوشه اپن خیره شده بودم
رفتار های این زوج دیگه از پیش بینی و کنترل من خارج شده بود
۲۴ ساعت از رفتنش از خونه من میگذشت و هرچی زنگ میزدم و پیام میدادم هیچ جوابی نمیداد
از اینکه نمیدونستم این مدت چی بینشون گذشته و من بعد چه اتفاقاتی میفته عصبی بودم
ممکن بود الیاس بتونه دل لعیا رو بدست بیاره و با حرفهاش قانعش کنه و اونوقت...
من چه کاری از دستم ساخته بود؟!
پیام بعد از ظهر شراره هم مثل نفت روی آتیش اعصابم ریخته بود
اونهم از این بی خبری و بی کنترلی عصبی بود و من رو مسئول می دونست
و حالا این وقت شب با تماسی که از شیلا داشتم سبد مصیبتهام تکمیل شد
اصلا حوصله غرغر و سر کوفت شنیدن و جواب پس دادن نداشتم اما مجبور بودم جواب بدم:
الو؟
_تو معلوم هست داری چکار میکنی؟
چقدر دیگه باید بخاطر کار به این سادگی وقت بذاریم؟
بدقولی تو داره یه پروژه رو زمین میزنه؟
نمیخوای کارت رو تموم کنی؟
پوزخندی به مدل حرف زدنش زدم
مثلا داشت رمزی حرف میزد
بی حوصله و با حالتی مسخره گفتم:
من دارم تمام تلاشم رو میکنم الانم در حال انجام وظیفه ام لطفا هر دفعه یه کدومتون سوهان به اعصاب من نکشید بفهمم چه غلطی دارم میکنم!
_باید ببینمت
_من دیگه پامو تو اون خراب شده تون نمیذارم
اگر کاری داری خودت بیا
تنها
بدون اون سگ قلاده شکسته ات!
_من که نمیتونم بیام اونجا دیوانه
راهم دوره!
نگران نباش کیان فعلا ایران نیست
بیا خونه شراره
مشکلی نیست فقط میخوایم حرف بزنیم
فردا بیا
منتظرتیم
گل و شیرینی برای خونه شراره یادت نره...
فعلا شبت بخیر...
از شدت کلافگی با پشت دست لیوان ماگ رو زمین زدم و بوی نسکافه آشپزخونه رو برداشت
اصلا دلم نمیخواست باز برم اونجا و مواخذه م کنن
چرا این پروژه لعنتی تموم نمیشه یه نفس راحتی بکشم؟
لعنت بهت الیاس که انقدر بدقلق و خشک مغزی...
پرش به قسمت اول رمان👇🏻♥️🍂
https://eitaa.com/non_valghalam/28941
❌کپی به هر نحو حرام و موجب پیگرد قانونی ست❌
○•○•••○•○•••○•○•••○•○
http://eitaa.com/joinchat/3450667030Ca49fc47ed7
○•○•••○•○•••○•○•••○•○
🥀
🔥🥀🔥
🥀🔥🥀🔥🥀🔥
🔥🥀🔥🥀🔥🥀🔥🥀🔥🥀
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🎥 چطور از ماه رمضان بیشتر بهره ببریم؟!
🔴 #استاد_پناهیان
༺✾➣♡➣✾༺
https://eitaa.com/joinchat/3450667030Ca49fc47ed7
AUD-20210410-WA0016.mp3
3.97M
✨ختم قرآن✨
🔸ویژه ماه مبارڪ رمضان
🎶فایل صوتے قرائت
2⃣جزء دوم
🗣قارے معتز آقایے
#رمضان_بهار_قرآن🍃📖
༺✾➣♡➣✾༺
https://eitaa.com/joinchat/3450667030Ca49fc47ed7
💢تیم تخصصی استخدام 100💢
🔥🥀🔥🥀🔥🥀🔥🥀🔥🥀 🥀🔥🥀🔥🥀🔥 🔥🥀🔥 🥀 ♡﷽♡ رمان #شُعله🔥 #part74 با دسته ی قاشق چای خوری روی لبه استکان ضرب گر
🔥🥀🔥🥀🔥🥀🔥🥀🔥🥀
🥀🔥🥀🔥🥀🔥
🔥🥀🔥
🥀
♡﷽♡
رمان #شُعله🔥
#part75
با تقه ای به در نیمه باز وارد خونه شدم اما قبل از بستن در خوب توی پذیرایی چشم چرخوندم
جز شیلا و شراره که با فاصله روی مبلها نشسته بودن و در سکوت بهم زل زده بودن کسی دیده نمیشد
ناچار در رو بستم و همونطور که سمتشون قدم برمیداشتم سلام کردم
هر دو به تکون دادن سر اکتفا کردن
اوضاع خوب به نظر نمیاومد
روی مبل رو بروشون نشستم و در سکوت منتظر شدم تا شروع کنن
اگرچه معلوم بود چی میخواستن بگن
بالاخره شیلا به حرف اومد:
_خودت میدونی چرا ابنجایی
زودتر توضیح بده چه طرحی برای حل این مشکل داری؟
خیلی زود رفت سر اصل مطلب
لبم رو با زبون تر کردم:
خب... باید یکم بهم فرصت بدید فکر کنم
صداش بلند شد:
فکر کنی؟
الان وقت فکر کردنه؟
قبل از اینکه این گندو بزنی باید بهش فکر میکردی!
