eitaa logo
💢تیم تخصصی استخدام 100💢
27.1هزار دنبال‌کننده
3.3هزار عکس
1هزار ویدیو
87 فایل
﷽ ✅ آموزشگاه تخصصی استخدام 100 کانال اصلی استخدام ۱۰۰👇👇 @estekhdam_100 ✅ ادمین ثبتنام👈👈 @admin_es100 💫 رضایت داوطلبین استخدامی: 🔗 @rezayat_es100 لینک گروه ذخیره کنید 👇👇 https://eitaa.com/joinchat/2347630962C2eed45eb2d ❤❤❤❤❤❤❤❤❤
مشاهده در ایتا
دانلود
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🖤🍃 آن دمی که خیمه ها آتش گرفت و آب شد تازیانه بر یتمیمان حرم هم باب شد . دست در دست رقیه گوشه ی دشت بلا باقر آل عبا گریان بر ارباب شد (ع)
حاج‌محمود_کریمی_یادگار_کربلا_منم_.mp3
3.72M
🔊 📌 سبک 📝 یادگار کربلا منم... 👤 حاج محمود ▪️ویژهٔ شهادت 👌
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
💢تیم تخصصی استخدام 100💢
🔥🥀🔥🥀🔥🥀🔥🥀🔥🥀 🥀🔥🥀🔥🥀🔥 🔥🥀🔥 🥀 ♡﷽♡ رمان #شُعله🔥 #part203 اخمی بین ابروهام نشست: مسافرت؟ تو این شرایط؟
🔥🥀🔥🥀🔥🥀🔥🥀🔥🥀 🥀🔥🥀🔥🥀🔥 🔥🥀🔥 🥀 ♡﷽♡ رمان 🔥 تمام تلاشم رو کردم که صورتم از شدت درماندگی مجاله نشه اما کماکان بهت زده خیره شده بودم با اخم کمرنگی سر کج کرد: خوشحالی دیگه مگه نه؟ _ها؟! آره آره... فقط شوکه ام... که چوه چطور اینطور ناگهانی... با همون لبخند جذابش حرفی زد که به نظر خودش ساده بود اما برای من یک شوک جدید: وقتی بطلبن اینطوریه دیگه... بطلبه؟ منو؟ پوزخندم رو پنهان کردم و دراز کشیدم: من خیلی خسته ام بخوابیم دیگه... فردا وسایلا رو جمع میکنم دراز کشید و به پهلو شد: اصلا دست به هیچی نزن خودم جمع و جور میکنم به چشمهاش خیره شدم و محو زیبایی صورتش شدم کاش تا ابد برای تماشاش وقت داشتم اگر خدایی وجود داشت بابت خلق این مخلوق بی همتا حقیقتا سزاوار ستایش بود شاید هم به افراط مبتلا شده باشم اما به نظرم توی این لحظه امیرعباس دوست داشتنی ترین موجود دنیاست همونطور زل زده توی چشمهاش لبخند زدم و آروم گفتم: اینجوری که لوس میشم تلنگر آرومی روی گونه م نواخت: اشکال نداره بعد از به دنیا اومدن میوه تو دلی‌ت جبران میکنی... با یادآوری این موجود که حالا توی دنیا بود و نفس میکشید اما سرنوشت خوبی در انتظارش نبود باز حالم گرفته شد انگار قرار نبود توی همین فرصت کوتاه هم از بودن کنارش لذت ببرم دستش رو که روی شکمم گذاشت اشک توی چشمهام حلقه زد: بذار ببینم نبض داره؟ به سختی لب زدم: هنوز خیلی کوچیکه لبخندش امشب برام از هر دردی کشنده تر شده بود: بزرگ میشه... چشم بهم بزنی به دنیا میاد، قد میکشه، مدرسه میره... راستی دوست داری دختر باشه یا پسر؟! لبخندی زدم از زهر تلخ تر سادگی و بی خبریش عذابم میداد: فرقی نمیکنه... _واسه منم فرقی نمیکنه ان شاالله سالم باشه ولی اگر دختر باشه بهتره! پرش به قسمت اول رمان👇🏻♥️🍂 https://eitaa.com/nonvalghalam/28941 ❌کپی به هر نحو حرام و موجب پیگرد قانونی ست❌ ○•○•••○•○•••○•○•••○•○ http://eitaa.com/joinchat/3450667030Ca49fc47ed7 ○•○•••○•○•••○•○•••○•○ 🥀 🔥🥀🔥 🥀🔥🥀🔥🥀🔥 🔥🥀🔥🥀🔥🥀🔥🥀🔥🥀
