♥️🍃
خدایا!
مرا بر آنکه ستمی بر من کرده مسلط کن،
و یاری ام کن که کاری را که او با من کرد
با اون نکنم
#صحیفهسجادیه💚
༺✾➣♡➣✾༺
https://eitaa.com/joinchat/3450667030Ca49fc47ed7
10.95M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🌱 آدمها با چی حالشون خوب میشه؟
➖ باید بریم سراغ اصل کاری ...
#حال_خوب
༺✾➣♡➣✾༺
https://eitaa.com/joinchat/3450667030Ca49fc47ed7
💢تیم تخصصی استخدام 100💢
🔥🥀🔥🥀🔥🥀🔥🥀🔥🥀 🥀🔥🥀🔥🥀🔥 🔥🥀🔥 🥀 ♡﷽♡ رمان #شُعله🔥 #part143 امیرعباس اما سر سجاده زانو بغل گرفته بود و به
🔥🥀🔥🥀🔥🥀🔥🥀🔥🥀
🥀🔥🥀🔥🥀🔥
🔥🥀🔥
🥀
♡﷽♡
رمان #شُعله🔥
#part144
پای آپارتمانی که دو روز به موعد تحویلش مونده بور رسید و در کمال تعجب دید مادرش زودتر رسیده و منتظر ایستاده
با اخم کمرنگی سلام کرد:
مامان من گفتم ساعت ده تازه یه ربع به دهه الان
_سلام عزیزم حالا چه فرقی میکنه...
درو باز کن بریم داخل...
کلید رو توی قفل چرخوند و در باز شد
حس خوبی به این خونه نداشت ولی ناچار بود
به محض ورود به خونه مادرش با غصه به در و دیوار خالی نگاه انداخت:
مادر جون تو شبا کجا میخوابی؟
اینجا خالیه...
_من شبا جای دیگه میخوابم مامان نگران نباش انقد
امشبم بخاطر شما اومدم.
_کجا؟
کارگاه؟
جوابی نداد و صندلی های باقیمونده متعلق به میز اپن رو جلو کشید:
بفرما بشین...
_آخه کارگاه جای خوابیدنه پسر؟
اونم وقتی خونه داری؟
_اسمش کارگاهه ولی جای استراحتش از خونه هم راحتتره...
شما نگران من نباش این بحث رو هم تمومش کن...
باشه؟
مگه نگفتی دلت تنگ شده... خب یکم نگام کن دیگه
جمیله به زور به لبخندش لبخندی زد و عقب نشینی کرد؛
خیلی خب چی بگم... هر طور راحتی...
حالا بگو ببینم غذای درست و حسابی میخوری؟!
_نه گرسنه میمونم!
ببین نگران چه چیزایی میشی آدمیزاد بخوادم نمیتونه شکمشو خالی نگه داره...
کمی لب برچید و بالاخره سوال اصلیش رو پرسید:
از... از اون دختره چه خبر؟
همون که آویزونت شده بود...
طلاقش دادی؟!
با تک سرفه ای راست نشست و بازوهاش رو بغل گرفت
نمیدونست چرا ولی انگار از اطلاق لفظ اویزون به هنگامه خوشش نیومد...
از اون گذشته حرفی هم برای گفتن نداشت
سکوت که طولانی شد ناچار جواب داد:
هنوز نه ولی... احتمالا به زودی...
_احتمالا؟ منظورت چیه؟!...
نکنه واقعا بین تو و اون چیزی هست و...
_ای بابا این چه حرفیه مامان
منظورم اینه معلوم نیست چقدر طول بکشه
ولی اونم حرفی نداره...
نگران نباشید شما
از خودتون بگید از الهه چه خبر؟
چرا اونو نیاوردید؟
لابد اونم نمیخواد منو ببینه... قضیه ی... منو میدونه؟
_نه نمیدونه...
ولی این روزا خیلی افسرده شده همش غصه ی تو و لعیا رو میخوره میگه چرا اینجوری شد...
ما بهش نگفتیم دلیل جداییتون چیه ولی خودش بین حرفامون شنیده...
همش میگه داداش من اهل این حرفا نیست و لعیا اشتباه کرده که...
الانم بهش تگفتم دارم میام اینجا و الا حتما می اومد...
میخواستم تنها ببینمت...
_چطور؟!
پرش به قسمت اول رمان👇🏻♥️🍂
https://eitaa.com/non_valghalam/28941
❌کپی به هر نحو حرام و موجب پیگرد قانونی ست❌
○•○•••○•○•••○•○•••○•○
http://eitaa.com/joinchat/3450667030Ca49fc47ed7
○•○•••○•○•••○•○•••○•○
🥀
🔥🥀🔥
🥀🔥🥀🔥🥀🔥
🔥🥀🔥🥀🔥🥀🔥🥀🔥🥀
جامعهای صالح میشود که
افراد صالحبر آنحاکمشود.
