eitaa logo
|عطرمشکاتـــ
1.3هزار دنبال‌کننده
13.7هزار عکس
4هزار ویدیو
106 فایل
اللهم‌عجل‌لولیک‌الفرج:)🌱 برای‌‌ِآمدنت تمامِ‌مردمِ‌شهررا دعوت‌گرفته‌ام‌! چرانمی‌آیی‌؟ انتقادات‌وپیشنهاداتتو‌ناشناس‌بگو:) : payamenashenas.ir/موسسه عطر مشکات ادمین: @Ghorbat1190 "موسسه‌عطرمشکات‌و‌بنیادمهدی‌موعودعج‌استان‌همدان"
مشاهده در ایتا
دانلود
قسمت 8⃣3⃣ ✨خلوص روی موتور نشسته بودیم ، به زیبایی شروع به خواندن اشعاری برای حضرت زهرا (س) نمود . از ابراهیم خواستم همان شعر را در هیئت به همان سبک بخواند ،اما زیر بار نرفت .میگفت: " اینجا مداح دارند . من هم که اصلا صدای خوبی ندارم ، بیخیال شو...اما میدانستم هروقت کاری بوی غیر خدا دهد ، یا باعث مطرح شدنش شود ترک میکند. در مداحی عادت جالبی داشت . به بلند گو، اکو و .... مقید نبود بارها می شد که بدون بلند گو می خواند . در سینه زنی خیلی محکم سینه میزد می گفت: " اهل بیت همه وجودشان را برای اسلام دادند ما همین سینه زنی را باید خوب انجام دهیم . " در عروسی ها و در عزاها هرجا که میدید وظیفه اش خواندن است میخواند . اما اگر می فهمید به غیر از او مداح دیگری هست نمی خواند و بیشتر دنبال استفاده بود . ⏪ ادامه دارد... @Etr_Meshkat
قسمت9⃣3⃣ ✨پول با برکت از جبهه برمی گشتم.وقتی رسیدم میدان خراسان دیگر هیچ پولی همراهم نبود. به سمت خانه در حرکت بودم. اما مشغول فکر؛الان برسم خانه همسرم و بچه هایم از من پول می خواهند. تازه اجاره خانه را چه کنم!؟ سراغ کی برم؟به چه کسی رو بیندازم؟ خواستم بروم خونه برادرم، اما او هم وضع خوبی نداشت. با خودم گفتم: فقط باید خدا کمک کند. من اصلا نمی دانم چه کنم! در همین فکر بودم که یکدفعه دیدم ابراهیم سوار بر موتور به سمت من آمد. خیلی خوشحال شدم. تا من را دید از موتور پیاده شد، مرا در آغوش کشید. چند دقیقه ای صحبت کردیم. وقتی خواست برود اشاره کرد: " حقوق گرفتی؟! گفتم نه، هنوز نگرفتم، ولی مهم نیست. دست کرد توی جیب و یک دسته اسکناس درآورد." گفتم: " به جون آقا ابرام نمی گیرم، خودت احتیاج داری. " گفت: " این قرض الحسنه است. هر وقت حقوق گرفتی پس میدی. " بعد هم پول را داخل جیبم گذاشت و رفت. آن پول خیلی برکت داشت. خیلی از مشکلاتم را حل کرد. تا مدتی مشکلی ازلحاظ مالی نداشتیم. خیلی دعایش کردم. آن روز خدا ابراهیم را رساند. مثل همیشه حلال مشکلات شده بود. ⏪ ادامه دارد... @Etr_Meshkat
قسمت 0⃣4⃣ ✨حضور بنی صدر و آیه الله خامنه ای يك روز صبح اعلام كردند كه بني‌صدر قصد بازديد از كرمانشاه را دارد و ابراهيم و جواد و چند نفر از بچه‌ها به همراه حاج حسين عازم كرمانشاه شدند. در ميان فرماندهان نظامي كه با ظاهري آراسته منتظر بني‌صدر بودند چهره‌ بچه‌هاي اندرزگو خيلي جالب بود كه با همان شلوار كردي و قيافه هميشگي به استقبال بنی‌صدر آمده بودند. هر چند هدفشان چيز ديگري بود و مي‌گفتند: "ما مي‌خواهيم با اين آدم صحبت كنيم ببينيم با كدام بينش نظامي جنگ رو اداره مي‌كنه و... " هر چند آن روز خيلي معطل شديم. در پايان هم اعلام كردند رئيس جمهور به علت آسيب ديدن هلي‌كوپتر به كرمانشاه نمي‌آيد. مدتي بعد حضرت آيت‌الله خامنه‌اي به كرمانشاه آمدند. ايشان در آن زمان امام جمعه تهران بودند. ابراهيم تمام بچه‌ها را به همراه خود آورد و با همان ظاهر ساده و بي‌آلايش با حضرت آقا ملاقات كردند و بعد هم يك‌يك ایشان را در اغوش میگرفتند و میبوسیدند. ⏪ ادامه دارد... @Etr_Meshkat
قسمت 1⃣4⃣ ✨چفيه با هم رفتيم بازار. پس از گذشتن از چند دالان وارد يكي از مغازه‌ها شديم. صاحب مغازه از پيرمردهاي قديمي بازار بود كه وضع مالي خوبي هم داشت. ابراهيم را خوب مي‌شناخت وحسابي او را تحويل گرفت. پس از حال واحوالپرسي ابراهيم شروع به صحبت‌ كرد و گفت: حاجي براي بچه‌هاي جبهه يك مقدار وسايل مي‌خواستيم. بعد هم كاغذي را از جيب در آورد و به حاجي داد. حاجي پرسيد: غير از اينها كه نوشتي چيز ديگري هست كه احتياج باشه ابراهيم جواب داد: حاجي، بچه‌ها توي جبهه خيلي كارها و فداكاري‌ها دارند. هيچ نيتي هم ندارند جز رضاي خدا، اما براي اينكه براي آينده‌ها بمونه ومردم بدونند كه چه فداكاري‌هائي انجام دادند احتياج به يك دوربين فيلمبرداري داريم. غير از آن هم به تعداد زيادي چفيه احتياج داريم. شخص ديگري كه در كنار حاجي نشسته بود گفت: حالا دوربين يه چيزي، اما چفيه ديگه چيه، مگه شما مي‌خواين مثل آدماي ولگرد دستمال گردن بندازين. ابراهيم با آرامي گفت: چفيه دستمال گردن نيست. وقتي رزمنده وضو ميگيره چفيه حوله است وقتي مي‌خواد نماز بخوانه سجاده است وقتي مجروح ميشه براي بستن زخمه وخيلي استفاده‌هاي ديگه داره. فرداي آنروز وقتي ابراهيم عازم منطقه بود يك وانت چفيه جلوي درب خانه بود. يك دستگاه دوربين پيشرفته و مقداري وسائل ديگر هم برايش آماده شده بود. درآن زمان فقط تعداد بسيار كمي از رزمنده‌ها كه بيشتر عرب بودند از چفيه استفاده مي‌كردند و اين چفيه‌ها اولين بار در سال1360 بين رزمندگان توزيع شد. هر چند ابراهيم هميشه از چفيه عربي بلند استفاده مي‌كرد وتا زمان شهادت هميشه همراهش بود. ⏪ ادامه دارد... @Etr_Meshkat