برای چی توی طرح دخالت کردی؟
می دونی اگر الان ماجرا جمع بشه و صلح کنن دیگه کاریش نمیشه کرد؟!
اون پسر دیگه چیزی برای از دست دادن نداره!
چرا تو چیزی که ازش سردرنمیاری دخالت میکنی؟
کلافه بودم ولی باید تحمل میکردم
متاسفانه حق داشت
سعی کردم دفاع کنم:
اینطوریام نیست
گزینه شما همیشه روی میزه و همیشه هم جواب میده
اون پسر رو هم هنوز با خانواده ش میشه ترسوند
_متوجه زمانی که از دست رفته نیستی؟
یه کار به این سادگی چند ماهه تمرکز مجموعه به این بزرگی رو گرفته!
این جزء ساده ترین پروژه هاییه که مجموعه ما تو طول این چند سال کار حرفه ای قبول کرده
چندین نفر دیگه همزمان با تو مشغول شدن و الان باردارن
فقط تویی که اینطور ما رو سر کار به این سادگی یه لنگه پا نگه داشتی!
_خودتونم خوب میدونید که کاری که بقیه تو چند ماه انجام میدن برای من کار چند روزه...
چقر ترین و سفت ترین کیس تون رو سپردید به من و الان دارید بازخواستم میکنید!
شراره که تا این لحظه ساکت بود رو به جلو خم شد و به حرف اومد:
بخاطر تو منم دارم توبیخ میشم...
چون این من بودم که معرفیت کردم به شیلا...
من گفتم تو از پس این کار برمیای...
الانم چند وقته مدام بخاطر تو دادم سرکوفت میخورم
بابا زودتر تمومش کن دیگه تا کی میخوای کشش بدی؟!
دیگه عصبی شده بودم:
یعنی اگر من نبودم کس دیگه بود که این کارو بهش بسپرید دیگه؟
پس الانم به همون آدم بگید بیاد و یه شبه مشکلتونو حل کنه!
شیلا که از شدت خشم به سرخی میزد با این حرف خیز برداشت سمتم و من هم ایستادم
چونه ام رو توی دست گرفت و هرم نفسهایی که از خشم کشدار شده بود رو با این جملات توی صورتم ریخت:
تو فضول ترین پرستویی هستی که به عمرم دیدم
بارها بهت گفتم تو کاری که بهت مربوط نیست دخالت نکن
تو یه کار بیشتر بلد نیستی و اونهم چشم گفتنه
انگار دوره آموزشیت برات کافی نبوده
فکر نکن اگر این پروژه شکست بخوره برمیگردی به چند ماه قبلت
کاری نکن که مجبورت کنم برگردی ویلا و همه واحدایی که پاس کردی رو دوباره و چندباره پاس کنی...
پرش به قسمت اول رمان👇🏻♥️🍂
https://eitaa.com/non_valghalam/28941
❌کپی به هر نحو حرام و موجب پیگرد قانونی ست❌
○•○•••○•○•••○•○•••○•○
http://eitaa.com/joinchat/3450667030Ca49fc47ed7
○•○•••○•○•••○•○•••○•○
🥀
🔥🥀🔥
🥀🔥🥀🔥🥀🔥
🔥🥀🔥🥀🔥🥀🔥🥀🔥🥀
Tahdir joze3.mp3
4.16M
✨ختم قرآن✨
♥️ویژه ماه مبارک رمضان
🎶فایل صوتے قرائت
جزء چهارم
🗣قارے معتز آقایے
#رمضان_بهار_قرآن🍃📖
❅ঊঈ✿🦋✿ঈঊ❅
http://eitaa.com/joinchat/3450667030Ca49fc47ed7
💢تیم تخصصی استخدام 100💢
🔥🥀🔥🥀🔥🥀🔥🥀🔥🥀 🥀🔥🥀🔥🥀🔥 🔥🥀🔥 🥀 ♡﷽♡ رمان #شُعله🔥 #part75 با تقه ای به در نیمه باز وارد خونه شدم اما قبل
🔥🥀🔥🥀🔥🥀🔥🥀🔥🥀
🥀🔥🥀🔥🥀🔥
🔥🥀🔥
🥀
♡﷽♡
رمان #شُعله🔥
#part76
شراره به سختی از من جداش کرد
پر از حرص بودم
دلم میخواست طوری بزنمش که دیگه جرئت نکنه باهام اینطور رفتار کنه
اما میدونستم بعدش زنده نمیمونم
شیلا یه زن عصبی بود که همیشه هم کلت حمل میکرد!
