eitaa logo
اعتراف کده
48 دنبال‌کننده
4 عکس
3 ویدیو
0 فایل
❇️🤗سلام🤗❇️ 🎉✨✌به کانال خودتون خوش اومدین✌✨🎉 😄🔥😍اینجا بهتون خوش میگذره😍🔥😄 😂😁پره از اعترافای جالب و خنده دار😁😂 ❤️‍🩹😜هر کی یه سوتی داده😜❤️‍🩹 @eteraaf_kade 🔥تو هم اگه سوتی دادی اعترافی داری بیا بگو🔥 برا اعـــتـرافــ @Eterafgiram
مشاهده در ایتا
دانلود
سلام دخترم ۲۳ تهران نه ماهه با یکی بودم تازه کات کردم تو این مدت خیلی بهم وابسته شدیم و کلی خاطرات خوب داشتیم باهم ، دلیل کاتمون این بود که متوجه شدم تو این مدت کل زندگیشو به من دروغ گفته حتی اسم و فامیلیشو، این موضوع رو من از طریق دوستم که با دوستش تازه آشنا شده بودن فهمیدم الانم هیچکدوممون حال روحی خوبی نداریم💔💔 میگه که مجبور بودم واسه نگه داشتنت دروغ بگم خیلی پشیمونه ازش خواستم که بهم فرصت بده فک کنم نمیدونم چیکار کنم تحمل ندارم ازش دور باشم😞
۹ مرداد ۱۴۰۳
سلام دخترم ۱۶ بچه بودیم حدود ۵یا۶سالم بود😐 با دختر عموم دوتا پسر عموم داشتیم بازی میکردیم ک یهو پسرا گفتن میخاییم بریم تخمه بگیریم😬میخاستن مارو بپیچونن😂رفتن دیگه نیومدن ماهم بدون اینکه ب بزرگتر ها بگیم رفتیم دنبالشون دیدیم نیستن رفتیم خونه عموم راه هم دور بود😑با اونا داشتیم میرفتیم خونه ک باباهامون داشتن دنبالمون میگشتن تو راه مارو دیدن😂و بردنمون کلی کتک مون زدن 4تایی مونم وقتی رسیدیم خونه ب ترتیب رفتیم تو سوراخ مرغا یعنی اونجا جامون کردن😐😂و هعی بزرگتر ها برامون خنده میکردن و این بدترین خاطره منه هیج وقتم فراموش نمیکنم🚶‍♀😂 + هیچ وقت بدون اجازه بزرگتر ها جایی نرید😐😂🖐🏼
۹ مرداد ۱۴۰۳
سلام سارام ۱۹ مشهد اعتراف میکنم دیروز تولد همسرم بود فراموش کرده بودم 🙂 ولی سیم کارتم بنام همسرمه پیام تبریک اومد واسش ک شارژ و اینترنت رایگان میدن ب مناسبت روز تولد اونوقت بود ک فهمیدم تولدشه و دستبکار شدم ک تولد گرفتم واسش 😅 ولی این اس ام اس اینبار خوب بود و یکارمفید کرد برخلاف بقیه وقتا ک همش ک/";شعره😅 + همراه اول را بدانیم😂😂😂🤣
۹ مرداد ۱۴۰۳
پسرم ۱۰ اومدم بگم که سریع به کسی اعتماد نکنید یبار یکی گف واسه اینترنت رایگان شماره بده منم دادم هک شدم خلاصه کلی ف.حش فرستاد از طرف من تو گروه چت نتیجه:سریع به کسی اعتماد نکنید
۹ مرداد ۱۴۰۳
سیلام هانیم ۱۶ عمم تو ی تولیدی لباس کار میکرد (تولیدی توکوچه ماست) ده دوازده تا زن بودن ی روز حوصلم پوکید گفتم برم پیش عمم رفتم بعد زنای دیگم کلا منو دوس دارن اوکیم صاب تولیدی چای اورد و چای خوردیم ی دختر ک از من یسال کوچیکتر بود خیاط بود یهو با صدا بلند داد زد لیلا خانوم ک*ی*ر میخام🫦(میخاس بگه کار) 🤐 چن لحظه همه جا سکوت 😳 و بعد هر کدوم دهنمون عین اسب آبی باز کرده بودیم اشک میریختیم از خنده 😂 یکی بیاد ب این ک*ی*ر بده آرزو ب دل نمونه😂 فقط این دیگ نباید چای بخوره 😂 گرمیش میشه کار دستمون میده😶 بای
۹ مرداد ۱۴۰۳