قسمت2⃣4⃣ ✨دوست در يكي از عمليات‌هاي نفوذي در منطقه گيلان غرب يكي از رزمندگان شجاع به نام ماشاءالله عزيزي در حال عبور از ميدان مين به علت انفجار، به سختي مجروح شد و همان جا افتاد. دشمن در نزديكي او سنگر ديده‌باني داشت و آن منطقه در تيررس كامل دشمن بود. هيچكس اميدي به زنده ماندن او نداشت. ساعاتي بعد ابراهيم با استفاده از تاريكي شب و با شجاعت به سراغ او رفت تا بتواند پيكر او را به عقب منتقل كند.ولي با تعجب مشاهده كرد كه بدن بي‌جان او خارج ازميدان مين در محل امني قرار دارد. ابراهيم او را به عقب منتقل كرد. در راه بازگشت بود كه متوجه شد ماشاءالله هنوز زنده است و او را سريع به بيمارستان رساند. بعدها زنده ياد عزيزي در دست نوشته‌هايش آورد كه: "وقتي در ميدان مين بي‌هوش روي زمين افتاده بودم چهره‌اي نوراني را مشاهده كردم كه بالاي سرم آمد و سرم را به زانو گرفت و دست نوازشي بر سرم كشيد . بعد هم مرا از محدوده خطر خارج كرد و فرمودند: يكي از دوستان ما مي‌آيد و تو را نجات خواهد داد" لحظاتي بعد احساس كردم كسي مرا تكان مي‌دهد و بعد مرا روي دوش قرار داد و حركت كرد. وقتي هم به هوش آمدم متوجه شدم بر روي دوش ابراهيم قرار دارم. از آن جهت ماشاءالله خيلي به ابراهيم ارادت داشت. بعد از شهادت ابراهيم بود كه ماجراي آن شب را براي ما تعريف كرد و گفت آن جمال نوراني از ابراهيم به عنوان دوست ياد كرد. ماشاءالله عزيزي از معلمين با اخلاص وباتقواي گيلان غرب بود كه از روز آغاز جنگ تا روز پاياني جنگ شجاعانه در جبهه‌ها و همه عمليات‌هاحضور داشت و پس از آن درسانحه رانندگي به رحمت ايزدي پيوست. ⏪ ادامه دارد... @Etr_Meshkat
قسمت 3⃣4⃣ ✨ماجرای مار آقا ابراهیم میگفت : در منطقه غرب با جواد افراسیابی رفته بودیم شناسایی . نیمه شب بود و ما نزدیک سنگرهای عراقی مخفی شده بودیم . هوا روشن شد .مشغول تکمیل شناسایی مواضع دشمن شدیم . همینطور که مشغول کار بودیم یکدفعه دیدم مار بسیار بزرگی درست به سمت مخفیگاه ما آمد مار به آن بزرگی تا حالا ندیده بودم .نفس در سینه حبس شده بود هیچ کاری نمی شد انجام دهیم . اگر به مار شلیک می کردیم عراقی ها ما را می دیدند . مار هم به سرعت به سمت ما می آمد فرصت تصمیم گیری نداشتیم. آب دهانم را فرو دادم در حالی که ترسیده بودم نشستم و چشمانم را بستم گفتم:بسم الله و بعد خدا را به حق زهرای مرضیه (س) قسم دادم ! زمان به سختی می گذشت چند لحظه بعد جواد زد به دستم . چشمانم را باز کردم با تعجب دیدم مار تا نزدیک ما آمده و بعد مسیرش را عوض کرده و از ما دور شده.!! ⏪ ادامه دارد... @Etr_Meshkat
قسمت4⃣4⃣ ✨ولی نعمتان ابراهيم در دوران نقاهت و زماني كه در تهران حضور داشت پيگير مسائل آموزش و پرورش بود و در دوره‌هاي تكميلي ضمن خدمت شركت كرد. همچنين چندين برنامه و فعاليت را در همان دوران كوتاه انجام داد. يك روز ابراهيم را ديديم كه با عصای زير بغل از پله‌هاي اداره كل آموزش و پرورش بالا و پايين مي‌رود. آمدم جلو و سلام كردم و گفتم:"آقا ابرام چي شده؟ اگه كاري داري بگو من انجام مي‌دم". گفت: "نه كار خودمه" و بعد چند تا اتاق رفت و امضا گرفت و كارش را تمام كرد. وقتي مي‌خواست از ساختمان خارج شود پرسيدم: "اين برگه چي بود كه اينقدر به خاطرش خودت رو اذيت كردي؟" گفت: "يه بنده خدا دو سال معلم بوده اما هنوز مشكل استخدام داره.كار اون رو انجام دادم" پرسيدم: "از بچه‌هاي جبهه است ؟" گفت: "نمي‌دونم، فكر نكنم. اما از من خواست براش اين كار رو انجام بدم. من هم ديدم اين كار از دست من ساخته است براي همين اومدم دنبال كارش". بعد ادامه داد: "آدم هر كاري كه مي‌تونه بايد براي بنده‌هاي خدا انجام بده، علي الخصوص اين مردم خوبي كه داريم، هر كاري كه از دستمون بَر بياد بايد براشون انجام بديم. نشنيدي كه حضرت امام فرمود: مردم ولي نعمت ما هستند. " ⏪ ادامه دارد... @Etr_Meshkat
قسمت5⃣4⃣ ✨امام جماعت تقريباً در محل ابراهيم را همه مي‌شناختند. هركسي با اولين برخورد عاشق مرام و رفتارش مي‌شد. هميشه خانه ابراهيم پر از رفقا بود. بچه‌هايي كه از جبهه مي‌آمدند قبل از اينكه به خانه خودشان بروند به ابراهيم سر مي‌زدند. يك روز صبح كه امام جماعت مسجد محمديه(شهدا) نيامده بود. مردم به اصرار ابراهيم را فرستادند جلو و پشت سر او نماز خواندند. وقتي حاج آقا مطلع شد خيلي خوشحال شد و گفت: "بنده هم اگر بودم افتخار مي‌كردم كه پشت سر آقاي هادي نماز بخوانم." ⏪ ادامه دارد... @Etr_Meshkat