این رو همه میدونستن و سعی میکردن زیاد باهاش سر شاخ نشن
دستی به صورتم کشیدم و عصبی تر از قبل کیفم رو از روی میز برداشتم
شراره برگشت سمتم:
کجا؟
بگو میخوای چکار کنی؟
_یه کاریش میکنم
چند روز بهم زمان بدید...
پشت سرم تا جلوی در اومد و آهسته گفت:
زودتر تمومش کن همشون بدجور عصبی شدن
یه جورایی دارن تحقیر میشن بابت این قضیه
هرچی بهشون فشار بیاد سر من و تو خالی میکنن
دیت بجمبون دیگه؟
همونطور که کفشم رو میپوشیدم عصبی جواب دادم:
فکر میکنی من بدم میاد زودتر تموم شه؟
چکار کنم این پسره اصلا انگار مرد نیست!
بهشون بگو یکم بهم فرصت بدن انقدر گیر ندن ببینم چه غلطی باید بکنم
_خیلی خب سعی میکنم قانعش کنم...
مواظب خودت باش
امیدوارم دفعه بعدی که میبینمت خوش خبر باشی...
اونقدر عصبی بودم از این حس تحقیر که حوصله انتظار برای اومدن آسانسور رو نداشتم
میخواستم هرچه زودتر از اون خراب شده بیرون بزنم
از پله ها سرازیر شدم و همونطور گفتم:
سعی خودمو میکنم...
پشت فرمون مثل دیوونه ها پشت هم فریاد میکشیدم و به فرمون میکوبیدم
از اینهمه تحقیر خسته بودم
دلم میخواست میتونستم شیلا رو با دندونام تیکه تیکه کنم
میتونستم خونش رو پیمونه کنم و سر بکشم...
ولی حیف که چاره از جز زور شنیدن و تحمل کردن نداشتم
و تنها کسی که میتونستم دق دلم رو سرش خالی کنم الیاس بود که با این اتفاقات هرلحظه بیشتر براش دندون تیز میکردم
از اون گذشته حق با شراره بود و ماجرا زیادی کش پیدا کرده بود
باید یه فکر درست و حسابی میکردم که زودتر قالش کنده شه و همه نجات پیدا کنیم...
پرش به قسمت اول رمان👇🏻♥️🍂
https://eitaa.com/non_valghalam/28941
❌کپی به هر نحو حرام و موجب پیگرد قانونی ست❌
○•○•••○•○•••○•○•••○•○
http://eitaa.com/joinchat/3450667030Ca49fc47ed7
○•○•••○•○•••○•○•••○•○
🥀
🔥🥀🔥
🥀🔥🥀🔥🥀🔥
🔥🥀🔥🥀🔥🥀🔥🥀🔥🥀
636602499504441681.mp3
29.08M
💕ختم قرآن
🌙ویژه ماه مبارک رمضان
🎶فایل صوتے قرائت
4⃣جزء چهارم
🗣قارے معتز آقایے
#رمضان_بهار_قرآن🍃📖
❅ঊঈ✿🦋✿ঈঊ❅
http://eitaa.com/joinchat/3450667030Ca49fc47ed7
💢تیم تخصصی استخدام 100💢
🔥🥀🔥🥀🔥🥀🔥🥀🔥🥀 🥀🔥🥀🔥🥀🔥 🔥🥀🔥 🥀 ♡﷽♡ رمان #شُعله🔥 #part76 شراره به سختی از من جداش کرد پر از حرص بودم دل
🔥🥀🔥🥀🔥🥀🔥🥀🔥🥀
🥀🔥🥀🔥🥀🔥
🔥🥀🔥
🥀
♡﷽♡
رمان #شُعله🔥
#part77
به عادت این چند روزه باز پشت در نشسته بود و حرف میزد
بدون اینکه نتیجه ای بگیره:
باور کن لعیا من اونشب فقط رفتم اونجا داروهای حاج خانومو ببرم
ترسیدم بلایی سرش بیاد
اصلا فکرشم نمیکردم چنین برنامه ای بخواد پیاده کنه
وقتی رفتم داخل...
_اگر براش دارو برده بودی چرا ندادی و برگردی چرا اونوقت شب رفتی تو؟
همه حرفات تناقضه الیاس خواهش میکنم بس کن انقدر آزارم نده
هرچی بیشتر دست و پا میزنی بیشتر آزارم میدی
تو منو به اون دختر فروختی
از چشمم افتادی!
