💢تیم تخصصی استخدام 100💢
🔥🥀🔥🥀🔥🥀🔥🥀🔥🥀 🥀🔥🥀🔥🥀🔥 🔥🥀🔥 🥀 ♡﷽♡ رمان #شُعله🔥 #part105 حاج محسن_یعنی چی یعنی ما برای طلاق گیر رضایت
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
°
°
❲ مردهامتاکهتوجانمبدهی؛ مثل
یک فرشِحرمخوبتکانمبدهی❳
#امامرضا🕊 '!
༺✾➣♡➣✾༺
https://eitaa.com/joinchat/3450667030Ca49fc47ed7
°
°
ما که از کسی گله نداریم..
ما فقط دلمون تنگِ صحنِ انقلابته
آقایِ امام رضا :)))💔
༺✾➣♡➣✾༺
https://eitaa.com/joinchat/3450667030Ca49fc47ed7
💢تیم تخصصی استخدام 100💢
🔥🥀🔥🥀🔥🥀🔥🥀🔥🥀 🥀🔥🥀🔥🥀🔥 🔥🥀🔥 🥀 ♡﷽♡ رمان #شُعله🔥 #part105 حاج محسن_یعنی چی یعنی ما برای طلاق گیر رضایت
🔥🥀🔥🥀🔥🥀🔥🥀🔥🥀
🥀🔥🥀🔥🥀🔥
🔥🥀🔥
🥀
♡﷽♡
رمان #شُعله🔥
#part106
حاج محسن عصبی به طرفش برگشت:
منو تهدید نکن بی قید...
_ولی اگر بیاد و فقط چند دقیقه حرف بزنیم بعد اگر باز طلاق بخواد هیچ حرفی نیست
مهریه ش رو هم میدم...
حاج محسن متعجب به صورت مصمم الیاس خیره شد
نمیدونست چی تو سرش میگذره که چنین قولی میده
با وجودی که تا چند دقیقه قبل توی دادگاه گفت حاضر نیست طلاق بده!
یعنی به همین زودی ناامید شده و به طلاق راضی شده؟
یا برگ برنده ای داره که میخواد رو کنه...
اما با خودش گفت باز هم اگر با همین یک دیدار از دستش راحت بشن خیلی خوبه
میدونست اگر الیاس برای طلاق توافق نکنه کار سخت و بعید میشه
حرفی که قبلا وکیلش زده بود و حالا هم زیر گوشش اصرار میکرد قبول کنه
کلافه لب زد:
سعی میکنم راضیش کنم چند دقیقه تحملت کنه
روز و ساعتش رو وکیلم بهت خبر میده که بیای در خونه
اما مرده و حرفش...
اگه بعدش زیر حرفت بزنی نامردی!
_مرده و حرفش
اما خونه شما نه!
لعیا باید بیاد خونه خودش
هر روز و ساعتی که دوست داشت
فقط قبلش بهم خبر بده
حاج محسن چشم ریز کرد
احساس میکرد نقشه ای در کاره:
_چی تو سرته پسر؟
_هیچی فقط میخوام قبل جدا شدن با زنم چن کلمه حرف بزنم خواسته زیادیه؟
لعیا هنوز زن منه!
_نمیشه من به تو اعتماد ندارم...
بعید نیست بخوای بلایی سرش بیاری!
لبخند تلخی زد:
چه بلایی!
هر بلایی بود شماها سر زندگیم آوردید
فقط میخوام حرفای آخرمو بهش بزنم...
حاجی با اینکه هنوز مشکوک بود آهسته گفت: در حضور خود من...
_تنها...
این تنها شرط منه
شما میتونید توی ماشین جلوی در منتظرش باشید
حرفای من چند دقیقه بیشور طول نمیکشه...
مطمئن باشید اگر میخواستم بلایی سرش بیارم با وجود شاهد نمیبردمش خونه خودم
راه های خیلی ساده تری هم هست که پای خودمم گیر نیفته...
حاجی راه افتاد و همونطور در حرکت گفت:
ببینم چی میشه
وکیلم بهت خبر میده...
پرش به قسمت اول رمان👇🏻♥️🍂
https://eitaa.com/non_valghalam/28941
❌کپی به هر نحو حرام و موجب پیگرد قانونی ست❌
○•○•••○•○•••○•○•••○•○
http://eitaa.com/joinchat/3450667030Ca49fc47ed7
○•○•••○•○•••○•○•••○•○
🥀
🔥🥀🔥
🥀🔥🥀🔥🥀🔥
🔥🥀🔥🥀🔥🥀🔥🥀🔥🥀
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🌱 برای بهترین و نورانیترین هفته عمرتان کم نگذارید!
