هدایت شده از 💢تیم تخصصی استخدام 100💢
💜🔥خواستم بگم زودتر بریم بیرون جلو بقیه زشت نباشه
تا دهن باز کردم دستش رو آورد جلو:
_هیچی نگو...
بزار یکم نگات کنم...
میدونی چند سال انتظار این لحظه رو کشیدم؟
انتظار لحظه ای که محرمم بشی و بتونم دل سیر نگات کنم؟
مثل همیشه خجالت زده سرمو انداختم پایین و چشمام رو بستم...
طاقت نگاهشو نداشتم...
انگار آتیشی بود که تمام خرمنم رو میسوزوند...
دستم رو گرفت و به لبهاش نزدیک کرد...
بوسید و روی چشمش گذاشت:
_یادت میاد اولین باری که دیدمت؟
چقدر به چشمم قشنگ اومدی...
نمیدونم چی داشتی که منو با تمام زندگیم درانداخت و عوضم کرد...
اونقد که...
#عاشقاانهههنابمذهبے❤️ #پرازنکاتاعتقادی
💢تیم تخصصی استخدام 100💢
💜🔥خواستم بگم زودتر بریم بیرون جلو بقیه زشت نباشه تا دهن باز کردم دستش رو آورد جلو: _هیچی نگو... بزار
بخشی از رمان غریب آشنا، عاشقانه ی اربعینی خانم الف که به شدت جذاب و جدید بود و طرفداران زیادی داشت زمانی که توی کانال ارسال میشد
برای دریافت pdf #کامل این رمان به این آیدی پیام بدید
👇🏻
@roshanayi
این رمان چاپ نمیشه و تنها راه خوندنش خرید فایل هست که همیشه پیش خودتون میمونه
هدایت شده از 💢تیم تخصصی استخدام 100💢
💜🔥خواستم بگم زودتر بریم بیرون جلو بقیه زشت نباشه
تا دهن باز کردم دستش رو آورد جلو:
_هیچی نگو...
بزار یکم نگات کنم...
میدونی چند سال انتظار این لحظه رو کشیدم؟
انتظار لحظه ای که محرمم بشی و بتونم دل سیر نگات کنم؟
مثل همیشه خجالت زده سرمو انداختم پایین و چشمام رو بستم...
طاقت نگاهشو نداشتم...
انگار آتیشی بود که تمام خرمنم رو میسوزوند...
دستم رو گرفت و به لبهاش نزدیک کرد...
بوسید و روی چشمش گذاشت:
_یادت میاد اولین باری که دیدمت؟
چقدر به چشمم قشنگ اومدی...
نمیدونم چی داشتی که منو با تمام زندگیم درانداخت و عوضم کرد...
اونقد که...
#عاشقاانهههنابمذهبے❤️ #پرازنکاتاعتقادی
💢تیم تخصصی استخدام 100💢
💜🔥خواستم بگم زودتر بریم بیرون جلو بقیه زشت نباشه تا دهن باز کردم دستش رو آورد جلو: _هیچی نگو... بزار
بخشی از رمان غریب آشنا، عاشقانه ی اربعینی خانم الف که به شدت جذاب و جدید بود و طرفداران زیادی داشت زمانی که توی کانال ارسال میشد
برای دریافت pdf #کامل این رمان به این آیدی پیام بدید
👇🏻
@roshanayi
این رمان چاپ نمیشه و تنها راه خوندنش خرید فایل هست که همیشه پیش خودتون میمونه
★چوننفسیمیڪشمازسینہام
★هرنفسمنامتوگویدعلے..♥️
༺✾➣♡➣✾༺
https://eitaa.com/joinchat/3450667030Ca49fc47ed7
•🏴•
مارااگرچہبازےدنیاخرابکرد
امابہلطفروضهےارباببهتریم(:♥️
༺✾➣♡➣✾༺
https://eitaa.com/joinchat/3450667030Ca49fc47ed7
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
📱ویژه #استوری
▪️به حسین میبخشه
📌 #امام_حسین
༺✾➣♡➣✾༺
https://eitaa.com/joinchat/3450667030Ca49fc47ed7
.
.
•| بھ روایٺ ټصـوٻر ↲
#حاج_قاسم| ♥️⃟ |
.
