eitaa logo
مَذهَبیون🏴
2هزار دنبال‌کننده
1.4هزار عکس
779 ویدیو
52 فایل
✨️﷽✨️ ✨اَلحَمدُ لِلِّهِ کَما هُوَ اَهلُه حضور شما باعث افتخار ماست😍 رفیق، شیطون واسه بچه مذهبی ها بیشتر دام پهن میکنه!🕳 اون خودش یه بچه مذهبی بود که،عاقبت به شَرشد..!😈
مشاهده در ایتا
دانلود
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
💗 💗 قسمت3 سرمم که تمام شد بابا منو برد بهشت زهرا ،خیلی شلوغ بود کل فامیل اومده بودن مادر جونم هی به سرو صورتش میزد و از حال میرفت من یه گوشه روی خاک نشسته بودمو با نگاهم مادرمو بدرقه خاک میکردم... (مادری که هیچ وقت باهام تندی نکرد،همیشه لبخند میزد ،هیچ وقتی چیزی رو به من تحمیل نکرد ،با اینکه خودش عاشق حجاب و دین بود ،هیچ وقت منو مجبور به حجاب و نماز نکرد ،همیشه فقط حرفای قشنگ درباره حجاب میزد ولی من گوشام نمیشنید) یه دفعه دستی اومد روی شونه ام نگاه کردم دایی حسینمه بغض کرده بود و منو تو آغوشش گرفت... (دایی حسین بهتری دوست و رفیقم تو زندگی بود،تو سپاه کار میکرد،عاشق من بود همیشه میگفت با اینکه اهل نماز و روزه نیستی یه چیزی تو درونت هست که منو جذب خودش میکنه) دایی حسین: سارای عزیزم ،سارای قشنگم چرا گریه نمیکنی ،چرا حرفی نمیزنی ،نمیخوای با مادر خداحافظی کنی... دلم میخواست حرفی بزنم،دلم میخواست فریاد بزنم و گریه کنم ولی نمیشد ،همه چی خشک شد و رفت... دایی حسین اینقدر حالش بد بود که عمو هادی و چند نفر دیگه اومدن بردنش مراسم تمام شد (وایی که چقدر زود تمام شد ، من که خدا حافظی نکردم ،من که حتی برای اخرین بار مادرمو ندیدم ) نرگس جون، زن دایی حسین بلندم کرد مادرجون: حاجی بزارین سارا با مابیاد خونه ما یه کم حالش بهتر بشه... بابا رضا: من حرفی ندارم میتونه بیاد. (رفتم به کت بابا چنگ زدمو نمیخواستم برم ،میخواستم همراه بابا برم خونه) مادر جونم فهمید اومد بغلم کردو اشک میریخت سارا جان مواظب خودت باش...
💗 💗 قسمت4 توی راه بابا اصلا حرفی نزد،رسیدیم خونه بابا ماشینو برد پارکینک منم زودتر رفتم خونه که برم تو اتاقم...چشمم به سجاده مامان افتاد که اون شب جمع نکرده بودم رفتم نشستم کناره سجاده... قفل زبونم باز شد : یعنی اینقدر بد بودم که حتی صدامو نشنیدی؟ به حال روزم نگاه نکردی؟ من که از تو چیز زیادی نخواستم! من که قول داده بودم که دختره خوبی میشم هر چی گفتی انجام بدم... کجاست اون بخشندگی اید هان... چرا صدامو نشنیدی... دیگه نمیخوامت ... دیگه نیازی به تو ندارم... تمام زندگی من الان زیر خاکه ،دیگه هیچ نمیخوام ازت... شروع کردم به جیغ و داد کردن سجاده رو پرت کردم مهره خورد شد از شدت پرتاب من... اونطرف تر،تسبیح مادرمو گرفتم پاره کردم... بابا شنیدن صدام خودشو رسوند داخل خونه اومد کنارمو بغلم کرد: سارا جان اروم باش بابا - چه جوری اروم باشم بابا .... مامان دیگه نیست پیش ما .. بابا عشقت الان زیر خاکه ... بابا رضا اشک میریخت و چیزی نمیگفت : اینقدر تو بغلش گریه کردم که نفهمیدم چی شد که از حال رفتم و چشممو باز کردم توی اتاق بودم .... نرگس جون کنارم بود،به دستم سرم زده بودن نرگس جون: سلام سارا جان ،بهتری؟ - بابام کجاست؟ نرگس جون:رفته مراسم،میخواست بمونه پیشت ولی ما نزاشتیم زشت میشد اگه نمیرفت ،بابا رضا هم گفت نمیخواد تو بیای مراسم ،شاید باز حالت بد بشه ... یه هفته گذشت و بابا اجازه نمیداد تو هیچ مراسمی شرکت کنم حتی سر خاک هم منو نمیبرد ،میترسید حالم بد بشه، واقعا خیلی بد حالم،پدرم حال خودش از من خراب تر بود ،نیمه های شب صدای گریه هاشو از تو اتاقم میشنیدم به خودم میگفتم بابا جون تو چقدر صبوری منم توی اتاقم بودم و با عکس مامانم حرف میزدمو گریه میکردم.... در طول روز نرگس جون و خاله زهرا میاومدن بهم سر میزدن بعد یک ماه بابا اومد تو اتاقم: بابا سارا آماده شو بریم سر خاک... (من چقدر خوشحال بودم که بلاخره میتونم برم سر خاک مامان فاطمه) سریع اماده شدم و رفتیم رسیدیم بهشت زهرا ،دسته بابا رو گرفته بودمو همراهش میرفتیم رسیدیم به سنگ قبر مامان پاهام سست شد نشستم کناره قبر سرمو گذاشتم روی سنگ سلام مامان قشنگم ببخش که دیر اومدم پیشت... چقدر دلم برات تنگ شده بود... چقدر زود از پیش ما رفتی.... بعد کلی درد و دل و گریه همراه بابا به سمت خونه حرکت کردیم...
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
| 🏴 رحلت سلاله پاک امام حسن مجتبی(ع) حضرت عبدالعظیم حسنی(ع) تسلیت باد
. شناخت شناسنامه‌ ای حضرت عبدالعظیم الحسنی علیه السلام🏴* 🔸نام: عبدالعظيم حسنی عليه السّلام* 🔴شهرت: شاه عبدالعظیم، سید الکریم، قبله تهران* 🔴نام پدر: عبدالله بن علي بن حسن بن زید بن حسن بن علی بن ابی‌طالب علیهم السلام* *🔴نسب: با چهار واسطه فرزند امام حسن مجتبي عليه السّلام* *🔴نام مادر: فاطمه دختر عقبه بن قيس دختر اسماعیل بن ابراهیم «هیفاء»* *🔴تاریخ تولد: ۴ ربیع الثانی، سال ۱۷۳ قمري* *🔴محل تولد: مدينه منوره* *🔴تاریخ رحلت و شهادت: ۱۵ شوال سال ۲۵۲ قمری* *🔴مدّت عمر: ۷۹ سال* *🔴مرقد مطهر: شهر ری، تهران، ایران* *🔴ثواب زیارت: برابر با ثواب زیارت قبر امام حسین علیه السلام* *🔴معاصر با امامان: (احتمالا امام كاظم) امام رضا، امام جواد و امام هادی عليهم السّلام* *✅فضایل و مقامات: صحابی امامان، راوی حدیث، عالمی پرهیزکار، با ورع، پارسا، معروف به امانت، صداقت در گفتار، عالم به امور دین، قائل به توحید و عدل* *✅ مهاجرت: هجرت به صورت ناشناس، از مدینه و عراق به شهر ری* *✅سبب مهاجرت: اوضاع سیاسی و اجتماعی، سخت‌گیری شدید خلفای غاصب عبّاسی نسبت به شیعیان و خاندان پیامبر و امامان علیهم السّلام* *✅احترام به امامان: با کمال ادب و خضوع و غایت حیا و تواضع* *✅نقل روایت: نقل بیش از صد روایت از امامان* *✅ستايش امامان از حضرت عبدالعظیم:* *1️⃣ امام هادی علیه السلام: مَرحَباً بِکَ یا أبَاالقاسِمِ أنتَ وَلِیُّنا حَقاً؛ ای ابوالقاسم ! خوش آمدی ، تو حقیقتاً دوستدار ما هستی.* *2️⃣ امام هادی‏ علیه السلام به حمّاد رازی: هرگاه در قلمرو خود در کار دین به مشکلی دچار شدی، آن را با عبد العظیم حسنی در میان بگذار.* *3️⃣ امام هادی علیه السلام: اما انَّکَ لَوْ زُرْتَ قَبْرَ عَبْدُالْعَظیم عنْدَکُمْ، لَکُنْتَ کَمَنْ زارَ الْحُسَیْنَ علیه السّلام؛ اگر قبر حضرت عبدالعظیم (علیه‌السّلام) را که نزد شماست زیارت می‌کردی، مثل کسی بودی که امام حسین علیه‌السّلام را زیارت کرده باشد.* *4️⃣ امام رضا علیه السلام: اى عبد العظيم! دوستانم را از جانب من سلام برسان و به آنان بگو كه:* *شيطان را به دل های خود راه ندهند، ايشان را به راستگويى و امانتدارى سفارش كن، به آنان توصيه كن كه خاموشى گزينند و بحث و جدل در کارهای بیهوده را رها کنند، به یکدیگر روی آورند، و به دیدار هم روند، زیرا این کارها سبب تقرّب و نزدیکی آنها به من می‌شود، خود را مشغول ریختن آبروی یکدیگر نکنند، که من با خود عهد کرده‌ام، هرکس مرتکب چنین کاری شود و یکی از دوستانم را ناراحت و خشمگین سازد، از خداوند بخواهم که در دنيا سخت‌ترين عذاب را به او بچشاند، و چنین فردی در آخرت از زیانکاران خواهد بود!...*
