ازدحام عشق
بقیه حیاط را که تمیز کردم افسانه دلش هوس تاقو کرده بود. باید از درخت زردآلوی توی باغچهی سمت چپ که ب
عه داستان شلمشوربا هم تموم شده که...😂🌱
نظرتون رو راجع به این داستان بگید...🥸♥️
https://harfeto.timefriend.net/16780711849836
رفقایی که از تموم شدن ماه رمضون ناراحت بودن...
چرا یه کاری نکنیم؟!😃🌱
روزه گرفتن رو ادامه بدیم! یعنی... روزهی مستحب بگیریم... هم واسه سلامتی خوبه، هم صبرمون رو به شدت زیاد میکنه... مزایای دیگه هم داره که میتونه شخصی باشه... مثلا یکی از دلایل من شخصیه که نمیتونم اینجا بگم.
اگه موافقید از همین حالا بهش فکر کنید. توی گوگل هم عبارت روزهی مستحب رو بجویید...🙂🌱
#ماه_رمضان
دهانم به جگرم نمیرسد... مدام دندان به انگشت میذارم و آنقدر فشار میدهم که کبود شود...
#مهدینار✒️♣️
@ezdehameeshgh
در من کشتیای دارد به کوه یخ میخورد... قلب کشتیران است... خوابش برده... عقل هم که زندان با کار...
#مهدینار✒️♣️
@ezdehameeshgh
داود را که دیدی نمی دانستی به کدام ستون امامزاده پناه ببری. شانزده سالت بود و او بیست. همانجا چادر به خود پیچیدی و صدای اذان بلند شد. داود سه سال بعد وارد ماجراهای انقلاب شد و تو وارد سپاه دانش. میدانی که از همان وقتی دیدیاش آن شب را تصور کردی. فکر میکردی اول تو دلت رفته. اما اول او دلش رفته بود. با که و کی و چرا و کجایش را نمیدانی. اما فردای شبی که فهمیدی دوستش داری آمد خانهتان. با همان لباسهایی آمده بود که بار اول دیده بودیاش... پدرت با ازدواجتان مخالف بود. تا نوروز امسال، نوروز سال شصت هم به مخالفتش ادامه داد. اما صدای ساییدن پوتین داود و خاک آنقدر شبها توی کوچه پیچید و رفت و آمد که پدرت فهمید الان است که پاشنهی در خانهتان سر از اتاق پنجرهات در بیاورد. هنوز چند ماهی از ازدواجتان نگذشته بود که داود ساک جبههاش را بست. داود را خیلی قبلتر از ازدواج میشناختی. میدانستی ماندنی نیست. مثل ابری که میبینی و میروی چای بریزی. و چای به دست که وارد حیاط میشوی ابر نیست که نیست. چشم باز کردی و دیدی داود نیست. بله را گفته بودی تا برود. این دفعه یک هفته از موعد بازگشت گذشته است و او از در حیاط نگذشته و نیامده است داخل. پشت پنجره هستی. نشستهای. به در نگاه میکنی. داود کوچولوی توی شکمت گواف میکشد. بچه را هم خسته کردهای... شاید فردا بیاید. خب برو بخواب دیگه. غمبرک بسه. زن حامله نباید خودشو اذیت کنه. آفرین. برو من چراغا رو خاموش میکنم. شب به خ... عه شنیدی؟! صدای در میآید. برو ببین کیه. عه رسیدی دم در که... در را باز میکنی. مثل همیشه سرت خم است و اول پاها را میبینی. پوتینها برای داود نیستند. ساک اما ساک داود است. پاها هم برای داود نیستند. چادرت را جلوتر میکشی و کمکم نگاهت را میآوری روی چهره. خب خجالت بسه. معذب نباش خواهری. عباس است. سرش را از خجالت انداخته پایین. نیم نگاهی به صورتت میکند و خواب توی چهرهات را که میبینید میزند زیر گریه. ساک داود را تحویل میدهد و هر چه میگویی: "پس داود کو؟! داود کجاست عباس؟! ساکاش دست تو چه میکند؟! جواب نمیدهی؟!" جوابی ندارد که بدهد. این بار عباس برگشته. بدون حسین... عباس را توی بغل میگیری. بوی داود را میدهد...
#مهدینار🖋♣️
@ezdehameeshgh
اصلا وجود من را واژهای به نام "درد"، یک تنه تشییع میکند!