این حرفا هیچ فایده ای نداره
تمومش کن
_لعیا تو حق نداری انقدر راحت حکم صادر کنی و به منم بگی ساکت شم
باید گوش کنی...
_پس میخوای عذابم بدی
باشه هر کار میخوای بکنی بکن ولی بدون ازت نمیگذرم
حلالت نمیکنم پسر حاج غفار
صدای هر دو خبر از بغضی میداد که به زودی به اشک تبدیل میشد
الیاس ناچار سکوت کرد و سرش رو توی دستهاش گرفت
گوشیش هم مدام توی جیبش میلرزید و اون که میدونست کی پشت خطه حتی زحمت قطع کردن رو هم به خودش نمیداد
توی این چند روز اونقدر هنگامه زنگ زده بود و پیام داده بود که مطمئن بود باز هم خودشه و بی توجه به کنجکاوی ها و مثلا نگرانی هاش به تنها چیزی که فکر میکرد اثبات بی گناهیش به لعیا بود
صدای گریه های آروم و مظلومانه لعیا مخل اعصابش بود
ناچار دوباره به حرف اومد:
لعیا تو رو خدا اینطوری گریه نکن دارم دیوونه میشم
_صدات بیشتر اذیتم میکنه
اگر ساکت شی و انقدر بیخود بهوونه نتراشی من با خودم و کلاهی که سرم رفته کنار میام...
الیاس از شدت فشار تهمت ها در حال انفجار بود اما نمیخواست لعیا رو بیشتر از این ناراحت کنه
اون ندانسته داشت هم به الیاس و هم به خودش ضربه میزد...
از پشت در بلند شد و خواست بره وضو بگیره
میخواست قرآن بخونه بلکه کمی آروم بشه
همونطور که آستین هاش رو بالا میداد گوشیش رو که باز میلرزید از جیب شلوار بیرون کشید تا خاموش کنه که با دیدن شماره ای که روی گوشی افتاده بود فوری جواب داد
پدرش بود...
_الو جانم حاجی
_علیک سلام آقا... کجایی شما یک ساعته دارم زنگ میزنم
دیروزم که رو کلمه بیشتر حرف نزدی
شمال انقدر خوش میگذره که جواب تلفن نمیدی؟
عروسم چطوره؟
الیاس به وضع خودش پوزخندی زد
کی باورش میشد این تازه داماد بجای اینکه الان تو شمال از ماه عسل و نو عروسش لذت ببره باید اینطور دربه در و کاناپه خواب بشه و افترا بشنوه...
و از همه بدتر زندگی مشترکش رو لبه پرتگاه ببینه و هیچ کاری هم از دستش بر نیاد
ولی حداقل اینکه خانواده ها فکر میکردن اونها طبق قرار از پریروز رفتن شمال از این جهت خول بود که کسی برای سر زدن نمی اومد و فعلا آبروریزی نمیشد...
دیروز هم شنیده بود که وقتی مادر لعیا باهاش تماس گرفت اونهم ظاهر سازی کرده بود و گفته بود همه چیز خوبه و خوش میگذره
و همینم امیدوارش میکرد که بالاخره ببخشدش
اما با خودش که حرف میزد و آتیش تندش رو میدید به کل ناامید میشد...
توی برزخ مونده بود
نمیدونست کدوم روی لعیا رو باور کنه
واقعا نمیتونست پیش بینی کنه تصمیم آخر لعیا چیه
اصلا میتونست قانعش کنه از خر شیطون پایین بیاد یا...
نه...
نمیخواست حتی به رفتن لعیا فکر کنه..
با صدای الوی پدرش به خودش اومد:
کجایی تو الیاس؟
_ببخشید حاج آقا
من جایی ام نمبتونم راحت حرف بزنم
_خیلی خب باباجون برو به کارت برس
فقط حالتون خوبه دیگه؟
_آ..آره آره...
خوبیم
خداحافطتون....
حتی منتظر خداحافظی نشد و قطع کرد
از شدت کلافگی گوشیش رو روی مبل پرت کرد و به خودش بابت این گاف لعنت فرستاد
نگران بود بهش شک کنن...
ولی بالاخره که چی
اگر لعیا از خر شیطون پایین نمیاومد دیر یا زود همه مفهمیدن...
حتی تصورش هم وحشتناک بود...
پرش به قسمت اول رمان👇🏻♥️🍂
https://eitaa.com/non_valghalam/28941
❌کپی به هر نحو حرام و موجب پیگرد قانونی ست❌
○•○•••○•○•••○•○•••○•○
http://eitaa.com/joinchat/3450667030Ca49fc47ed7
○•○•••○•○•••○•○•••○•○
🥀
🔥🥀🔥
🥀🔥🥀🔥🥀🔥
🔥🥀🔥🥀🔥🥀🔥🥀🔥🥀