دخترم ۱۵ ساله اومدم درد دل کنم شاید یکم اروم شم من از لحاظ یه خوانواده خوب اصلا شانس نیاوردم اصلا از وقتی که بچه بودم همش جنگ دعوا مرافه کفر کتک زدن و رفتن مادرم از خونه من اینطوری بزرگ شدم هر بدبختی رو به چشم خودم دیدم و تجربه کردم با اینکه سن خیلی زیادی هم نداشتم واقعا دلم میخواست شاد و خوشحال باشیم اما نشد هر وقت یه زره خوشحال شدم کوفتم شد از چشم در اومد هر وقت یه چیزی مثل مصن لباس یا هرچیزی از پدرم خواستم برام بخره اونقدر غر زد و و گفت نمیخرم که کوفتم کرد در صورتی که وضعیت مالی مون هم خوب بود ولی اونقدر حرف زد غر زد کفر کرد ولی اخرش خرید برام ولی دیگه برام حروم شد طوری که نمخواستمش واقعا یادمه یه بار واسه کلاس هشتمیم گفتم مانتو میخام بخرم اونم هی گفت نمیخرم هی غر زد ۱۰بار مث سگ التماسش کردم گفتم واسم بخر اونم هی گفت نمیخرم سر بار ۱۱ هم باز التماس کردم برام بخر ولی گفت ن منم سرم داغ شد حسابی اعصبانی شدم خون جلو شمامه گرفت یه فلاسک چایی جلو دستم بود گرفتم چایی رو کردم رو کمر بابام خیلی زیاد هم نبود اندازه نصف لیوان ولی خب داغ بود و سوخت خب پدر من من ۱۰ بار مث سگ التماست کردم چرا ادمو زجر میدی خوشت میاد بچت زجر بکشه دیگه ذهنت خوبی از تو نداشته باشه اخه چرا واقعن چرا اینکارو میکنی دارم دیونه میشم بخدا یادمه کلاس پنجم بودم دوستم کتاب هاشو اشتباهی اورده بود بعد یکی در کلاس رو زد دیدم پدر دوستمه گفت دخترم کتاب هاشو اشتباه برده بود من کتاب های امروزشو اوردم ببین یعنی رفته همه کتاب های دخترشو نگاه کرد شمرده تا ببین دخترش درست کتاباشو برده یا نه اون لحضه خیلی حسودی کردم که چرا من پدر اینطوری ای ندارم که بهم اهمیت بده منو ادم حساب کنه سال بعد پدر اون دوستم مرد من خیلی ناراحت شدم که مردی به اون خوبی مرد ایشالا که بره بهشت من پدرمو واقعا دوس دارم با اینکه خیلی من زجر میده اما پدرمه چیکارش کنم واقعا خودمم نمیدونم و مادرم که همیشه به من شکاکه و فک میکنه که من یه رفیق پسر دارم اخه مادر من چرا به من اعتماد نداری ها و نمیتونم به دوستام زنگ بزنم و باهاشون حرف بزنم چون همیشه میگه چیکار مکینی تو گوشی نشون من هم بده ببینم من میدونم تو چیکار میکنی خو اگه میدونی بگو نه بگو خو حتما دارم با دوستام حرف میزنم دیگه اجازه اینم ندارم اصن شاید من تو این گوشی کون بدم به تو چ بابا ریدم تو این زندگی که من دارم از الحاظ برادر که من مث خدمتکارشم ن خواهرش و همیشه به من تعنه میزنه زخم زبون میزنه و هیچوقت برام برادری نکرد اون برام برادری نکرد ولی پسر عمو هام خیلی برام برادری کردن با وجود اونا من اصن به برادر خودم نیاز نداشتم و اینکه خیلی خسیسه یه مغازه دار و اگه من یه شکلات هم بردارم باید پولشو بدم همینقدر غم انگیز🥲 خیلیا بهم میگن تو بی ادبی و پر رو اره درست مگین هر کس ادب و احترام رو از خوانوادش یاد گرفته منی که تو همچین خوانواده ای بزرگ شدم چطور میتونم ادب داشته باشم مادرمم هیچ وقتی برای تربیت من وقت نداشت همش درگیر مرافه های برادرم و پدرم بود من خودم چ درست چ غلط ادب رو درک کردم در همین حد ن بیشتر این حرفایی که زدم حتی یک کلمه هم به رفیقام نگفتم پیش اونا از خودم هیچی بروز ندادم اونا فکر میکنن من شاد و خوشحالم اما این ظاهر مه که اینو نشون میده باطنم نه یه عشق یک طرفه هم تجربه کردم اون پسر داییم بود خیلی جذاب بود اما فهمیدم اون دلش با یکی دیگس منم به خودم جرعت ندادم که بهش بگم فراموشش کردم🫠 اما عب نداره آسمون منم خدایی داره به تک تکشون نشون میدم اونقدر درس میخونم اونقدر تلاش میکنم که به یه جایی برسم اون وقت اونا محتاج من میشن تا وقتی که به حدفم نرسم دست از تلاش بر نمیدارم تموم ظلم هایی که در حقم کردن از چشاشون در میارم بزار میرسه اون زمان نه فورا ولی حتما اینو به خودم قول دادم 🔗🪽 Admin تو فقط دست از تلاش برندار اون روز خوب هم میاد
