eitaa logo
ېامۿدؿ اڋرکڹے🌹
955 دنبال‌کننده
9.4هزار عکس
4.7هزار ویدیو
28 فایل
بسم رب النور .... کپی آزاد ارتباط با ما👇 @ashobedelambaraykarbala حداقل تا اینجا اومدی یه صلوات برا امام زمان بفرست 😉 لعنت اللـہ علے اسرائیل
مشاهده در ایتا
دانلود
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🎥آخوندای همدان دارن برفها رو میدزدن، انبار کنن و بعد گرون بشه بفروشن! 🔹کی تموم میشن اینا راحت بشیم خدااااا ✍️ نوید شعرائی @etyhhbi
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
"♥️بیعت‌ می‌کنم همین ساعت همین لحظه دنیای بدون تو اصلا نه نمی‌ارزه ...♥️" 💚 🆔@etyhhbi
طوری تَلاش کنید کِه اگر روزی عج فرمودند: " یه سرباز متخصص میخام بفرمایند ؛ فلانی بیاید " سربازی کِه هیچ‌ کارایـی نداشته باشه بدردِ اقا نمیخوره.. برید آمادگیِ جسمانیِ خودتون رو ببرید بالا مومن باشید.. همراه با آمادگیِ جسمانی...♥️ 🆔@etyhhbi
«🙂🖐🏿» ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‌‎‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎ باغیرت‌هاسـرنمی‌بُرن، واستون‌سـرمیدن . .! 🆔‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌@etyhhbi
دنیا بماند برای عاقل ها ما دیوانه ها دلمان هوای اسمان دارد 🌻||• 🆔@etyhhbi
ېامۿدؿ اڋرکڹے🌹
_
رفته بودیم اروند رود قدمگاه شهدای غواص(تصویر هم اروند رود و اون طرف رود هم عراق) به راویمون گفتم یه شعری متنی چیزی تو قرانم بنویسید گفت نمینویسم ،ولی میگم خودتون بنویسید این متن و گفت بنویسم: باید گذشت از دنیا به اسانی باید محیا شد از بهر قربانی سوی حسین رفتن با چهره خونین زیبا بود اینسان معراج انسانی جانم حسین جانم♥️(:
•💛•‌ ﭘﺪﺭﻡ میگفت: ﭘﺴﺮ ﺟــﺎﻥ ﻣﺒﺎﺩﺍ ﺑﺎ ﺁﺑﺮﻭۍ ڪﺴﯽ ﺑﺎﺯﯼ ڪﻨﯽ‼️ ﻣﺒـﺎﺩﺍ🚫 ﺩﺧﺘﺮ ﻣﺮﺩﻡ بشہ چرڪنویس اﺣﺴﺎﺳﺎٺت❕ یڪ ﺭﻭﺯ ﺩﺭ ﺟﻮﺍﺏ نصیحٺ ﻫﺎﺵ ﻧﯿﺸﺨﻨﺪﯼ ﺯﺩﻡ ﻭ ﮔﻔﺘﻢ: ﺍﯼ ﺑﺎﺑﺎ ﺩﻭﺭﻩ ﯼ ﺍﯾﻦ ﺣﺮﻓﺎ ﮔﺬﺷﺘﻪ ﺩﺧﺘﺮﺍﯼ ﺍﯾﻦ ﺩﻭﺭﻩ ﺯﻣﻮﻧﻪ ﺧﻮﺩﺷﻮﻥ ﭼﺮﺍﻍ ﺳﺒﺰ ﻣﯿﺪﻥ...🚦 ﺧﻮﺩﺷﻮﻥ ﺍﺯ ﺧﺪﺍﺷﻮنہ...😏 ﭘﺪﺭﻡ ٺو ﭼﺸﻤﺎﻡ ﻧﮕﺎﻩ ڪﺮﺩ ﻭ ﮔﻔﺖ: ﭘﺴﺮ ﺟﺎﻥ ﺯﻟیـﺨـﺎ ﺯﯾﺎﺩﻩ🔥 ﺗﻮ " ﯾـﻮﺳـﻒ "ﺑﺎﺵ ⚠️ ﻫﻤﯿﻦ ڪھ‌ﺍﯾﻦ جملھ ﺭﻭ ﺷﻨﯿﺪﻡ ﻣﻮ ﺑﻪ ﺗﻨﻢ ﺳﯿﺦ ﺷﺪ ﺯﺑﻮﻧﻢ ﺑﻨﺪ ﺍﻭﻣﺪ🤐 ﺩﯾﮕﻪ ﻫﯿﭻ ﺟﻮﺍﺑﯽ ﻧﺪﺍﺷﺘﻢ ﮐﻪ ﺑﺪﻡ... ﻭﺍﻗﻌﺎ ﻫﻢ ﺣﻖ ﻣﯿﮕﻔﺖ🤔 ﻫﻤﯿﺸﻪ ﺯﻟـﯿـﺨـﺎ ﺯﯾﺎﺩ ﺑﻮﺩﻩ ﻭ ﻫﺴﺖ؛ ﺍﻭﻥ ﻣﻨﻢ ﮐﻪ ﺑﺎﯾﺪ " ﯾـﻮﺳـﻒ " ﺑﺎﺷﻢ..👌 ♨با یـوســـف بودن تو، زلیخـــا نیز به خود می آید.. 💛🌱 🆔@etyhhbi
-گفتم:بهشتت؟ +گفت:لبخندحسین'ع'. -گفتم :جهنمت؟ +گفت:دورے از حسین'ع'. -گفتم‌:دنیایت؟ +گفت:خیمھ عزاے حسین'ع'. -گفتم:مرگت؟ +گفت:شهـادت. -گفتم:مدفنت؟ +گفت:بےنشان. -گفتم:حرف آخرت؟ +گفت:یاحـسین'ع':)♥️ 🆔@etyhhbi