#استوری💜
༺✾➣♡➣✾༺
https://eitaa.com/joinchat/3450667030Ca49fc47ed7
•
•
گویند در حریم شما توبه میخرند...
شرمِ جوانِ سر به گریبان
نگفتنی ست...
صَلی اللّهُ عَلیَک یا اباعَبدِالله🌱
༺✾➣♡➣✾༺
https://eitaa.com/joinchat/3450667030Ca49fc47ed7
خدایا
عَجِّل لِولیکَ الفَرَج
#مناجات
༺✾➣♡➣✾༺
https://eitaa.com/joinchat/3450667030Ca49fc47ed7
💢تیم تخصصی استخدام 100💢
🔥🥀🔥🥀🔥🥀🔥🥀🔥🥀 🥀🔥🥀🔥🥀🔥 🔥🥀🔥 🥀 ♡﷽♡ رمان #شُعله🔥 #part106 حاج محسن عصبی به طرفش برگشت: منو تهدید نکن ب
🔥🥀🔥🥀🔥🥀🔥🥀🔥🥀
🥀🔥🥀🔥🥀🔥
🔥🥀🔥
🥀
♡﷽♡
رمان #شُعله🔥
#part107
لعیا محکم سر تکون داد:
نه بابا... حاضر نیستم ببینمش...
حاج محسن که خودش هم دل خوشی از این دیدار نداشت و دلش شور میزد کلافه سر تکون داد:
تو فکر میکنی من دلم میخواد بابا جان؟
مگه نمیخوای از شرش راحت شی؟
این تنها راهیه که بی دردسر از شرش خلاص میشیم...
لعیا مستاصل توی خودش جمع شد و زانوهاش رو بغل گرفت
واقعا به همین راحتی داشت از الیاس جدا میشد؟
دیگه خودش هم نمیدونست چی میخواد...
از طرفی از دیدن الیاس فرار میکرد و برای شکایت و تشکیل دادگاه عجله و اضطراب داشت...
اما یه دلش هم هنوز گیر بود
نمیتونست به این راحتی از الیاس دل بکنه و جدا بشه...
باز خودش رو بابت این مهر بی منطق سرزنش کرد و به مادرش که در آستانه آشپزخونه کفگیر به دست با قیافه ای مظلوم به این پدر و دختر خیره شده بود پرسید:
تو چی میگی مامان؟
_من هنوزم میگم داری عجله میکنی
زود برای طلاق اقدام کردی
نذاشتی حرفاشو بزنه
ولی تو و پدرت کار خودتونو میکنید
دیگه چرا از من نظر میخوای
تو خودت عقل کلی... زندگی خودته
هر کار دلت میخواد بکن...
لعیا دلخور از جانبداری مادرش برای الیاس به پدرش خیره شد:
بابا واقعا سختمه ببینمش...
_بهتر از اینه که بره ازت بابت عدم تمکین شکایت کنه و مجبور شی برگردی خونه ش...
مگه تو نمیخوای جدا شی دختر؟
پس باید تحمل کنی...
وگرنه بدون دلیل محکمه پسند که طلاق نمیدن...
پس فردا که اون دختره رو طلاق بده دیگه دستت به همین دلیل نیم بند هم بند نیست و باید برگردی سر خونه زندگیش...
همینو میخوای؟
قطره اشکی روی گونه ش چکید
اگر به دلش رجوع میکرد همین رو میخواست
اما الیاس کاری کرده بود که بخشیدنش شخصیت لعیا رو له میکرد
ترجیح میداد تا ابد دلتنگی احمقانه برای یک مرد خائن رو توی دلش نگه داره و از درون له بشه اما شخصیت و شان خودش رو حفظ کنه
این دیدار آخر هم اگرچه کارش رو برای تحمل دلتنگی و شروع فراموشی سخت میکرد ناگذیر بود:
باشه...
همین فردا قرار بذارید میرم و چند دقیقه می بینمش بلکه... بلکه زودتر تموم بشه این ماجرا...
آه غلیظی که از سینه حاج محسن بلند شد باعث شد نتونه بشینه و به اتاق پناه ببره
روی تخت نشست و گوشی رو برداشت
وارد سطل زباله شد و آخرین عکسی که از الیاس گرفته بود رو بازیابی کرد و بهش زل زد...
عکسی که دو روز قبل از عقد زیر درخت انگور گوشه حیاط ازش گرفته بود
توی عکس خندیده بود هم با لبها و هم با چشمهاش...