🔥🥀🔥🥀🔥🥀🔥🥀🔥🥀 🥀🔥🥀🔥🥀🔥 🔥🥀🔥 🥀 ♡﷽♡ رمان 🔥 خندیدم: معنی فرقی نداره رم فهمیدیم! خندید: نه از اون لحاظ که نه واسه خود فرقی نمیکنه ولی اگه دختر باشه زودتر به دل مامانم میشینه اونوقت مامانشم با خودش می بره... _کجا؟ _تو دل مامانم... چشمهام رو بستم: برات مهمه؟ _آره خب... با صدای جابجا شدن تخت چشم باز کردم از جا بلند شده بود و گوشیش رو از روی پاتختی برمی داشت: یه دو روزیه بهش زنگ نزدم تو بخواب من یه زنگی بهش میزنم و میام... ... صدای زنگ تلفن باعث شد سر از مفاتیح برداره و عینک از چشم با دیدن شماره امیرعباس که هنوز الیاس ذخیره شده بود روی گوشیش، با ذوق گوشی رو برداشت و رو به حاج غفار که مشغول تماشای تلویزیون بود صدا زد: حاجی امیرعباسه حاجی با اینکه ته دلش یه حالی شد تکون نخورد و به تلویزیون خیره موند: چشمت روشن صورت جمیله جمع شد و باز یه درد دورانی رو تو قلبش حس کرد مدتی بود قلب درد سراغش اومده بود اما جدیش نمیگرفت از عوارض غصه خوردن از دوری پسرش و رابطه شکراب پدر و پسر بود از غضه بی سر و سامونی و تنهایی پسرش... از عشقی که رفت و شکستی که خورد... بی توجه به این درد جواب داد و با خنده گفت: سلام عزیز دلم... چه عجب یاد ما کردی حاج غفار گوش تیز کرده بود تا بلکه بعد از دو ماه صدای پسرش رو که به خیال خودش پسر نوح شده بود لااقل از پشت تلفن بشنوه امیرعباس هم با محبت جواب مادرش رو داد: سلام مخلصتم جمیله خانوم ببخشید دیگه سرم شلوغه خیلی گرفتارم _خیره ان شاالله _دعام کن... زنگ زدم بگم فردا دارم میرم مشهد نایب الزیاره ام این مدت خیلی اذیتت کردم تو رو خدا حلال کن... _خوشبحالت مادر اینطور تو باید ما رو دعا کنی مخصوصا آقاجونت رو خیلی دعا کن حالش خوب نیست بی توجه به اخم و تخم حاج غفار حرفش رو زد تا به یه بهونه ای سر حرف رو باز کنه امیرعباس هم دلتنگ اما دلخور بود ولی باز نتونست نپرسه: چطور مگه چیزی شده؟ و این سوال از گوش حاج غفار دور نموند ته دلش خوشحال بود از اینکه هنوز براش مهمه مردی که میدونه پدرش نیست ولی براش پدری کرده چه حال و وضعی داره... جمیله خانم جواب داد: چی بگم والا فشار خونشه دیگه هی بالا پایین میشه خودت میدونی مادر مخصوصا وقتی فکر و خیال کنه و حرص و جوش بخوره! پرش به قسمت اول رمان👇🏻♥️🍂 https://eitaa.com/nonvalghalam/28941 ❌کپی به هر نحو حرام و موجب پیگرد قانونی ست❌ ○•○•••○•○•••○•○•••○•○ http://eitaa.com/joinchat/3450667030Ca49fc47ed7 ○•○•••○•○•••○•○•••○•○ 🥀 🔥🥀🔥 🥀🔥🥀🔥🥀🔥 🔥🥀🔥🥀🔥🥀🔥🥀🔥🥀
بيمارفَـقَـطْ‌ دَرْ طَلَبِ‌ لُطْفِ طَبـیبْ اَسْت مامُنْـتَـظِرِنُسْخه‌ۍدَرْمانِ حُـسِـینیم . .♥️ ༺‌‌✾➣♡➣✾༺‌‌ https://eitaa.com/joinchat/3450667030Ca49fc47ed7
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
💢تیم تخصصی استخدام 100💢
🔥🥀🔥🥀🔥🥀🔥🥀🔥🥀 🥀🔥🥀🔥🥀🔥 🔥🥀🔥 🥀 ♡﷽♡ رمان #شُعله🔥 #part205 خندیدم: معنی فرقی نداره رم فهمیدیم! خندید: ن
🔥🥀🔥🥀🔥🥀🔥🥀🔥🥀 🥀🔥🥀🔥🥀🔥 🔥🥀🔥 🥀 ♡﷽♡ رمان 🔥 امیر نفس عمیقی کشید و بحث رو عوض کرد: خودت چطوری حالت خوبه؟ _ای... یه نفسی میاد و میره... _ان شاالله نفس حقت درد ما رو دوا کنه التماس دعا من دیگه باید برم حاج خانوم اوامری فرمایشی؟! _کی میای ببینمت مادر؟! _این سفرم ناگهانی پیش اومد ان شاالله بعدش میام دستبوس _باشه مادر... خوش بگذره بهت تنهایی یا با رفقات میری... امیرعباس چند ثانیه مکث کرد و بعد برای اینکه دروغ نگفته باشه اینطور جواب داد: تنها که نیستم _خب باز خدا رو شکر... مواظب خودت باشیا مادر غذا به موقع بخور لباس اندازه بپوش هوا دزده _چشم مامان جان... شما نگران من نباش ولی به گفتن آسون بود مادر نبود که بدونه تا بچه یه سفر بره و برگرده دنیا پیش چشمش زیر و رو میشه باز پرسید: با چی میری با ماشین خودت؟ _نه بابا اینهمه راه... با پرواز میریم _خدا پشت و پناهت رسیدی یه پیام به من بده _چشم... سوغات چیزی نمیخواید؟ پرش به قسمت اول رمان👇🏻♥️🍂 https://eitaa.com/nonvalghalam/28941 ❌کپی به هر نحو حرام و موجب پیگرد قانونی ست❌ ○•○•••○•○•••○•○•••○•○ http://eitaa.com/joinchat/3450667030Ca49fc47ed7 ○•○•••○•○•••○•○•••○•○ 🥀 🔥🥀🔥 🥀🔥🥀🔥🥀🔥 🔥🥀🔥🥀🔥🥀🔥🥀🔥🥀
🔥🥀🔥🥀🔥🥀🔥🥀🔥🥀 🥀🔥🥀🔥🥀🔥 🔥🥀🔥 🥀 ♡﷽♡ رمان 🔥 _سلامتیت... فقط التماس دعا _نباتی زعفرونی.. ادویه زرشک... مهر تسبیح؟! فکری از ذهن جمیله رد شد که فوری به زبون آورد: نه مادر من هیچی نمیخوام فقط... چند روز پیش تسبیح شاه مقصود آقات پاره شد! امیرعباس با مکث کوتاهی جواب داد: رو چشم... اگه امر دیگه نیس من برم _برو بسلامت شبت بخیر خداحافظت _خداحافظ به محض قطع کردن صدای حاج غفار بلند شد: واسه چی گفتی تسبیح بگیره برا من؟! _حاجی شما نمیخوای یه جا تمومش کنی؟ بالاخره نباید یه بابی باز بشه و آشتی کنید؟ نکنه واقعا این بچه یتیمو بچه خودت نمیدونی که... اشکی که جاری شد ختم کلام بود تا حاج غفار عقب نشینی کنه: خیلی خب حالا شمام انگار کیسه اشک دستته... این حرفا رو که میزنی ناامیدم میکنی جمیله! تو نمیدونی چقد واسم عزیزه این پسر؟! ولی خبطی که کرده آبروی من و ایمان خودشو با هم نابود کرد حق اون دختر خانواده ش نبود که... _حاجی جان عزیزت باز شروع نکن اون که میگه مقصر نیست نعوذ بالله ما مگه خداییم حالا زنش که ولش کرد رفت ما هم ولش کنیم بچه بی کس و تنها دق کنه؟ اونم بعد دو تا ضربه روحی... _خیلی خب حالا شما انقد اشک نریز باز حالت بد میشه ها چی بگم والا تف سربالاست چکارش کنم حالا یکم امون بده... خیلی هم نگذشته کلا دوماهه... کم کم حل میشه خیره ان شاالله پرش به قسمت اول رمان👇🏻♥️🍂 https://eitaa.com/nonvalghalam/28941 ❌کپی به هر نحو حرام و موجب پیگرد قانونی ست❌ ○•○•••○•○•••○•○•••○•○ http://eitaa.com/joinchat/3450667030Ca49fc47ed7 ○•○•••○•○•••○•○•••○•○ 🥀 🔥🥀🔥 🥀🔥🥀🔥🥀🔥 🔥🥀🔥🥀🔥🥀🔥🥀🔥🥀
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
💢 عرفه، فرصتی بی نظیر برای....💢 💠 هشام بن حکم از امام صادق علیه السلام نقل می‌کند که فرمودند: کسی که در ماه رمضان آمرزیده نشود، تا ماه رمضان بعدی آمرزیده نخواهد شد، مگر اینکه عرفه را درک کند. ---------------------------- متن عربی: 🔆 مُحَمَّدُ بْنُ إِسْمَاعِيلَ عَنِ الْفَضْلِ بْنِ شَاذَانَ عَنِ ابْنِ أَبِي عُمَيْرٍ عَنْ هِشَامِ بْنِ الْحَكَمِ عَنْ أَبِي عَبْدِ اللَّهِ علیه السلام قَالَ: مَنْ لَمْ يُغْفَرْ لَهُ فِي شَهْرِ رَمَضَانَ لَمْ يُغْفَرْ لَهُ إِلَى قَابِلٍ إِلَّا أَنْ يَشْهَدَ عَرَفَةَ. ༺‌‌✾➣♡➣✾༺‌‌ https://eitaa.com/joinchat/3450667030Ca49fc47ed7
💢تیم تخصصی استخدام 100💢
🔥🥀🔥🥀🔥🥀🔥🥀🔥🥀 🥀🔥🥀🔥🥀🔥 🔥🥀🔥 🥀 ♡﷽♡ رمان #شُعله🔥 #part207 _سلامتیت... فقط التماس دعا _نباتی زعفرونی..