قسمت6⃣4⃣ ✨ خدمت به خلق يك روز ابراهيم را ديدم كه با عصای زير بغل در كوچه راه مي‌رفت چند دفعه‌اي به آسمان نگاه كرد و سرش را پايين انداخت، رفتم جلو و پرسيدم: "چيزي شده آقا ابرام؟" اول جواب نمي‌داد ولي با اصرار من گفت: "هر روز تا اين موقع حداقل يكي از بنده‌هاي خدا به ما مراجعه مي‌كرد و هر طور شده بود مشكلش را حل مي‌كرديم اما امروز از صبح تا حالا كسي به من مراجعه نكرده. مي‌ترسم نكنه كاري كرده باشم كه خدا توفيق خدمت رو از من گرفته باشه "... ⏪ ادامه دارد... @Etr_Meshkat
قسمت7⃣4⃣ ✨ رضای خدا از ویژگی های ابراهیم این بود که معمولا کسی از کارهایش مطلع نمی شد . بجز کسانی که همراهش بودند و خودشان کارهایش را مشاهده می کردند . اما خود او جز در مواقع ضرورت از کارهایش حرفی نمی زد . همیشه هم این نکته را اشاره می کرد که : " کاری که برای رضای خداست گفتن ندارد.. " ⏪ ادامه دارد... @Etr_Meshkat
قسمت 8⃣4⃣ ✨ ابو جعفر اسیر عراقی نزدیک ارتفاعات بودیم.با رضا گودینی و جواد افراسیابی و بقیه به سرعت می دویدم. یکدفعه یک جیپ عراقی از پشت تپه خارج شد و به سمت ما آمد!فرصت تصمیم گیری نداشتیم. به سمت جیپ شلیک کردیم. لحظاتی بعد بالای سر جنازه های عراقی رفتیم. دو افسر عراقی کشته شده بودند. یکی از آنها هم تیر خورده بود.اما هنوز زنده بود. خواستم با شلیک گلوله ای او را بزنم. اما ابراهیم هادی مانع شد.با تعجب گفت: " چه می کنی؟! او الان اسیر است. ماحق کشتن او را نداریم." بعد هم کار عجیبی کرد! شنیده بودم ابراهیم قهرمان کشتی بوده و بدنش خیلی قوی است اما نمی دانستم تا این حد! سرباز عراقی را روی دوش خود قرار داد. بعد به همراه هم از کوهستان عبور کردیم. در راه زخمهای او را بست. اسیر عراقی موقع نماز صبح با ما نماز جماعت خواند.بعد شروع به صحبت کرد: " من ابوجعفر بی سیم چی قرارگاه لشگر چهارم عراق، شیعه و ساکن کربلا هستم و ... " صبح به گیلان غرب رسیدیم. چند روزی ابوجعفر پیش ما بود. ابراهیم مانند یک دوست با او برخورد می کرد. با ما هم غذا بود و ... بعد هم او را بردند. فراموش نمی کنم. " ابوجعفر " گریه می کرد. می گفت: " خواهش می کنم مرا نبرید! می خواهم بمانم و کنار شما با بعثی ها بجنگم! " مدتی بعد از فرماندهی سپاه آمدند و از ابراهیم تشکر کردند. اطلاعاتی که این اسیر عراقی به آنها داده بود بسیار با ارزشمند و مهم بود.🀼 سال بعد خبر رسید که بچه ها ابوجعفر را در تیپ بدر دیده اند. او همراه تعدادی دیگر از اسرا به جبهه آمده بود تا با بعثی ها بجنگند! بعد از عملیات به سمت مقر تیپ بدر رفتیم. گفتم: " اگر شد ابوجعفر را به گروه خودمان بیاوریم." قبل از ورود به مقر عکس شهدا را به روی دیوار نگاه می کردیم. دقایقی بعد قبل از اینکه وارد ساختمان شویم برگشتیم! در میان تصاویر شهدای آخرین عملیات ، ابوجعفر را دیدم. او هم به جرگه شهدای گمنام پیوسته است. ⏪ ادامه دارد.... @Etr_Meshkat
قسمت 9⃣4⃣ ✨ برخورد با اسیر (۱) ابراهيم به همراه حاج حسين و تعدادي از رفقا به شهرك المهدي در اطراف سرپل ذهاب رفتند و در آنجا سنگرهاي پدافندي را در مقابل دشمن راه‌اندازي كردند. يكي از روزها، پس از نماز جماعت صبح ديدم كه بچه‌ها به دنبال ابراهيم مي‌گردند. با تعجب پرسيدم: "چي شده؟" گفتند: "از نيمه شب تا حالا خبري از ابراهيم نيست!" من هم به همراه بچه‌ها سنگرها و مواضع ديده‌باني را جستجو كرديم ولي خبري از ابراهيم نبود. ساعتي بعد وقتي هوا در حال روشن شدن بود بچه‌هاي ديده‌بان گفتند: "از داخل شيار چند نفر دارن به اين طرف ميان!" اين شيار درست رو به سمت دشمن بود. بلافاصله به سنگر ديده‌باني رفتم و با بچه‌ها نگاه كرديم. با تعجب ديدم سيزده عراقي پشت سر هم در حالي كه دستانشان بسته بود به سمت ما مي‌آيند و پشت سر آنها هم ابراهيم و يكي ديگر از بچه‌ها قرار داشتند. در حالي كه تعداد زيادي اسلحه و نارنجك و خشاب همراهشان بود. هيچكس باور نمي‌كرد كه ابراهيم به همراه فقط يك نفر ديگر چنين حماسه‌اي آفريده باشد. آن هم در شرايطي كه در شهرك المهدي مهمات و سلاح كم بود و حتي تعدادي از رزمنده‌ها اسلحه نداشتند. يكي از بچه‌ها كه خيلي ذوق زده شده بود آمد جلو و كشيده محكمي به صورت اولين اسير عراقي زد و گفت: " عراقي مزدور! " يك لحظه همه ساكت شدند. ابراهيم در حالي كه از كنار ستون اسرا جلو مي‌آمد روبروي آن جوان ايستاد و يكي ‌يكي اسلحه‌ها را از روي دوشش به زمين گذاشت و بعد فرياد زد: "برا چي زدي تو صورتش؟!" آن جوان كه خيلي تعجب كرده بود گفت: "مگه چي شده اون دشمنه" ابراهيم خيره‌خيره به صورتش نگاه كرد و گفت: "اولاً اون دشمن بود، اما الان اسيره. در ثاني اينها اصلاً نمي‌دونن براي چي با ما مي‌جنگن حالا تو بايد اين طوري برخورد كني؟" آن رزمنده بعد از چند لحظه سكوت گفت: "ببخشيد، من يه خورده هيجاني شده بودم. بعد برگشت و پيشاني اسير عراقي رو بوسيد و معذرت‌خواهي كرد". اسير عراقي كه با تعجب حركات ما را نگاه مي‌كرد، به ابراهيم خيره شده بود. از نگاه متعجب اسير، خيلي حرفها را مي‌شد فهميد... ⏪ ادامه دارد... @Etr_Meshkat