بی صدا اشک ریخت و زیر لب زمزمه کرد:
اگر نفرینت نمیکنم فقط بخاطر اینه که دل دیدن بدبختیت رو ندارم
ولی نمیتونم ببخشمت الیاس...
بخاطر کمر خم شده بابام... بخاطر مامان مظلومم که هنوز نمیخواد باور کنه دامادش چه آدم نامردیه
بخاطر دل احمق خودم که هنوز...
هق هق کلامش رو قطع کرد و سر روی زانو گذاشت بلکه صدای بغضش رو مهار کنه و کمتر خون به دل اعضای خونواده کنه
مخصوصا به دل برادری که دلش میخواست حق الیاس رو کف دستش بذاره و سرکوب های بابا رگ غیرتش رو بلند کرده بود و این مدت حسابی عصبی و کلافه شده بود...
دیگه طاقت یه ماجرای تازه رو نداشت
ترجیح میداد هرچه زودتر این ملاقات آخر شکل بگیره، آب پاکی رو روی دست الیاس بریزه و همه چیز تموم بشه...
اگرجه هیچ تصوری از بعد از این اتفاق نداشت
از اینکه بعد از جدایی از الیاس چطور باید زندگی کنه
شاید چون از نوجوانی تاحالا هیچ وقت به آینده بدون داشتن الیاس فکر نکرده بود!...
پرش به قسمت اول رمان👇🏻♥️🍂
https://eitaa.com/non_valghalam/28941
❌کپی به هر نحو حرام و موجب پیگرد قانونی ست❌
○•○•••○•○•••○•○•••○•○
http://eitaa.com/joinchat/3450667030Ca49fc47ed7
○•○•••○•○•••○•○•••○•○
🥀
🔥🥀🔥
🥀🔥🥀🔥🥀🔥
🔥🥀🔥🥀🔥🥀🔥🥀🔥🥀
💢تیم تخصصی استخدام 100💢
🔥🥀🔥🥀🔥🥀🔥🥀🔥🥀 🥀🔥🥀🔥🥀🔥 🔥🥀🔥 🥀 ♡﷽♡ رمان #شُعله🔥 #part107 لعیا محکم سر تکون داد: نه بابا... حاضر نیستم
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🌱 یک راه حل عملی برای رسیدن به آرامش
#تصویری
༺✾➣♡➣✾༺
https://eitaa.com/joinchat/3450667030Ca49fc47ed7
ba-zeker-halet-ro-khoob-kon-medium.mp3
3.48M
🌱 با ذکر حالت رو خوب کن!
#حال_خوب
༺✾➣♡➣✾༺
https://eitaa.com/joinchat/3450667030Ca49fc47ed7
°
°
ما به داغ عشق بازی ها نشستیم و هنوز
چشم پروین همچنان چشمک پرانی میکند ؛)
#شهریار🌱
•
•
رفیقی حُسَیْن و نِعـْمَ الْرَّفیق .. 🌿
༺✾➣♡➣✾༺
https://eitaa.com/joinchat/3450667030Ca49fc47ed7
هدایت شده از 💢تیم تخصصی استخدام 100💢
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
💚مسابقه تشخیص یک کتاب!
➕ جوایز
#تاریخ_بعثت و #عصر_ظهور
༺✾➣♡➣✾༺
https://eitaa.com/joinchat/3450667030Ca49fc47ed7
💢تیم تخصصی استخدام 100💢
🔥🥀🔥🥀🔥🥀🔥🥀🔥🥀 🥀🔥🥀🔥🥀🔥 🔥🥀🔥 🥀 ♡﷽♡ رمان #شُعله🔥 #part107 لعیا محکم سر تکون داد: نه بابا... حاضر نیستم
🔥🥀🔥🥀🔥🥀🔥🥀🔥🥀
🥀🔥🥀🔥🥀🔥
🔥🥀🔥
🥀
♡﷽♡
رمان #شُعله🔥
#part108
پا روی پا انداخته و با ذوق و با آب و تاب به شراره گزارش میدادم:
بابا چند بار بگم با جفت گوشای خودم شنیدم به پدرزنش گفت فقط یه بار لعیا رو ببینم و بعد طلاقش رو میدم!
_آخه چجوری انقد راحت راضی شد تو که میگفتی نمیخواد طلاقش بده
کمی از نسکافه توی ماگ سر کشیدم و بعد جواب دادم:
_چه میدونم چی تو کله شه...
من عین این جمله رو از زبون خودش شنیدم
_امیدوارم باز یه شعبده جدید از تو کلاهش درنیاره و هممون باز یه مدت برین سر کار که صبر شیلا حسابی ته کشیده
_من که فکر میکنم دیگه تمومه
طلاقش میده و بعدش دیگه نوبت منه که بازی کنم
_امیدوارم بتونی بکشونیش سمت خودت
کار سختیه
_آره ولی بدون وجود رقیب آسون تره...