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
. سلام علیکم مذهبیون✋ هستین دوکلوم صحبت کنیم؟(:
4700321618.mp3
3.74M
پلی کنید .
خیلی از ماها همیشه میگیم اگه تو فلان شرایط بودم اگه فلان جا بودم اگه با فلان آدم بودم چه کارایی كِ نمیکردم برای !
ببین دوسِت عزیزِ من ؛ خدا تو رو تو این شرایط گذاشته دقیقا توی همین شرایطی که هستی همین جایی که الان وایسادی !
نگاهتو از گوشی بگیر و اطرافتو ببین دقیقا بین همین آدما توی همین شهر توی همین محله جای تو اینجا بوده الان ؛ اینجا ؛ تو این شرایط باید کار کنی !
باید خودتو بسازی باید نشاط داشتھ باشی کسل و تنبل نباشی منتظر شرایطِ بهتر نباشی دقیقا همین لحظه هایی که تو فکر و خیال داره از عمرت می‌گذره !
الان چقدرخداراشکرمیکنی؟ اصلا شاکر هستی یا همش نِق میزنی😣
وقتی توی موقعیت خودت عالی باشی کم نزاری برای خدا ، به هیچ وجه نگران آینده نباشی،خداهم برایِ تو کم نمیزاره!
وقتی به جاهایی کھ دوس داری رسیدی برگردی عقب رو نگاه کنی ببینی فقط تلاش کردی و از خودت راضی باشی شیرین‌تره😍؟ یا اینکه گذشته پر باشه از کسلی و بی‌حالی و نارضایتی و حسرت خوردن برای رسیدن بھ روزهای بهتر؟! یکم باخودت روراست باش همین!
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
💗 💗 قسمت5 رسیدیم خونه منم مستقیم رفتم توی اتاقم بعد نیم ساعت بابا رضا اومد داخل تو دستش یه نایلکس بود نشست کنار تختم ... بابا رضا: سارا جان ،خودت میدونی که مامان فاطمه هیچ وقت دوست نداشت رنگ مشکی بپوشی از داخل نایلکس یه شال صورتی که لبه اش با مروارید کرم دور دوزی شده بود با یه مانتوی سرمه ای... چشمام تو چشماش بود بغض تو چشماش داغونم میکرد بغلش کردمو فقط گریه کردم حالم روز به روز بهتر میشد،عاطفه یکی از بهترین دوستم که از بچگی باهم بزرگ شدیم هر از گاهی میاومد خونمون با شوخی هایی که میکرد حالمو خوب میکرد... (بابای عاطفه با بابا رضا دوستای دوران جنگ بودن ،بابای عاطفه ،حاج احمد جانباز بود،عاطفه بچه اخر خانواده بود ۳ تا داداش و یه خواهر بزرگ تر از خودش داره،بابا رضا بعد از جنگ عاشق مامان فاطمه میشه از همون موقع به خاطر مشکل قلبی که مامان داشت تصمیم گرفتن بچه دار نشن ولی بعد ده سال خدا منو به اونا هدیه میده) صدای زنگ گوشیم میاومد ولی اتاقم اینقدر ریخت و پاشیده بود که نمیتونستم پیداش کنم اخر زیر تخت پیداش کردم عاطفه بود -سلام عاطی خوبی؟ (صدای جیغ و خنده اش با هم قاطی شده بود) چیشده دختر ،مثل دیونه ها چرا جیغ میکشی عاطی: وااییی سارا قبول شدی... -خوب الان کجاش خوشحالی دارن.... عاطی: دختره بی ذوق،رشته برق قبول شدی خنگه ،مهندس خانم... (تا گفت مهندس ،یاد مامانم افتادم چقدر تو خونه صدام میکرد مهندس خانم) عاطی: الو سارا غش کردی؟ من این چیزا حالیم نیست دارم میام اونجا بریم بیرون ،بهم شیرینی بدی،ناهار بهم بدی بوس بای... ( دختره خل اصلا نزاشت حرف بزنم ) بلند شدم و لباسی که بابا برام خریده بود و پوشیدم واقعن قشنگ بود ،خیلی بهم میاومد یه دفعه صدای زنگ آیفون اومد ،دستشو از روش برنمیداشت...