برایانتخاب فرد صالح باید در
انتخاباتشرکتکنیم و آگاهانه
رأی بدهیم...🌱٬٬
- #حاج_قاسم؛ فرمودن!🥰
༺✾➣♡➣✾༺
https://eitaa.com/joinchat/3450667030Ca49fc47ed7
10.9M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
👌🏻یک اتفاق خوب در این انتخابات
🔻 این انتخابات فصلی را ایجاد کرده برای یک انتخاب حقیقیتر
#انتخابات
༺✾➣♡➣✾༺
https://eitaa.com/joinchat/3450667030Ca49fc47ed7
༻﷽༺
پدرم گفت بگو یاعلی از جا برخیــز
علوی گشتن خــود را به پــدر مدیونــم
" السلامعلیڪیاعلیبنابیطالب "
༺✾➣♡➣✾༺
https://eitaa.com/joinchat/3450667030Ca49fc47ed7
💢تیم تخصصی استخدام 100💢
🔥🥀🔥🥀🔥🥀🔥🥀🔥🥀 🥀🔥🥀🔥🥀🔥 🔥🥀🔥 🥀 ♡﷽♡ رمان #شُعله🔥 #part144 پای آپارتمانی که دو روز به موعد تحویلش مونده
🔥🥀🔥🥀🔥🥀🔥🥀🔥🥀
🥀🔥🥀🔥🥀🔥
🔥🥀🔥
🥀
♡﷽♡
رمان #شُعله🔥
#part145
تلفنش روی میز توالت به لرزه در اومد و وادارش کرد از روی تخت بلند بشه
بی حوصله نگاهی به صفحه انداخت و بعد از ناچاری پیشونیش رو ماساژ داد
حوصله حرف زدن و شرح ماوقع نداشت اما تا کی میشد از این و اون قایم شد و توی تنهایی نشست و فکر کرد
از روز طلاق منزوی شده بود
صبح تا شب توی اتاقش مینشست
حوصله هیچ کاری رو نداشت و اکثر مواقع خواب بود
خودش هم خسته شده بود از این رخوت اما کاری هم نمیتونست بکنه
این بی انگیزگی کاملا طبیعی بود...
اما سخت ترین بخش طلاق با خبر شدن دوست و آشنا و دلسوزی هاست...
الان هم که شماره بهترین رفیقش روی گوشی افتاده بود و حدس میزد تازه از جدایی ناگهانی و غیر منتظره ش مطلع شده باشه و کلی سوال توی ذهنش باشه، در خودش نمیدید که جواب بده و دراین باره بهش توضیح بده
پس گوشی رو به حال خودش رها کرد تا میترا خسته بشه و قید کنجکاوی رو بزنه...
اما چند دقیقخ بعد لرزش کوتاهی خبر از ارسال پیام داد
پیام رو باز کرد و خوند:
سلام لعیا جان
دیروز زنگ زدم خونه تون از مامانت شنیدم چی شده و خیلی هم متاسفم
اما امروز زنگ زدم یه پیشنهاد کاری بهت بدم
اگر دوست داشتی حرف بزنی یه تک بنداز...
سری به تاسف برای خودش تکون داد و گوشی رو دوباره روی میز توالت رها کرد و باز به سقف خیره شد...
حال و حوصله هیچ کاری رو نداشت
ولی کلمه پیشنهاد کاری روی مغزش رژه میرفت
قطعا شروع یک کار جدید میتونست خیلی به بهبود حالش کمک کنه...
اما انرژی شروع یک کار رو تو خودش نمیدید...
یکم با خودش و این پیشنهاد وسوسه انگیز کلنجار رفت تا بالاخره راضی شد گوشی رو برداره و تماس بگیره تا لااقل این پیشنهاد رو بشنوه و بعد تصمیم بگیره...
هنوز بوق سوم نخورده میترا جواب داد
نثل همیشه سرخوش و پرانرژی...
انگار با خودش قرار گذاشته بود با یک پیام متاسفم قال قضیه طلاق لعیا رو بکنه و بجای دلداری دادنهای مدام، کمکش کنه تا از فضای افسرده ی فعلی نجاتش بده:
_به سلام لعیا خانوم حالت خوبه؟!
_سلام عزیزم خوبی...
_میدونم که زنگ زدی که پیشنهاد کاریمو بشنوی پس بی مقدمه میرم سر اصل مطلب
شوهر عمه ی من یه مدرسه غیر انتفاعی تاسیس کرده و داره کادر دبیرش رو تکمیل میکنه...
با ظرفیت فعلی دو تا دبیر ادبیات بیشتر نیاز نداره...
که قطعا یکیش منم و برای اونیکی هم از من خواسته از رفقام بهش یکی رو معرفی کنم
منم که هر چی بشه اول همه یاد تو می افتم...