🔥🥀🔥🥀🔥🥀🔥🥀🔥🥀 🥀🔥🥀🔥🥀🔥 🔥🥀🔥 🥀 ♡﷽♡ رمان 🔥 نگاه کردن به صفحه روشن گوشی توی تاریکی اتاق چشمش رو اذیت میکرد ولی نه حوصله بلند شدن و روشن کردن چراغ رو داشت و نه میترا میذاشت که بخوابه! موقعیت رفیقش موقعیت خاصی بود و جدا نیاز به کمک و مشاوره داشت و لعیا هم نمیخواست ازش دریغ کنه ولی هر صحبتی درباره ازدواج اون رو برمیگردوند به روزهای نامزدی و حالش رو بد میکرد و نمیدونست چطور این رو به میترا بگه... و توی رودربایستی تا این وقت چت مشغول چت کردن و مشاوره دادن بود پیامهای میترا تند و پشت هم میومد: ببین من همه حرفاتو قبول دارم شهاب خیلی کم سن و سال بود که رفتن کانادا حتما تفاوت فرهنگی بین ما هست ولی یعنی هیچ دو نفری از دو فرهنگ متفاوت تا امروز ازدواج موفق نداشتن؟ لعیا کلافه نوشت: تو الان احساساتی هستی... داری خودتو گول میزنی... سفسطه میکنی... حرف من این نبود من میگم با روحیاتی که از تو سراغ دارم نمیتونی اخلاقای اینجوری رو تحمل کنی.. _لعیا اون پسر عممه! درسته خارج بزرگ شده ولی آدم بی ریشه ای نیست لعیا بی حوصله نوشت: خب پس اگر مطمئنی اینهمه سوال و جواب و اضطرابت چیه عزیزم... من نظرم رو گفتم مجبورت که نکردم هرجور خودت صلاح میدونی... _حالا چرا ناراحت میشی! من ازت کمک خواستم... _ناراحت نشدم فقط میگم تو که مطمئنی دیگه مشورتت چیه _اگه مطمئن بودم که دست به دامن تو نمیشدم! خیلی دلشوره دارم _من کار دیگه ای نمیتونم برات بکنم عزیزم نظرمو بهت گفتم به نظرم باید خیلی احتیاط کنی... اگر هم خیلی بهش علاقه داری و نمیخوای از دستش بدی حداقل به اندازه کافی بشناسش... اگر نمیتونی ردش کنی یه مدت آشنا بشید تا یه تصمیم درست بگیری اگرم بخاطر فامیلی تو رودربایستی نامزدت کردن بدون دوره نامزدی دوره خیلی مهمیه فقط مال گشت و گذار نیست باید حواستو جمع کنی دقت کنی طرف مقابلت رو دقیق بشناسی... با تایپ این جمله آه سردی هم کشید کاش یکی هم این حرفا رو به خودش میزد اگرچه اگر هم میزد اون موقع اونقدر دوستش داشت و بهش اعتماد داشت که قطعا کارساز نبود اگرچه؛ از خلق خدا پنهون بود اما از خدا که نمیتونست پنهون کنه که هنوزم... با پیام بعدی میترا مطمئن شد که به مغز میترا هم مثل چند ماه پیش خودش هیچ مته و درفشی کارگر نیست: حق با توئه عزیزم حتما همینطوره حالا بذار خبرشو به عمم اینا بدیم احتمالا همین هفته یه بله برون جمع و جور میگیریم ولی میخوام که تو ام بیای! میای دیگه؟ دستهاش از تایپ خسته شده بود و چشمهاش میسوخت آیکون ضبط صوت رو کشید و آهسته و با صدای خش داری سعی کرد به مکالمه پایان بده: ان شاالله هرچی خیره اگر تونستم حتما فعلا شبت بخیر... یه استیکر قلب فرستاد و فوری گوشی رو روی پاتختی انداخت خسته چشمهاش رو بست با خودش گفت نکنه به میترا حسادت میکنم اما بعد با اطمینان جواب خودش رو داد: نه اینطور نیست... من فقط نگرانشم یکم زیادی از موقعیت پسر عمه ش ذوق زده ست میترسم کار دست خودش بده... سعی کرد فکرش رو از دلهره ی میترا خالی کنه تا بخوابه اما خوابیدن شبها براش خیلی سخت شده بود حتی وقتی واقعا خوابش می اومد!... پ.ن: امروز آخرین امتحانم بود همین یک پارت بلند رو تونستم تقدیمتون کنم عیدتون مبارک 🌸🍃 پرش به قسمت اول رمان👇🏻♥️🍂 https://eitaa.com/nonvalghalam/28941 ❌کپی به هر نحو حرام و موجب پیگرد قانونی ست❌ ○•○•••○•○•••○•○•••○•○ http://eitaa.com/joinchat/3450667030Ca49fc47ed7 ○•○•••○•○•••○•○•••○•○ 🥀 🔥🥀🔥 🥀🔥🥀🔥🥀🔥 🔥🥀🔥🥀🔥🥀🔥🥀🔥🥀
