فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
💫 رابطه جالب آدمهای مخلص با خدا در روز قیامت!
༺✾➣♡➣✾༺
https://eitaa.com/joinchat/3450667030Ca49fc47ed7
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
⚠️ اکثر کسانی که به دوزخ میروند، به خاطر نفهمیدن این حقیقت است!
👈🏻 این رو به فرزندتون یاد بدید.
#استوری
༺✾➣♡➣✾༺
https://eitaa.com/joinchat/3450667030Ca49fc47ed7
صدا ۰۱۱.m4a
7.51M
.
❌❌این صوت رو خانم شین الف برای اعضای کانال قلم فرستادن درباره فعالیت کانال و پیج شون حتما گوش بدید خیلی مهمه❌❌
.
.
.
کانال ضحی ایتا👇🏻💜
https://eitaa.com/joinchat/1365966931C6f6bcfaad8
پیج اینستاگرام خانم الف👇🏻💚
https://instagram.com/shaqayeqareze?utm_medium=copy_link
.
.
قلبِ من
بین تار و پود فرشِ حرمِ تـــو
نقش بسته (: 💚🌱
༺✾➣♡➣✾༺
https://eitaa.com/joinchat/3450667030Ca49fc47ed7
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
📽 کلیپ
#ویژه_عید_غدیر 🔴
شماره 3⃣
❤️✨حل شود
🌼✨صد مشگلم با گفتن یک یا علی
❤️✨قلب من
🌼✨خورده گَره از روز اول با علی
❤️✨محرم میقات
🌼✨را گَفتم چه گَویی زیر لب ؟
❤️✨عاشقانه یک
🌼✨تبسم كرد و گَفتا یا علی
#خطبه_غدیر 🌸🍃
#فضیلت_حضرت_علی_(ع)
╚» 🌻 «╝
- بـرایم یـک چشمـہاے
- یـک دریـاۍ آبــِ شیـرینـی
- یـک زنـدگـی هستـی
- یـک هسٺ ِ ناتمـامـێ...
#الّلهُمَّعَجِّلْلِوَلِیِّکَالْفَرَج 💚
༺✾➣♡➣✾༺
https://eitaa.com/joinchat/3450667030Ca49fc47ed7
السَّلَامُ عَلَى مَنِ الْإِجَابَةُ تَحْتَ قُبَّتِهِ...
خراب بـاد وجــودم
اگر بــرای تـو نـیـست...
༺✾➣♡➣✾༺
https://eitaa.com/joinchat/3450667030Ca49fc47ed7
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
📽 کلیپ
#ویژه_عید_غدیر 🔴
شماره 4⃣
💖 ✨شكفته در غـدير است علی
🌿✨باران بهار در كوير است علی
🌸✨بر مسند عاشقی
شهی بی همتاست ✨🌸
🌸✨بر ملک محمدی
امير است علی ✨🌸
#خطبه_غدیر 🌸🍃
#فضیلت_حضرت_علی_(ع)
تمام خرد بشری در این دو کلمه خلاصه می شود
صبر کن
و امیدوار باش.
کنت مونت کریستو
الکساندر دوما
༺✾➣♡➣✾༺
https://eitaa.com/joinchat/3450667030Ca49fc47ed7
هدایت شده از 💢تیم تخصصی استخدام 100💢
صدا ۰۱۱.m4a
7.51M
.
❌❌این صوت رو خانم شین الف برای اعضای کانال قلم فرستادن درباره فعالیت کانال و پیج شون حتما گوش بدید خیلی مهمه❌❌
.
.
.
کانال ضحی ایتا👇🏻💜
https://eitaa.com/joinchat/1365966931C6f6bcfaad8
پیج اینستاگرام خانم الف👇🏻💚
https://instagram.com/shaqayeqareze?utm_medium=copy_link
.
.
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🌱 برای اطعام عید غدیر برنامهریزی کردید؟
❤️ نذری عید غدیر نذری محبته...اثرش از ۱۰۰تا سخنرانی بیشتره!
