eitaa logo
واحد خواهران هیئت انصارالامام کرج
1.1هزار دنبال‌کننده
6.5هزار عکس
1.9هزار ویدیو
12 فایل
ارتباط با ادمین: @etrate_ansar_karaj حسینیه مجازی واحد خواهران: https://eitaa.com/joinchat/2757951978C214fc7c519 خیریه پیروان عترت هیئت انصارالامام کرج: https://eitaa.com/joinchat/4132438521C6a79a55228
مشاهده در ایتا
دانلود
📚📚📚 همگان می‌دانند که امام حسین(علیه السلام) و زینب کبری(سلام الله علیها) تنها کسانی هستند که در معراج‌گاه کربلا امتحان شدند و به بالاترین مقام‌ها رسیدند. 🌱زینب(سلام الله علیها) در کربلا دست از همه عالم شست و به مقامی رسید که شایسته هر‌کسی نیست. - امتحان شد به ترس. به‌راستی یک زن و این همه دشمن، این همه ترس و خوف. - امتحان شد به گرسنگی و تشنگی که نگارش میزان آن با هیچ قلمی شدنی نخواهد بود. - امتحان شد به نفس. عقیله بنی‌هاشم(سلام الله علیها) هر اذیت جسمی و روحی و قلبی را پذیرا شد و به واسطه آن، مقامی از خداوند دریافت کرد و «کامل » شد. - امتحان شد به فرزند. آن دو قرص ماه و میوه دل و روشنی‌بخش دیدگانش 🔅از همه این امتحان‌ها شدیدتر آن بود که زینب(سلام الله علیها) دشواریِ بسیاری از این امتحان‌ها را در یک روز متحمل شد و در همه آن‌ها پایدار و مقاوم ماند. 📚 و این‌گونه است زینب 🖋 محمود سوری 🆔 @etrate_ansar
📚📚📚 فضه به اسماء احساس نزدیکی داشت. گویی سال‌ها او را می‌شناخت. فضه از همان دوست داشت اسماء را ببیند و با او آشنا شود اما در آنجا برای او که کنیزی بیش نبود کاری ناممکن و نامعقول بود؛ اسماء از زنان بزرگ و هم‌نشین همسر نجاشی پادشاه حبشه بود. اسماء زنی جوان و زیبا بود و از همان ابتدا شیفته رفتار مؤدبانه فضه شد. اسماء به فضه گفت: «از رفتار و گفتارت می‌توان فهمید دانش‌آموخته محضر بانویم فاطمه(س) هستی.» شنیدن این سخنان از زبان اسماء که سرآمد زنان بود برای فضه بسیار دلنشین و دل‌چسب بود... 📚شبیه مریم 🖋 اکرم صادقی 🆔 @etrate_ansar
📚📚📚 آنقدر در اين فضای پر از ميلِ رسيدن به کربلا غرق می‌شدم که حتی نمی‌توانستم با دوربين موبايلم چند عکس از دخترکان کوچک و دلربای عراقی بگيرم که ميان مسير می ايستادند و دستمال کاغذی تعارف می‌کردند، نمی‌توانستم تصويری از آن مرد عراقی که کلم و پياز را روی تخته، خيلی ريز خرد می‌کرد ثبت کنم؛ حواسم به پاهای خسته‌ام بود و دعا و ستون آخر. همه اين ها ديدنی بود اما برای کسی که خودش هم همراه سيل می‌رود توصيف سيل ممکن نيست. 📚مسیل 🖋 زهره عیسی خانی 🆔 @etrate_ansar
📚📚📚 ساعات پایانی روز شانزدهم شهریور اعلام حکومت نظامی شد. حکومت نظامی معنایش را برای مردم از دست داده بود! آنها قصد عقب‌نشینی نداشتند! پس 17 شهریور طبق قرار در میدان ژاله جمع شدند. نظامیان از هر طرف به مردم شلیک کردند. آسفالت خیابان از خون مردم بی‌دفاع خونین شده بود. مردم و خبرنگاران خارجی این روز را جمعه سیاه نامیدند. وقتی مجروحین را به بیمارستان می‌رساندند، نمی‌گفتند او در میدان ژاله زخمی شده. حرف از میدان شهدا بود. محمدرضا هر چه بیشتر دست‌وپا می‌زد، بیشتر در کثافت اعمالش فرو می‌رفت. جمعه سیاه تنها مرگ میدان ژاله نبود. مرگ آشتی ملی و آبروی دولت شریف‌امامی هم بود. جمعه سیاه نشان داد حکومت‌نظامی و سرکوب و کشتار به نقطه پایان خود رسیده است. 📚چاپید شاه 🖋سپیده انوشه 🆔 @etrate_ansar
📚📚📚 شب است. زن یهودی از خواب برمی‌خیزد. می‌خواهد به حیاط برود. همین‌ که می‌خواهد پا درون حیاط بگذارد، چشمش می‌افتد به اتاقی که در سمت راست است. نوری عجیب دارد از آن اتاق برمی‌خیزد. زن تعجب می‌کند. به‌سوی اتاق می‌رود. پا درون آن می‌گذارد. ناگهان نوری که از خورشید تابنده‌تر و درخشنده‌تر است را می‌بیند که از یک چادرِ سیاه برمی‌خیزد. وحشت‌زده می‌شود. از اتاق خارج می‌شود. به بالین شوهرش می‌رود. صدایش می‌زند: «آهای مرد، بیدار شو. بیدار شو!» مرد چشمانش را نیمه‌باز می‌کند: «چه شده زن؟ چه شده؟!» زن می‌گوید: «یک نور! یک نور عجیب دارد از درون اتاقِ سمت راستی، از یک چادر برمی‌خیزد!» 📚ریحانه پیامبر 🖋 محسن نعماء 🆔 @etrate_ansar
📚📚📚 و به راستی هیچ چیز هرگز جای رفیق گمشده را پر نخواهد کرد. نمی توان برای خود دوستان قدیمی درست کرد. هیچ چیز با این گنجینه‌ی خاطرات مشترک، این همه رنج ها و مصائبِ با هم چشیده، این همه قهرها و آشتی ها و هیجان های تند همسنگ نیست. این دوستی ها تکرار نمی شوند. کسی که نهال بلوطی به این امید می‌‌نشاند که به زودی در سایه‌اش بنشیند، خیالی خام می پرورد! 📚زمین انسان ها 🖋آنتوان دو سنت اگزوپری 🆔 @etrate_ansar
📚📚📚 توقف امام_حسین(ع) در کربلا به اجبار حُر بود. وقتی حُر راه را بر امام(ع) بست، حضرت نتوانست به کوفه برود یا به مدینه بازگردد. امام(ع) از اطرافیان خود پرسید: «نام اینجا چیست؟» جواب دادند: «کربلا» امام(ع) فرمود: «قسم به خدا که اینجا سرزمین رنج و بلاست. در اینجا خونمان را می‌ریزند و حرمتمان را می‌شکنند...» 📚روز حسین 🖋غلامرضا_حیدری_ابهری 🆔 @etrate_ansar
📚📚📚 نارمر با خودش فکر کرد راستی این تمساح ها، این آب ها، این موج ها تا حالا کجا بودند؟ کدام دست قدرتی این‌ها را از مخفیگاهشان بیرون کشید؟ بانو نفیسه خاتون چه قدرتی داشت که با چند کلمه توانست دست قدرت خدایش را نشان دهد؟ راستی این نفیسه که بود؟ خاندان رسول_خدا(ص) چه قدرتی داشتند و اگر این قدرت را داشتند چرا در زندگی این همه زجر کشیدند؟ 📚زلزله در نیل 🖋 سید سعید هاشمی 🆔 @etrate_ansar
📚📚📚 وقتی دنبال چیزی باشی حتما به دستش میاری! اما وقتی دنبال کلمه «بیشتر» راه میفتی دیگه هیچ پایانی وجود نداره ، چون همیشه یه «بیشتر» ی هست که آرامش رو از لحظه هات بگیره و تلاشت رو نابود کنه. یه جمله تو ذهنم می‌چرخه: « همیشه بیشتر بخواه اما هیچ وقت بیشتر رو نخواه.» 📚سفر کوانتومی وال تنها 🖋ایمان سرورپور 🆔 @etrate_ansar
📚📚📚 دستش را روی شانه‌ام گذاشت و گفت: «قاسم! تو مرا دوست داری؟» در حالی که با خود فکر می‌کردم چرا این سؤال را می‌پرسد، گفتم: «آقا بر منکرش لعنت.» به دیوار تکیه داد و گفت: «من اگر چیزی بگویم قول می‌دهی عمل کنی؟» با سرعت گفتم: «آقا شما جان بخواهید.» گفت: « از امشب بلند شو و بخوان.» نفسم در سینه حبس شد. پس از بهتی طولانی گفتم: «آقا شما می‌دانید که من اصلا نماز نمی‌خوانم! چه رسد به اینکه بخواهم نماز شب بخوانم... تا دیروقت در قهوه‌خانه هستم و صبح اصلا بیدار نمی‌شوم...» گفت: «هر ساعتی که نیت کنی، من بیدارت می‌کنم.» ... برخلاف هرروز که تا بعد از طلوع آفتاب می‌خوابیدم، در نیمه‌ی شب بیدار شدم. از جایم بلند شدم، دمپایی را پا کردم و به‌ سوی حوض آب در وسط حیاط رفتم. خدایا این چه انقلابی بود که در من به‌پا شده بود؟ من که بودم؟ قاسم_فاسق که بود؟ چشمانم را رو به آسمان گرفتم و از سویدای دلم جوشش چشمه‌ای را احساس کردم که با حقیقت لایزالی و آسمانیِ عشق تکلم می‌کرد و می‌گفت: «خداوندا قاسم دیر آمده ولی مردانه چاکر درگاهت خواهد بود.» 📚 کهکشان نیستی 🖋محمد هادی اصفهانی 🆔 @etrate_ansar
📚📚📚 📚عباس دست گذاشت روی لبۀ تخته و به بابا نگاه کرد؛ به ماله دست گرفتنش، به رمقی که کشیدن هر ماله از جان او می‌گرفت، به سفیدی‌ها که چه خوب بلد بودند لکه‌ها را قایم کنند؛ و به این فکر کرد که چطور دفعۀ بعد، خودش ماله دست بگیرد. می‌خواست اوستا شود. باید پول جمع می کرد. می‌دانست نشستن سر کلاسی که دلش برایش غنج می‌رفت، به این مفتکی‌ها نیست. عباس پا تند کرد. شاقول را به بابا داد. بشکه ز یر قدم‌زدن‌های بابا لق خورد. عباس سریع دست گذاشت روی لبۀ تخته. شاقول این‌طرف و آن‌طرف می‌رفت. یک جای کار خراب بود. بابا میدانست عباس در همین یک‌ربع تماشا، اوستا شده است. عباس گفت: «بابا! کار، کار خودمه. این دیوار رو بسپار به خودم». 📚سر به هوا 🖋اکرم الف خانی 🆔 @etrate_ansar
📚📚📚 📝📚📝📚📝📚📝📚📝📚 فریاد زدم: «هنری!» و کاغذ تلگراف را بالای سرم تکان‌تکان دادم. توی تلگرافش گفته بود بیا بوستون و پیشم بمون. پیشم بمون. نگفته بود بیا دیدنم. گفته بود بیا پیشم بمون. البته خوب می‌دانستم رفتن و ماندنم آزمایشی و موقت است. مامان همیشه می‌گفت با این‌همه کاری که سرش ریخته، فرصت نمی‌کند مراقب من هم باشد. باید هرطورشده بهش ثابت می‌کردم دیگر بزرگ شده‌ام و از پس کارهایم برمی‌آیم و می‌توانم از خودم مراقبت کنم. مامان قبلاً گفته بود: «می‌دونم، الا، می‌دونم حس می‌کنی منصفانه نیست اما یه روزی تو هم بزرگ می‌شی.» و بالاخره، آن روز رسیده بود؛ امروز همان روز بود. وقتش رسیده بود به مامان ثابت کنم که می‌توانم غذا بپزم و خانه را تمیز کنم و حتی زندگی را برایش راحت‌تر کنم. دیگر بزرگ شده بودم و جلوی دست و پایش را نمی‌گرفتم. 📝📓📝📓📝📓📝📓📝📓 📚 ماه بلند آسمان 🖋کارین پارسونز