༺✾➣♡➣✾༺
https://eitaa.com/joinchat/3450667030Ca49fc47ed7
🖤🍃
بر فرش حرم، گرد و غباریم و نشستیم...!
ما را نتکانی...
نتکانی...
نتکانی...
#امام_رضا
༺✾➣♡➣✾༺
https://eitaa.com/joinchat/3450667030Ca49fc47ed7
پیام ادمین:
🍃کسی فایل رمان غریب آشنا رو میخواد
جا نمونه 👈🏻 @roshanayi
طرح فروش با تخفیف رو به اتمامه 🍃
🔥🥀🔥🥀🔥🥀🔥🥀🔥🥀
🥀🔥🥀🔥🥀🔥
🔥🥀🔥
🥀
♡﷽♡
رمان #شُعله🔥
#part272
شماره تلفن الهه اونهم این وقت شب
بلافاصله جواب میدم:
الو سلام چی شده؟
بغض صداش به حدسیات نامبارکم صحه میگذاره:
سلام داداش کجایی؟
_تو کجایی چرا بغض کردی؟! چی شده؟
طاقت نمیاره و بغضش میترکه:
داداش مامانو اوردیم بیمارستان میشه بیای اینجا؟!
هول از جا بلند شدم و با صدای بلندتر جوابش رو دادم:
آره کجا باید بیام؟ اصلاچی شده؟!
_بیا بیمارستان لقمان
نمیدونم به من نمیگن ولی قلبش درد میکرد مثل همیشه
فکر کنم...سکته کرده
زود بیا داداش آقا جونم حالش خوب نیست فشارش رفته بالا نمیدونم چکار کنم...
_باشه باشه قطع کن اومدم
نفهمیدم چطوری خودم رو به اتاق رسوندم و لباس پوشیدم
باخودم فکر میکردم نکنه به همین راحتی جمیله خانومم از دستم بره
خاله ای که از هر مادری مادر تر بوده برام...
چند وقت میشه که بخاطر این مشغولیتهای کوفتی بهش سر نزدم؟
حتی چند روزه از شدت گیجی و کلافگی بهش زنگ هم نزدم
سوییچ و کیفم رو برمیدارم که زودتر خودمو بهش برسونم که جسم ظریفی از بازوم آویزون میشه و صورتم به طرفش برمیگرده
تازه به یاد می آرم که شعله هم توی این اتاق خواب بوده
با نگاهی که پر از عجز و نگرانیه و لحنی که حسابی درمونده ست انگار برای بار چندم میپرسه:
با تو ام امیر چی شده کجا داری میری؟!
یعنی چند بار دیگه هم این سوال رو پرسیده و من نشنیدم؟
اونقدرعجله دارم که اصلا نمیدونم چه جوابی بهش میدم...
فقط خیلی آروم کنارش میزنم و از در خارج میشم
ولی اون با استیصال دنبالم راه میفته و اونقدر با نگرانی التماس میکنه که دوباره روی پله ها یکبار دیگه می ایستم و به طرفش برمیگردم
مظلومیت و ترس عجیبی که توی چشمهاشه باعث میشه دلم براش بسوزه و جواب بدم:
من مواظبم تو برو داخل درم قفل کن
شاید چند روز نیام بهم زنگ نزن خودم زنگ میزنم
همینقدر یادمه
و بعد از سرازیر شدن از پله ها و بیرون کشیدن ماشین از پارکینگ با بیشترین سرعت ممکن برای رسیدن هرچه سریعتر به لقمان...
نگاه نگران و ناراحتی شعله هم فکرم رو درگیر کرده بود ولی سعی کردم دیگه بهش فکر نکنم
الان مادرم در اولویته که معلوم نیست چه حالی داره و اصلا باز زنده میبینمش یا نه...
بعدا از دل شعله درمیارم و باهاش حرف میزنم
هروقت از سلامتی مامانم مطمئن شدم...
