eitaa logo
ازدحام عشق
442 دنبال‌کننده
1.1هزار عکس
213 ویدیو
1 فایل
- خالق واژه را که می‌‌شناسی؟! به نام همو!🖇 نویسنده‌ای هستم که هرروز و هرشب، در آغوش واژ‌ه‌ها جان می‌دهد...✒🌱 مهدینار⤸ @MAHDINAR
مشاهده در ایتا
دانلود
بقیه حیاط را که تمیز کردم افسانه دلش هوس تاقو کرده بود. باید از درخت زردآلوی توی باغچه‌ی سمت چپ که بالای حوض بود می‌رفتم بالا. نمی‌خواستم بروم. رو به رویم فرشته‌ای بود با بالهای سبز براق و از شاهپرهای بالش میوه‌های نارس زردآلو آویزان بود. اصلا فکر کردم دو سالم بیشتر نیست. از آن دو ساله‌ها که از سر و کول همه بالا می‌روند. حتی عمه یا خاله فرشته‌ها. از درخت تا آنجا که تنه، دو شاخ می‌شد رفتم بالا. جیب هودی‌ام را پر از تاقو کردم و پریدم پایین. با افسانه تاقوها را که خوردیم یاشار آمد. هال را جارو کردیم و ریش‌های قالی کرمان را با تار جانمان بافتیم‌. بعد از نهار یاشار به سرش افتاده بود امشب را هم بمانیم، فردا صبح برویم قلعه‌عسکر و سد قلعه‌عسکر را ببینیم و بعد برویم کرمان. خلاصه‌اش این بود که یک‌ روز دیگر هم بمانیم. اما من مخالف بود. اصلا آمدن چه بود که ماندن چه باشد! با خودم می‌گفتم کاش می‌شد اینجا را بخرم و هر وقت خواستم وقت تلف کنم و جوج بزنم بیایم بافت. و در آن صورت این خانه باز هم همان می‌شد که بود. خانه‌ای بود خاک گرفته در ورای چندتایی نهال زردآلو. شب شده بود. دوباره وقتی می‌رفتیم حیاط دندان‌هایمان می‌خوردند به هم و پهلوی روحمان یخ می‌زد و پهلوی تن‌مان می‌لرزید‌. وسایل را گذاشتیم توی ماشین یاشار. چای را که دم کردم یاشار گفت در خانه را باز کنم و ماشین را که زد توی کوچه گاز اصلی خانه را بستم. کلید کنتور برق را دادم پایین. در کوچک‌ترین کمیت زمانی خانه به آن بزرگی خاموش شد‌. از همان دم در به تمام خانه نگاه کردم. چیزی روشن نبود جز جیر جیر جیکوها. جز چشمک زدن چراغ‌های نارنجی سر تیر که از کوچه‌ی پشتی سرک می‌کشیدند توی خانه. فقط شاخه‌های درخت زردآلو معلوم بود و کمی از آینه‌ی پشت دستشویی که نمی‌دانم انعکاس کدام نور از کدام کوچه بود. نگاه آخر را به سر تا سر باغچه انداختم و در را بستم. سوار ماشین که شدم تازه کمر دردم شروع شد. شاید دو ته سه تا نسخه از خان‌داداش‌ می‌توانستند با هم چند سانتی گاری را تکان دهند. اما من خزاندمش روی سلسه آجری دیگر. دوطرف کمرم، کمی بالاتر از لگن، مثل آهنی بود در دل کوره‌ی آتش که کوبیده شده باشد و خنک‌ شده باشد و دوباره داغ. یکی از مهره‌های ستون فقراتم مثل طبقه‌ای از آسانسور، کم مانده بود بیفتد کف چاله. هوا سرد بود. هودی‌ام را پوشیدم روی زیرپوش. ماشین که راه افتاد خوابم گرفت. خودم را انداختم توی خودم و چشم‌‌هایم تا وقتی رسیدیم کرمان توی بغل هم بودند. پایان. تقدیم به چشم‌های "او" که برهان است و باران. ✒️♣️ ... با مزه‌ی بافت. شاید باشد. @ezdehameeshgh