من دیگه خوابم میاد
کاری نداری؟!
_نه ولی از این پسره غافل نشو
نگو صبر کنم تا اون دختره رو طلاق بده و بعد کارمو شروع کنم...
مدام بهش پیام بده بذار یادش بیفته یه زن دیگه هم داره شاید لازمش شد!
_من کارمو بلدم
نترس ولش نمیکنم
دیگه شب بخیر...
_خیلی خب خوب آلو...
امیدوارم دفعه بعدی که صداتو میشنوم باردار باشی!!
شب بخیر
تماس رو قطع کردم و به جمله ش پوزخندی زدم
همه بارداری رو براب داشتن بچه میخوان و من...
هیچ جیزم شبیه آدمیزاد نیست!
از جا بلند شدم تا قبل از اینکه فکر و خیال دستمو بگیره و ببره به تختم برم
تختی که به راحتی تخت خودم نبود ولی ناچار به تحملش بودم
باید اونقدر توی این خونه کوچیک و بی امکانات منتظر میشدم تا بلکه یه روزی آقا هوس کنن و سری به من بزنن...
حالم از اینهمه تحقیر و ذلت به هم میخورد اما لاز هم جایی برای فکر کردن باقی نبود...
این قضیه دیگه از دست من خارج شده بود و اگر میخواستم زنده بمونم باید بدتر از این رو هم تحمل میکردم و حتی اگر شده با التماس از الیاس میخواستم منو بپذیره تا این نطفه لعنتی رو تحویل این سیستم کثیف بدم...
پرش به قسمت اول رمان👇🏻♥️🍂
https://eitaa.com/non_valghalam/28941
❌کپی به هر نحو حرام و موجب پیگرد قانونی ست❌
○•○•••○•○•••○•○•••○•○
http://eitaa.com/joinchat/3450667030Ca49fc47ed7
○•○•••○•○•••○•○•••○•○
🥀
🔥🥀🔥
🥀🔥🥀🔥🥀🔥
🔥🥀🔥🥀🔥🥀🔥🥀🔥🥀
💢تیم تخصصی استخدام 100💢
🔥🥀🔥🥀🔥🥀🔥🥀🔥🥀 🥀🔥🥀🔥🥀🔥 🔥🥀🔥 🥀 ♡﷽♡ رمان #شُعله🔥 #part108 پا روی پا انداخته و با ذوق و با آب و تاب به ش
🔥🥀🔥🥀🔥🥀🔥🥀🔥🥀
🥀🔥🥀🔥🥀🔥
🔥🥀🔥
🥀
♡﷽♡
رمان #شُعله🔥
#part109
بی حس و دل مرده مقابل آینه ایستاده بود
میدونست پدرش منتظرشه اما میلی به حاضر شدن نداشت
اصلا نمیدونست چی باید بپوشه
دیگه چه فرقی میکرد وقتی..
صدای مادرش وادارش کرد حاضر بشه
با دم دستی ترین لباس ممکن...
از اتاق که خارج شد برادر کنکوری و غیرتیش مقابلش قد علم کرد:
میخوای منم باهاتون بیام؟
بجای لعیا مادرش جواب داد:
تو بری چکار بابات هست دیگه!
برو بشین سر درست امسال از کنکور می مونیا!!
طاها کلافه و با عصبانیت به اتاقش پناه برد و ناهید خانوم رو به لعیا گفت:
مادر تو رو به خدا لج نکن
حرفاشو گوش کن
باباتو نگاه نکن انگار بچه شده
تو عاقل باش
زندگی مشترک که پارچ و لیوان نیست خوشت نیومد فوری ببری عوضش کنی...
دل لعیا طاقت نیاورد
قطره اشکی روی صورتش چکید و بی هیچ حرفی از در خونه بیرون زد
ناهید خانوم هم نم چشمش رو با انگشت گرفت و زیر لب زمزمه کرد:
خدایا این چه اقبالی بود به این دختر رسید...
لعیا اما حین عبور از حیاط زیبایی که دیگه براش جذابیتی نداشت و برعکس هرگوشه خاطراتش با الیاس رو به یادش می آورد و عذابش میداد؛ فکر میکرد زندگی مشترکشون برای الیاس انگار از یه دست پارچ و لیوان هم بی ارزش تر بوده که اینطور روش قمار کرد...