قسمت 0⃣5⃣ 💫 چم امام حسن(ع) براي يكي از مأموريت‌ها تعدادي از بچه‌هاي زبده از جمله ابراهيم و جواد افراسيابي ورضا دستواره و رضا چراغي و چهار نفر دیگر انتخاب شدند. به اندازه یک هفته آذوقه كه بيشتر نان و خرما بود برداشتيم و سلاح و مواد منفجره ومين ضد خودرو را هم به تعداد كافي در كوله پشتي ها بسته بندي كرديم و حركت كرديم. از ميان كوههاي صعب‌العبور منطقه عبور كردیم. بعد هم از رودخانه عبور کردیم و به منطقه ‌چم امام حسن(ع) كه محل استقرار يك تيپ ارتش عراق بود وارد شدیم. مشغول تهيه نقشه از موقعيت استقرار نيروهاي عراقي شديم. سه روز در آن منطقه بوديم. عصر بود كه به سمت مواضع نيروهاي خودي برگشتيم. هنوز زياد دور نشده بوديم که متوجه شديم چند دستگاه تانك و خودرو دشمن به همراه نيروهاي پياده مشغول تعقيب ما هستند. ماهم با عبور از داخل شيارها و لابه‌لاي تپه‌ها خودمان را به رودخانه امام حسن (ع)رسانديم. با عبور از رودخانه، ديگرتانك‌هاي دشمن نتوانستند مارا تعقيب كنند.مشغول استراحت شديم.دقايقي بعدازدور صداي هلي‌كوپتری شنيده شد. فكر اين يكي را نكرده بوديم.ابراهيم بلافاصله تمام نقشه ‌هارا داخل يك كوله‌پشتي ريخت و تحويل رضا دستواره داد و گفت: "من و جواد مي مانيم شما سريع حركت كنيد". كاري نمي‌شد كرد،خشاب‌هاي اضافه و چند نارنجك به آنها داديم و با ناراحتي از آنها جدا شديم وحركت كرديم. از دور مي‌ديديم كه ابراهيم و جواد مرتب جاي خودشان را عوض مي‌كنند و با ژ3 به سمت هلي‌ كوپتر تيراندازي مي‌كنند.دو ساعت بعد ما به ارتفاعات رسيدم. ديگر صدايي نمي ‌آمد. يكي از بچه‌ها كه خيلي ابراهيم را دوست داشت گريه مي‌كرد. ما هيچ خبري از آنها نداشتيم و نمي‌دانستيم زنده هستند يا نه.يادم افتاد ديروز كه بيكار داخل شيارها مخفي بوديم ابراهيم با آرامش خاصي لغت‌هاي فارسي را به كردهاي گروه آموزش مي‌داد. آنقدر آرامش داشت كه اصلاً فكر نمي‌كرديم در ميان مواضع دشمن قرار گرفته‌ايم. بعضي از بچه‌ها هم كه از آرامش ابراهيم كلافه شده بودند مي‌گفتند: "بابا، تونمي‌ دوني كجا هستي؟ هركي جاي تو بود صِداش درنمي‌اومد و كلي مي‌ترسيد". ابراهيم هم مي‌گفت: "و جعلنا خوندم، ان شاءالله مشكلي پيش نمياد" تازه وقتي هم موقع نماز شد مي‌خواست با صداي بلند اذان بگوید كه با اصرار بچه‌ها خيلي آرام اذان گفت و بعد با حالت معنوي خاصي مشغول نماز شد. ابراهيم شجاعتي داشت كه ترس را از دل همه بچه‌ها خارج مي‌كرد.حالا ديگر شب شده بود. از آخرين باري كه ابراهيم را ديديم ساعت‌ها می‌گذرد، به محل قراررسيديم. چند ساعت استراحت كرديم ولي هيچ خبري از ابراهيم و جواد نبود. آماده حركت ‌شديم كه از دور صدايي آمد اسلحه‌ها را مسلح كرديم و نشستيم چند لحظه بعد، ازصداها متوجه شديم آنها ابراهيم و جواد هستند. نقشه‌هاي به دست آمده از اين عمليات نفوذي در حمله بسیار کارساز بود. فردا ظهر با رضا رفتيم پيش ابراهيم و گفتم: "داش ابرام ديروز وقتي هلي کوپتر آمد چکار کردید: " گفت: خدا کمک کرد. " ⏪ ادامه دارد... @Etr_Meshkat
قسمت 1⃣5⃣ ✨دیدار با امام بعداز یکی از عملیاتهای مهم غرب، با هماهنگی، بیشتر رزمندگان به زیارت حضرت امام رفتند. با وجودی که ابراهیم درآن عملیات حضور داشت ولی به تهران نیامد. رفتم ازش پرسیدم چرا شما نرفتید ؟ گفت نمی شه همه بچه ها جبهه ها را خالی کنند، باید چند نفری بمانند. گفتم واقعا به این دلیل نرفتی؟ مکثی کرد و گفت: ما رهبر را برای دیدن و مشاهده کردن نمی خواهیم، ما رهبر را می خواهیم برای اطاعت کردن. من اگه نتوانم رهبرم را ببینم مهم نیست! بلکه مهم این است که مطیع فرمانش باشم و رهبرم از من راضی باشد. هروقت پیامی ازامام راحل پخش می شد، با دقت گوش می کرد و می گفت: اگر دنیا و آخرت را می خواهیم باید حرف های امام را عمل کنیم. ⏪ ادامه دارد... @Etr_Meshkat
