ازدحام عشق
- حسن... احسن المخلوقات!🌱 #مهدینار✒️♣️ #میلاد_امام_حسن_مجتبی
میدونید؟! شب قدر نزدیکه و دعاها زود میگیره. الهی... هر کی حمایت نکنه بره زیر تریلی ۱۸ چرخ و روغنش رو عوض کنه.🥸🌱
#حمایت
"عشق" توی دهانم درد میکرد. کندماش. جایش، "او" از لثه سر در آورد...
#مهدینار✒️♣️
@ezdehameeshgh
دلم شبیه ناسار پر از گِلِ خشک، گرفته است... باران هم هم ناتوانتر از همیشه.
#مهدینار✒️♣️
@ezdehameeshgh
آنقدر توی خودم رفتهام که میترسم راه را گم کنم و بر نگردم...
#مهدینار✒️♣️
@ezdehameeshgh
تنها چیزی که حالم را خوب میکند وجود نداشتن است...
#مهدینار✒️♣️
@ezdehameeshgh
از همان وقتی که راه افتادیم تا خود بافت توی ماشین خواب بودم. تنها چیزی که از جاده یادم میآید ماشین سفید رنگی بود که جاده را شکافت و رفت. مثل شهدای توی برزخ. وقتی رسیدیم و بیدار شدم زبانم عین چوب به سق دهانم میسایید. کمرم درد داشت. نمیتوانستم تمام وزنم را روی کمر و لگنم بیندازم و مجبور بودم صاف بنشینم. مثل فنری که یکی از دورهایش ضعیف است و هر آن ممکن است دوتا شود و بپرد. اما کمر من نمیپرد. خودم میپرم. بگذریم. خانهای که کارفرمای داماد گرامی به ما داده بود، خانهی مادر خدابیامرزش بود. خانهای که داشت بین وراث تقسیم میشد. حیاطی داشت سیمانی با باغچهای در دو طرف. توی باغچه درختهای زردآلویی بود که برگها و شکوفههاشان تازه سر از ساقه در آورده بودند. انتهای باغچهی سمت چپ حوضی کم حمق بود به ابعاد یک تخت خواب. کَفَش پا که میگذاشتی برگها تا روی کفشت میآمدند. نیمی از حیاط سیمانی بود و نیمی دیگر که پله میخورد و میرفت بالا هم سیمانی. البته از آن سیمانیها که تکههای نامنظم سنگ مرمر یا گرانیت را میچاپنند تویش. مثل نانی که فرو میشود توی پنیر خامهای و نصفش از پنیر در نمیآید. درست در انتهای باغچهی سمت راست، مقابل حوض، حمام و دستشویی بودند در کنار هم. روشور دستشویی بیرون، چسبیده بود به دیوار حمام. آینهای به دیوار سیمانی آویزان بود. وارد خانه که شدیم، اولین چیزی که به ذهنم آمد تخت جمشید بود. ستونی درست وسط حال بود با نقش و نگار شیر. نمای ورودی پذیرایی مثل طاق بستان بود. دو طرفش هم سربازان، نیزه به دست روی دیوار بودند. روی تک تک دیوارهای خانه عقابی سفید در حال پرواز بود و اسب قهوهای رنگی میخواست از چنگش فرار کند. اما نمیتوانست. توی قابی که گچاش کنده کاری شده بود، سه تا تابلو گذاشته بودند. یکی آیت الکرسی و یکی صلوات بر محمد(ص). یکی هم مادر پرستار دلم. دیواری که آنورش حیاط بود، دو تا پنجره کرمرنگ بود که تا سقف قد داشتند و میشد توشان نشست. توی پنجرهها پر بود از لوزیهای فلزی که رنگشان پوست پوست شده بود.
کف حال تمامش موکت صورتی رنگ بود و یک قالی کرمان که رنگ قرمزش هنوز سر جاش بود. سقف هم یک پنگه سقفی مزین به خاموشی داشت که دور تا دورش لایههای نازک گچ از سقف جدا شده بود و مگس رویشان مینشست میریخت. دور محدودهی گچهای خراب هم با زنگ آهن مشخص شده بود.
هوای بافت سردتر از کرمان است. چند روز پیش از آن شب بافت برف آمده بود. اصلا آخرین برفهای کرمان در بافت و بردسیر میبارد و در بهار آب میشود و هوا تا نیمههای بهار سرد است. میخواستم بروم توی ایتا اما دیدم نت ندارم...
#مهدینار✒️♣️
#شلمشوربا... با مزهی بافت.
شاید #قسمت_اول باشد.
@ezdehameeshgh
ازدحام عشق
از همان وقتی که راه افتادیم تا خود بافت توی ماشین خواب بودم. تنها چیزی که از جاده یادم میآید ماشین
اصلا کسی تمایلی داره این سفرنامه رو بفرستم و بعد پادکستش رو بسازم؟! یا هیچ کدومش رو انجام ندم؟! اگر آره...🥸
یک 🌱 بفرستید ناشناس.
https://harfeto.timefriend.net/16780711849836
من صدای بلند که میشنوم کوتاه میآیم. چرا بلند گفتی دوستم نداشته باش؟!
#مهدینار✒️♣️
@ezdehameeshgh
جای تبرم هنوز درد میکند. با اینکه ایستادهام اما...
#مهدینار✒️♣️
@ezdehameeshgh
- اذان صبح به افق کوفه:
ساعت پنج و هجده دقیقهی صبح میباشد...🥀
#مهدینار✒️♣️
@ezdehameeshgh
نه مرغها... نه حلقهی در... و نه ما. هیچکدام با رفتنت مشکلی نداریم پدر. مشکل ما سر آمدن و نیامدن توست...
#مهدینار✒️♣️
@ezdehameeshgh
از فرش بگیر و برو تا عرش. همهاش زاریست. همهاش گوشهای از عبا را گرفته و عبا از پی او...
#مهدینار✒️♣️
@ezdehameeshgh
باشد پدر... برو. اما نه... نرو... آه... قول میدهی برگردی؟! اگر آری... ولی نه. نرو پدر... نرو!
#مهدینار✒️♣️
@ezdehameeshgh
مرغها هم میدانستند تارک دنیای تاریک چه خاکی گرفته و قرار است چه خاکی به سرمان شود پدر...
#مهدینار✒️♣️
@ezdehameeshgh
تیغ هم شرمنده شد و نمیدانست کجا را ببوسد. و کسی فرق علی را نشانش داد و خندید.
#مهدینار✒️♣️
@ezdehameeshgh
وقتی آمد، قبلهی عالم شکافت. و قبلهی آدمها که شکافت، رفت.
#مهدینار✒️♣️
#شهادت_امام_علی🖤
@ezdehameeshgh
خاک کوچه را به شیر خیس میکنند. چشمها را به اشک. عرش را به خون. شیر میخواهد برود...
#مهدینار✒️♣️
#شهادت_امام_علی🖤
@ezdehameeshgh
رگرگ تنم دارد پاره میشود... کاش میشد جمجمه را اهدا کرد.
#مهدینار✒️♣️
#شهادت_امام_علی🖤
@ezdehameeshgh
از فرق سر شیر خدا تا سجدهگاهش... تقریبا به درازای یک میخ مسمار فاصله است.
#مهدینار✒️♣️
#شهادت_امام_علی🖤
@ezdehameeshgh
جبرئیل را دیدم که خیمه زده بود روی علی. بالش شکست. خیمهاش سوخت. فرق علی شکافته بود...
#مهدینار✒️♣️
#شهادت_امام_علی🖤
@ezdehameeshgh