🌸🌼🌸
عرب بیابانی از هیبت پیامبری که همه ی قبایل به او ایمان آورده بودند، لکنت گرفته بود.
آمده بود جمله ای بگوید و نتوانسته بود و کلماتش بریده بریده شده بود.
رسول الله از جایش بلند شده بود. آمده بود نزدیک و ناگهان او را در آغوش گرفته بود؛ تنگ تنگ.
آن طور که تنشان تن هم را لمس کند.
در گوشش گفته بود: «من برادر تو ام»،
«اَنَا اَخُوک»🥹
گفته بود فکر میکنی من کی ام؟
فکر میکنی پادشاهم؟ نه!
من آن سلطان که خیال میکنی نیستم.
«من اصلاً پادشاه نیستم»
«لَیسَ بمَلک»
من محمّدم.🥰
پسر همان بیابان هایی هستم که تو از آن آمده ای.
«من پسر زنی هستم که با دست هایش از بزها شیر می دوشید.»
حتی نگفته بود که پسر عبدالله و آمنه است.
حرف دایه ی صحرانشینش را پیش کشیده بود که مرد راحت باشد.
آخرش هم دست گذاشته بود روی شانه ی او و گفته بود: «آسان بگیر، من برادرتم.»
مرد بیابانی خندید و صورت او را بوسید: «عجب برادری دارم»
از کتاب : #خدا_خانه_دارد
نویسنده: فاطمهشهیدی
#عید_مبعث_مبارک
#گروه_فرهنگی_تبلیغی_خدام_الزینب_علیهاسلام
🌸🌼🌸
@etekafkhodjosh