قسمت 2⃣5⃣ ✨نارنجک من و ابراهیم و سه نفر از فرماندهان ارتش و سه نفر از فرماندهان سپاه در جلسه حضور داشتند. تعدادی از بچه ها هم در داخل حیاط مشغول آموزش نظامی بودند. اواسط جلسه بود، یه نارنجک از پنجره اتاق به داخل پرت شد. دقیقا وسط اتاق بود. ازترس رنگم پرید. همه به گوشه ای خزیدند. لحظات به سختی می گذشت. اما صدای انفجار نیامد! خیلی آرام چشمانم را باز کردم. دستام را از روی سرم برداشتم. صحنه ای که می دیدم باورم نمی شد. با چشمانی که از تعجب گرد شده بود گفتم: آقا ابرام...! همه با رنگ پریده وسط اتاق را نگاه می کردند. صحنه عجیبی بود. در حالی که همه ما به گوشه و کنار اتاق خزیده بود، ابراهیم روی نارنجک خوابیده بود! درهمین حین مسئول آموزش وارد اتاق شد. با کلی معذرت خواهی گفت: خیلی شرمنده ام، این نارنجک آموزشی بود، اشتباهی افتاد داخل اتاق! ابراهیم از روی نارنجک بلند شد. گوئی این نارنجک آمده بود تا مردانگی را بسنجد. بعد از آن، ماجرای نارنجک، زبان به زبان بین بچه ها می چرخید. ⏪ ادامه دارد... @Etr_Meshkat
قسمت 3⃣5⃣ ✨ برخورد با اسیر(۲) از ويژگي‌هاي ابراهيم احترام به دیگران حتي به اسيران جنگي بود. هميشه اين حرف را از ابراهيم مي‌شنيديم كه: "اكثر اين دشمنان ما انسان‌هاي جاهل و ناآگاه هستند و بايد اسلام واقعي را از ما ببينند،آن وقت خواهيد ديد كه آنها هم مخالف حزب بعث خواهند شد و مي‌فهمند چه اشتباهي انجام داده‌اند". لذا در بسياري از عملياتها قبل از شليك به سمت دشمن به فكر به اسارت در آوردن نيروهاي آنها بود و با اسير هم رفتار بسيار صحيحي داشت. سرپل ذهاب كه بوديم چند اسير عراقي را آوردند و چون هنوز محلي براي نگهداري آنها نبود. مسئوليت حفاظت آنها را به ابراهيم سپردند. در مدت سه روز كه ابراهيم با آنها بود به قدري رفتار خوب و شايسته از ابراهيم ديده بودند كه وقتي خودرو حمل اسرا آمده بود. آنها از ابراهيم سئوال كردند كه شما هم با ما مي‌آيي. وقتي جواب منفي شنيدند به قدري ناراحت شدند كه با گريه التماس مي‌كردند ومي‌گفتند: " ما را اينجا نگه دار، هر كاري بخواهي انجام مي‌دهيم، حتي حاضريم با عراقي ‌ها بجنگيم." آن روزها معمولاً هر چیزی كه از طرف تداركات برای ما مي‌آمد و هر چیزی كه ما مي‌خورديم. ابراهيم همان را بين اسرا توزيع مي‌كرد و همين باعث مي‌شد كه همه حتي اسرا هم مجذوب رفتار او ‌شوند. ⏪ ادامه دارد... @Etr_Meshkat
قسمت 4⃣5⃣ ✨ میدان مین عملیات فتح المبین شروع شد. من و ابراهیم به دلایلی عقب ماندیم. موقعی که رسیدیم دیدیم بچه های گردان در میان دشت نشسته اند. ابراهیم پرسید چرا اینجا نشستین؟ شما باید به خط دشمن بزنید! گفتن فرمانده گفته. فرمانده گفت جلو ما میدان مین است، اما تخریب چی نداریم. با قرارگاه تماس گرفتیم، تخریب چی در راه است. ابراهیم گفت الان هوا روشن میشه، اینها جان پناه و خاکریز ندارند، کاملا هم در تیر رس دشمن هستند. ابراهیم رو کرد به بچه ها گفت: چند نفر داوطلب از جان گذشته با من بیا تا راه رو باز کنیم! چند نفر از بچه ها دنبال او دویدند. ابراهیم وارد میدان مین شد. پایش را روی زمین می کشید و جلو می رفت! بقیه هم همینطور! هاج و واج ابراهیم را نگاه می کردم. نَفَس در سینه ام حبس شده بود. من در کنار بچه های گردان ایستاده بودم و او در میدان مین. رنگ از چهره ام پریده بود. هر لحظه منتظر صدای انفجار و شهادت ابراهیم بودم! لحظات به سختی می گذشت. اما آن ها به انتهای مسیر رسیدند! شکر خدا در این مسیر مین کار نشده بود. ⏪ ادامه دارد... @Etr_Meshkat
قسمت 5⃣5⃣ ✨معجزه اذان یکی از بچه ها جلو آمد و گفت: حاجی ابراهیم را زدن! تیر خورده تو گردن ابراهیم! پرسیدم چطور ابراهیم را زدند. کمی مکث کرد و گفت: برای نحوه حمله به تپه به هیچ نتیجه ای نرسیدیم. همان موقع ابراهیم جلو رفت. رو به سمت دشمن با صدای بلند اذان صبح را گفت! با تعجب دیدیم صدای تیراندازی عراقی ها قطع شده. آخر اذان بود که گلوله ای شلیک شد و به گردن او اصابت کرد! از این حرکت بچه گانه او تعجب کردم. یعنی چرا این کار رو کرد !؟ ساعتی بعد علت کار او را فهمیدم. زمانی که هجده نفر از نیروهای عراقی سمت ما آمدند و خودشان را تسلیم کردند! یکی از آنها فرمانده بود.او را بازجویی کردم. می گفت: ما همگی شیعه و از تیپ احتیاط بصره هستیم. بعد مکثی کرد و با حالت خاصی ادامه داد: به ما گفته بودند ایرانی ها مجوس و آتش پرست هستند! گفته بودند بخاطر اسلام به ایران حمله می کنیم. اما وقتی موذن شما اذان گفت بدن ما به لرزه درآمد! یکباره به یاد کربلا افتادیم!! برای همین دوستان هم فکر خودم را جمع کردم و با آنها صحبت کردم. آنها با من آمدند. بقیه نیروها را هم به عقب فرستادم. الان تپه خالی است. ماجرای عجیبی بود.