👈🏻 مشارکت در پویش #اطعام_غدیر:
🔻پرداخت آنلاین:
📎 Ghadir.org/etaam
🔻 واریز به کارت «بنیاد خیریه حضرت زهرا»
6104337302241417
༺✾➣♡➣✾༺
https://eitaa.com/joinchat/3450667030Ca49fc47ed7
گروه موعود که سرپرستش خانم الف هستن هم برای غدیر طرح پخت غذا و اطعام دارن به خانواده های حقیقتا نیازمند میرسه اگر قصد کمک داشتید تا یه سه شنبه شب هر مبلغی واریز بشه صرف اطعام غدیر میشه🌷👇🏻
#6063731072728760
بنام خانم آرزه
نزد بانک مهرایران
#فقط_به_عشق_علی
💢تیم تخصصی استخدام 100💢
🔥🥀🔥🥀🔥🥀🔥🥀🔥🥀 🥀🔥🥀🔥🥀🔥 🔥🥀🔥 🥀 ♡﷽♡ رمان #شُعله🔥 #part212 _نه چیزی نیست میگم پرواز چه ساعتی میشینه؟ _
🔥🥀🔥🥀🔥🥀🔥🥀🔥🥀
🥀🔥🥀🔥🥀🔥
🔥🥀🔥
🥀
♡﷽♡
رمان #شُعله🔥
#part213
آروم روی صندلی نشستم و تکیه دادم
نگاهم رو به پنجره هواپیما دادم که ازش میشد جنب و جوش پرسنل فرودگاه رو به دقت مشاهده کرد
امیرعباس هم بعد از اینکه کیف دستیش رو توی محفظه بالای صندلس جا داد کنارم نشست و بلافاصله پرسید:
گوشیت رو حالت پروازه؟
صورتم رو به طرفش برگردوندم و آروم سر تکون دادم
لبخند ریزی زد و همونطور خیره به چشمهام آروم پرسید:
چشاتو چرا خمار کردی!
خوابت میاد؟
باز هم سر تکون دادم
باز هم خندید: زبون دو مثقالی رو بجمبون جای کله دو منی...
لبخند کمرنگی زدم: خسته ام خب
_خب کمربندتو ببند بگیر بخواب تا برسیم
ترس از پرواز که نداری؟
قبلا سوار شدی؟
تازه یادم اومد زیادی ریلکس نشستم
این روزا مدام یادم میرفت یه بازیگرم و نباید از تیپ شخصیتی نقشم خارج بشم
شاید چون این حس حالا دیگه واقعی بود من در برخورد با امیر کاملا خودم شده بودم
و الا هنگامه ی بی نوای دخترِ نجارِ ساکن ورامین مگه چند بار تاحالا ممکنه سوار هواپیما شده باشه!
و ترس از پرواز برای بار اول یه چیز کاملا طبیعیه...
اما سعی کردم تغییر حالت جدی نداشته باشم
آروم گفتم: نه ولی وقتی تو همرامی از مرگم نمیترسم...
من دیگه آرزوی محقق نشده ای ندارم که حسرت زندگی به دلم بمونه
به ظاهر لبخند زد اما گمونم توی دلش غوغا شد
باز هم دروغ گفتم
یا آرزوی دیگه برام مونده بود
و اون اینکه اینکه امیرعباس دوستم داشته باشه
خود واقعیم رو...
که اینهم محال ترین آرزوی دنیا بود
با عبور و تذکر مهماندار برای بستن کمربندها هر دو صاف نشستیم و مشغول کمربندهامون شدیم
پرش به قسمت اول رمان👇🏻♥️🍂
https://eitaa.com/nonvalghalam/28941
❌کپی به هر نحو حرام و موجب پیگرد قانونی ست❌
○•○•••○•○•••○•○•••○•○
http://eitaa.com/joinchat/3450667030Ca49fc47ed7
○•○•••○•○•••○•○•••○•○
🥀
🔥🥀🔥
🥀🔥🥀🔥🥀🔥
🔥🥀🔥🥀🔥🥀🔥🥀🔥🥀
🔥🥀🔥🥀🔥🥀🔥🥀🔥🥀
🥀🔥🥀🔥🥀🔥
🔥🥀🔥
🥀
♡﷽♡
رمان #شُعله🔥
#part214
تا پرواز از زمین بلند بشه امیرعباس به عادت همیشگیش آروم زیر گوشم پچ پچ میکرد و من التماس، که انقدر منو نخندونه...
