5.52M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
#ببینید
🌿 بدونِ استرس بلد نیستی
برای آینده کار کنی؟
نترس منافع آیندهت دست خداست ...
-استادپناهیان👤
پای صحبت بانوی دانشمند برتر دنیا؛ چرا از ایران نمیروم⁉️
بانوی دانشمند برتر دنیا و دارنده مدال طلای آکادمی مخترعان اروپا میگوید:
ـ در مقر یونسکو گفتند ما شنیدهایم زنان ایرانی محدودیت زیادی داشته و حتی اجازه تحصیل ندارند!
و من در پاسخ گفتم:
اگر من الآن اینجا هستم در سایه فعالیتهای علمی است که در ایران انجام دادهام و بانوان ایرانی هیچ محدودیتی ندارند
ـ من خودم را مدیون شهرم و کشورم میدانم و هیچگاه خود را جدای از کشورم نخواهم دید
ـ من در حال حاضر ۳۰۰ عنوان مقاله چاپ شده، ۱۵ ثبت اختراع بینالمللی ( پتنت) پروژههای علمی متعدد و تاسیس دو شرکت دانشبنیان را در کارنامه فعالیتهای علمی خود دارم
ـ حجاب محدودیتی برای من نیست
بنده با تمرکز روی حجاب به عنوان محدودیت موافق نیستم، چراکه حجاب هیچگاه محدودیتی برایم ایجاد نکرده است.
ما بانوان ایرانی از مسؤولان انتظار داریم زمینه را برای حضور بیشتر و موثرتر بانوان توانمند در پستهای مهم و ریاستی فراهم کنند.
▫️#زنان_موفق
#حجاب
بقولحاجمھدۍرسـولی:
اینعصر،عصرحیرتنیست..
عصرحرڪته'!
حیروننشیا..مانسلموندننیستیم
نسلرسوندنیم📻🌿"
۷ روز تا عید بزرگ غدیر
مولا علی در کلام نخبگان جهان
علی(علیه السلام) آن شجاع بی همتا و قهرمان یکه تازی بود که پهلو به پهلوی پیامبر میجنگید. و به اعمال برگزیده و معجزه آسایی قیام نمود.
ما پیامبر(صلی الله علیه و آله) ، او را بسیار دوست میداشت و به او بسی وثوق داشت. روزی به سوی علی(علیه السلام) اشاره کرد و گفت: “من کنت مولاه فعلی مولاه” .
بارون کارادوو
مورخ و محقق فرانسوی
#عید_غدیر
#غدیر
#قسمت_چهاردهم
#سالهای_نوجوانی
روز های اسفند ماه به سرعت می گذشت انگار عجله داشت زودتر خودش را به بهار برساند
مردم روستا در تکاپوی سال نو بودند هر کسی در حد توان خانه را تمیز می کرد و بعد از یکسال
حسابی غبار روبی می کردند
اسفند از نیمه گذشته بود که من و مادرم شروع به خانه تکانی کردیم من بعد ظهر ها به
آغل حیوانات می رفتم و آنجا را تمیز می کردم
چند روزی زمان برد تا آغل کامل تمیز شود بعد از تمیز کردن آغل داخل اتاق رفتم مادرم
را دیدم که مشغول سفید کردن اتاق تنور بود
مادرم دو روزی بود که مشغول این کار بود چون باید تمام دیوار ها را تمیز می کرد کمی
زمان می برد.