به محض نشستن توی ماشین و حرکت حاج محسن شروع کرد:
من میدونم تو توی تصمیمت مصممی باباجون
مسخره بازی نیست که یه آدم بی وجود با شخصیت تو و آبروی ما بازی کنه و انقدر راحت ماسمالی بشه...
با صدایی گرفته از اثر گریه پرسید:
چرا این حرفا رو میزنید بابا
فکر میکنید من خام حرفاش میشم؟
_خب حتما میخواد حرفای مهمی بزنه که این شرط رو گذاشته دیگه
چون گفت بعد از این ملاقات باز اگر لعیا طلاق خواست من طلاقش میدم...
میگم نکنه با زبون یا هر ترفند دیگه ای باز حیله کنه و...
_نگران نباشید بابا
من دیگه به هیچ چی جز طلاق فکر نمیکنم
دارم روزشماری میکنم برای اون روز
پس لازم نیست نگران چیزی باشید
حاج محسن نفس عمیقی کشید و سکوت کرد
و در این سکوت حاکم شده لعیا صدای استخوانهای احساسش رو شنید که در حال خرد شدن بودن
دیگه نه فقط بخاطر خودش، که بخاطر پدرش باید به الیاس پشت میکرد
و برای طلاق روز شماری میکرد
برای روزی که بعد از اون روز حتما زندگی براش تموم میشد...
نفهمید کی رسیدن و ماشین متوقف شد
جلوی آپارتمانی که روزی خونه ارزوهاش بود و حالا...
قبرستان آرزوهاش...
پاهاش نا و رمق نداشت
به زحمت پیاده شد
حاج محسن هم
به طرفش برگشت و با نگاه مطمئنش کرد مشکلی پیش نمیاد
اگرچه خودش هم مطمئن نبود
حال حاج محسن هم دست کمی از حال دخترش نداشت
مدام دلش میخواست بره جلو و دستش رو بگیره و برگردونه توی ماشین
و نذاره بره بالا...
اما با سکوت خود خوری میکرد و به رفتنش خیره شده بود
فقط میتونست امیدوار باشه که مشکلی پیش نیاد...
لعیا زنگ آیفون رو با بی حسی تمام لمس کرد و الیاس که چند ساعتی بود منتظرش بود بو عجله در رو باز کرد
نگاهی به خودش توی آینه کرد
حسابی به خودش رسیده بود و با اون پیراهن خاکستری جذاب تر از همیشه شده بود
ادکلن محبوب لعیا رو زد و با عجله پشت در حاضر شد
از چشمی انتظار اومدنش رو کشید و به محض رسیدنش در رو باز کرد و بهش خیره شد
لعیا زیر نگاه سنگین الیاس همیشه دستپاچه میشد
مشغول مرتب کردن روسریش شد و الیاس به خودش اومد:
سلام... خوش اومدی.. بیا تو...
لعیا تکدن نخورد:
بگو چکارم داشتی
_بیا داخل تو راهرو که نمیشه حرف زد...
لعیا ناچار وارد خونه شد و الیاس با نگاه خیره و طولانیش عقده اینهمه دلتنگی رو خالی کرد
از دیدن چهره رنگ پریده و لاغرش دلش ریش شد اما این ناراحتی به شادی حضورش توی خونه نچربید
در رو پشت سرش بست و قفل کرد...
جای انکار نبود...
با اونهمه تهمت و بی اعتمادی هنوز هم عاشقش بود و نمیتونست ازش دل بکنه
پس باید فکر دیگه ای میکرد...
پرش به قسمت اول رمان👇🏻♥️🍂
https://eitaa.com/non_valghalam/28941
❌کپی به هر نحو حرام و موجب پیگرد قانونی ست❌
○•○•••○•○•••○•○•••○•○
http://eitaa.com/joinchat/3450667030Ca49fc47ed7
○•○•••○•○•••○•○•••○•○
🥀
🔥🥀🔥
🥀🔥🥀🔥🥀🔥
🔥🥀🔥🥀🔥🥀🔥🥀🔥🥀
💢تیم تخصصی استخدام 100💢
🔥🥀🔥🥀🔥🥀🔥🥀🔥🥀 🥀🔥🥀🔥🥀🔥 🔥🥀🔥 🥀 ♡﷽♡ رمان #شُعله🔥 #part109 بی حس و دل مرده مقابل آینه ایستاده بود میدونس
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
∞♥∞
صبح شد باز دݪم تنگ تو ...
از دور سلام
تو نیاز و ضرباݩ دلمی، ختم ڪلام
#صلےالله_علیڪ_یااباعبدالله 🕊🍃
༺✾➣♡➣✾༺
https://eitaa.com/joinchat/3450667030Ca49fc47ed7