یـٰادِمون‌بـٰاشه‼️ دین... سبَدمیوھ‌نیستِش‌ڪه‌مثلـٰاموزࢪوبَࢪدـٰار؎ وخیـٰاࢪࢪونھ! ࢪوزھ‌بگیࢪ؎ونمازنھ! ذڪࢪبگےوتࢪك‌غیبت‌نھ! نمـٰازبخونےوتھمت‌بزنے! چـٰادࢪبپوشۍوحیـٰانداشته‌بـٰاشۍ... ࢪیش‌بذاࢪ؎امـٰازودقضـٰاوت‌ڪنۍ... حزب‌اللھۍبودن‌به‌ࢪیش‌نیست‌به‌ࢪیشه‌است حوـٰاسِمونوجَمـ؏ڪُنیم((: 🆔@etyhhbi
_ مسلمونی؟ + نه _ پس چرا عکس امام رو لباسته؟ + این تصویر رهبری است که جلوی ظلم و استعمار وایساده:) 🆔@etyhhbi
🌱 اهلِ دلی میگفت: ‏مذهبی‌ و غیر مذهبی‌ نداره، آد‍‌م‌ باید برای‌ خودش‌ ارزش‌ قائل‌ باشه‌! هر چیزی‌ رو‌ نبینه، هر چیزی‌ رو به‌ زبون‌ نیاره، هر چیزی‌ رو گوش‌ نده..💙🌱
👌 ✨سه نکته مهم که اگر رعایت کنید، زندگی آرامی خواهید داشت: ۱. وقتی خوشحال هستید؛ قول ندهید! ۲. وقتی عصبانی هستید؛ جواب ندهید! ۳. وقتی ناراحت هستید؛ تصمیم نگیرید! 🆔@etyhhbi
•⸾🖤😍⸾• ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ بـاخـٰامنہ‌اےعھدِشھادت‌بستیم جان‌برڪف‌وسربندِولایت‌بستیم ڪافےست‌اشاره‌اےڪنـــدرهبرِمـا بـۍصبروقراردݪ‌بـرایش‌بستیـم.:)! 🌻||• 🆔@etyhhbi
به کوچه نگاه کردم و گفتم: +دستتون دردنکنه همین جا نگه داریدنزدیکه میرم خودم. بدون توجه به حرفم کوچه رو ردکرد وپیچید تو کوچه دومی که خونمون بود برام سوال شد وقتی میدونست چراپرسید دیگه جلوی در خونه نگه داشت با ریحانه پیاده شدیم ّبغلش کردم و ازش تشکر کردم وقتی نشست با اینکه از خجالت در حال آب شدن بودم خم شدم و از شیشه باز طرف ریحانه گفتم: _ببخشید زحمت دادم بهتون دستتون دردنکنه خداحافظ بدون اینکه نگاه کنه بهم گفت: +خدانگهدار. سریع ازشون دور شدم و خداروشکر کردم از اینکه تونستم بدون سوتی دادن این چندتا و جمله روبهش بگم ___ محمد: دلم نمیومد بعد فوت بابا ریحانه رو تنها بزارم واسه همین تا وقتم آزاد میشد برمیگشتم شمال مثل دفعه های قبل تا رسیدم رفتم سمت مزار بابا با دیدن ریحانه تعجب کردم آخه امروز پنجشنبه نبود بهم گفت که با دوستش اومده، گفت شبانه قبول شده سرش و بوسیدم و تبریک گفتم بهش که یه دفعه گفت: +راستی فاطمه هم پزشکی قبول شده. چیزی نگفتم که خودش ادامه داد: +باباش اینام انقدر خوشحال بودن که بیخیال قهر و دعواشون شدن و اجازه دادن بیاد بیرون بالاخره بازم سکوت کردم ریحانه از تمام اتفاقایی که تو چند روز نبودم رخ داد برام گفت گرم صحبت بود که با شنید صدام دوتامون ساکت موندیم یه گوشی از رو چادرش برداشت وقتی جواب نداد به تماس گفتم: _گوشیت روعوض کردی؟چرا جواب نمیدی؟اتفاقی افتاده؟ با تعجب گفت: +گوشی من نیست که.واسه فاطمه است. کلی فکر به ذهنم هجوم اورد. این مداحی رو ازکجاگرفت؟ شاید بچه ها گذاشتن تو کانال هیات! میدونه من خوندم؟ چرا باید بین این همه مداحی اینو بزاره آهنگ زنگش؟ ریحانه مثل همیشه فکرم روخوند و گفت: +مطمئن باش نمیدونه تو خوندی ! نگاهش کردم و بعدچند ثانیه گفتم: _ازش بپرس ولی حواست باشه اگه نمیدونست چیزی نگی بهش. +واا محمد چی بپرسم ازش زشته. _کجاش زشته .حالا خودش کجاست باانگشت اشاره اش به سمتی اشاره کرد رد نگاهش رو گرفتم و رسیدم به دختری که زل زده بود به سنگ قبر مزار شهدا پشتش به من بود و قیافش رو نمیدیدم چند ثانیه سر هر قبر می ایستاد و چندتا شاخه گل روشون میزاشت به قسمت شهدای گمنام که رسید نشست. نگاهم رو از روش برداشتم شروع کردم به درد دل کردن با بابا صدای قدم هایی باعث شد سرم‌ رو بالا بیارم چشمم خورد به دوتا چشم که کم مونده بود از کاسه بیرون بزنه با دیدن قیافه گیجش خندم گرفت هیچی تواین مدت نتونسته بود باعث لبخندم شه داشتم به این فکر میکردم با اینکه این دختر با اولین باری که دیدمش خیلی خیلی تفاوت داره ولی هرکاری کنه بازم گیج میزنه سلام کردم آروم جوابم روداد داشتن باهم حرف میزدن حواسم به حرفاشون نبود که دوباره صدای زنگ موبایلش بلند شد بهش نگاه کردم تا ببینم عکس العملش چیه.خیلی عادی بود. از نوع حرف زدن و قیافه آویزونش فهمیدم قضیه چیه طوری که متوجه نشه به ریحانه گفتم: _بهش بگو ما میرسونیمش. ریحانه با تعجب نگاهم کرد حدس زدم براش عجیب بود چطور قبلنا زار میزد و التماس میکرد و الان خودم گفتم تماسش که تموم شد ریحانه چیزی رو که گفتم و بهش گفت دلم میخواست تنها باشم چندتا شاخه گل و رو قبر بابا گذاشت و با ریحانه دور شدن شخصیت این دختر فکرم رو مشغول کرده بود دیگه حس بدی بهش نداشتم برام جالب شده بود وقتی رفتن فرصت پیدا کردم واسه خلوت کردن با بابا بعد از چند دقیقه متوجه شدم دارن نزدیک میشن اشکام رو پاک کردم و بلند شدم گفتم شاید میخوان برگردن از ریحانه پرسیدم که گفت میخواد وضو بگیره دستشویی از اینجا فاصله داشت و چون خلوت بود و هواهم تاریک شده بود نتونستم بزارم تنها برن همراهشون رفتم و منتظر موندم تا وضو بگیرن و بیان چند دقیقه گذشت وفاطمه اومد بیرون با بهت زل زده بود به پشت سرم فهمیدم داره به چی نگا میکنه با دیدن قیافه ترسیدش دوباره خندم گرفت اصلا دلم نمیخواست بخندم ولی خندم میگرفت دست خودم نبود تونستم چهره جدیم رو حفظ کنم نگاهش برگشت سمتم که با اومدن ریحانه رفتیم سمت حسینیه نمازم رو خوندم ومیخواستم زیارت عاشورا هم بخونم که یاد فاطمه افتادم. واسه اینکه دیرش نشه گذاشتم واسه یه وقت دیگه و از حسینیه خارج شدم. منتظرم ایستاده بودن کفشامو پام کردم ورفتم سمت ماشین نشستم توش ریحانه و دوستشم عقب نشستن خونشونو بلد بودم ماشین رو روشن کردم و حرکت کردم نگاهم به جاده بود که دوباره با شنیدن