اما به هر حال اسرای عراقی را تحویل دادیم. عملیات ما در آن محور به اهداف خود دست یافت و به پایان رسید. از این ماجرا پنج سال گذشت. زمستان سال 65 و در اوج عملیات کربلای پنج بودیم. رزمنده ای جلو آمد و با لهجه عربی از من پرسید: حاجی شما تو عملیات مطلع الفجر نبودید؟ گفتم: بله، چطور مگه! گفت: آن هجده اسیر را به یاد دارید؟! با تعجب گفتم: بله! او خندید و ادامه داد: من یکی از آنها هستم! وقتی چهره متعجب مرا دید ادامه داد: ما با ضمانت آیت الله حکیم به جبهه آمدیم تا با دشمن بعثی بجنگیم. این برخورد غیر منتظره برایم جالب بود.گفتم بعداز عملیات می آیم و شما را خواهم دید. آن رزمنده نام خود و دوستانش و نام گردانشان را روی کاغذ نوشت و به من داد. بعد از عملیات به طور اتفاقی آن کاغذ را دیدم.به مقر لشگر بدر رفتم. اسم و مشخصات آنها را به مسئول پرسنلی دادم. چند دقیقه بعد برگشت. با ناراحتی گفت: گردانی که اسمش اینجا نوشته شده منحل شده! پرسیدم: چرا! گفت: آنها جلوی سنگین ترین پاتک دشمن را در شلمچه گرفتند. حماسه آنها خیلی عجیب بود.کسی از گردان آنها زنده برنگشت! بعد ادامه داد: این اسامی که روی این برگه است همه جزء شهدا هستند. جنازه های آنها هم ماند. آنها جز شهدای مفقود و بی نشان هستند. نمی دانستم چه بگویم. آمدم بیرون. گوشه ای نشستم. با خودم گفتم: ابراهیم، یک اذان گفت، یک تپه آزاد شد. یک عملیات پیروز شد. هجده نفر هم از جهنم به سوی بهشت راهی شدند.عجب آدمی بود این ابراهیم. ⏪ ادامه دارد... @Etr_Meshkat
قسمت 6⃣5⃣ ✨گمنامی قبل از اذان صبح برگشت. پیکر شهید هم روی دوشش بود. خستگی در چهره اش موج می زد.برگه مرخصی راگرفت. بعد از نماز به همراه پیکر شهید حرکت کردیم.خسته بود و خوشحال.می گفت: یک ماه قبل روی ارتفاعات بازی دراز عملیات داشتیم.فقط همین شهید جامانده بود.حالا بعد از آرامش منطقه ، خدا لطف کرد و توانستیم او را بیاوریم.خبر خیلی سریع رسیده بود تهران. همه منتظر پیکرشهید بودند.روز بعد، از میدان خراسان تهران تشییع باشکوهی برگزار شد.می خواستیم چند روزی در تهران بمانیم اما خبررسیدعملیات دیگری درراه است. قرارشد فردا شب از جلوی مسجد حرکت کنیم.بعد از نماز بود. با ساک وسایل جلوی مسجدایستاده بودیم. با چندنفراز رفقا مشغول صحبت و شوخی و خنده بودیم.پیرمردی جلو آمد. او را می شناختم.پدر شهید بود.همان که ابراهیم پسرش را از بالای ارتفاع آورده بود.سلام کردیم و جواب داد.همه ساکت بودند.انگارمی خواهد چیزی بگوید! لحظاتی بعد سکوتش را شکست. آقا ابراهیم ممنون.زحمت کشیدی، اما پسرم! پیرمرد مکثی کرد و گفت:پسرم از دست شما ناراحت است!! لبخند از چهره خندان ابراهیم رفت. چشمانش گرد شده بود از تعحب! بغض گلوی پیرمرد را گرفته بود. چشمانش خیس از اشک بود.صدایش هم لرزان و خسته: دیشب پسرم را در خواب دیدم.می گفت:در مدتی که من گمنام و بی نشان بر خاک جبهه افتاده بودیم،هر شب مادر سادات حضرت زهرا (سلام الله علیها) به ما سر می زد.اما حالا دیگر چنین خبری برای ما نیست.می گویند: شهدای گمنام مهمان ویژه حضرت زهرا (سلام الله علیها) هستند. پیرمرد دیگرادامه نداد. سکوت جمع ما را گرفته بود.به ابراهیم هادی نگاه کردم.دانه های درشت اشک از گوشه چشمانش غلط می خورد و پایین می آمد.می توانستم فکرش را بخوانم. ابراهیم هادی گمشده اش را پیدا کرده بود؛ گمنامی. ⏪ ادامه دارد... @Etr_Meshkat
قسمت7⃣5⃣ ✨آرزوی گمنامی جواد مجلسي،محمدهورتهم: چند هفته‌اي است كه با ابراهيم در تهران هستيم، بعد از عمليات زين‌العابدين و مريضي ابراهيم و مراجعت او به تهران هر شب بچه‌ها پيش ابراهيم هستند. هر جا ابراهيم باشه، آنجا پر از بچه‌هاي هيئتي و بچه‌هاي رزمنده است. اما حال و هواي ابراهيم خيلي عجيب‌تر از قبل است ديگر از آن حرف‌هاي عوامانه و شوخي‌ها و خنده‌هاي هميشگي كمتر ديده مي‌شود. البته از ابتداي سال اين حالت در ابراهيم ديده مي‌شد ولي اين اواخر روز به روز بيشتر ‌شده. اكثر بچه‌ها او را شيخ ابراهيم صدا مي‌زنند. ابراهيم ريش‌هايش را كوتاه كرده بود ولي با اين حال هنوز نورانيت چهره‌اش مثل قبل است. آرزوي شهادت كه يك آرزوي ديرينه در بين همه بچه‌ها بود، براي ابراهيم حالت ديگري داشت. يكبار در تاريكي شب با هم قدم مي‌زديم كه پرسيد: "مي‌دوني آرزوي من چيه؟" گفتم:" خُب حتماً شهادته؟!" خنديد و بعد از چند لحظه سكوت گفت : "شهادت ذره‌اي از آرزوي منه، من مي‌خوام هيچي از من نمونه و مثل اربابمون امام حسين (ع) قطعه‌قطعه بشم. اصلاً نمي‌خوام جنازه‌ام برگرده"، بعد ادامه داد: "دلم مي‌خواد گمنام بمونم و جنازم برنگرده". البته دليل اين حرفش را قبلاً شنيده بودم، مي‌گفت:"چون مادر سادات قبر نداره، نمي‌خوام من هم قبر داشته باشم". *** حال و هواي ابراهيم توي دي ماه