حتی بی مزه ترین شوخیها هم روی زبون اون برای من خنده دار بود
گمونم عشق که میگن همینه دیگه...
همین که میگه:
اگر در دیده مجنون نشینی
بجز زیبایی لیلی نبینی...
خوب یا بدش رو نمیدونم...
فقط میدونم که الان دچارشم و چاره ای جز تحمل نیست
تا مشهد یکم خوابیدم
اما به محض بیداری و شنیدن این جمله که باید پیاده شیم دلشوره بدی به دلم افتاد...
اما بدون اینکه یک کلمه درباره حسم حرف بزنم همراه امیرعباس که تمام حواسش پی مراقبت از من بود از هواپبما پیاده شدم...
خیلی زودتر از اونکه بتونم به خودم مسلط بشم و آمادگی پیدا کنم سوار تاکسی فرودگاه شدیم و امیر عباس آدرس هتلمون رو بهش داد
هیچ وقت توی زندگیم پا توی این شهر نگذاشته بودم ولی الان هم علاقه ای به تماشای بافتش نداشتم
از ترس اینکه مبادا چشمم به بنای حرم بیفته سرم پایین بود و به دستهام که خفیف میلرزیدن خیره شده بودم...
نمیدونم این حس دقیقا چی بود
ترس یا خجالت و شرمساری یا...
هرچی که بود غیرقابل تحمل بود...
امیر با گرفتن دستم منو از اون حال بیرون کشید:
چی شده باز چرا تو خودتی...
فکر کنم این خاصیت ماشینه بچه ها رو میخوابونه آدم بزرگا رو هم غرق میکنه...
_نه... چیزی نیست فقط یکم خسته ام اگر بتونم یکم بخوابم...
_تو که تو هواپیما خوابیدی!
حالا الان که برسیم اول نماز بخونیم فکر کنم یه ساعتی میشه که اذان مشهد زده
بعدم شام بخوریم حالا به استراحتم میرسی نترس...
در جواب لبخندش لبخندی زدم و باز سرم رو پایین انداختم
با خودم فکر کردم امشب وقتی برای رفتن به حرم از خواب بیدار میشه خودم رو به مریضی وبی حالی بزنم و همراهش نرم...
ولی بقیه این چهار روز رو چکار میخوام بکنم!
پرش به قسمت اول رمان👇🏻♥️🍂
https://eitaa.com/nonvalghalam/28941
❌کپی به هر نحو حرام و موجب پیگرد قانونی ست❌
○•○•••○•○•••○•○•••○•○
http://eitaa.com/joinchat/3450667030Ca49fc47ed7
○•○•••○•○•••○•○•••○•○
🥀
🔥🥀🔥
🥀🔥🥀🔥🥀🔥
🔥🥀🔥🥀🔥🥀🔥🥀🔥🥀
🔥🥀🔥🥀🔥🥀🔥🥀🔥🥀
🥀🔥🥀🔥🥀🔥
🔥🥀🔥
🥀
♡﷽♡
رمان #شُعله🔥
#part215
با توقف ماشین پشت سر امیرعباس پیاده شدم و اون مشغول برداشتن چمدونها از صندوق عقب شد
من هم مثل بچه ها فقط خیره به ساختمون هتل ایستاده بودم تا بزرگترم بیاد و دستم رو بگیره و ببره اونجایی که باید...
منی که بارها تنها خارج از کشور سفر رفته بودم حالا توی این شهر احساس غریبگی و ناتوانی تمام وجودم رو گرفته بود
احساس میکردم از پس خودم برنمیام و هیچکاری بلد نیستم و اگر امیرعباس نباشه توی این شهر گم میشم!
با اومدنش با یخ دست چمدونم و با دست دیگه گوشه آستین امیر عباس رو گرفتم و راه افتادیم تا از در وارد بشیم
شاید از اینکار کمی تعجب کرد ولی هیچ واکنشی نشون نداد
کنار میز رزوشن ایستاد و من هم کنارش
واچر هتل رو تحویل داد و رو به من کرد:
یکم کارش طول میکشه باید فرم پر کنم برو اونجا تو لابی بشین تا من بیام
چه کار سختی!
خودم هم از خودم بخاطر اینهمخ وابستگی و اضطراب تعجب کرده بودم و به خودم دلداری میدادم که تمام این روحیات بخاطر بارداریه...