#مهدینار✒️♣️
@ezdehameeshgh
من قول دادم شب را گریه نکنم. شب قول داد زود تمام شود. اه... چقدر ما آدمها و شبها بدقول شدهایم...
#مهدینار✒️♣️
@ezdehameeshgh
من انگشت یخی بودم و تو انگشتر نقره... نباید عاشق هم میشدیم!
#مهدینار✒️♣️
@ezdehameeshgh
من فقط خال گوشهی لبت را دیدم.
این برای خیال کافی بود.
برای خیالاتی شدن هم...
#مهدینار✒️♣️
@ezdehameeshgh
من وسط کلوتهای شهداد ایستاده بودم که دولخی از دور پیتکو پیتکو به سمتم آمد. وقتی آمد دیدم خورشید بود. خورشید نگو، بشکن تو کاسه نور علی نور شود. قبایی از جنس فیروزه داشت با رگههایی از طلا. از رگهها نور میزد بیرون. وقتی گفتم چرا شیک و پیک کردهای گفت دست رو دلم نذار که داغه. میسوزی. جیز میشی. اوف میشی.
از شوخی که گذشتیم شروع کرد به تعریف.
- "در بهشت گفتند به کرمان روی و ز مهدینار مدد خواهی چراغ دل برافروزی. اها میگفتم. قرار بود بیایم کرمان و برای عدهای از بهشتیها که مشقهاشونو خوب نوشتن، قوتو و کماچ سِن ببرم. نشانی چهارسوق را دادند..."
به اینجا که رسید از توی چشمهاش بخار زد بیرون. از همانها که روی زمین پخش میشوند...
- "آمدم پایین و یک راست رفتم سرای گنجعلیخان. فکر میکردم چهار سوق دیدنی باشد اما بوییدنی بود. دور تا دورش یا کوهی از زیره بود با میز زیرشان یا انواع قوتوها. خشخاش و بادیونی و پستهای و نخودی و..."
گفتم: "خو... قوتو استوندی؟!"
یک دفعه زد زیر گریه. اشکهایش را با یخ پاک کردم و پرسیدم: "چطو شد؟!"
- "ماه..."
- "ماه چی؟!"
- "آه... دستم که نمیرسد، ماه را آه میکشم..."
دهانم خود به خود تا زیر پلکهایم باز شد و "ایح" غلیظ و تمیزِ تیزی از گلویم آمد بیرون. بعد گفتم: "اینه اَ کانال مه وردُشتی؟! گفتم دیرو پَسین یه دفه صفه گوشیم ایقه روشن شد! نگو خورشید عضو شده بود."
ماه را دیده بود. یک هسته نه صد هسته عاشق شده بود.
خندیدم و گفتم:
"ای دلبر کرمانی، آرام دل و جانی
آرام دل و جانی، ای دلبر کرمانی"
داغ شد. نزدیک بود از عصبانیت عطسه بزند و کویر را بسوزاند.
- "صد یوسف کنعانی، شد بندهی رخسارت
شد بندهی رخسارت، صد یوسف کنعانی"
زد زیر گریه. کویر داشت پر میشد از گازهای سنگین و سرخ. آنقدر سرخ که در برابر شنهای کویر، سیاه بود در برابر سفید. آنقدر سنگین که میریختند روی زمین و زمین جوش میزد. مثل برنج در حال قل. خورشید چهار قل میخواند. من قول دادم کمکش کنم.
- "دستم به دامنت مهدی... امروز باید بروم خاستگاری. قبایم را نمیبینی؟! استیل گنگ و و ابهت مردو نمیبینی؟! خش نمیافته قلبت؟!"
گفتم: "میگی مه چکا کنم؟! مه سر بادمجونم یا ته کماجدون؟!"
- "بیا و مردانگی کن و این ماه خانم را برای من جورش کن... شرط گذاشته است باید از یاقوتهای کلوت شهداد برایم بیاوری تا نصف بله را بدهم!"
- "و نصف دیگر؟!"
- "خطبهی عقد را آقای مهدی پورمحمدی بخواند..."
خندیدم و گفتم: "نه... خیلی دلش خوشه! من هنوز سیکلمم نگرفتم، بعد بیام خطبهی عقد بخونم؟!"
داشتیم دنبال یاقوت میگشتیم که از ورای کلوتها صدای اذان آمد. آنقدر بلند بود که ستارهها تندتر چشمک زدند و رگههای قبای خورشید هفت رنگ شدند. قشر دریاچهی نمک رگ به رگ شد... بیدار شدم.
#مهدینار✒️♣️
@ezdehameeshgh