پرش به قسمت اول رمان👇🏻♥️🍂
https://eitaa.com/nonvalghalam/28941
❌کپی به هر نحو حرام و موجب پیگرد قانونی ست❌
○•○•••○•○•••○•○•••○•○
http://eitaa.com/joinchat/3450667030Ca49fc47ed7
○•○•••○•○•••○•○•••○•○
🥀
🔥🥀🔥
🥀🔥🥀🔥🥀🔥
🔥🥀🔥🥀🔥🥀🔥🥀🔥🥀
💢تیم تخصصی استخدام 100💢
🔥🥀🔥🥀🔥🥀🔥🥀🔥🥀 🥀🔥🥀🔥🥀🔥 🔥🥀🔥 🥀 ♡﷽♡ رمان #شُعله🔥 #part272 شماره تلفن الهه اونهم این وقت شب بلافاصله ج
پادت جدید رسید♥️
.
.
بچه ها همگی این کانال رو هم عضو شید کانال دوم ماست که اگر یک زمان به هر دلیلی اینجا از دسترس خارج شد اونجا درخدمتتون باشیم👇🏻
https://eitaa.com/joinchat/1365966931C6f6bcfaad8
.
پیام ادمین:
🍃کسی فایل رمان غریب آشنا رو میخواد
جا نمونه 👈🏻 @roshanayi
طرح فروش با تخفیف رو به اتمامه 🍃
قلبِ من
بین تار و پود فرشِ حرمِ تـــو
نقش بسته (: 💚🌱
༺✾➣♡➣✾༺
https://eitaa.com/joinchat/3450667030Ca49fc47ed7
°
°
قرآن را فراموش نکنید
و بدانید که بهترین وسیله
برای نظارت بر اعمالتان قرآن است.. :)
#شهیداحمدعلینیری
༺✾➣♡➣✾༺
https://eitaa.com/joinchat/3450667030Ca49fc47ed7
💢تیم تخصصی استخدام 100💢
🔥🥀🔥🥀🔥🥀🔥🥀🔥🥀 🥀🔥🥀🔥🥀🔥 🔥🥀🔥 🥀 ♡﷽♡ رمان #شُعله🔥 #part272 شماره تلفن الهه اونهم این وقت شب بلافاصله ج
🔥🥀🔥🥀🔥🥀🔥🥀🔥🥀
🥀🔥🥀🔥🥀🔥
🔥🥀🔥
🥀
♡﷽♡
رمان #شُعله🔥
#part273
اونقدر سرعت ماشین زیاد شده بود که کنترلش سخت بود اما اراده ای هم برای کم کردن سرعت نداشتم
نگرانی و دلشوره امونم رو بریده بود و فقط به رسیدن فکر میکردم
از بیمارستان دور بودم
اون بیمارستان به خونه ی خودمون نزدیک بود اما به خونه ای که برای شعله گرفته بودم نه...
خونه ای که خیلی وقت بود ساکنش شده بودم
حتی توی فکر بودم قبل از اینکه خیلی سنگین بشه و جابجایی براش سخت، یه خونه بهتر تو یه محله بهتر اجاره کنم و جابجا بشیم اما...
با یادآوری شبی که بچه طفل معصومم سقط شد دوباره اشک به چشمم فشار آورد
این چند روز اونقدر عصبانی بودم که حتی نتونستم براش گریه کنم
اونشب حرفای خیلی بدی زدم که خودمم ازشون پشیمونم
درسته مقصر این یی اعتمادی خود شعله ست اما این اشتباه منو توجیه نمیکنه
باید عذرخواهی کنم اما به وقتش
الان فقط باید به بیمارستان لقمان برسم...
مسیر یک ساعته رو توی نیم ساعت طی کردم و بالاخره رسیدم
رسیدم و پیاده شدم و به دو وارد بیمارستان شدم
با پرس و جو خودم رو رسوندم اونجایی که باید و... از دور الهه رو دیدم که با اضطراب قدم میزد و بابا... روی صندلی افتاده بود و صورتش سرخِ سرخ بود...
معلوم بود باز فشارش بالا رفته
چقدر دلم براش تنگ شده بود
اونقدر دلتنگ که چند ثانیه همه ماجرا و حال مامان فراموشم شد و خیره شدم بهش...
هنوز هم توی دل و ذهن من یه پدر و وجود داشت و اون همین حاج غفار بود
زود به خودم اومدم و با چند قدم بلند خودمو بهشون رسوندم
پشت در اتاق عمل پیداشون کردم و این یعنی مامان بالاخره محتاج عمل قلب شد...
چیزی که چند سال بود دکترش تلاش میکرد با دارو و مراقبت جلوشو بگیره...
