هیچ. باز هم هیچ. هیچ دیگر؛ و دیگر هیچ. هیچ چیزی که تازه باشد نبود. موکب سالهای قبل هم بود. زائر بود. باحجاب و بیحجاب و مخالف و موافقِ جان بر کف بودند، کودک و نوجوان و جوان و بزرگ و کوچک و پیر هم. راه هم همان بود که بود. دو طرفش پرچم و موکب و وسطش آتش برای سرمای دستها. دو طرف راه هم جنگل کاج و سرو. همه چیز مثل سه سال قبل و شاید... باشکوهتر. کاجها شاید کمی بلندتر، مفتخر تر به طالع مسعود خویشتن از همسایگی با "او" و "آن"ها و اینها و ما. زوار شاید یک سال بزرگتر، یک سال عزادارتر، یک سال عاشقتر.
خبری از دود نبود. از صدای مهیب که تا محلههای اطراف برود... صدایی که بشنودش گنبد جبلیه، بشنودش قلعه دختر، بادگیرِ مدرسه ابراهیمیه و یخدان و رود خشکیدهی مویدی. از جیغ و فریاد و ترس و خون و آه و مرگ... مرگ نه! از شهادت هم خبری نبود.
هیچ نبود. و هیچ یعنی همان بی همه چیزی که بترسد از طفل هفت هشت ساله و از سنگ قبری که درازایش هفت هشت وجب باشد. شمردهام؛ دقیق همینقدر است! هیچ نبود؛ و هیچ یعنی از سگ پستتر، بزدلی که بترسد از زائر او هم... از مسیر منتهی اليه به مزارش هم...
امسال اما بود. خبری از خون، از صدای مهیب که پیچید تا خانهمان، از دود و مرگ هم... باز هم مرگ نه، خبری از شهادت. خبری از نجاست آمد، و نجاست یعنی همان صهیون. صهیونی که شاید کلاس آموزش نظامی گذاشته بود برای اولین قاجار...
صدایی پیچید، دودی رفت هوا با روح چند شهید.
و این شد آغاز حماسهای که تاریخ خواهد نوشت آن را.
#مهدینار🖋♣️
#خشتهای_سوخته🥀
#خشت_اول
@ezdehameeshgh