سر تکون دادم و راه افتادم و کمی اونطرف تر روی یه مبل خالی توی لابی نشستم
و از جام تکون نخوردم تا زمانی که امیرعباس با چمدونها اومد سمتم:
اتاقو تحویل گرفتم ولی میخوای همین پایین تو نمازخونه نمازمونو بخونیم
بعدم بریم رستوران شاممونو بخوریم بعد بریم بالا
هی بالا پایین رفتن و اومدن سخته
چون موقعیت خوبی برای فرار از نماز نمایشی بود قبول کردم
_هرجور تو راحتی...
اینکار هم خیلی اذیتم میکرد و توی این مدت مجبور به انجامش نشده بودم
همیشه در اتاق رو میبستم و وانمود میکردم در حال نمازخوندنم
ولی توی این سفر مطمئن بودم ناچارم اینکارو بکنم
نگاهی به چشمهام انداخت و لبخند زد: آره اینطوری بهتره
با این وضعی که تو داری همین که پات برسه به اتاق شام نخورده بیهوش میشی و ضعف میکنی
گناه بچم چیه که یه مامان خواب آلو گیرش اومده
با هربار به زبون آوردن اسم بچه بند بند وجودم ندا میشد ولی سعی کردم به شوخی بگیرم و همونطور که راه افتادیم سمت نماز خونه گفتم: همون به فکر بچه تی نه من...
_ای بدجنس... وایسا ببینم کجا میری؟
من که با رسیدن به اتاق نمازخونه داشتم از در اتاق کوچیک بانوان وارد میشدم عقب گرد کردم: چیه؟
_مگه همین الان تو هواپیما خواب نبودی؟
نمیخوای وضو بگیری؟
لبم رو به دندون گرفتم...
از شدت اضطراب مغزم بهم ریخته بود
با لبخند و تظاهر به حواس پرتی سر تکون دادم:
_میگم که خوابم میاد... مغزم تعطیل شده
حالا کجاست سرویس بهداشتی؟
با دست به گوشه ای اشاره کرد:
اوناها
فقط بجمب زود نمازتو بخون که خیلی گرسنمه
پرش به قسمت اول رمان👇🏻♥️🍂
https://eitaa.com/nonvalghalam/28941
❌کپی به هر نحو حرام و موجب پیگرد قانونی ست❌
○•○•••○•○•••○•○•••○•○
http://eitaa.com/joinchat/3450667030Ca49fc47ed7
○•○•••○•○•••○•○•••○•○
🥀
🔥🥀🔥
🥀🔥🥀🔥🥀🔥
🔥🥀🔥🥀🔥🥀🔥🥀🔥🥀
🔥🥀🔥🥀🔥🥀🔥🥀🔥🥀
🥀🔥🥀🔥🥀🔥
🔥🥀🔥
🥀
♡﷽♡
رمان #شُعله🔥
#part216
یه سر به سرویس بهداشتی زدم و خیلی زود برگشتم و همونجا منتظرش ایستادم
وقتی بیرون اومد با دیدنم همونطور که مشغول پوشیدن کفشهاش بود اظهار تعجب کرد:
چه سریع هم وضو گرفتی هم نماز خوندی...
_تو زیادی آروم نماز میخونی همش هفت رکعته دیگه
با تعجب نگاهم کرد: مگه شکسته نخوندی؟!
و باز هم سوتی بعدی...
درمانده گفتم: چرا چرا... حواسم نیس دارم چی میگم
ضعف کردم
بریم زودتر شام بخوریم من یکم بخوابم
از پله ها به سمت رستوران پایین رفتیم و خودمکن رو سر میز غذاها رسوندیم
جزء اولین نفرات بودیم
امید عباس دو تا بشقاب برداشت و یکی رو دیتم داد: چی میخوری میخوای من برات بکشم؟
من که با دیدن اونهمه غذا یکم احساس تهوع داشتم فقط یه کوبیده و یکم سالاد توی ظرف کشیدم که مطمئن بودم تحت هر شرایطی میتونم بخورمش!
خودش که در حال کشیدن برنج و کباب بود با دیدن بشقاب غذام به تاسف سر تکون داد:
این غذای دو نفره؟
من هم به تلافی رو به بشقابش سر تکون دادم: این چی؟
این غذای یه نفره؟
چه خبرته... به همین زودی شکمت میاد جلو منم از مردای چاق متنفرم!