اما همین که فعلا نفس میکشید برای منی که تا اینجا هزار بار بدترین اتفاقات رو تصور کرده بودم نعمت بود...
الهه به محض اینکه متوجهم شد جلو اومد و محکم بغلم کرد
بغضش بدجور شکست مثل آدمای درمونده و بی پناه: داداش... مامان...
الهه هنوز نمیدونست که خواهرم نیست و برادر زاده مه! ولی برای من که میدونستمم هنوز اون خواهر کوچولوی شیرین زبون و کم طاقتم بود
دست روی سرش کشیدم تا آروم شه: چیزی نیست خوب میشه ان شاالله
از بالای چشم حواسم به حاج غفار هم بود
با شنید صدای الهه سر بلند کرد و آروم و کوتاه نگاهم گرفت و بعد سر پایین انداخت
توی راه چندبار فکر کردم به اینکه چه برخوردی بکنم
هم قهر و هم فهمیدن قضیه پسرخوندگی خیلی از هم دورمون کرده بود
اصلا نمیدونستم الان برخوردش باهام چیه ولی با این حالی که داشت نمیتونستم به فکر شان و شخصیت خودم باشم
تصمیم گرفتم به وظیفه م عمل کنم بدون در نظر گرفتن رفتار احتمالی حاجی...
جلو رفتم و مقابل پاهاش دوزانو نشستم
آروم دستش رو بوسیدم و بعد سر بلند کردم:
خوبی آقا؟! قرصای فشارتو خوردی؟!
خلاف تصورم رو برنگردوند
همونطور خیره موند و قطرات اشکش اروم از چشمها و بعد چین و چروک زیر چشمش قل خورد و روی یقه پیراهنش افتاد
دل نداشتم گریه ش رو ببینم
محکم بغلش کردم و اشک خودمم در اومد
اگر مامان بود از دیدن این اتفاق چقدر ذوق میکرد!
اصلا از مامان بعید نیست خودشو به تیغ جراحی سپرده باشه تا واسطه این آشتی بشه!!
همیشه برای حفظ خانواده از جونش مایه گذاشته، اینبار بیشتر از همیشه...
پرش به قسمت اول رمان👇🏻♥️🍂
https://eitaa.com/nonvalghalam/28941
❌کپی به هر نحو حرام و موجب پیگرد قانونی ست❌
○•○•••○•○•••○•○•••○•○
http://eitaa.com/joinchat/3450667030Ca49fc47ed7
○•○•••○•○•••○•○•••○•○
🥀
🔥🥀🔥
🥀🔥🥀🔥🥀🔥
🔥🥀🔥🥀🔥🥀🔥🥀🔥🥀
💢تیم تخصصی استخدام 100💢
🔥🥀🔥🥀🔥🥀🔥🥀🔥🥀 🥀🔥🥀🔥🥀🔥 🔥🥀🔥 🥀 ♡﷽♡ رمان #شُعله🔥 #part273 اونقدر سرعت ماشین زیاد شده بود که کنترلش سخت
🔥🥀🔥🥀🔥🥀🔥🥀🔥🥀
🥀🔥🥀🔥🥀🔥
🔥🥀🔥
🥀
♡﷽♡
رمان #شُعله🔥
#part274
توی همون حال الهه جواب سوالم رو داد:
اره داداش خودم قرص فشارشو دادم
به پرستارم گفتم گفت چیزی نیست کم کم بهتر میشه...
رو کردم بهش و پرسیدم:
آخه چی شد چرا اینطوری شد؟
واسه چی حالش بد شد؟
نگاهم نکرد و جوابی هم نداد
فقط با حسرت سر تکون داد
نگاهم برگشت طرف الهه
اونهم با درموندگی نگاهم میکرد انگار جوابی نداشت
فهمیدنش خیلی سخت نبود
اونهمه اتفاقات تلخ پشت سر هم، ننگ خیانتی که خورد روی پیشونی متط جداییمون یکماه بعد از ازدواج، فهمیدن ماجرای فرزندخوندگی، رفتن من از خونه، همه و همه به قلب نازنینش فشار آورده بود...
لابد امشب هم یکی از همون بحث های همیشگی سر آشتی و برگشتن من، یا سر دفاع از من و خیانت کار نبودم، در گرفته بود و آخرش شده بود این...
