eitaa logo
ېامۿدؿ اڋرکڹے🌹
959 دنبال‌کننده
9.4هزار عکس
4.7هزار ویدیو
28 فایل
بسم رب النور .... کپی آزاد ارتباط با ما👇 @ashobedelambaraykarbala حداقل تا اینجا اومدی یه صلوات برا امام زمان بفرست 😉 لعنت اللـہ علے اسرائیل
مشاهده در ایتا
دانلود
- اَلسَّلاَمُ عَلَيْكَ يَا عَلِيِّ بْنِ مُوسَي الرِّضَا ... ♥️ استوࢪے¦story📲 💛 🌱 🌙 @etyhhbi
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
‌ یا عَظیمَ العفوِ یا حَسَنَ التَّجاوز خدایا..! اگر کسی به کوی حمد تو پا بگذارد و جان را به عطر خوش آن صفا بخشد، و ذهن و دل را به صفات و افعالت آشنا کند، آن‌گاه است که تو پیشینه‌ی تاریک او را به تمامی از بین میبری، که هیچ نشانی از آن باقی نمی‌گذاری که بنده‌ی خود را از گذشته‌اش آسوده خاطر کنی ... 💠 @etyhhbi
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
ایشون همون بچه مردمه که مارو باهاش مقایسه میکردن و میزدن تو سر ما😄 وقتی آقای طباطبایی حضار را شگفت زده کرد😍 استاد حامد شاکرنژاد، با نام بردن اسم اساتید، از وی می‌خواهد که آیه ای مرتبط قرائت کند. این نابغه ی قرآنی در سن ۵ سالگی موفق به حفظ کل قرآن کریم شده بود. eitaa.com/etyhhbi
🔴 💠 فردی که بخاطر بیماری باید چند روز در بیمارستان بستری شود نیاز به همراه دارد و همراه مریض در مدّت بستری بودن بیمار تمام کارها و درخواست‌های بیمار را با مهربانی و تحمّل سختی‌های آن انجام می‌دهد. حتّی ممکن است بیمار، تندی و بدرفتاری کند امّا همراه مریض با او مدارا می‌کند چرا که می‌داند او بیمار است و نیاز به همراهی و کمک دارد تا سلامتی خود را به دست آورد. 💠 زن و مرد در زندگی مشترک باید همراه یکدیگر باشند. هیچکدام از آنها معصوم نیستند و لذا ممکن است در زندگی، صفات و رفتارهای نامناسبی را در شرایط‌ مختلف از خود نشان دهند. 💠 هر صفت زشت و یا اخلاق بد همسرتان را یک بیماری حساب کنید که برای اصلاح یا مدیریّت آن نیاز به همراهی با اوست. نگاهتان به او فرد بیماری باشد که نیاز به کمک و همراهی شما دارد نه بیماری که به حال خود رهایش کنیم. 💠 مهربانی، صبوری، تحریک نکردن صفات زشت همسر، تشخیص نیازهای بجای او در حین بیماری، نیّت خالص و نگاه اخروی از ملزومات و ویژگیهای یک همراه مریض است و البته مراجعه به مشاور متبحّر مذهبی، کمک فراوانی به شما و همسرتان می‌کند. 💠 از امروز نقش همراه را برای همسرتان ایفا کنید تا نتایج زیبای آن را ببینید. eitaa.com/etyhhbi
این خونه مورد علاقه هشتاد درصد دختراست که بعد ازدواج به خاطر چشم و هم چشمی با مبلمان سلطنتی طلایی و اشیای زُمخت گند میزنن بهش:) eitaa.com/etyhhbi