6
(گچ های سفید که بروی دیوار می کشیدن)
بعد از سفید کردن دیوار ها قالی های اتاق را جمع کردیم و در حیاط به میله ای که دو
طرفش بسته بود آویزان کردیم
هر دوی ما با چوب خاک هایشان را تکان دادیم
خیلی خسته شدیم داخل اتاق رفتم کف اتاق خالی بود برای این که روی زمین نشینم
پارچه ها پهن کردم و با مادرم مشغول خوردن چای شدیم
روزها به همین روال می گذشت یک روز کمد پر از ظرف را خالی کردم و ظرف هایش را
پاک کردم روزی دیگر وسایل اتاق را جابجا کردم هر طوری بود وسایل اضافه را از خانه بیرون
ریختم
اتاق آشپرخانه بیشتر از همه جا کار داشت چون باید وسایل را بیرون می آوردیم و مرتب
در زیر اپن می چیدم
تمام این کار ها را بعد ظهر ها بعد از مدرسه و درس خواندن انجام می دادم
چون نمی خواستم از درس های مدرسه عقب بیفتم
نویسنده: تمنا🌺
کپی حرام🦋
#قسمت_پانزدهم
#سالهای_نوجوانی
یک هفته ای به عید مانده بود تکاپوی مردم روستا بیشتر شد پدر و برادرم از شهر برگشته
بودند و کمی از بازار نخودچی ، کشمش و آجیل های مرسوم روستا و میوه شیرینی تهیه کرده
بودند
وقت سال تحویل روز شنبه ساعت 6 صبح بود فقط دو روز دیگر وقت باقی مانده بود تا
کارها راتمام کنیم بیشتر از قبل هر چهار نفرمان کار می کردیم
روز شنبه بعد از نماز صبح سفره ی هفت سین را پهن کردم آیینه ی کوچک که دورش با نقش و نگار های خاص تزئین شده بود را از طاقچه برداشتم و در باالی سفره گذاشتم قرآن را نیز
روبروی آیینه قرار دادم عکس قرآن که در آیینه افتاد نمای خیلی قشنگی ایجاد کرد
هفت سین آماده شده را در سفره ی هفت سین گذاشتم ، بلند شدم نگاهی به سفره کردم
خیلی زیبا شده بود کم کم لحظات تحویل سال نزدیک می شد من همراه با خانواده دور سفره هفت
سین نشستم و شروع به خواندن قرآن کردم که ان انشاالله امسال سال خیلی خوبی داشته باشیم
مادرم دعا کرد امسال سفر کربلا قسمتش شود
قطره ی اشک از چشمانش ریخت ، اشک چشمش را پاک کرد شروع به خواندن دعای
تحویل سال شد...یامقلب القلوب و االبصار...
بعد از تمام شدن دعا صدای توپ از رادیو شنیده شد همه به هم عید را تبریک گفتیم و
خوشحال بودیم که سال 1374 در کنار هم آغاز کردیم بعد از یکی دو ساعت عید دیدنی ها شروع
شد.
من همراه خانواده به خانه مادربزرگم رفتیم چند ساعتی ماندیم همه عموهایم ، عمه هایم به
آنجا آمده بودند
همه به هم عید را عید تبریک می گفتند و مثل شب چله خوشحال بودند که فرصتی پیش
آمد که دورهم باشند من مشغول خوردن آجیل شدم مادربزرگم شیرینی ها و میوه هایش را در گوشه ای قرار داده بود چون هوا گرم شده بود کرسی را جمع کرده بودند و میزی برای پذیرایی
وجود نداشت.
روز های عید طبعیت روستا بسیار زیبا شده بود من یک روز با چند نفر از بچه های فامیل
قرار گذاشتم تا به خانه چند نفر از فامیل ها برویم آن ها قبول کردند مسیر حرکتمان را از دشت انتخاب کردیم
نویسنده : تمنا🌺
کپی حرام🦋
#قسمت_شانزدهم
#سالهای_نوجوانی
رنگ سبزی بر دشت پهن شده بود حیوانات مشغول چرا کردند بودند گل زرد ، بنفش در
جای جای دشت دیده می شد با دوستانم کمی در دشت دویدیم هیجان زیادی داشتیم کمی بعد در
کوچه ها راهی شدیم و عید دیدنی را از خانه عمو هایم شروع کردیم حتی به خانه همسایه ها سر
زدیم وقتی محله خودمان تمام شد محله های اطراف هم عید دیدنی رفتیم
خلاصه تا چند روز همین روال را در پیش داشتیم تا روز سیزده فروردین همه ی فامیل قرار
گذاشتند تا برویم کنار رودخانه در اطراف رودخانه درخت های زیادی وجود داشت تا هم سایه
مناسبی داشته باشد و برای اقامت مکان آرامی باشد وقتی در منطقه کوهستانی اطراف رفتیم یکی
از عموهایم آتش درست کرد و با همکاری بقیه دیگ بزرگی گذاشت و زنان آش خوشمزه ای پختند
زن پسر عمویم نیز که تازه وارد خانواده ما شده بود به بقیه کمک می کرد تا زیر انداز ها را پهن
کنند و چای آتشی درست کنند بعد از مدتی چای آماده شد و همه مشغول خوردن چای با خرما
شدند قبل از آماده شدن آش مشغول خوردن تخمه شدند و مثل همیشه صحبت کردند وقتی آش
آماده شد در کاسه های روحی ریختند و با کشک و پیاز داغ در سفره گذاشتند
پس از نهار مشغول بازی هفت سنگ شدیم خدا را شکر روز خیلی خوبی بود و در کنار
اقوام خیلی به من خوش گذشت تنها با نزدیک شدن به غروب سیزدهمین روز از تعطیلات به فکر تکالیف مدرسه افتادم البته خیالم از این بابت راحت بود چون در طول تعطیلات درس هایم را خوانده بودم
نویسنده : تمنا🌺
کپی حرام 🦋
#قسمت_هفدهم
#سالهای_نوجوانی
هوای اردیبهشت بسیار دلپذیر شده بود گل های رنگارنگ در دشت خود نمایی می کردند ، حال و
هوای روستا حسابی عوض شده بود زمزمه ی اهل روستا کاروان کربلا ای بود که عده ای از اهالی
مسافر آن بودند
مادرم بر عکس هر سال حال و هوای دیگری داشت او هم دلش می خواست همراه با کاروان
راهی کربلا شود
چند روز بعد از زمزمه ی کربلا دایی به خانه ی ما آمد و گفت من و مریم داریم میرویم کربلا تو هم
که خیلی دوست داری به کربلا بروی موقعیت خوبی برای رفتن است میتوانی با ما بیایی.
مادرم در فکر فرو رفت چند روزی بود که می خواست ماجرا را به پدرم بگوید شب که پدرم از
دشت برگشت مادرم موضوع را با پدرم در میان گذاشت ، پدرم فکری کرد
گفت اگر پول قالی که مش رحمت به شهر برده بفروشد ،به دستمان برسد می
توانی بروی.
طولی نکشید که مش رحمت از شهر برگشت و پول قالی را آورد مادرم سریع برای ثبت نام رفت
تا او هم در قافله ی زائران امام حسین قرار گیرد روز های انتظار اشک از صورت مادرم پنهان نمی
شد کوچه های روستا حال و هوای دیگری داشت.
روز حرکت چند نفر از مرد های جوان سوار بر موتور ها با در دست گرفتن پرچم سبزی چاووشی
می کردند ، همه ی مردم روستا جمع شدند بعضی از خانم ها سینی کوچکی را به دست گرفته
بودند که درونش را با پارچه ی قرمز رنگی تزئین کرده بودند و رویش را گلدان قرار داده بودند
یک نفر هم اسپند دود می کرد همه سلام و صلوات می فرستادند تا زائران به سلامت باز گردنند
وقتی مادرم می خواست سوار اتوبوس شود مرا محکم در آغوش گرفت گفت مواظب خودت باش
من که بغض گلویم را می فشرد نمی توانستم صحبت کنم با علامت سر خداحافظی کردم و گفتم
مادر جان بیادم باش!
وقتی مادرم رفت احساس سنگینی در قلبم می کردم من هم خیلی دوست داشتم با او بروم اما
قسمت من نشد.
نویسنده :تمنا🌺
کپی حرام 🦋
#قسمت_هجدهم
#سالهای_نوجوانی
روز های سختی را پشت سر می گذاشتم وقتی از مدرسه به خانه می آمدم جای مادرم خیلی
برایم خالی بود
من بیشتر از قبل کار های خانه را انجام می دادم غذای پدر و برادرم را درست می کردم اتاق ها
را جارو می کشیدم یک روز عصر چند تا از دوستانم به دنبالم آمدند تا با هم به دشت برویم و کمی
پیاده روی کنیم من هم حال و هوا عوض کنم.
دشت پر از گل های زرد و بنفش بود منظره ی خیلی زیبایی بود گل های بنفش در وسعت عظیمی
بر دشت پهن شده بود به کنار رود خانه رفتیم درختان سپیدار با تنه های سفید فضای جالبی ایحاد
کرده بود تپه ی گل های زرد حس شادابی در وجودم ایجاد کرد بود.