💗 💗 قسمت6 رفتم پایین نگاه به صفحه نکردم گوشیو برداشتم: هووووییی آدم خل و دیونه ،آیفون سوخت... خونه خودتون بود اینجور میزنی... یه دفعه دیدم دایی حسین اومد جلو تر: دسته شما درد نکنه الان ما خل و دیونه هم شدیم پس.. - واییی خدا مرگم بده شمایین(گوشی و گذاشتم سر جاش رفتم دم در درو باز کردم،از خجالت سرخ شده بودم ،نرگس جونم همراه دایی حسین بود) - سلام دایی حسین : علیک سلام نرگس جون اومد بغلم کرد: سلام عزیزم خوبی - مرسی، ببخشید من فک کردم عاطفه اس دایی حسین ( اومد جلو و دماغمو کشید): اره منم باور کردم نرگس جون: ععع حسین اقا ،اذیتش نکن ،اینجور که تو دستتو از رو زنگ بر نداشتی حاجی هم بود همینو میگفت... - چرا نمیاین داخل ؟ دایی حسین: قربون دستت ،باید برگردیم کرج ،تا الانم قاچاقی مرخصی بودم نرگس جون: سارا جان اومدیم که بهت بگیم همراه ما بیا بریم خونه ما - خیلی ممنون،نمیتونم بیام ،بابا تنهاست دایی حسین (بغلم کرد) :قربون اون دلت برم من،هر موقع دوست داشتی بیای بگو بیام دنبالت... - باشه چشم ... نرگس جون هم بغلم کرد خدا حافظی کرد ،و آروم زیر گوشمم گفت :داری دختر عمه میشی از خوشحالی اشک تو چشمم جمع شده بود ،آخه بعد ۱۳ سال بچه دار شده... - الهیی قربونتون برم ،مبارکتون باشه سرمو داخل ماشین کردم و به دایی حسین گفتم : دایی جون یه شیرینی بدهکاری به مناااا دایی حسین: به روی چششششم یه سارا که بیشتر نداریم دایی حسین اینا که رفتن،منم رفتم داخل که درو ببندم دیدم یکی داره بوق میزنه درو یه کم باز کردم از لای در نگاه کردم عاطفه اس رفتم بیرون و نگاهش کردم - عاطی تویی؟ عاطی: نه عممه - ماشینو از کی گرفتی؟ عاطی: از شاهزاده رویاهام - عع چه خوب یه شاهزاده واسه ما هم پیدا کن پس... عاطی:نه خیر تو اخلاقت گنده هر کسی نمیاد سمتت - بی مزه ،بگو از کی گرفتی عاطی: حاج بابا گرفتم ،گفتم میخوام دختر دوستشو ببرم هوا خوری یه بادی به اون کله بی مغزش بخوره ،سویچو دودستی تقدیمم کرد بپر بالا بریم... - صبر کن برم کیفمو بردارم میام...
. سلام_امام_زمانم❤️ جهان تشنه ی عدل و داد عدالت گستری چون توست! وقت آن است که برگردی!!🥺 ➺🍃 @eta_mazhabiun
. روزگاری خواهد آمد... ➺🍃 @eta_mazhabiun
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
. یارب تو مرا به نفس طناز مده باهرچه به جز توست مرا ساز نده 🌱مولانا ➺🍃 @eta_mazhabiun
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا