مهدی پورمحمدی:
#لحظات_خداحافظی
#خاطرات_مشهد
روز آخری بود که میتونستم کبوتر دلم رو توی حریم زیبای حرم امام رضا پر بدم
اره...روز خداحافظی با امام رضا بود
روز اخر اقامتم توی مشهد...
صبح با صدای دوستم بیدار شدم
-بلند شو مهدی...باید بری حرم.برای بار آخر
من رفتم و برگشتم
ظهر حرکت میکنیم سمت کرمان...
با ناراحتی از روی تخت سوئیت بلند شدم
آرزو کردم ای کاش هیچوقت هیچ کس از این خواب بیدارم نمیکرد...
رفتم سرویس و دست و رومو شستم.
بعد از صبحانه رفتم حمام و غسل زیارت کردم
تمیز ترین لباسم رو پوشیدم و تنها رفتم سمت حرم
باید از امام رضا گله می کردم!!!
باید گله میکردم و می گفتم چرا معجزه نکردی تا بیشتر پیشت بمونم اقا؟؟!
رسیدم به حرم
دلم بدجور گرفته بود
تمام حرم رو گشتم
صحن رضوی
مسجد گوهر شاد
باب الجواد
صحن انقلاب
صحن کوثر
حتی کتابخونه استان قدس رضوی رو زیر و رو کردم
از آب شیرین سقاخونه لبامو سیراب کردم
توی آینه کاری ها غرق شدم
نگاهم رو به پنجره فولاد گره زدم
دلم رو دور گنبد پرواز دادم و از مناره ها عکس گرفتم
همه اینارو انجام دادم تا فقط توی نقطه ای از وجودشون بتونم یه معجزه پیدا کنم که مژده میده و میگه:اره...بیشتر میمونی!
بعد از همه اینا، رفتم زیارت ضریح
غبطه خوردم به حال پیرزنی که عاشقانه روی ویلچر گریه میکرد
به ضریح که دور تا دورش رو حفاظ های شیشه ای احاطه کرده بودن چشم دوختم
با خودم گفتم اگه اینجوری نبود، به قیمت از دست دادن جونم زیر پای اعراب دستم رو به ضریح میرسونم...
مگه میشد سیر شد از اون بعد معنوی؟!
مگه نیم ساعت نگاه کردن به طرح و نقش زیبای ضریح برای این چشمای عاشق من کافی بود؟!
ولی چه کنم که وقتم داشت تموم میشد
عقب عقبکی از کنار ضریح دور شدم.دستم رو روی سینه گزاشتم و کلی در خواست و دعا کردم
برای بهبودی حال مامان بزرگم
برای همه رفتگان
ظهور قائم
از حرم اومدم بیرون و رفتم سمت طبرسی
ولی اخه مگه میشد دل کند؟؟
بدو بدو اومدم سمت حرم و یه بار دیگه خاطراتم رو مرور کردم
یه نگاه به همه منظره ها نگاه کردم
هنوز چند قدمی بیشتر دور نشده بودم.
ولی...باز هم دلم توی نبرد با عقلم برنده شده
این دفعه دویدم
عین آهویی که از ترس شکارچی به امام پناه آورده بود
دویدم و بلند زدم زیر گریه
چکار کنم خب
عاشق شدن جرم نیست
بلند هق میزدم و اصلا برام مهم نبود چند نفر عرب دارن نگام میکنن
هق میزدم و اشک میریختم
میدونستم فایده نداره
من باید از گنبد طلایی اقام که خورشید روش میتابید دل میکندم.
باید از پنجره فولاد دل میکندم و با دونه دونه صحن ها خداحافظی میکردم
دل کندم از همه چیز و روانه سوئیت شدم
با عصبانیت ماسکم رو که لیچ اشک شده بود رو با دو بندش کندم و انداختم وسط خیابون.
بی اعتنا به همه چیز
اشکام رو پاک کردم و داخل سوئیت شدم...
داخل سوئیت شدم و خاطراتم رو مرور کردم
خاطراتی شیرین که پایانشون یه بعد از ظهر تلخ بود!!!
#پایان
#مشهد
#خداحافظی