♥️♥️♥️♥️♥️♥️♥️♥️♥️
#قصهدلبری
#قسمت_دوازدهم
با اعتماد به نفس صدایش را صاف کرد :«ولی من فکر می کنم خیلی هم به هم میخوریم !»
جوابم راکوبیدم توی صورتش :« آدم باید کسی که می خواد همراهش بشه ، بهدلش بشینه !
خنده پیروزمندانه ای سر داد . انگار به خواسته اش رسیده بود :«یعنی این مسئله حل بشه ، مشکل شمام حل میشه ؟!»
جوابی نداشتم ...
چادرم را زیر چانه محکم چسبیدم و صحنه را خالی کردم .
از همان جایی که ایستاده بود ، طوری گفت که بشنوم :«ببینید ! حالا این قدر دست دست می کنید ، ولی میاد زمانی که حسرت این روزا رو بخورید !»
زیر لب با خودم گفتم «چه اعتماد به نفسی کاذبی»
اما تا برسم خانه ، مدام این چند کلمه در ذهنم می چرخید :
«حسرت این روزا !»
مدتی پیدایش نبود ، نه در برنامه های بسیج ، نه کنار معراج شهدا .
داشتم بال در می آوردم . از دستش راحت شده بودم
کنجکاوی ام گل کرده بود بدانم کجاست
خبری از اردوهای بسیج نبود ، همه بودند الا او ..
خجالت می کشیدم از اصل قضیه سر در بیاورم.
تا اینکه کنار معراج شهدا اتفاقی شنیدم از او حرف می زنند
یکی داشت می گفت :«معلوم نیست این محمد خانی این همه وقت توی مشهد چی کار می کنه !»
نمی دانم چرا ..!
یک دفعه نظرم عوض شد!
دیگر به چشم یک بسیجی افراطی و متحجر نگاهش نمی کردم .
حس غریبی آمده بود سراغم . نمی دانستم چرا این طور شده بودم
eitaa.com/etyhhbi
♥️♥️♥️♥️♥️♥️♥️♥️♥️♥️
ېامۿدؿ اڋرکڹے🌹
✨🌱✨ #ناحله #قسمت_یازدهم چسبیدم ب صندلیم از اینکارم خندش گرفت زد زیرخنده و شیطون گفت +آخییی خم شده
✨🌱✨
#ناحله
#قسمت_دوازدهم
اون پسری که تازه فهمیدم اسمش محمده گف
+عه بچه هآ!!! زشته!!
بی توجه بهش ب خندیدنشون ادامه دادن یخورده نزدیک تر شدم ببینم چی میگن
همون پسره که از سمتم رد شده بود با خنده میگفت :
+حاجی؟به حق چیزای ندیده و نشنیده.
من فکرشم نمیکردم یه دختر اینجوری بیاد و بگه با شما کار داره...
(مگه چجوری بودم؟
طاعون دارم مگه!!
دلم خیلی گرفت.)
هی بش تیکه مینداختن واز رفتاراش معلوم بود ک از شوخی و حرفای دوستاش ناراحت شده .
صورتش سرخ شد اخماش رفت توهم سرشو انداخت سمت زمین و رفت.
با تعجب ب رفتارش خیره موندم یعنی چی اینکارا؟ کجا گذاشت رفت؟
کلافه ایستادم همونجا ک ببینم کجا داره میره ...
یخورده که رفت یهو اون دوستش که فرشته نجات من شده بود جلوش سبز شد .
وقتی محمد دیدتش با همون ابروهای گره خورده محکم بازوشو گرفت و کشیدش
این فضا دیگه آزارم میداد .
چرا فرار میکردن ؟
بابا دو دیقه صب کنید من حرفمو بزنم برم! چرا بین اینهمه پسر نگهم میدارین .
وقتی دیدم نیومدن
مسیری و که رفته بودن دنبال کردم
ب یه کوچه ی تقریبا خلوت رسیدم
داشتم اطرافم و نگاه میکردم ببینم کجان ک متوجه صدایی شدم .
اروم قدم برداشتم و رفتم سمت صدا
وقتی واضح شد ایستادم .