🔰 اولین چیزی که هر پدر و مادری باید داشته باشد! 🌟 زیربنای برقراری ارتباط خوب، صبر است. 🔴 در تربیت اگر صبر نداشته باشیم و زود جوش بیاوریم، موفق نخواهیم شد. هم خودمان باید صبر داشته باشیم و هم وقتی بچه بی‌صبری می‌کند او را به صبر دعوت کنیم. این اصل اول در تربیت است. ♨️ چرا که وقتی بچه‌ها در حال رشد هستند، ممکن است خیلی به خطا بروند و مطابق میل پدر و مادر رفتار نکنند. معمولا پدرها و مادرها تا زمانی که بچه کوچک است، خیلی در برابر او صبوری دارند. ✔️ صبوری یعنی وقتی بچه کاری را خلاف میل ما انجام می‌دهد یا قرار است چه چیزی را یاد بگیرد، با آرامش و پشتکار رفتار آرام خود را ادامه دهیم و زود عصبانی نشویم. در این حالت چون فرزند دوست نداشته آن کار را انجام دهد و انجام نداده، حس می‌کند یک برنده است، اما برنده‌ای تلخ و مادر هم حس می‌کند یک بازنده تلخ است. ☑️ این اشتباه رایج خانواده هاست. eitaa.com/etyhhbi
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
اینجا شهر طلای دبیه، خیابون سوق دیره!!! اینجا نمیگن برو بنداز ببین خوشت میاد؟ باید بگن برو تنت کن ببین سایزته eitaa.com/etyhhbi
تبلیغ جدید سایپا😂😂 eitaa.com/etyhhbi
🌿. بدبخت‌ترین‌مردم‌کسانی‌هستند که‌امربه‌معروف‌ونهی‌ازمنکرراعیب‌می‌داند
هر‌زمان... جوانی‌دعای‌فرج‌مہدی"عج" رازمزمہ‌کند " همزَمان‌‌امام‌زمان"عج" دست‌هاےمبارڪشان‌رابہ سوۍ‌آسمان‌بلندمیکنندو‌ براۍ‌آن‌جوان‌دعامیفرمایند؛ چہ‌خوش‌سعادتندڪسانۍڪہ حداقل‌روزیۍیڪ‌باردعآۍفرج را‌زمزمہ‌میڪنند (: - اَللّهُمَّ‌عَجِّل‌لِوَلیِّکَ‌الفَرَج
تو حسینی هستی !:)
ېامۿدؿ اڋرکڹے🌹
تو حسینی هستی !:)
منطقه محروم یعنی چشمایِ من؛ که از دیدنِ حرم محرومه :)!
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🎬کلیپ "خدایا کبریت داری؟" استاد پناهیان👤 [خدا میگه من اینجا هم دارما !]💔
در‌عالم‌ رویا؛ به شهید گفتم : چرا برای ما دعا نمی کنید که شهید بشیم ...!؟ می‌گفت‌ ما دعا‌ می‌کنیم براتون‌ شهادت‌ هم مینویسن . . ولی گناه‌ می‌کنید پاک میشه ...:)
~ما در قبال تمام کسانی که راه را کج میروند ، مسئولیم . حق نداریم با آنها تند برخورد کنیم از کجا معلوم که ما در انحراف آنها نقش نداشته باشیم ؟! -شهید‌همت
مشترک‌گرامی.. شما 80٪ درصد از حجم ِ ماه ِ مهمانی ِ خدا را مصرف کرده اید..(:🚶‍♂💔
ظهور‌در‌جمجمه‌هاست نه‌جمعه‌ها...🌱
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
یه کانال مذهبی تقدیم به همه شما عزیزان🌹❤️ نماز شب/احادیث/بهترین کلیپها..🌱 ایت الله بهجت: مگر پ💵ول نمیخوای⁉️ مگر شغل و مقام و..نمیخوای⁉️ مگر دنیا نمیخوای⁉️ مگر اخرت نمیخوای⁉️ 💎نــــــــــــماز شـــــــب بخوان 🚨گوی سبقت را نماز شب خوانها ربودند⚠️ شب @parvaz_shabaneh https://eitaa.com/parvaz_shabaneh
ېامۿدؿ اڋرکڹے🌹