شصت و يك خيلي عجيب بود. يك بار آمد پيش بچه‌هاي زورخانه و همه را براي ناهار دعوت كرد منزلشان، قبل از ناهار نماز جماعت برگزار شد و ابراهيم را فرستاديم جلو، در نماز حالت عجيبي داشت. انگار كه در اين دنيا نيست و تمام وجودش در ملكوت سير مي‌كند. بعد از نماز هم شروع كرد با صداي زيبا دعاي فرج را خواندن. يكي از رفقا برگشت به طرف من و گفت:"ابراهيم خيلي عجيب شده، تا حالا نديده بودم اينطوري نماز بخونه و اينقدر اشك بريزه". هر جا هم هيئت مي‌رفتيم، توسل ابراهيم به حضرت صديقه طاهره(س) بود و در ادامه مي‌گفت: "به ياد همه شهداي گمنام كه مثل مادر سادات قبر و نشاني ندارن" و هميشه توي هيئت از جبهه‌ها و رزمنده‌ها ياد مي‌كرد... ⏪ ادامه دارد... @Etr_Meshkat
قسمت 8⃣5⃣ ✨روزهای آخر دی ماه بود. حال و هوای ابراهیم خیلی با قبل فرق کرده بود. دیگر از آن حرف های عوامانه و شوخی ها کمتر دیده می شد! اکثر بچه ها او را شیخ ابراهیم صدا می زنند. ابراهیم محاسنش را کوتاه کرده. اما با این حال، نورانیت چهره اش مثل قبل است. ابراهیم عجیب شده بود. هیچ گاه ندیده بودم اینطور در نماز اشک بریزد. اواسط بهمن رفتیم خونه یکی از بچه ها. ابراهیم خواب رفت. اما یکدفعه از جا پرید و به صورتم نگاه کرد و بی مقدمه گفت: حاج علی، جان من راست بگو! تو چهره من شهادت می بینی؟! ابراهیم بلند شد گفت و سریع حرکت کنیم بریم. نیمه شب آمدیم مسجد ابراهیم با بچه ها خداحافظی کرد. رفت خانه، از مادر و خانواده اش هم خداحافظی کرد. از مادر خواست برای شهادتش دعا کند. صبح روز بعد هم راهی منطقه شد. همه آماده حرکت به سمت فکه شدند. با دیدن چهره ابراهیم دلم لرزید. جمال زیبای او ملکوتی شده بود. رفتم بهش گفتم داش ابرام خیلی نورانی شدی. نفس عمیقی کشید و گفت روزی بهشتی شهید شد خیلی ناراحت بودم. اما با خودم گفتم: خوش بحالش که با شهادت رفت، حیف بود با مرگ طبیعی از دنیا بره. بعد نفس عمیقی کشید و گفت خوشکل ترین شهادت را می خوام. قطرات اشک از گونه اش جاری شد. ابراهیم ادامه داد: اگه جایی بمانی که دست احدی به تو نرسه، کسی هم تو رو نشناسه، خودت باشی و آقا، مولا هم بیاد سرت را به دامن بگیره، این خوشگل ترین شهادته. گفتم داش ابرام تو رو خدا از این حرفها نزن. بیا با گروه فرماندهی بریم جلو، اینطوری خیلی بهتره، گفت نه می خوام با بسیجی ها باشم.رفتیم پیش حاج حسین الله کرم. ابراهیم ساعت مچی اش را باز کرد و گفت: حسین، این هم یادگار برای شما. چشمان حاج حسین پر از اشک شد. گفت نه ابرام جون، پیش خودت باشه، احتیاجت میشه. ابراهیم با آرامش خاصی گفت: نه من بهش احتیاج ندارم. حاجی هم که خیلی منقلب شده بود بحث را عوض کرد. ابراهیم بعدش رفت پیش بچه های گردان هایی که خط شکن عملیات بودند. ⏪ ادامه دارد... @Etr_Meshkat
قسمت 9⃣5⃣ ✨آغاز عملیات بعد از صحبت های یکی از فرماندهان در مورد وظایف گردان، بلافاصله ابراهیم شروع به مداحی کرد، اما نه مثل همیشه، خیلی غریبانه روضه می خواند و خودش اشک می ریخت. روضه حضرت زینب سلام الله علیها و شهدای کربلا را خواند و از اسارت حضرت زینب سلام الله علیها گفت. در پایان هم گفت: بچه ها، امشب یا به دیدار یار می رسید یا باید مانند عمه سادات، اسارت را تحمل کنید و قهرمانانه مقاومت کنید. شب 17 بهمن ماه سال 61 عملیات آغاز شد. کانال اول و دوم را پشت سر گذاشتیم و به کانال سوم رسیدیم. اما یکباره آسمان فکه مثل روز روشن شد. انگار عراقی ها منتظر ما بودند. تنها جایی امنیت داشت داخل کانال ها بود. دستور عقب نشینی صادر شد. اما ابراهیم پیش بچه های کانال ماند، گفت همه با هم برمی گردیم. ابراهیم تعدادی از بچه ها را عقب فرستاد. خبر آمد چند تا گردان محاصره شده اند. فرمانده و معاون گردان کمیل هم شهید شدند. بیسیم چی گردان کمیل تماس گرفت. با حاج همت صحبت کرد و گفت: شارژ بیسیم داره تموم میشه، خیلی از بچه ها شهید شدند، برای ما دعا کنید. به امام سلام برسانید و بگید ما تا آخرین لحظه مقاومت می کنیم. حمله بعدی برای برگرداندن بچه ها ناکام ماند و فقط تعدادی از بچه ها به عقب برگشتند. یکی از بچه هایی که دیشب از کانال خارج شد، می گفت: نمی دانی چه وضعی داشتیم، آب و غذا نبود، مهمات هم بسیار کم، اطراف کانال ها پر از مین. ما هر چند دقیقه ای یه گلوله شلیک می کردیم تا بدانند زنده ایم. ناراحت بودم، دوست صمیمی من ابراهیم آنجاست، اما من نمی توانم کاری کنم. عراقی ها به 22 بهمن حساس بودند. حجم آتش آنها بسیار بیشتر شد. آنچه می دیدم باور کردنی نبود. دود غلیظی از محل کانال بلند شده بود. با خودم گفتم: ابراهیم شرایط بدتر از این را هم سپری کرده، اما من به یاد حرف هایش، قبل از شروع عملیات افتادم و بدنم لرزید. ⏪ ادامه دارد... @Etr_Meshkat