به نظرم سابقه کاری خوبی بشه برای بعدها که بخوای استخدام بشی..
البته باز میل خودته
به هر حال مهرماه نزدیکه اونام عجله دارن
تو ام زودتر بهم خبر بده...
حالا بگو ببینم حالت چطوره؟
پرش به قسمت اول رمان👇🏻♥️🍂
https://eitaa.com/non_valghalam/28941
❌کپی به هر نحو حرام و موجب پیگرد قانونی ست❌
○•○•••○•○•••○•○•••○•○
http://eitaa.com/joinchat/3450667030Ca49fc47ed7
○•○•••○•○•••○•○•••○•○
🥀
🔥🥀🔥
🥀🔥🥀🔥🥀🔥
🔥🥀🔥🥀🔥🥀🔥🥀🔥🥀
🔥🥀🔥🥀🔥🥀🔥🥀🔥🥀
🥀🔥🥀🔥🥀🔥
🔥🥀🔥
🥀
♡﷽♡
رمان #شُعله🔥
#part146
کلید رو توی قفل چرخوند و د رو باز کرد
با حرفهایی که از مادرش شنیده بود تشویش و سردرگمیش بیشتر شده بود
ولی فعلا ترجیح میداد از سلامت هنگامه مطمئن بشه
چند قدم بلند تا ورودی اتاق برداشت اما وارد نشد و آروم پرسید:
بیداری؟!
اینبار خیلی منتظرش نگذاشت و زود صداش رسید و خیال امیرعباس رو راحت کرد:
آره... برگشتی؟
_آره... شبت بخیر...
راه افتاد که برای خواب بره سمت کاناپه اما صدای هنگامه متوقفش کرد:
من فردا صبح میرم بیرون
بهت گفتم که بیدار شدی دیدی نیستم نگران نشی...
برگشت: کجا؟!
_واسه تو چه فرقی میکنه؟
_فرق میکنه... صبح صبر میکنی تا بیدار شم هر جا میخوای بری خودم میبرمت و برمیگردونم
_با این رفتارت دیگه کم کم داره بهم برمیخوره ها!
_بربخوره فعلا همینه ک هست...
هنگامه از رفتار تندش تعجب کرد!
بعد از اون نرمش کوچیک معلوم نبود تو این دیدار کوتاه با مادرش چی بهش گذشته بود که باز انقدر بداخلاق شده بود...
مثلا حرصی صداش رو بلند کرد:
یعنی چی به تو چه مربوطه من کجا میرم
اصلا تو کی هستی که واسه من تعیین تکلیف میکنی؟
_شوهرت... شب بخیر...
هنگامه پوزخندی زد و زیر لب غر زد:
کله خشکِ دیوونه!
تکلیفش با خودشم روشن نیست!!
اما هنگامه نمیدونست تو دل و ذهن امیر چی میگذره
درگیری از حرفی که مادرش زیادی زود پیش کشیده بود یعنی ازدواج مجدد و در اومدن از تنهایی...
در کنار گارد وحشتناکی که به هنگامه داشت
و احساسی که زیر پوستش درباره این دختر میخزید و گیجش کرده بود
و اتهاماتی که متوجهش میشد اگر...
همه اینها اینطور کلافه ش کرده بود و وادارش کرده بود و پوسته ای از خشونت روی رفتارش کشیده بود برای لو ندادن درونیاتش
ولی این فقط یه پوسته بود که دیر یا زود کنار میرفت و...
پرش به قسمت اول رمان👇🏻♥️🍂
https://eitaa.com/non_valghalam/28941
❌کپی به هر نحو حرام و موجب پیگرد قانونی ست❌
○•○•••○•○•••○•○•••○•○
http://eitaa.com/joinchat/3450667030Ca49fc47ed7
○•○•••○•○•••○•○•••○•○
🥀
🔥🥀🔥
🥀🔥🥀🔥🥀🔥
🔥🥀🔥🥀🔥🥀🔥🥀🔥🥀
ای شیعه تو را چه غم ز طوفان بلا
جایی که سفینهالنجات است حسین
#ایمهربانترازپدرومادرمحسین♥️
༺✾➣♡➣✾༺
https://eitaa.com/joinchat/3450667030Ca49fc47ed7
السَّلَامُ عَلَى مَنِ الْإِجَابَةُ تَحْتَ قُبَّتِهِ...
خراب بـاد وجــودم
اگر بــرای تـو نـیـست...
༺✾➣♡➣✾༺
https://eitaa.com/joinchat/3450667030Ca49fc47ed7
♥️🍃
عرشعمریستکھ
بافرشحرممأنوساستـ ...✾͜͡•
༺✾➣♡➣✾༺
https://eitaa.com/joinchat/3450667030Ca49fc47ed7