زنگ موبایلش افکارم بهم ریخت به ریحانه نگاه کردم و بهش یاداوری کردم بپرسه ریحانه ازش پرسید گوش هام رو تیز کردم و منتطر جوابش موندم با جوابی که داد نتونستم جلو لبخندم و بگیرم از صداقتش خوشم اومد آدم چند رویی نبود و به راحتی میشد خوندش. ساده بود و بی شیله پیله یه شیطنت ریزی هم تورفتارش داشت بعد چند لحظه دوباره ادامه داد. انقدرصادقانه حرف میزد که مطمئن شدم دروغ نمیگه با تعریف هاش خوشحال شدم و بیشتر خندم گرفت
نویسندگان فاطمه زهرا درزی و غزاله میرزاپور
انقدر صاف و ساده بود که تحت تاثیرش قرار گرفتم و برای چند دیقه شدم محمد چند ساله پیش نفهمیدم چرا شیطنتم گل کرده بود یه مداحی دیگه که خودم خونده بودم و پلی کردم برام عجیب بود چطور نفهمیده اینارو من خوندم سرعتم روکم کردم تا جایی که ضایع نباشه منتطر بودم ببینم چه واکنشی نشون میده چند لحظه گذشت و کاری نکرد داشتم به عقلش شک میکردم که با سوالی که از ریحانه پرسید دوباره خندم گرفت عذاب وجدان گرفته بودم دلم نمیخواست تا مدتها بخودم اجازه خندیدن بدم ولی وجود این دختر باعث میشد بی اراده خندم بگیره ترسیدم ریحانه سوتی بده واسه عوض شدن بحث با اینکه میدونستم ازش پرسیدم از کدوم سمت باید برم میخواست خودش بره توجهی به حرفش نکردم و رسوندمش جلو خونشون پیاده شدن ریحانه اومد و نشست رو صندلی کنارم دوباره صدای ضعیفش به گوشم خورد از اینکه دقتم روش زیاد شده بود کلافه شدم بدون نگاه کردن بهش خداحافظی کردم و حرکت کردم سمت خونمون یخورده از مسیر روکه رفتیم ریحانه برگشت سمتم و صدام‌کرد: +محمد _جان +مشکوک میزنیا _چطور؟ عجیب نگام میکرد +محمد _جان برگشتم سمتش تا ببینم چرا سکوت کرد با نگاهی که پر از سوال بود خیره بود بهم میدونستم چی تو ذهنش میگذره که گفت هیچی و نگاهش و برگردوند انگار که چیزی یادش اومده بود دوباره برگشت سمتم: +اگه بازم ازم پرسیدچی بگم بهش ؟نگم تو خوندی؟ اصلا چرا باید صدای تو باشه رو گوشیش؟ من خوشم نمیاد خب . اه. بی اراده لبخمد زدم وجوابی ندادم داشتم به این فکر میکردم که چرا حالم بهتراز قبل شده؟ شاید بخاطر این بود که از پیش بابا برمیگشتم ولی من که همیشه بعد از اینکه از مزار مامان و بابا برمیگشتم دلم بیشتر میگرفت شاید بخاطر شهدا بود ولی تهرانم که پیش شهدا بودم! شاید از این خوشحال بودم که یکی که مثل ما نبود داره هم شکلمون میشه! جوابی برای سوالم پیدا نکرده بودم از این همه فکر سرم درد گرفته بود. ترجیح دادم فعلا به چیزی فکر نکنم که ریحانه دوباره گفت: +محمد با تواما اگه پرسید بازم چی بگم؟ نگاهم به جاده بود بعد یه مکث طولانی بهش نگاه کردم و گفتم: _خب راستش روبگو ریحانه یه لبخند شیطون زد به قیافه بامزش خندیدم و لپش و کشیدم _ قرار بود روح الله امشب بیاد خونه ی ما. ریحانه آبگوشت بار گذاشته بود. میخواستم یخورده استراحت کنم که دوباره برگردم تهران. ناخودآگاه پرسیدم _ریحانه دوستت چیزی نگفت دیگه؟ +نه چی بگه؟ _چه میدونم. نپرسید مداحش کیه؟ +نه نپرسید. _عجب. تشکرهم نکرد از اینکه رسوندیمش؟ +جلو خودت گفت دیگه چی بگه؟ _اها.دیگه چیزی نگفت؟ +اه چقد سوال میپرسی. نه نگفت دیگه‌.اصن گفته باشه هم به تو چه. جریان چیه؟؟مشکوک میزنی محمد!؟ اتفاقی افتاده؟ _ن. چ اتفاقی +چ میدونم والله _ب کارت برس بزار بخوابم +وا. چش غره داد و رفت تو آشپزخونه. سرم درد گرفته بود دوباره. یه استامینیوفن خوردم و چشامو بستم تا بخوابم. _ فاطمه: ریحانه اینا واسه چهلم باباش مراسم داشتن زنگ زده بودو منم دعوت کرد. ولی ما دقیقا همون روز قرار بود واسه یه سفرِ یکی دو روزه با خاله جون سمیه اینا بریم کوه. دلم نمیخواست باهاشون برم. قطعا اگه منوبااین حجاب میدیدن مسخرم میکردن وسوال پیچ. طبق قولم هم نمیتونستم چادر نزارم چون میشد پیمان شکنی با کسی که خیلی کارش درسته. لباسام رو جمع کردم و ریختم تو ساک. مامان اینا تقریبا اماده شده بودن. چادرم رو سرم کردم و نشستم تو ماشین. چند دقیقه بعد بابا و مامان با وسایلا اومدن و نشستن. بابا استارت زدورفت از خونه بیرون. دیتای موبایلمو روشن کردم و رفتم اینستاگرام. اینکه اسم اون مداح چی بود خیلی ذهنمو درگیر کرده بود. نمیدونم چرا ولی حس میکردم آشناست برام‌ اینستاگرامو بستم و رفتم تلگرام. هنوز پیام های محسن زو حذف نکرده بودم‌ رفتم پی ویش و گفتم _سلام انگار منتظر بود یکی بهش پیام بده. فورا سین کرد و گفت +و علیکم. شما؟ _خسته نباشین. من همونیم که گفتم برام اون اهنگ و بفرستید +اهنگ؟منظورتون مداحیه؟ بله امرتون؟ از سوتی خفنی که داده بودم حرصم گرف. اه. ازین خراب تر نمیشد یعنی. _میشه بپرسم مداح اون مداحی کیه؟ +فکر نمیکنم بشناسید. از بچه های هیئتمون. بیشتر کنجکاو شدم‌ _میشه اسمش رو بگید؟ سین نکرد حدود نیم ساعت گذشت.همش تو فکر این بودم که کی میتونه باشه! بعد از چهل دیقه پیام داد _حاج محمد دهقان فرد با این حرفش انگار رو صورتم آب داغ ریختن‌ یهو همه ی وجودم آتیش گرفت محکم زدم وسط پیشونیم و بلند گفتم _وای بدبخت شدم بابا از تو آینه نگام کرد +چیشد؟ _هیچی یخورده نگام کرد و بعد ازم چشم برداشت قلبم داشت از سینم میزد بیرون. چرا من باید همیشه بدبخت باشم؟ چرا همیشه خودم همه چیو خراب میکنم؟ مگه داریم آدم بدشانس تراز من‌ .لابد با اون حرفام وای محمد از من متنفر تر شده وای خدای من من چقدر بدبختم اخه آبروم رفت حتی تو چشم هاشم نمیتونم دیگه نگاه کنم.