#قسمت_دویست_پنج فاطمه با دیدن لبخند قشنگی که روی لبش نشسته بود جون تازه گرفته بودم. یخورده خودم و با
سه ماه و ۲۱ روز و ۶ ساعت و پنجاه و سه دقیقه از تولد زینبم گذشته بود. با وجود همه ی دردایی که تحمل کرده بودم حاضر نبودم حس خوب مادر شدن رو با چیزی تو دنیا عوض کنم. اینکه یک نوزاد از وجودت جون بگیره و با بودنت نفس بکشه لذت بخش ترین تجربه تو زندگی بیست و چند ساله ی یه آدمی مثل منه! وجودش هر روز زندگیمو شیرین تر از روز قبلش میکرد! دیدن چشمای مشکی درشت و خوشگلش که دورشو مژه های بلند مشکی تر از رنگ چشماش گرفته بودن باعث میشد هر روز از نو واسش بمیرم! انقدر شیرین و دلبر بود که دلم میخواست بشینم و ساعت ها فقط نگاهش کنم . با ترمز ماشین چشم ازش برداشتم و به بیرون نگاه کردم؛محمد پیاده شد،کریر بچه رو گرفت و در سمت من رو هم باز کرد . +بیا بچه رو بزار توش _نمیخوام +لوس نشوفاطمه _من اصلا با تو حرفی ندارم +بچه داره میشنوه.جلو بچه با من دعوا میکنی؟تو داری غرور یه پدرو جلو بچش خورد میکنی...! به زور خندشو کنترل کرده بود رومو ازش برگردوندم و گفتم: _حقته بزار بچت بفهمه باباش دروغگوعه . +هیسسس بچم میشنوه.فاطمه چقدر باید برات توضیح بدم؟میگم من بهت دروغ نگفتم،فقط یه چیزی رو بهت نگفتم که نگران نشی و به خودت و بچت اسیب نرسه،فقط همین!الانشم چیزی نشده که انقدر بزرگش میکنی یه ماموریت ساده بود مثل بقیه ماموریت هایی که میرفتم _اگه اونجا تو کشور غریب یه چیزیت میشد من باید چه خاکی به سرم میکردم؟ +حالا که میبینی چیزی نشده سر و مر گندم،سالمه سالم.ببین خیال های خامی داری من چیزیم نمیشه لیاقتشو ندارم واسه همینم بهت چیزی نگفتم.حالابیا و بزرگی کن بچه رو بزار تو کریر گناه داره تنش درد میگیره.بچه رو گذاشتم تو کریر محمد رفت کنارو پیاده شدم. تو یه دستش کریر بچه بود و اون یکی دستش رو هم تو دستای من قفل کرده بود.اروم باهم تو حیاط گلزار شهدا قدم بر میداشتیم.همیشه دو نفر بودیم ولی این بار سه نفره اومدیم پیش شهدا. به مزار اقا میثم که رسیدیم نشست و فاتحه خوند. میدونستم میخواد خلوت کنه برای همین تنهاش گذاشتم و سمت مزار شهدای گمنام رفتم. یخورده که گذشت با زینب اومد پیشم. فکر و خیال عذابم میداد.نمیتونستم از ذهنم بیرونشون کنم،بی اختیار گفتم _چرا نگفته بودی میری سوریه؟ +ای بابا باز که شروع کردی ! _محمد من میترسم از تنهایی،زینب و بدون تو چجوری بزرگش کنم اصلا چجوری بدون تو زنده بمونم، فکراینجاهاشو نکردی نه؟ چجوری میتونی انقدر بی رحم باشی؟ اگه شهید میشدی چی؟ من که باهات خداحافظی نکرده بودم. محمد،من که میدونم عاشق شهادتی و هر شب براش اشک میریزی! من که میدونم آرزوته شهید بشی چرا سر من شیره میمالی؟ پس حداقل قبل رفتنت بزار سیر نگاهت کنم . چرا هیچی ازشهادت به من نمیگی؟ من کیتم اصلا؟ چرا همه باید میدونستن به جز من؟ حرفمو قطع کرد +باز میگی چرا حرف از شهادت نمیزنم، خب ببین کاراتو! همش ناراحت میشی غصه میخوری من دوست ندارم ناراحتی تورو ببینم،حالا به هر دلیلی! اگه من با حرف زدن از این موضوع باعث ناراحتیت بشم، گناه کردم _خب یعنی میخوای بگی نظر من برات اهمیتی نداره؟ +چه ربطی داره؟یعنی چی این حرفا فاطمه؟مگه میشه نظر تو برام اهمیت نداشته باشه ؟ _چرا فکر کردی بدون حلالیت من شهید میشی ؟ +فکر نکردم مطمئن بودم تو شرایطت جوری نبود که بتونم بهت بگم کجا میرم . حالا هم اتفاقی نیوفتاده عمودی رفتم عمودی برگشتم. بیا زینبم گریش گرفت.بیا بگیرتش تکونش بده . _وا آقا محمد ! بچم شیشه شیره مگه؟ +خب حالا شوخی کردم. . بچه رو از تو کریر گرفتم تو بغلم پستونکش و از تو کیفم در اوردمو گذاشتم تو دهنش . +خسته که نشدی؟ _چرا شدم +باشه پس بریم . کریر بچه رو گرفت و رفت وپشت سرش رفتم. قرار بود بریم خونه ی مامان. انقدر پتو رو دور بچه پیچونده بودم صورتش هم دیده نمیشد داشتم پتو رو از صورتش کنار میزدم که خوردم به محمد سرمو بالا گرفتم و نگاش کردم _چرا ایستادی؟ حالت جدی به خودش گرفته بود +حلالم نمیکنی؟ دستم و زدم زیر چونمو گفتم _اووووم خب باید فکرامو بکنم‌ +نه جدی میگم _خب منم جدی گفتم دیگه چیزی نگفت،برگشت و دوباره به راهش ادامه داد .از گلزار که خارج شدیم سوئیچ ماشینو زد و در رو واسم باز کرد نشستیم تو ماشین.چند دقیقه بعد حرکت کردیم سمت خونه ی مامان اینا... _ چهارنفری دور بچه رو گرفته بودیم و داشتیم شباهتاش به خودمون وپیدا میکردیم. ریحانه بینی بچه رو کشید و گفت : +ببینین دماغ زشتش به خودم رفته سارا گفت : نه بابا خدا رو شکر هیچ شباهتی به عمه اش نداره . ریحانه واسش چش غره رفت و با عشق به بچه خیره شد +برادرزاده ی ناز خودمی بچه شروع کرد به گریه کردن،شمیم بغلش کرد و +عه عه بچه رو کشتین شماها ولش کنین دیگه. بزور خودم و روی تخت جابه جا کردم فاطمه درزی و غزاله میرزاپور
ېامۿدؿ اڋرکڹے🌹
#قسمت_دویست_شش سه ماه و ۲۱ روز و ۶ ساعت و پنجاه و سه دقیقه از تولد زینبم گذشته بود. با وجود همه ی د
_شمیم جون بچه رو بده بهش شیر بدم. +تو با این وضعیتت میخوای بچه شیر بدی ؟ نه خیر نمیخواد بچه سرما میخوره . هر وقت خوب شدی بهش شیر بده ‌ نرگس با یه لیوان ابجوش عسل و لیمو اومد بالا سرم ایستاد +بیا اینو بخور جون بگیری ازش گرفتمو به زور خوردم. _اه چقدر بدمزه... محمد در اتاق رو زد و اومد تو ‌و با عصبانیت ساختگی گفت +بدین بچمو بابا لهش کردین به خدا بزارین دو کلوم باهم حرف بزنیم بچه رو از شمیم گرفت و رفت بیرون بچه ها دورم روی تخت نشستن و هر کی یه چیزی میگفت که یهو صدای شکستن اومد نرگس محکم زد تو سرش و گفت _یاحسین فرشته... حرفش تموم نشده شمیم و ریحانه هم همراهش دوییدن بیرون. اطرافم رو که خلوت دیدم به پلکام اجازه ی استراحت دادم. این سرماخوردگی لعنتی از پا درم اورده بود. جون باز و بسته کردن پلکام رو نداشتم .