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
. از کنار تو گدا با دست خالی رد نشد نیست عاقل هر کسی دیوانه مشهد نشد :) ༺‌‌✾➣♡➣✾༺‌‌ https://eitaa.com/joinchat/3450667030Ca49fc47ed7
╚» 🌻💚 «╝ 🌹امام هادی علیه السلام: إنَّمَا اتَّخَذَ اللّه عَزَّوَجَلَّ إبراهِیمَ خَلیلاً لِکثرَةِ صَلاتِهِ عَلی مُحَمَّدٍ و أهلِ بَیتِهِ علیهم السلام. خداوند متعال، ابراهیم علیه السلام را دوست خود برگرفت؛ زیرا او بر محمّد و اهل بیت او بسیار صلوات می فرستاد. صبح عیدتون معطر 🌸 🍃 معطر به ذکر شریف صلوات بر حضرت محمد ( ص ) و خاندان مطهرش 🌸🍃 (🌸)اللّهُمَّ 💗(🌸)صَلِّ 💗💗(🌸)عَلَی 💗💗💗(🌸)مُحَمَّدٍ 💗💗💗💗(🌸)وَ آلِ 💗💗💗💗💗(🌸) مُحَمَّدٍ 💗💗💗💗(🌸)وَ عَجِّلْ 💗💗💗(🌸)فَرَجَهُمْ 💗💗(🌸)وَ اَهْلِکْ 💗(🌸)اَعْدَائَهُمْ (🌸)اَجْمَعِین
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
♥️🍃 از روز عید قربان تا روز عید غدیر، در واقع یک مقطعی است متصل و مرتبط با مسئله‌ی امامت. ♥️ ༺‌‌✾➣♡➣✾༺‌‌ https://eitaa.com/joinchat/3450667030Ca49fc47ed7
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
سلام عزیزان مشکلی برای کانال های توی بوجود اومده که انجمن رمان تصمیم گرفت برای حل این مشکل پارت گذاری کانال ها رو به شب موکول کنه متاسفانه این مشکل حل نشده و باز ما مجبوریم اقدام دیگه ای انجام بدیم. از امروز به مدت یک هفته پارت گذاری رمان فقط روز های فرد انجام میشه. نگران‌نباشید هر ۴ پارت یکجا در اختیارتون قرار میگیره امیدوارم‌ ما رو درک‌کنید و توی حل مشکل ما رو یاری کنید...🌸💚
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
من بی وضو در جبهه نمی‌نویسم؛ مگر نه اینکه خاک جبهه به ولی عصر مزین است ؟! و تا حالا ماشه تفنگم را بی وضو نچکانده‌ام..! - نه آبی نه خاکی | علی مؤذنی📚 ༺‌‌✾➣♡➣✾༺‌‌ https://eitaa.com/joinchat/3450667030Ca49fc47ed7
همیشه در فشار زندگی اندوهگین مشو ! شاید خداست که در آغوشش می‌فشاردت برای تمام رنج‌هایی که میبر؎ صبر کن! صبر اوج احترام به حکمت خداست :))♥️ ༺‌‌✾➣♡➣✾༺‌‌ https://eitaa.com/joinchat/3450667030Ca49fc47ed7
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
📽 🔴 شماره 1⃣ 🌸🍃 ✨امام رضا علیه السلام فرمودند: تبلیغ غدیر واجب است. کسی که عیدغدیر را گرامی بدارد، خداوند خطاهای کوچک و بزرگ او را می بخشد و اگر از دنیا برود ، در زمره‌ی شهدا خواهد بود.✨ (ع)
💢تیم تخصصی استخدام 100💢
🔥🥀🔥🥀🔥🥀🔥🥀🔥🥀 🥀🔥🥀🔥🥀🔥 🔥🥀🔥 🥀 ♡﷽♡ رمان #شُعله🔥 #part208 نگاه کردن به صفحه روشن گوشی توی تاریکی اتاق چ
🔥🥀🔥🥀🔥🥀🔥🥀🔥🥀 🥀🔥🥀🔥🥀🔥 🔥🥀🔥 🥀 ♡﷽♡ رمان 🔥 چمدون خودش رو هم بست و کنار تخت گذاشت همونطور نشسته و تکیه داده به بالشی که پشت کمرم گذاشته بود تماشاش میکردم: خب میذاشتی منم کمکت کنم فعلا که طوریم نیست! سر بلند کرد و لبخند کمرنگی زد: این تعارفا رو از ما بگیرن دیگه هیچ حرفی واسه گفتن نداریم... بابا تموم شد تو نمیتونی آروم بشینی؟ نه ماه میخوای همین برنامه رو پیاده کنی؟ _غرغروی بی حوصله! حالا که فعلا سنگین نشدم... _خیلی خب بیا دستتو بده پاشو کم کم حاضر شو دیگه راه بیفتیم دستم رو دور ساعدش حلقه کردم و بلند شدم خودم میتونستم بلند شم اما بدم نمی اومد به این بهونه یکم بیشتر بهش نزدیک بشم و بهم توجه کنه... سر حوصله حاضر شدم و مشغول تنظیم چادر بودم که امیرعباس برای خوردن آب از اتاق خارج شد من هم که دنبال فرصت بودم فوری رفتم سراغ گوشی و چک کردم همونطور که حدس میزدم یه پیام از شراره داشتم امروز صبح بهش خبر داده بودم این سفر پیش اومده و منتظر جوابش بودم پیام رو که باز کردم همونطور که حدس میزدم خشم و نارضایتی از این اتفاق از کلماتش فواره میزد با تکرار حروف و کشیده کردنش عصبیتش رو به رخ میکشید: هردر طورررر شده کنسلش میکنیییی فهمیدییی؟! بیخیال نوشتم: شدنی نیست... تمام و این یعنی همه راه ها رو رفتم و ناچار به رفتنم اگرچه حقیقتا همه راه ها رو نرفتم اما مهم نبود اینهمه به دستور اونها به امیرعباس دروغ گفتم حالا نوبت اونها بود که بخاطر امیرعباس دروغ بشنون اگرچه هنوز از فکر زیارت حالم بهم میریخت و ترس به جونم میفتاد اما دلم میخواست منهای این اتفاق باقی سفر رو کنار امیرعباس خوش بگذرونم و به اینکه بعد این سفر چه اتفاقاتی در انتظارمونه هم اصلا فکر نکنم پرش به قسمت اول رمان👇🏻♥️🍂 https://eitaa.com/nonvalghalam/28941 ❌کپی به هر نحو حرام و موجب پیگرد قانونی ست❌ ○•○•••○•○•••○•○•••○•○ http://eitaa.com/joinchat/3450667030Ca49fc47ed7 ○•○•••○•○•••○•○•••○•○ 🥀 🔥🥀🔥 🥀🔥🥀🔥🥀🔥 🔥🥀🔥🥀🔥🥀🔥🥀🔥🥀
🔥🥀🔥🥀🔥🥀🔥🥀🔥🥀 🥀🔥🥀🔥🥀🔥 🔥🥀🔥 🥀 ♡﷽♡ رمان 🔥 وقتی برگشت و دید آماده ام با گوشیش تاکسی اینترنتی گرفت و بعد خودش دسته هر دو چمدون رو باز کرد و دنبال خودش راه انداخت با خنده پشت سرش راه افتادم: خب کشیدن چمدون که کاری نداره بذار خودم بیارم سوژه خنده مون میکنی اینور اونور! عالم و آدم میفهمن چه خبره من به شوخی گفتم ولی امیر درحالی که داشت کفشش رو میپوشید فورس سر بلند کرد و خیلی جدی بهم خیره شد طوری که جا خوردم اما بعد از چند ثانیه گفت: جدی ؟ _چی جدی؟ _اینکه میفهمن دلیل این کار من چیه؟ _خب... آره احتمالا... _خب... پس میخوای اگه سنگین نیست بیا خودت بیار خنده م گرفته بود دست بروم تا بگیرمش که دوباره دیته چمدون رو گرفت: حالا اینجا که نه بذار از پله ها بیارم پایین... با لبخندی که هر لحظه عمیق تر میشد سر تکون دادم و در رو بستم تا قفل در آکاردئونی رو بزنم چمدون ها رو پایین برده بود و برگشته بود بالا... متعجب نگاهش کردم: چرا برگشتی بالا؟ _خب دیر کردی گفتم شاید نمیتونی ببندی _نه دیگه بستم تموم شد بریم هنوز نزدیک پله ها نشده بودم که از پشت سر بهم نزدیک شد: میخوای کمکت کنم؟ باز خندیدم: امیر تمومش کن همینجا... من فقط یک ماهمه اصلا جنین هنوز وزنی نداره که بخواد سختم باشه راه رفتن همونطور که پشت سرم می اومد کنار گوشم آروم زمزمه میکرد: خب چکار کنم من شنیدم تو ماهای پایین خطر سقط بیشتره! نمیخوام خدای نکرده این بچه رو از دست بدیم یا بلایی سر خودت بیاد بند دلم پاره شد دلم میخواست جایی باشه تا خلوت کنم و دل سیر گریه کنم من چه بلایی سر زندگی مردی که ادعا میکردم عاشقش شدم آوردم؟ بعدها با از دست دادن بچه، با رفتن من... یا... یا با شناختن من... چی به سرش میاد؟! حتی تصور برملا شدن هویتم پیش امیرعباس باعث شد لرز کنم سکوتم باعث شد جمله بعدی رو هم به زبون بیاره: بعدم دیگه هیچ وقت به بچه مون نگو چنین... آب دهنم رو به زحمت فرو دادم بچه مون... چرا من همش فراموش میکنم که درباره یه موجود زنده که از رگ و پی من و مهمتد امیرعباسه حرف میزنم موجودی که همین الان هم درون من نفس میکشه... پرش به قسمت اول رمان👇🏻♥️🍂 https://eitaa.com/nonvalghalam/28941 ❌کپی به هر نحو حرام و موجب پیگرد قانونی ست❌ ○•○•••○•○•••○•○•••○•○ http://eitaa.com/joinchat/3450667030Ca49fc47ed7 ○•○•••○•○•••○•○•••○•○ 🥀 🔥🥀🔥 🥀🔥🥀🔥🥀🔥 🔥🥀🔥🥀🔥🥀🔥🥀🔥🥀
🔥🥀🔥🥀🔥🥀🔥🥀🔥🥀 🥀🔥🥀🔥🥀🔥 🔥🥀🔥 🥀 ♡﷽♡ رمان 🔥 در رو باز کردم و از پارکینگ خارج شدم هوا رو به ریه کشیدم عمیق اما آروم... هوا گرفته بود انگار سر بارون داشت اما برای مایی که داشتیم از این شهر میرفتیم دیگه چندان مهم نبود تمام زندگی همینه... رفتن و گذشتن عبور... من در حال عبور بودم و خوب حس میکردم هیچ چیز موندنی نیست بهتر از بقیه مردم خیلی زود تمام چیزهایی که حالا به ظاهر مالکش بودم رو از دست میدادم باید میرفتم پس فرقی نداشت هوا چطور باشه ماشین تاکسی اینترنتی جلوی پامون ترمز کرد و امیر مشغول گذاشتن چمدونها توی صندوق عقب شد ولی من اونقدر توی خودم فرو رفته بودم که به جای سوار شدن همونجا کنار در پارکینگ ایستاده بودم و به ماشین خیره شده بودم اما ماشین رو نمیدیدم توی افکار خودم غرق بودم که با صدای امیرعباس به خودم اومدم: چرا سوار نمیشی هنگامه؟ با غم پنهانی سر تکون دادم و سوار شدم وقتی هنگامه صدام میکرد دلم میگرفت من اونقدر عاریه بودم که حتی نمیتونستم یکبار اسم واقعیم رو از زبون محبوبم بشنوم مردی که محرم ترین آدم زندگیم بود ولو کوتاه و به اجبار همه چیز ساختگی بود اما این محرمیت و نزدیکی و لحظه های خوش‌مون که واقعی بود! خودم هم خودم رو دست مینداختم محرمیت یعنی چی؟ مگه تو به این چیزا اعتقاد داری؟ و خودم جواب میدادم: من به احساس خودم و امیرعباس اعتقاد دارم من دوستش دارم و احساس میکنم اونهم الان دوستم داره اگرچه این محبت به تمامِ من نیست و اون منو درست نمیشناسه اما همین محبت کوتاه و نصفه نیمه هم برام غنیمته... باز هم صدای امیر عباس رشته افکارم رو پاره کرد اینبار آهسته و پچ پچ وار: تو فکری؟ پرش به قسمت اول رمان👇🏻♥️🍂 https://eitaa.com/nonvalghalam/28941 ❌کپی به هر نحو حرام و موجب پیگرد قانونی ست❌ ○•○•••○•○•••○•○•••○•○ http://eitaa.com/joinchat/3450667030Ca49fc47ed7 ○•○•••○•○•••○•○•••○•○ 🥀 🔥🥀🔥 🥀🔥🥀🔥🥀🔥 🔥🥀🔥🥀🔥🥀🔥🥀🔥🥀