قسمت 0⃣6⃣ ✨خنده حلال درایام مجروحیت ابراهیم به دیدنش رفتم. بعد با موتور به منزل یکی از رفقا برای مراسم افطاری رفتیم. صاحبخانه ازدوستان نزدیک ابراهیم بود. خیلی تعارف می کرد. ابراهیم هم که به تعارف احتیاج نداشت! خلاصه کم نگذاشت تقریبا چیزی ازسفره اتاق ما اضافه نیامد! جعفر جنگروی از دوستان ما هم آنجا بود. بعد از افطار مرتب داخل اتاق مجاور می رفت و دوستانش را صدا می کرد. یکی یکی آن ها را می آورد و می گفت: " ابرام جون، ایشون خیلی دوست داشتند شما را ببینند و... " ابراهیم که خیلی خورده بود و به خاطر مجروحیت پایش درد می کرد، مجبور بود به احترام افراد بلند شود و روبوسی کند. جعفر هم پشت سرشان آرام و بی صدا می خندید. وقتی ابراهیم می نشست، جعفرمی رفت و نفر بعدی را می آورد! چندین بار این کار را تکرار کرد. ابراهیم که خیلی اذیت شده بود با آرامش خاصی گفت: " جعفرجون، نوبت ما هم میرسه! " آخرشب می خواستیم برگردیم. ابراهیم سوار موتور من شد و گفت: " سریع حرکت کن! " جعفر هم سوار موتور خودش شد و دنبال ما راه افتاد. فاصله ما با جعفر زیاد شد. رسیدیم به ایست وبازرسی! من ایستادم ابراهیم باصدای بلند گفت: " برادر بیا اینجا! " یکی از جوان های مسلح جلوآمد. ابراهیم ادامه داد: " دوست عزیز، بنده جانبازهستم واین آقای راننده هم ازبچه های سپاه هستند. یک موتور دنبال ما داره میاد که.. " بعدکمی مکث کرد و گفت: " من چیزی نگم بهتره فقط خیلی مواظب باشید. فکرکنم مسلحه! " بعد گفت با اجازه و حرکت کردیم. کمی جلوتر رفتم توی پیاده رو وایستادم . دوتایی داشتیم می خندیدیم. موتور جعفر رسید. چهارنفر مسلح دور موتور رو گرفتند! بعدمتوجه اسلحه کمری جعفر شدند! دیگرهر چه می گفت کسی اهمیت نمی داد. تقریبا نیم ساعت بعد مسئول گروه اومد حاج جعفر را شناخت. کلی معذرت خواهی کرد و به بچه های گروه گفت: ایشون فرمانده لشگر سیدالشهدا (ع) هستند. بچه ها باخجالت معذرت خواهی کردند جعفرکه عصبانی شده بود بدون اینکه حرفی بزنه اسلحه اش را تحویل گرفت و سوار موتور شد و حرکت کرد. کمی جلوتر اومد. ابراهیم رو که دید در پیاده رو ایستاده شدید داره می خندید! تازه فهمید که چه اتفاقی افتاده. ابراهیم جلوآمد جعفر رابغل کرد و بوسید. اخم های جعفر باز شد. او هم خنده اش گرفت. خدا رو شکر با خنده همه چیز تمام شد. 😄😄 ⏪ ادامه دارد... @Etr_Meshkat
قسمت 1⃣6⃣ ✨شهادت عصر روز جمعه 22 بهمن 1361 خیلی برای من دلگیرتر بود. بچه های اطلاعات به سنگرشان رفتند. من دوباره با دوربین نگاه کردم. سه نفر در حال دویدن به سمت ما بودند. زخمی و خسته بودند. مرتب زمین می خوردند و بلند می شدند. به محض رسیدن به سمت آنها دویدم و پرسیدم از کجا می آیید؟ حال حرف زدن نداشتند، یکی از آنها آب خواست. دیگری از شدت ضعف و گرسنگی بدنش می لرزید. آن یکی بدنش غرق در خون بود. گفتند از بچه های گردان کمیل هستیم. گفتم بقیه بچه ها چی شدند. گفت: فکر نکنم کسی غیر از ما زنده باشد. هول شدم پرسیدم این پنج روز چطورمقاومت کردید؟ حال حرف زدن نداشت، گفت ما زیر جنازه ها مخفی بودیم. یکی که بچه ها آقا ابراهیم صداش می زدند، کانال را سر و پا نگه داشته بود. یکطرف آر پی جی می زد. یکطرف با تیربار شلیک می کرد. عجب قدرتی داشت. به مجروح ها می رسید. پرسیدم الان کجاست؟ گفت: تا آخرین لحظه که عراق آتیش می ریخت زنده بود.بعد به ما گفت شما اگه حال دارید تا این اطراف خلوته برید عقب. خودش هم رفت که به مجروح ها برسد. دیگری گفت:من دیدم که زدنش. با همان انفجارهای اول افتاد زمین. بی اختیار بدنم سست شد و اشک از چشمانم جاری شد. شانه هایم مرتب تکان می خورد. تمام خاطراتی که با ابراهیم داشتم در ذهنم مرور می شد. از گود زورخانه تا گیلانغرب و ... . آن شب همه ما را از فکه به عقب منتقل کردند. همه بچه ها حال و روز من را داشتند. صدای آهنگران شنیده می شد: ای از سفر برگشتگان/کو شهیدانتان، کو شهیدانتان صدای گریه بچه ها بیشتر شد. خبر شهادت و مفقود شدن ابراهیم خیلی سریع بین بچه ها پخش شد. یکی که با پسرش در جبهه بود. پیش من آمد گفت همه داغدار ابراهیم هستیم، به خدا اگر پسرم شهید می شد، اینقدر ناراحت نمی شدم. هیچ کس نمی دونه ابراهیم چه آدم بزرگی بود. آمدیم تهران. هیچ کس جرات نداشت خبر شهادت ابراهیم را اعلام کند. اما چند روز بعد خبر مفقود شدنش همه جا پیچید! بچه ها هر وقت در هیأت اسم ابراهیم می آمد روضه حضرت زهرا سلام الله علیها می خواندند و صدای گریه ها بلند می شد. ⏪ پایان @Etr_Meshkat
💢واکنش سید حسن نصرالله به پیروزی سید ابراهیم رئیسی در انتخابات 1400 @Etr_Meshkat