وقتی از دشت برگشتیم هوا تقریبا تاریک شده بود داخل اتاق رفتم شروع به درست کردن غذای
فردا کردم اتاق را مرتب کردم و بعد از چند ساعت در کنار پدر و برادرم شام خوردم.
روز ها یک از پس دیگری می گذشت تا چند روز دیگر مادرم به روستا باز می گشت برای آن
روزخیلی کار داشتم باید حیاط را فرش می کردم و دستی بر سر و روی زندگی می کشیدم
پدرم هم چند کیلو میوه ، شیرینی خریده بود که باید شسته و آماده می شد
بعد از فرش کردن حیاط همراه با زهرا به اتاق رفتم و در ظرف بزرگی شیرینی ها را چیدم و میوه
ها ششتم همه چیز را برای روز استقبال آماده کردم.
انتظار به پایان رسید روز یکشنبه مادرم همراه هم کاروانی ها به روستا آمد همه ی مردم روستا
مانند مراسم بدرقه به استقبال کربلایی ها آمدند و بلند صلوات فرستادند من جلو رفتم بعد از سلام
و احوال پرسی مادرم را در آغوش گرفتم و زیارت قبول گفتم حس کردم تمام سختی های این
مدت با یک نگاه گرم او از بین رفت.
مدتی بعد همه ی اهل روستا به راه افتادند و هرکس به خانه ی زائران رفتند و زیارت قبول گفتند
خانه ی ما هم از مهمان ها پر شد
خانم های همسایه به مادرم زیارت قبول گفتند و با اشتیاق به صحبت های مادرم که در مورد بین
الرحمین می گفت گوش می دادند در همین مدت من هم مشغول پذیرایی بود
نزدیک غروب که کمی خانه خلوت شد مادرم سراغ ساک سوغات رفت و مانتوی عربی بلند و بسیار زیبایی به دستم داد
خیلی ذوق کردم و کلی از مادرم تشکر کردم شب بعد از رفتن مهمان ها خیلی زود به رخت خواب
رفتم و بعد از چند روز خستگی با آرامش خوابیدم.
نویسنده : تمنا🌺
کپی حرام 🦋
#قسمت_نوزدهم
#سالهای_نوجوانی
چند وقتی بود که پدرم تصمیم گرفته بود که من و مادرم را به خانه ی عمه ام در شهر ببرد
تا کمی آب و هوا عوض کنیم و من هم به آرزوی دیرینه ی خودم که رفتن به شهر بود برسم خیلی
هیجان داشتم دائم با خودم فکر می کردم چند روز دیگر قرار است برویم یک ساک سورمه ای
رنگ از داخل کمد بیرون آوردم و هر چیزی که الزم بود در ساک قرار دادم البته کلی چیز اضافه
هم برداشتم
ساک به قدری پر شده بود که نمی توانستم به راحتی زیپ آن را ببندم و بسیار سنگین شده
بود
روز شنبه صبح ساعت 4 حرکت کردیم چون در روستا ماشین زیاد رفت و آمد نمی کرد
مجبور شدیم تا کنار جاده پیاده رویم و از آن جا ماشین بگیریم و به یکی از شهر های اطراف روستا
برویم سپس سوار مینی بوس شویم
وقتی داشتیم از شهر دور می شدیم دلم بد جوری گرفت حدود دو ساعت گذشت تا به شهر
رسیدیم شهر خیلی بزرگ زبیا بود پر از چراغ های بلند و سه رنگ ماشین و های شیک بود
بعد ا پیاده شدن از مینی بوس پدرم تاکسی گرفت ماشین رزد رنگی که بزرگ به نظر می
رسید داخلش سیستم پیشرفته ای داشت
ماشین به راه افتاد مدتی زمان برد تا به خانه عمه ام رسیدیم زمانی که در تاکسی بودم به
خیابان های اطراف نگاه می کردم
شهر چقدر با روستا متفاوت هست خیابان های شلوغ و مردمی که با سرعت فقط با سکوت
سردی از کنار هم می گذرند خیابان ها آسفالت سختی دارند و آدم نمی تواند به راحتی رویشان
راه برود مثل روستا نیست که در خاک های نرم پا می گذاریم و در اوج تواضع قدم بر می داریم
نویسنده : تمنا🌺
کپی حرام🦋