eitaa logo
💢تیم تخصصی استخدام 100💢
26.2هزار دنبال‌کننده
3.3هزار عکس
1هزار ویدیو
87 فایل
﷽ ✅ آموزشگاه تخصصی استخدام 100 کانال اصلی استخدام ۱۰۰👇👇 @estekhdam_100 ✅ ادمین ثبتنام👈👈 @admin_es100 💫 رضایت داوطلبین استخدامی: 🔗 @rezayat_es100 لینک گروه ذخیره کنید 👇👇 https://eitaa.com/joinchat/2347630962C2eed45eb2d ❤❤❤❤❤❤❤❤❤
مشاهده در ایتا
دانلود
✌️🏻 روزی‌ که سِرِشتَند‌ به‌ عالم‌ گِل‌ِ ما را، دادند‌ همان‌ لحظه‌ به‌ حیدر‌،دل‌ِ ما را...🦋✨ 💐 ༺‌‌✾➣♡➣✾༺‌‌ https://eitaa.com/joinchat/3450667030Ca49fc47ed7
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
کار ما را سپردند دو دنیا به علے طفل را دست کسی غیر پدر نسپارند🎈✨ 💐 ༺‌‌✾➣♡➣✾༺‌‌ https://eitaa.com/joinchat/3450667030Ca49fc47ed7
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
❤️ دوستان امروز بخاطر عید سر نویسنده شلوغ بوده پارتها حاضر نشده فردا یکجا تقدمیتون میشه ❤️
از غم جدا مشو که غنا می‌ دهد به دل امّا چه غم، غمی که خدا می‌ دهد به دل ♥️ ༺‌‌✾➣♡➣✾༺‌‌ https://eitaa.com/joinchat/3450667030Ca49fc47ed7
♥️🍃 با شوق وصل، دست ز عالم فشانده‌ایم جز تو به‌‌ شوق‌ ما چه ‌کسی ‌می‌دهد جواب !؟ 💙 ༺‌‌✾➣♡➣✾༺‌‌ https://eitaa.com/joinchat/3450667030Ca49fc47ed7
🔥🥀🔥🥀🔥🥀🔥🥀🔥🥀 🥀🔥🥀🔥🥀🔥 🔥🥀🔥 🥀 ♡﷽♡ رمان 🔥 دوباره غافلگیرم کرد حتی تصور ورود به اون ساختمون هم برام دلهره آور بود و واضح بود که نشدنیه... بعد از یه مکث نسبتا طولانی جواب دادم: اگر میشه تو برو من دلم میخواد یکم دیگه اینجا بشینم بعد خودم نیرم تو زیارت میکنم و باز برمیگردم همینجا میشینم خوبه؟ شاید کمی تعجب کرد ولی به روی خودش نیاورد: باشه ولی وقتی برگردی دیگه اینجا خالی نسست احتمالا اینجا کامل صف بندی شده واسه نماز هرجا تونستی وایسا و نمازتو بخون نگران نباش بعد از نماز زنگ میزنم و پیدات میکنم که برگردیم... سر تکون دادم و تمام تلاشم رو کردم که با یه لبخند زورکی خیالش رو راحت کنم نمیدونم چقدر موفق بودم اما رفت... و وقتی رفت چشمهام انگار فقط منتظر تنها شدن بودن که با شدت شروع به اشک ریختن کردن... حال غریبی داشتم دلم میخواست از این مکان عجیب فرار کنم اما نمیدونستم کجا باید برم سرم رو روی پاهام گذاشتم تا چیزی نبینم و فقط اشک بریزم دلم سنگین بود... سرم سنگین بود... تمام وجودم مثل یه وزنه ی بی خاصیت سنگین و کرخت شده بود توی فکر بودم که اصلا چرا به این حال دچار شدم و همش تقصیر تلقینات خودمه که صدایی وادارم کرد سر بلند کنم: خانوم ببخشید... دستمال کاغذی حضورتون هست؟ نگاهم چرخید و روی پیرمرد موقر و متینی که با فاصله کمی روی فرش کناری نشسته بود افتاد همون منشا صدا با اون محاسن و عرق چین سفید و پیراهن آبی و تسبیح سبز رنگی که به دست داشت روحانی ترین موجودی بود که به عمرم دیده بودم نمیدونم چرا از دیدنش حالم یکم بهتر شد فوری دست بردم توی کیفم: بله... یه لحظه... دستمال کاغذی رو به طرفش گرفتم و اون سر به زیر اما با لبخند گرفتش: ممنون دخترم و بعد به گنبد خیره شد و زیر لب مشغول نجوا شد تصویر طلایی لرزان توی مردمک چشمهاش وادارم کرد با وجود ترسی که داشتم یکبار دیگه نگاهم رو سمت گنبد بچرخونم با دیدن دوباره ش لرز عجیبی از درون به روی پوستم رسید و توی خودم جمع شدم صدای پیرمرد باز این خلوت وهم انگیز رو بهم زد: حالت خوبه دخترم؟! پرش به قسمت اول رمان👇🏻♥️🍂 https://eitaa.com/nonvalghalam/28941 ❌کپی به هر نحو حرام و موجب پیگرد قانونی ست❌ ○•○•••○•○•••○•○•••○•○ http://eitaa.com/joinchat/3450667030Ca49fc47ed7 ○•○•••○•○•••○•○•••○•○ 🥀 🔥🥀🔥 🥀🔥🥀🔥🥀🔥 🔥🥀🔥🥀🔥🥀🔥🥀🔥🥀
🔥🥀🔥🥀🔥🥀🔥🥀🔥🥀 🥀🔥🥀🔥🥀🔥 🔥🥀🔥 🥀 ♡﷽♡ رمان 🔥 _بله؟ وقتی سر بلند کرد و توی چشمهام خیره شد حس کردم برق قوی و شدیدی از وجودم گذشت احساس کردم با این نگاه ته وجودم رو میبینه و از ترس چشم گرفتم دوباره سوالش رو تکرار کرد: میگم حالت خوبه؟ برای علاج مرض خاصی اومدی؟ شفا میخوای؟ فوری گفتم: نه... و باز ناخودآگاه نگاهم به صورتش گره خورد سر تکون داد و به روبرو خیره شد: ولی به نظرم اینطور میاد... یکم جمع تر نشستم و من هم جهت نگاهم رو تغییر دادم ترجیح میدادم با این پیرمرد بیشتر از این هم کلام نشم ولی اون انگار تازه سر حرف رو باز کرده بود و خیلی کار داشت: ۲۲ سال پیش منم وقتی وارد این حرم شدم همینطوری بودم نمیدونستم که شفا لازمم مادرمو آورده بودم زیارت آخر عمری با کلی درد و مرض بهونه زیارت گرفته بود منم گفتم به مراد دلش برسونمش قبل از اینکه دستش از دنیا کوتاه بشه از دار دنیا فقط همین یه مادرو داشتم خیلی برام عزیز بود... ولی نمیدونستم اون میخواد آخر عمری به این بهونه پسر لات و الواتش رو بیاره اینجا و به این پنجره دخیل کنه و دست سایه بالا سری بسپره و با خیال راحت چشماشو هم بذاره... صبح روز دومی که اونهمه راه از ملایر کشون کشون آوردمش اینجا، توی همین حرم به رحمت خدا رفت قبرش داخل حرم نزدیک ضریحه اونموقع ها که حرم اینقدر بزرگ نبود... خلاصه اینکه دیگه دلم نبود بی مادر برگردم همینجا موندم و مشهدی شدم کم کم به نگاه و التفات آقا به راه اومدم، آدم شدم، سر و سامون گرفتم... همیشه تو هر سنی با هر دردی بیای اینجا دوا پیدا میکنی... ناخودآگاه زبانم باز شد: نه هر دردی... بعضی دردا بی درمونن حاج آقا پرش به قسمت اول رمان👇🏻♥️🍂 https://eitaa.com/nonvalghalam/28941 ❌کپی به هر نحو حرام و موجب پیگرد قانونی ست❌ ○•○•••○•○•••○•○•••○•○ http://eitaa.com/joinchat/3450667030Ca49fc47ed7 ○•○•••○•○•••○•○•••○•○ 🥀 🔥🥀🔥 🥀🔥🥀🔥🥀🔥 🔥🥀🔥🥀🔥🥀🔥🥀🔥🥀