شایدم این قلب اونقدر اوضاعش خرابه که بی بهانه لج کرده...
هرچی که بود الان از پرسیدن جوابی دستگیدم نمیشد
ترجیح دادم منم یه گوشه بشینم و دعا کنم مادرم سالم برگرده...
هر از گاهی هم به حال حاج غفار نگاهی می انداختم که یه وقت اوضاعش خطرناک نشه...
اصلا حواسم به ساعت نبود
نمیدونم ساعت چند رسیدم و چند ساعت پشت در نشستیم
یا چه ساعتی بود که دکتر بیرون اومد و گفت خطر رفع شده و همه نفس راحتی کشیدم
نمیدونم چرا دلم گواهی بد میداد و همش منتظر یه خبر بد بودم
منتظر از دست دادن...
ولی با این خبر یکم دلم آروم گرفت...
دکترا گفتن تا ۲۴ ساعت بیهوشه و بعد از ریکاوری میتونید ببینیدش
چند روزی هم باید تحت نظر باشه...
و من که هم نگرانیم از بین رفته بود و هم دیگه کاری ازم برنمیومد تصنیم گرفتم برگردم خونه، یه سری بزنم و صبح برگردم
اون طوری که من از خونه خارج شدم و گفتم زنگ هم نزن حتما تا الان خیلی نگران شده...
آخه چاره ای نبود معلوم نبود موقعیت اینجا چطوره و اگر زنگ میزد میتونستم جواب بدم یا نه...
دلم نمیخواست تو این شرایط خانواده پاک روان با عروسش آشنا بشه!
خودم بعدا کم کم یه فکری براش میکنم...
رو کردم به آقاجون:
دیدید که گفتن موندن شما اینجا هیچ فایده ای نداره...
پاشید برسونمتون خونه فردا صبح برمیگردیم...
بالاخره صداشو شنیدم: من میخوام بمونم... شاید چیزی لازم داشته باشه...
_هرچی لازم باشه خودشون انجام میدن گفتن که الان همراه نمیخواد بیهوشه
میخوای تا صبح رو صندلی بشینی با این پا دردت؟!
به هر سختی بود بلندش کردم و همراه الهه تا پای ماشین بردم...
توی راه هیچ کس حرف نمیزد
سکوت مطلق...
اما همین که جلوی در خونه نگه داشتم و گفتم خداحافظ چهره آقاجون درهم شد:
مگه نمیای داخل؟
موندم چی بگم...
فکر اینجاشو نکرده بودم:
راستش یه کاری دارم که باید برم انجام بدم
_این وقت شب؟!
_باور کنید اگر واجب نبود میومدم
_لج نکن پسر...
_لج چیه آقاجون من کی باشم با شما لج کنم
به جون مامان کار واجبیه
به جون مامان رو که شنید کوتاه اومد و پیاده شد
من هم قول و قرار فردا صبح رو گذاشتم و راه افتادم به سمت خونه...
پرش به قسمت اول رمان👇🏻♥️🍂
https://eitaa.com/nonvalghalam/28941
❌کپی به هر نحو حرام و موجب پیگرد قانونی ست❌
○•○•••○•○•••○•○•••○•○
http://eitaa.com/joinchat/3450667030Ca49fc47ed7
○•○•••○•○•••○•○•••○•○
🥀
🔥🥀🔥
🥀🔥🥀🔥🥀🔥
🔥🥀🔥🥀🔥🥀🔥🥀🔥🥀
💢تیم تخصصی استخدام 100💢
🔥🥀🔥🥀🔥🥀🔥🥀🔥🥀 🥀🔥🥀🔥🥀🔥 🔥🥀🔥 🥀 ♡﷽♡ رمان #شُعله🔥 #part274 توی همون حال الهه جواب سوالم رو داد: اره دادا
پارت جدید رسید♥️
.
.
بچه ها همگی این کانال رو هم عضو شید کانال دوم ماست که اگر یک زمان به هر دلیلی اینجا از دسترس خارج شد اونجا درخدمتتون باشیم👇🏻
https://eitaa.com/joinchat/1365966931C6f6bcfaad8
.
پیام ادمین:
🍃کسی فایل رمان غریب آشنا رو میخواد
جا نمونه 👈🏻 @roshanayi
طرح فروش با تخفیف رو به اتمامه 🍃