یا حاجتش رو بده یا لقب باب الحوائجی رو ازم بگیر 😭
عالم ربّانى حاج شیخ مرتضى آشتیانى (ره) فرمود: كه حجة الاسلام حاج میرزا حسین خلیلى طهرانى فرمود:
خبر داد ما را شیخ جلیل و رفیق نبیل كه با همدیگر سر درس صاحب جواهر (ره) حاضر مى شدیم، یكى از تجّار كه رئیس خانواده «الكبّه» بود، پسر #جوان و خوش صورت و مۆدبى داشت، والده اش علوّیه محترمه، همین یك پسر را داشتند كه این هم مریض مى شود، بقدرى مرضش سخت مى شود كه به حال #مرگ و #احتضار مى افتد.
چشم و پاى او را مى بندند. پدرش از اندرون خانه به بیرون مى رود، و به سر و سینه مى زند. مادر علویه اش به حرم مطهر حضرت #ابوالفضل #العباس علیه السلام مشرف مى شود و از كلیددار آن آستان خواهش و تمنا مى كند كه اجازه دهد شب را تا صبح توى حرم بماند.
كلیددار اول قبول نمى كند، ولى وقتى خودش را معرفى مى كند و مى گوید:
پسرم #محتضر است و چاره اى جز توسل به ساحت مقدس حضرت #باب_الحوائج علیه السلام ندارم، كلیددار قبول مى كند و به مستخدمین دستور مى دهد كه علویه شب در حرم بیتوته كند.
بعد از لحظه اى ملكى از آسمان نازل شد و به محضر مقدس حضرت رسول اكرم صلى الله علیه و آله مشرف شده و سلام كرد و فرمود:
حضرت حق سبحانه و تعالى سلام مى رساند و مى فرماید: ما لقب باب الحوائجى را از عباس نمى گیریم و جوان را هم شفا دادیم
شیخ جلیل فرمود: بنده همان شب به كربلا مشرف شدم و اصلاً خبر از تاجر و مرض پسرش اطلاع نداشتم، همان شب كه بخواب رفتم، در عالم خواب به حرم مطهر حضرت سیدالشهداء علیه السلام مشرف شدم و از طرف مرقد مطهر جناب حبیب بن مظاهر وارد شدم، دیدم بالاى سر حرم، زمین تا آسمان مملو از ملائكه است و در مسجد بالا سر حضرت پیغمبر صلى الله علیه و آله و حضرت امیرالمۆ منین على علیه السلام روى تخت نشسته اند. در همان موقع ملكى خدمت حضرت آمده عرض کرد: السلام علیك یا رسول الله، سپس عرض کرد:
حضرت باب الحوائج اباالفضل العباس علیه السلام عرض کرد: یا رسول الله! پسر این علویه (عیال حاجى الكبه) #مریض است و به من #متوسل شده، شما به درگاه #خدا #دعا كنید كه پروردگار او را شفا عنایت فرماید:
حضرت #رسول صلى الله علیه و آله دستها را به دعا بلند كردند و بعد از چند لحظه فرمودند: مرگ این جوان رسیده و كارى نمى شود كرد. ملك رفت و بعد از چند لحظه دیگر آمد و پس از عرض سلام همان پیغام را آورد.
حضرت رسول صلى الله علیه و آله باز دستها را به دعا بلند كرده باز همان جواب را فرمودند، ملك برگشت .
یك وقت دیدم ملائكه اى كه در حرم بودند، یك مرتبه مضطرب شدند، ولوله و زلزله اى در بینشان بوجود آمد، گفتم چه خبر شده ؟! خوب كه نگاه كردم، دیدم خود حضرت باب الحوائج علیه السلام با همان حالى كه در كربلا به شهادت رسیده اند دارند تشریف مى آورند، به حضرت رسول صلى الله علیه و آله سلام كردند و بعد عرض کردند: فلان علویه به من متوسل شده و شفاى جوانش را از من مى خواهد شما از حضرت حق سبحانه بخواهید كه یا این جوان را شفا دهد و یا اینكه دیگر مرا «باب الحوائج» نگوئید.
حضرت عباس، تا پیغمبر صلى الله علیه و آله این حرف را شنید چشمان مباركشان پر از اشك شد و رو به حضرت امیر علیه السلام نمود و فرمودند: یا على! تو هم با من دعا كن. هر دو بزرگوار دست ها را رو به آسمان كرده و دعا فرمودند، بعد از لحظه اى ملكى از آسمان نازل شد و به محضر مقدس حضرت رسول اكرم صلى الله علیه و آله مشرف شده و سلام كرد و فرمود: حضرت حق سبحانه و تعالى سلام مى رساند و مى فرماید: ما لقب باب الحوائجى را از عباس نمى گیریم و جوان را هم شفا دادیم .
من فورا از خواب بیدار شدم و چون اصلاً خبرى از این ماجرا نداشتم، خیلى تعجب كردم. ولى گفتم: این خواب صادقه است و در آن حتما سِرّى هست. وقتى كه برخاستم دیدم سحر است و ساعتى به صبح نمانده چون تابستان هم بود، طرف خانه حاجى الكبه به راه افتادم. وقتى وارد خانه شدم، پدر آن جوان را در میان خانه دیدم كه راه مى رود و به سر و صورت مى زند. به حاجى گفتم : چطور شده چرا ناراحتى ؟! گفت: دیگر مى خواهى چطور بشود. جوانم از دستم رفت .
دست او را گرفتم و گفتم آرام باش و ناراحتى نكن، خدا پسرت را شفا داده و ترس و واهمه اى هم نداشته باش، خطر رفع شده، تعجب كنان مرا به اطاق جوان مریض و مرده اش برد، وقتى كه وارد شدیم به قدرت كامله حق، جوان نشست و چشم بند خود را باز كرد. حاجى تا این منظره را مشاهده كرد دوید و جوانش را بغل كرد. جوان اظهار گرسنگى كرد، برایش غذا آوردند و خورد! گویا اصلاً مریض نبوده است.
(الوقایع و الحوادث: 3/42 )
@etghad