🔥🥀🔥🥀🔥🥀🔥🥀🔥🥀 🥀🔥🥀🔥🥀🔥 🔥🥀🔥 🥀 ♡﷽♡ رمان 🔥 _نه چیزی نیست میگم پرواز چه ساعتی میشینه؟ _هفت شب بذار برنامه رم برات بگم میریم هتل نماز میخونیم شام میخوریم استراحت میکنیم بعدم ساعت یک و دو غسل زیارت میکنیم که بریم حرم برای زیارت و تا اذان صبح بمونیم... خوبه؟ باز هم دلم با شنیدن اسم زیارت جمع شد و صورتم هم اما ناچار گفتم: حالا چرا نصف شب بریم؟ لبخند زیبایی زد و به خیابون خیره شد تصویر درختهای زرد و نارنجی پاییزی کنار خیابون توی مردمکش افتاد و زیبایی خیال انگیزی به چهره ش داد: آخه شب حرم ققشنگتره بعدم خلوته راحت زیارت میکنیم کلا شب صفای عبادت هم بیشتره نماز شب و ادعیه و... از هیچ کدوم این تجربه هایی که با ذوق وصفشون میکرد سر درنمی آوردم اما ناچار با تکان سر و لبخند تصدیق میکردم: باشه... پس همین کاری رو میکنیم که تو میگی... و باز برای عوض کردن حال خودم از در دلبری کردن برای امیر وارد شدم و آروم کنار گوشش گفتم: اصلا من فقط دلم میخواد تو امر کنی و من بگم چشم... نگاه کوتاهی انداخت و بعد لبش رو توی دهان کشید تا لبخندش رو مهار کنه به روبرو خیره شد و آهسته گفت: خیلی خب حالا باشه بعدا صحبت میکنیم... من هم خنده م رو با دستی که جلوی دهنم گرفتم پنهان کردم و بعد به بند انگشت چادر عربی روی دستم خیره شدم ترکیب قشنگی بود خصوصا با وجود انگشتر طلاسفید ظریفی که امیرعباس به عنوان حلقه برام خریده بود این چادر رو هم امروز صبح برام گرفت و آورد و گفت توی سفر با این راحت تری خصوصا با این وضعت! و من باز هم بهش خندیدم برای این نگرانی هاش خنده ای که پشتش ساعتها گریه خوابیده بود گریه ای که امانی برای رها شدن پیدا نکرده بود و مثل یه غده بیخ گلوم مونده بود با تمام لذتی که از وجود امیرعباس میبردم دلم میخواست این روزها حداقل چند ساعت تنها باشم و گریه کنم و دوباره صدای امیرعباس حسن ختام فکر و خیالاتم شد: تا ولت میکنم فرو میری تو فکر از چیزی ناراحتی؟ یا چیزی فکرتو مشغول کرده؟ _نه فقط باورم نمیشه دارم با تو میرم سفر سرش رو که به صورتم نزدیک کرده بود برگردوند و آروم روی پای خودش ضرب گرفت بعد از چند ثانیه باز سرش رو نزدیک آورد: چند بار باید بهت بگم دیگه از این فکرا نکن... تو زن منی هیچی هم کم نداری... من و تو هر دو یتیم و بی کس و کاریم... هر دومونم یه اشتباهاتی تو زندگیمون داشتیم دیگه وقتشه هرچی پشت سر گذاشتیمو رها کنیم و به زندگی خودمون برسیم... مهم اینه که ما الان کنار همیم از هم بچه داریم! همو دوست داریم... مگه نه؟ لحنش اونقدر دلنشین و حرفهاش اونقدر شیرین بود که للم میخواست باور کنم اما چه کنم که مغزم هنوز سالم بود و میدونستم همه اون چیزهایی رو که امیرعباس خوش قلب و ساده دلم نمیدونست... باز هم جهت حفظ ظاهر با لبخند کمرنگی سر تکون دادم اما دیگه نتونستم چیزی بگم ترسیدم اگر دهن باز کنم اشکهام جاری بشه... پ.ن: شب زیارتی ارباب التماس دعا پرش به قسمت اول رمان👇🏻♥️🍂 https://eitaa.com/nonvalghalam/28941 ❌کپی به هر نحو حرام و موجب پیگرد قانونی ست❌ ○•○•••○•○•••○•○•••○•○ http://eitaa.com/joinchat/3450667030Ca49fc47ed7 ○•○•••○•○•••○•○•••○•○ 🥀 🔥🥀🔥 🥀🔥🥀🔥🥀🔥 🔥🥀🔥🥀🔥🥀🔥🥀🔥🥀