تو این مدت طبق معمول تنها کسی که بیشتر از همه اذیت شد محمد بود . همه ی کارای خونه و بچه رو دوشش بود . غذا رو که بار گذاشتم به اتاق برگشتم. محمد رو تخت دراز کشیده بود و زینب و روی سینش خوابونده بود . زینب هم با صورت محمد بازی میکرد. محمد لپشو باد کرده بودو دو تا مشت زینب و میزد به صورتش و باد لپشو خالی میکرد و زینب بلند بلند میخندید انقد تو این حالت خنده دار شده بود که نتونستم خودمو کنترل کنم و زدم زیر خنده ‌. محمد و زینب با تعجب برگشتن سمت من و با من خندیدن به محمد گفتم _فکر نمیکنی زیاد زینب دوستت داره؟ قیافشو بچگونه کرد و گفت : +چیه مامان کوچولو؟حسودی؟ خندیدم و _بله که حسودم پس من چی؟ +خب توهم منو دوس داشته باش _خیلی پررویی محمد +آره خیلی _اخه یه وقت میری سرکار منو اذیت میکنه برام زبون در اورد و گفت +خوبه دیگه _تو دیگه کی هستی؟ +همونی ک میخواستی _عجب ادمیه پاشد و نشست رو تخت +میگم فاطمه _جانم؟ +شاید هفته ی بعد... _هفته ی بعد چی ؟ +هیچی... بوی سوختنی میاد،چیزی رو گازه ؟ _نه عزیزم چیزی رو گاز نیست دوباره چه خبره؟هفته ی بعد چی؟ +هیچی دیگه میگم این زینب خرابکاری کرده فکر کنم بیا عوضش کن . _داری طفره میری +عه عه من برم دستشویی ببخشید بچه رو گذاشت رو تخت و رفت بیرون از اتاق . این که چی میخواست بگه خیلی ذهنمو درگیر کرده بود .از هر دری خواستم ازش بپرسم طفره رفت و چیزی نگفت... __ انقدر که گریه کرده بودم سر درد خیلی بدی گرفتم. محمد هر کاری کرد نتونست مانع گریه کردنم بشه... انقدر حالم بد بود که دیگه حتی نمیخواستم صدای محمد رو بشنوم دستم رو به سرم گرفتم و گفتم : +تو رو خدا ادامه نده،مگه تا الان من بهت میگفتم کجا بری کجا نری... خدا شاهده ؛خدا شاهده حالم بده نمیگم نرو ولی میگم الان نرو.محمد زینب چی؟من چی؟دوسمون نداری؟ مارو کجا میخوای بزاری بری؟ دوتا دستش و گذاشت رو چشماش وبا حالت عصبی گفت +نزن این حرفا رو. خودت میدونی چقدر عاشقتونم! پاشد و از اتاق بیرون رفت. بعد از چند ثانیه صدای باز و بسته شدن در اومد که متوجه شدم رفت بیرون. به زینب که مظلوم روی تخت خوابیده بود خیره شدم. با دیدنش گریم شدت گرفت. از اتاق رفتم بیرون و نشستم رو مبل.دو تا زانوم رو تو بغلم جمع کردم و سرم و روش گذاشتم.گریه امونم رو بریده بود.نمیدونستم چرا انقدر بیتابی میکنم،مَنی که این همه منتظر این حرفش بودم،مَنی که این همه مدت خودم رو اماده ی حرفاش کردم،اماده ی خداحافظیش...شاید انتظار نداشتم انقدر زود این روز برسه،فکر این که یه روز از در بیاد و بگه میخواد بره، فکر نبودنش من رو میکشت...! ناراحتی و اضطراب تا عمق وجودم رخنه کرده بود.بلندشدم تا برم یه دستمال از رو میز بردارم که چشمم افتاد به عکس اقا ویاد حرف محمد افتادم. +آقا تنهاست...اینجاهم از کوفه بدتره. اگه امثال منو تو پشت آقامون نباشیم پس آقا دلش به کی خوش باشه؟ فاطمه حضرت زینب و یادت رفته؟ سر بریده برادرش رو رو نیزه دید جنازه ی اکبر رو اربا اربا دید دوتا دست جداشده ی علمدارش و دید...! ولی آخرش گفت ما رایت الا جمیلا! از خدا میخوام صبر زینبی بهت بده. اینا رو نگفتم که فکر کنی من برم دیگه بر نمیگردم،نه خیر اینطوریا نیست من بی لیاقت تر از اون چیزیم که بخوای فکرش وکنی؛ولی میگم رو خودت کار کن یکم به این هافکر کن.همیشه دل کندن از چیزایی که دوسش داری بد نیست، شاید درد داشته باشه،حتی شاید مثل شنیده شدن صدای شکستن استخونای بدنت سخت و دردناک باشه،ولی گاهی لازمه واسه رشد روحت.گاهی دل کندن از چیزای خوب چیزای بهترو نصیبت میکنه،باعث تعالی روحت میشه. حالا ماهم که هدفمون تو این دنیا زندگی نیست،بندگیه! دعا کن بتونیم بندگیشو کنیم. اگه تو راضی نباشی که رفتن من نه تنها فایده ای نداره بلکه اصلا این جهاد قبول نیست ...! فاطمه درزی و غزاله میرزاپور
- میگفت: وقتی‌ همچے برات تیره‌ و تار‌ میشہ‌ خداروبااین‌اسم‌صدابزن یانورڪُل‌ِّنور
... ":) 🖇
ېامۿدؿ اڋرکڹے🌹
... ":) 🖇
- جورۍ نباشیم كِ وقتۍ ازمون پرسیدند : واسہ ظهورم چیکار کردی؟ سرمون ُ بندازیم پایین ُ حرفۍ واسه گفتن نداشته باشیم ..
کتاب😍 کیانوش گلزار راغب در کتاب شنام به شرح خاطرات خود از دوران اسارتش به دست کومله می‌پردازد. تجربه‌های متفاوت نویسنده از جنگ و اسارت موجبات بدیع بودن این کتاب را فراهم آورده. به نحوی که در این اثر عشق، شوخی، جنگ، اسارت و ... به هم آمیخته می شوند و تصویری دیگرگونه از جنگ ارائه می دهند. در بخشی از متن کتاب شنام می‌خوانیم: در آخرین لحظات حضورم در پادگان، وصیت‌نامة کوتاهی نوشتم و به «علی‌اکبر گلزاری 6»، دوست دوران کودکی‌ام سپردم. علی‌اکبر هم اهل روستای «وِندِرآباد» بود و دورة آموزش نظامی عضویت رسمی سپاه اسدآباد را می‌گذراند. جدایی از او برایم سخت و ناگوار بود. حضورش به من آرامش می‌داد و جدایی از او دلتنگی می‌آورد. با فریادهای دوستانم که مرا صدا می‌زدند به داخل مینی‌بوس پریدم. از خیابان‌های شهر گذشتیم و وارد محوطة سپاه همدان شدیم. @etyhhbi
ېامۿدؿ اڋرکڹے🌹
#معرفی کتاب😍 #کتاب #شُنام کیانوش گلزار راغب در کتاب شنام به شرح خاطرات خود از دوران اسارتش به دست کو
اگه دلتون میخواد که این کتاب دلنشین رو بخونید حتما تهیه کنید و یا از طریق اپلیکیشن کتابراه دانلودش کنید🙃🌸