صدای محمد بود
+برادر من آقا محسن آخه چرا همچین کاری کردی؟ مگهه نگفتم برامون شر میشه ! بفرماا دیدی دختره اومد دنبالمون؟ الان چیکار کنمم من ها؟
مگه بودی ببینی بچه ها چقدر چرت و پرت میگفتن!!!!
از حرفاش سر در نمیاوردم من باعث اینهمه خشمش شدم ؟؟
پسری که فهمیدم اسمش محسنه جواب داد
+چرا بیخودی شلوغش میکنی بنده ی خدا که هنوز چیزی نگفت نمیدونی واسه چی اینجاس !!
شاید مثه بقیه اومدنش اینجا یهویی شد و مارم یهویی دید !!
بزار بریم ببینیم واسه چی اومده
بعدشممم تو دلت رضا میداد ول کنیم بیچاره و تو اون وضعیت بریم ؟
خو هر کی جای ما بود کمک میکرد کار بدی نکردیم ک
محمد: یعنی چی که بیخودی شلوغش میکنیی ؟
یخورده مکث کرد و دوباره ادامه داد
+پناه میبرم ب خدا از دستِ شیطان و قضاوت!
اقا من نمیدونم تو خودت برو ببین چیکار داره.
من واقعا نمیتونم باهاش حرف بزنم!!!
الان دیگه جایی ایستاده بودم ک قیافه هاشونو میدیدم
نبضم تند میزد
محمد همونطور بهش نگاه میکرد و چیزی نمیگفت دیگه
محسن بوسش کرد و خیلی شیطون گفت
+نگران نباش خدارو چ دیدی شاید سنگ خورده تو سرش!
اینو گفت وبلند بلند خندید.
چشام زده بود بیرون. اینا داشتن راجب
من حرف میزدن ؟
محمد تا اینو شنید اطرافش دنبال چیزی گشت ک پرت کنه طرف محسن
محسن گفت :عه عه عه باشه باباا شوخی کردم چرا جوش میاری حاجی
واسه قلبت ضرر داره اینهمه استرس
قرمز شدیی .
محمد:بخدا محسن من موندم تو خلقت تو!
محسن فقط خندید
دیگه صبر نکردم چیزی بگن و جلو تر رفتم
محسن پشتش ب من بود.
محمد رو به روم بود،تا دهنش و وا کرد چیزی بگه متوجه حضور من شد .
از جاش تکون نخورد و سرشو انداخت پایین.
جلوتر که رفتم محسنم منو دید .
سلام کردم.
محسن با خوشرویی و محمد همونطور که سرش پایین بود جوابم و داد .
نمیدونم چی رو زمین اینهمه جذاب بود ک هر وقت دیدمش سرش پایین بود
دلم شکسته بودوچشام هوای گریه داشت. صدام و صاف کردم که محکم تر حرفم و بزنم
_من واقعا نمیدونم شماها راجع ب دخترای هم شکل من چی فکر میکنین نمیدونم چجوری میتونید با دوتا بر خورد و یه نگاه ب تیپ و قیافه اینجور ماهارو قضاوت کنین
شناخت زیادی ازتون نداشتم ولی امشب خیلی خوب شناختم جماعت هم ریختِ شما رو !!!
چرا فکر میکنید فقط شما خوبین و همه بد!!چ گناهیی کردم که همچین برخورد زشتی دارید باهام ؟
خودتون خجالت نمیکشید ازاین رفتار؟
مگه دنبالتون کردم که فرار میکنید ؟
مطمئن باشید عاشق ریختتونم نشدم.
ولی گفتم وقتی اومدم اینجا و شماها هم هستین بابت اون روز ازتون تشکر کنم فقط همین!!
دستام از عصبانیت میلرزید!!
مات و مبهوت مونده بودن
تو صدام بغض داشتم و تمام سعیمو کردم که کنترلش کنم .
قدمای بلند ورداشتم سمت محمد
تو فاصله خیلی کم باهاش ایستادم
انگشت اشاره امو گرفتم سمتش
_دیگه هیچ وقت بخاطر اینکه افکار و عقاید بقیه باهاتون فرق داره اینطوری باهاش رفتار نکنین.
از همون حضرت زهرایی که فکر میکنی فقط خودت میشناسیش میخوام خودش جوابت و بده!