۹ مرداد ۱۴۰۳
سلام اعتراف میکنم کهههه یه روز با پسر خالم رفته بودیم خرید بعد 🤣اونجا چندتا دختر بود ما روی اینا کراش سگی زدیم آقا نقشه کشیدیم که پسر خالم چقدر ز‌ور داره منو پرتاب کنه روی یکی از اون دخترا بعد رفتیم جلو یکم مونده بودیم بهشون که این دوست ما مارو پرتاب کرد خدا لعنتت کنه دختر جوری جا خالی داد جوری خوردم زمین همه از خنده جر خوردن بعد دختر برگشت با پاش محکم زد به یه جای دیگم... بعد پوز خنده زد و رفت 😞 خدا لعنتش کنه نه بخاطر اینکه باهم اوکی نشد بخاطر اینکه بخاطرش بینی ام رو هم از دست دادم🤦‍♂🤦‍♂🤦‍♂
۹ مرداد ۱۴۰۳
سلاممم دخترم 15 خب خب ماجرا اینه ک ما یروز خونه خالم اینا جمع بودیم ما همه تو اتاق بودیم بچه ها داشتن بازی میکردن منو پسر خاله هامو دختر داییم داشتیم صحبت میکردیم‌گوشیه من زنگ خورد فکر کردم از همین مزاحماس دختر داییم گف کیه گفتم ولش مزاحمه دختر داییمم میدونس باباشه (بگم ک من شماره فامیلا رو اصلا سیو ندارم) یه بار دیگه زنگ زد مامانم اومد پرسید گف کیه گفتم نمیدونم که کدوم خریه😂🤦‍♀ بعد که رفتیم سر سفره ناهار داییم اسممو صدا زد و گف باشه عیبی نداره خرم نبودیم ک شدیم😂 بعد انقدی خجالت کشیدممم خب فعلا خدافززز
۹ مرداد ۱۴۰۳
میدونم که... نمیخوای اعتراف کنی؟😂 @Eterafgiram
۱۰ مرداد ۱۴۰۳
May 11
۱۰ مرداد ۱۴۰۳
۱۰ مرداد ۱۴۰۳
اومدم دو تا اعتراف بکنم دخترم ۱۴ یکروز با دختر دایی هام و دختر خالم نشسته بودیم برج هیجان بازی میکردیم بعد من یک بلوکه کشیدم روش زده بود صدای اسب در بیار همون لحظه پسر دایی بزرگم اومد تو اتاق هیچی من باصدای بلند نوشته روی بلوکه رو خوندم یهو دختر داییم به پسر داییم اشاره کرد من خودم فکر کردم منظورش اینه که پسر داییم اسبه منم خندم گرفت وحشت ناک هیچی این پسر دایی ماهم یک نگاهی کرد به ما که نگم براتون پسر داییم که رفت بیرون به دختر داییم گفتم چرا بهش اشاره کردی گفتی اسب اون بدبختم گفت بخدا اشارم واسه این بود که شالت افتاد خلاصه که ابرو نموند دیگه دوومیش هم مربوط میشه به زمانی که دختر عمو و پسر عمو هامون داشتیم جوکر بازی میکردیم وسط بازی برای ما شربت البالو میارن و میزارن روی میز بعد دختر عمم داشت برای شام خورشت رو میبرد سر سفره یهو رو سرامیکا سر خورد خورشته پرد شد بالا و ریخت رو سقف و فرش سفیدشون اینا به کنار تمام شربتا هم چپه شد چجوری ؟؟ دختر عمم خورد به میز میز هم برگشت روی زمین البته لیواناشون خدارو شکر نشکست ولی... هیچ کسی جز ما ها و عمم از این قضیه خبر دار نیست وگرنه الان هممون سیاه و کبود بودیم 💔😂
۱۴ فروردین
اعتراف ملیکا. مامان بزرگ خدا بیامرز ما تو 95 سالگی فوت کرد .صبح روزی که مامان بزرگم فوت کرده بود همه دور جنازش نشسته بودیم و همه داشتن گریه میکردن.. جمعیتم زیاد بود ... منو داداشمم تو بغل هم داشتیم گریه میکردیم .... اشک فراوون بود و خلاصه جو گریه بود ... یهو دختر خالم که تازه رسیده بود اومد تو حیاط و با جدیت داد کشید : مامان بزرگ زود رفتی ... یهو کل خونه رفت رو هوا ...حالا خندمون قطع نمیشد
۱۷ فروردین