نویسندگان فاطمه زهرا درزی و غزاله میرزاپور
⪻🌿⪼‌‌ - - دلت‌که‌گرفت؛بروسـرآغ‌رفقـآی‌آسمانیـت این‌زمینیـٰاتوکارخودشـون‌موندن..シ'! - 🌸🌿 @etyhhbi
«📙⛺️» ‌ گرشد؎عـٰاشـِق‌بدآن‌دیوانہ‌وآرَش‌بھتـَراست درقـَرآریـٰار؛عـٰاشـِق‌بۍ‌قـَرآرَش‌بھتـَراست . . - ⛺️‌⃟📙¦↬ @etyhhbi
حیوونه خونگیم رو پیدا کردم: بچه پنگوئن💙 eitaa.com/etyhhbi
راهِ نجاتِ تو در دو چیز است: مشکلی که چاره دارد باید چاره‌اندیشی کنی و اگر چاره‌ای ندارد باید صبر کنی.✨ ✍🏻امام‌علی(ع)▪️بحار
اينگونه نباش كه در ظاهر با خدا دوستى كنى و در پنهانى دشمنى! ✍🏻امام‌جواد(ع)▪️بحارالانوار
😌💝 - چطوری دانش آموز خوبی باشیم‹.🐤🍓.›‌↓ 𖧷- - - - - - - - - - - - - - - - - -𖧷 • امتحانات قبلیتون رو تو ی پوشه نگه دارید تا بازم بتونید مرورشون کنید و اشکالاتتون رو برطرف کنید .🌸💛. • تو کلاس از حرف ها و توضیحات معلم یادداشت برداری کنید تا یادتون نره .🌙✨. • تو کلاس تمام حواستون به درس باشه تا خوب یاد بگیرید و حواستون رو به جاهای دیگه ندید .🍒📑. • همه ی تکالفیتون رو حل کنید و تا جایی که میتونید هیچ سوالی رو بی جواب نزارید .🍔💕. •بهتره که کلا موقع درس موبایل رو از خودتون دور کنید .🐤💛 ╼╼╼╼╼╼•❁•╼╼╼╼╼╼ @etyhhbi
😌💝 - تو مدرسه چجوری باشیم؟ .🥣💕. 𖧷- - - - - - - - - - - - - - - - - -𖧷 - شورای مدرسه بشید و تو فعالیت های مدرسه شرکت کنید .🍿💛. - سعی کنید با کسایی دوست باشید که هم درسشون خوب باشه هم اخلاقشون .🚶‍♂🍭. - سعی کنید مرتب باشید با دست هم آب نخورید قمقه داشته باشید خیلی بهتره .🍉🌸. ╼╼╼╼╼╼•❁•╼╼╼╼╼╼ @etyhhbi
شما که نمیفهمید؛ ولی ماوقتی میگیم تاخون در رگِ ماست... یعنی فقط باریختنِ خون؛میتونید دست مارو ازدامنِ آقای سید علی کوتاه کنید:) @etyhhbi
رهبرانه♥🌿 . مـٰابِه‌کَسـٰانی‌کِه‌اَهل‌کارفَرهَنگی‌هَستَند، دائِم‌می‌گوییم،بِه‌بَعضۍ‌هاتِکرارمی‌کُنیم بِه‌بَعضی‌اِلتمـٰاس‌می‌کُنیم‌..!! کِہ‌آقـٰاکارِفَرهَنگی‌کُنیـدجَوابِ‌کـٰارفَرهنگیِ‌باطِل، کـٰارفَرهَنگی‌حَق‌اَسـت! ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌@etyhhbi
. . بهترین‌کار‌برای‌به‌هلاکت‌نیفتادن درآخرالزمان،‌دعای‌فرج‌امام‌زمان(عج)است البته‌دعای‌فرجی‌که‌درهمه‌ی‌اعمال‌ما‌اثر بگذارد...! 🌱 @etyhhbi