بغضم شکست و دوباره گریم گرفت...
♡کانالمون♡
@etyhhbi
نویسندگان: فاطمه زهرا درزی و غزاله میرزاپور
#قسمت_دوازدهم
مادر در حالی اشک روی گونه هایش جاری شده بود با تله تله خوردن خودش را از دالان به حیاط رساند پدر جلو آمد در حالی که می لرزید
بانو چی شده ؟
مادر که نمی توانست جلوی گریه اش را بگیرید با هق عق
همسر سید ضیا الدین سید ضیا الدین
پدر در حالی که زمزمه می کرد همسر سید ضیا الدین چی شده
آژان شهیدش کرد🥀😱
در حالی که چشمانم سیاهی می رفت نگاهی به آسمان کردم و به آرامی اشک ریختم
کمی بعد مادر آرامتر شد و توانست محل شهادت همسر سید ضیا الدین که نجمه بانو نام داشت را بگوید
چادر قجری را سر کردم و به سمت میدان اصلی شهر دویدم پدر در حالی که فریاد می زد زهرا سادات صبر کن با هم برویم
در حالی که نفس نفس می زدم نگاهم به نجمه بانو افتاد
غرق در خون بود فرزند شیرخوارش گریه می کرد جلوی او زانو زدم و شروع به اشک ریختن کردم بعد از چند لحظه بچه کوچک را در آغوش گرفتم
فرزند کوچک در بغلم آرام شد نگاهی به پدر کردم
پدر در حالی که دست پاچه مانده بود به من اشاره کرد به خانه بروم فقط سید متوجه حضور بچه نشود تا من پیگیر خاک سپاری باشم
سید کنار حوض که دست هایش را می سشت که چشمش به فرزند افتاد
ناگهان زیر لب
این بچه از کجا آمده ...
ادامه دارد ...
نویسنده :تمنا🌺
کپی در صورتی که بانویسنده صحبت شود☘
#قسمت_دوازدهم
#سالهای_نوجوانی
به خانه که رسیدم از زهرا خداحافظی کردم به حیاط نگاهی کردم برف های صبح کمی آب شده بود وارد اتاق شدم مادر مشغول بافتن قالی بود در این چند ماه نصف قالی را بافته بود تا زودتر آماده شود و به مش رحمت بدهد تا خیالش کمی راحت شود
بعد ازناهار درس هایم را خواندم درس فارسی چند کلمه سخت بود که قرار شد با آن
جمله بنویسم و بر متن مروری کنم تا نزدیک غروب همه ی درس ها را خواندم ،فصل زمستان هوا خیلی زود تاریک می شود و فرصتی برای بازی در کوچه نیست به خصوص زمانی که برف هم ببارد
دیگر نمی شود از خانه بیرون رفت باید کنار کرسی نشست ومشغول خواندن کتاب شد نوشیدن چای در این هوای سرد بسیار لذت بخش است
شب پرده ی سیاه خودش را بر آسمان کشید پدر و برادرم برای کار به شهر رفته بودند در
روستا پاییز و زمستان کشاورزان گندم ها را درو می کنند و سیب زمینی ها را برداشت میکنند چون
کار کشاورزی ندارند و در سرما ی زیاد نمی توانند محصول بکارند به شهر می روند تا با دامداری در گاو داری ها معشیت خود وخانواده را بچرخاند
شب هوا تاریک بود چراغ های روستا چندان نمی توانست روستا را روشن کند صدای زوزه
شغال ها از نزدیک شنیده میشد شغال ها برای گرفتن مرغ ها و خروس ها اطراف روستا می
چرخیدندو در فرصت مناسب اقدام میکنند چند روز پیش شغال به خانه یکی از همسایه ها آمد و
چند تا از مرغ و خروس هایش را شکار کرده بود مامان هم برای در امان نگه داشتن مرغ و خروس
ها آنها را در انبار خانه می گذاشت
تا هم مکان گرم داشته باشند و هم شغال به آنها حمله نکند
از روزی که گذشت و در میان برف ها به مدرسه رفته بودم خیلی خسته بودم و بعد از جمع
کردن سفره همان جا خوابم برد
نویسنده : تمنا🌺
کپی حرام🦋