آروم زیر گوشم جواب داد: بچه پررو حالا دیگه لقمه های منو میشمری!
تا الان که خوابت می اومد!
وقتی نذاشتم امشب بخوابی بلبل زبونی از سرت میفته!
با خنده به سمت میزی که گوشه سالن چشمک میزد حرکت کردم و قبل از اینکه فرصت اعتراض پیدا کنه نشستم: اینجا خوبه منم خسته م دیگه از جام پا نمیشم پس بشین...
نشست و خیره به چشمهام در دوغی که برداشته بود رو باز کرد: گاهی اوقات یه طوری میشی که آدم دلش میخواد فقط بشینه نگات کنه!
هنوز هم با تعریفش دستپاچه میشدم
کم پیش می اومد از این تعریفا بکنه
نگاهم رو به بشقابم دادم و لبخندم رو خوردم:
خب نگاه کن کی جلوتو گرفته...
خنده ی نسبتا صداداری کرد و به غذا مشغول شد
ولی من همون یک کباب رو گره گره و به زور دوغ پایین می فرستادم...
امیر تازه داشت عادت میکرد منو ببینه
به عنوان یه همسر قبولم کنه
ولی این موقعیت واقعی نبود
در نبود لعیا به وجود اومده بود
لعیایی که با دسیسه از زندگی امیرعباس بیرونش کردیم
چقدر بده بدونی برای کسی که عاشقشی زاپاس عشق کس دیگه ای هستی...
اگر لعیا میموند هیچ جا و هیچ شانسی برای من وجود نداشت
من با یه هویت جعلی جای کس دیگه ای کنار امیرعباس بودم
پس چطور میتونستم از این تعریف خوشحال بشم
این تعریف در حقیقت به تعریف واقعی از من نبود...
این افکار تلخ همین فرصت های کوتاه و شیرین رو هم ازم میگرفت
چشم بستم و با تمام توان سعی کردم همشون رو عقب بزنم
رو به خودم نهیب زدم:
دیگه چه فرقی میکنه هرچی نباید اتفاق می افتاد اتفاق افتاده...
درسته...
من دسیسه کردم من زندگی امیرعباس رو بهم ریختم من بهش دروغ گفتم فریبش دادم جای یکی دیگه نشستم اونی که وانمود میکنم نیستم باید بهش خیانت کنم و بچه ش رو ازش جدا کنم و بزودی برای همیشه ترکش کنم همه اینها حقیقت داره ولی...
حداقل این فرصت کوچیک رو ازم نگیر
بذار این مدت کوتاه ولو به دروغ احساس کنم اونی که عاشقشم رو دارم...
قلبش رو... احساسش رو... وجودش رو...
انقدر آزارم نده...
صدای امیرعباس این مکالمه التماس گونه رو خاتمه داد: داری تمرکز میکنی که به غذا حمله کنی؟
دیگه به سیخ کوبیده و چهارتا کاهو که این حرفا رو نداره...
ناخودآگاه پقی زدم زیر خنده
شاید از حرص افکار مزاحمم که متاسفانه کاملا درست هم بودن...
امیر عباس با خنده دست روی بینیش گذاشت: هیسس نبر آبرومونو...
پرش به قسمت اول رمان👇🏻♥️🍂
https://eitaa.com/nonvalghalam/28941
❌کپی به هر نحو حرام و موجب پیگرد قانونی ست❌
○•○•••○•○•••○•○•••○•○
http://eitaa.com/joinchat/3450667030Ca49fc47ed7
○•○•••○•○•••○•○•••○•○
🥀
🔥🥀🔥
🥀🔥🥀🔥🥀🔥
🔥🥀🔥🥀🔥🥀🔥🥀🔥🥀
°
°
❲ مردهامتاکهتوجانمبدهی؛ مثل
یک فرشِحرمخوبتکانمبدهی❳
#امامرضا🕊 '!
༺✾➣♡➣✾༺
https://eitaa.com/joinchat/3450667030Ca49fc47ed7
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
فضائل امیر المومنین 🌸🍃
#شعر_خوانی
#صابر_خراسانی