ازدحام عشق
- "هوف... باشه!" دختر بیحجاب، این را گفت و شال سفیدش را با اکراه روی سرش انداخت و مرتبش کرد. بعد هم
من و سبحان سعید ماندیم همانجا که اتاق فکر تشکیل شده بود؛ و بقیه رفتند. وقتی توی چشممان تبدیل شدند به نقطهای کوچک و محو شدند، شروع کردیم به راه رفتن و حرف زدن. از امتحان اصول و عقاید شنبه میگفتیم اما من ذهنم جای دیگری بود.
با خودم میگفتم: "یعنی جلوتر قراره چه اتفاقی بیفته؟! بدرآبادی تنهایی چیکار میکنه؟! یه وقت عقیل وسط کار نزنه زیر خنده و گند بزنه به همه چی!"
بالاخره رسیدیم به تنها خانمی که توی پیاده رو کشف حجاب کرده بود. احتمال دادیم همان باشد.
سعید و سبحان پشت سرم ایستاده بودند.
رفتم جلو و گفتم: "سلام... ببخشید... میتونم یه سوال ازتون بپرسم؟!"
- "بفرما امرتون!"
- "شما اهل ایران هستید یا توریست هستید؟!"
بلند خندید و گفت: "عزیزم از حرف زدن و چهرهم معلوم نیست ایرانیم؟!"
- "زنده باد و ایران و ایرانی... حرف زدن و چهرهتون که واسه ایرانه، ولی پوششتون ایرانی نیست. اگه ایرانی هستید باید بدونید حجاب یه قانونه و کشف حجاب جرمه. دور و برتوند نگاه کنید! ببینید! خیلیا بهتون چیزی نمیگن ولی نوع نگاهشون اصلا جالب نیست... خصوصا آقایون که نگاهشون معانی خوبی نداره و برازندهی شما نیست."
تعجب کرد و چند ثانیهای چیزی بینمان رد و بدل نشد. دختر دور و برش را نگاه کرد و همان موقع دید دو تا پسر که به ظاهرشان میخورد دانشجو باشند، با نیش باز و نگاه خیره دارند نگاهش میکنند و حرفهایی میزنند.
صدایم را قاطعتر کردم و گفتم: "خانوم شالتونو بپوشید!"
لبش را از داخل دهان جوید و ابروهایش را داد بالا و گفت:
- "هوف... باشه! بیا..."
دختر بیحجاب، این را گفت و شال سفیدش را با اکراه روی سرش انداخت و مرتبش کرد. بعد هم اخمی به من کرد و به راهش ادامه داد... اما این تمام ماجرا نبود... دختر که از ما دور شد، دنبال هم گشتیم و به هم ملحق شدیم.
همه کنجکاو شدیم واکنش خانم، چه بوده. بدرآبادی گفت: "به من گفت به تو چه و... شکرخوردنش به تو نرسیده. بعدم چند تا فحش ناجور داد و رفت..."
نیک پور گفت: "من حرفی که گفته بودیو به عقیل زدم... دختره یه نگاه ناجوری بهمون کرد!
- "به منم گفت اگه ناراحتی تو نگاه نکن."
این را حسینخانی گفت و ادامه داد: "شما سه نفر چیکار کردید!"
سعید گفت: "مهدی ازش پرسید شما ایرانی هستید؟ بعدم که گفت اره، مهدی گفت پس حجاب قانونه و باید رعایت کنید و از این حرفا. اونم شالشو پوشید و رفت! من و سبحانم ساکت بودیم"
- "پس چرا به من گفت به تو چه و انقد فحش داد؟!"
به بدرآبادی گفتم: "این دقیقا همون چیزیه که رهبری میگه. رهبری میگه وقتی تذکر میدید، گناهکار به نفر اول ممکنه فحش بده، در راه خدا این فحشو بشنوید عیبی نداره، به نفر دومی که تذکر میده هم ممکنه فحش بده ولی شدت فحشش هر دفعه کمتر و خفیفتر میشه... واکنش این خانومه واسه بدرابادی بدتر از همه بود. ولی به تدریج اروم و خفیفتر شد. به ما که رسید کلا رعایت کرد..."
و به آزادی که رسیدیم، از هم جدا شدیم و هر کداممان رفتیم پی کارمان.
#مهدینار🖋♣️
#فراموش_شده2
#قسمت2
شاید واقعا زرد است... مثل یک قطره روغن نباتی کثیف و مانده و ماسیده روی یک سرامیک صاف و سفید و براق. لکهی زرد رنگ توی چشمم را میگویم.
هر وقت میبُرم، جلوی آینه مینشینم و توی ذهنم با تکتک اعضای صورتم حرف میزنم و دلداریشان میدهم.
گوشهی چپِ چشمِ راستم چند روزی قرمز است و خوب نمیشود. شاید به خاطر بنزین، شایط روغن، شاید هم ترشحاتِ ترکیبشان وقتی بعد از شست و شو با بنزین، لولهی بادپاش را میگیرم جلوی سوراخهای سرسیلندر تا خشک و تمیز شود و آنجاست که ترکیب سیاهی از بنزین و روغن همه جات را نقطه نقطه سیاه میکند. حتی گوشهی چپِ چشمِ راستت را.
اشکهای جمع شده توی چشمم را پاک و باز به جمعیتِ جوارح خستهی صورتم نگاه میکنم و توی ذهنم سرِ تکتکشان را گول میمالم که: "این چهل روزم تحمل کنید، قول میدم تموم میشه..."
چشم، دوباره میخواهد بزند زیر گریه که دست روی دهانش میگذارم و میگویم: "تو یه روزی مدام هر چیزی که دلت بخواد رو میبینی... قم؛ شهری که کفتراشم درس خارج میخونن!"
گوش میخواهد پرخاش کند که دلداریاش میدهم: "از اون روز به بعد فقط صداهای قشنگ میشنوی... مثلا: مِنِ منکم رو برخی گفتن نشویهست، برخی گفتن بعضیه و برخی دیگه هم معتقدن تبعیضیهست!"
جوارح را که آرام میکنم، پایم شروع میکند به مور مور کردن که: "پس من چی؟!"
و جواب میدهم: "برای تو هم برنامهها دارم! الانو نبین که جات توی چاله تعویض روغنه، یه روزی میبرمت تو حیاط مدرسه علی بن الحسین تا هر چی دلت خواست راه بری... شایدم حوزه دارالحکمه..."
نگاهِ دیگری به آینه میکنم. احمقی را میبینم که نشسته است و با شاخ و دمش چای میخورَد و وعدههای صد من یک غاز میدهد و به حساب خودش شاخ و دمش را خر کرده، اما نمیفهمد زودتر همه خودش خَرخیال شده است. و تو چه میدانی خرخیال شدن چیست؟!
حالتی است که فرد ناامید در آن به خرِ درونش وعدهی علفزارهای سبز و بزرگ میدهد...
#مهدینار🖋♣️
#سیال_ذهن
@ezdehameeshgh
ده سانتی متر جلوتر از چشمهام، ساعتی کوکی و مربع شکل به ابعاد پنج در پنج سانت را با دستهام گرفتهام و نگاهش میکنم. توی صحن کوچک ساعت، کودکی بازیگوش که بلوز قرمز پوشیده، تند تند میدود و پدرِ خستهاش دنبال سرش، آرام آرام. و پسر، هی از کنار پدر رد میشود و هر بار جلو میزند و در میرود. کمی آنطرفتر هم پدربزرگِ بیحوصلهی بد عنق، روی نیمکت نشسته و روزنامه میخواند و هیچ تکانی نمیخورد.
***
تنها چیزی که میتواند این موقع شب کمی آرامم کند، نگاه کردن به ثانیه شمار است و فکر اینکه "با هر بار تکون خوردن این عقربه، تو یه ثانیه به آرزوت نزدیکتر میشی. شصتتاش که بگذره یه دیقه، شصتها از این یه دیقهها که بگذره یک ساعت، و هزاران هزار از این ساعتا باید بگذره تا تو به آرزوت برسی!"
با همین فکر خرخیالانه، لبخند میزنم. با هر بار تکان خوردن ثانیه شمار، لبخندم بسط و شرح پیدا میکند؛ تا آنجا که "هه هه!"ی آرامی از ته گلویم میآید بالا و هر و کرَم شروع میشود. باورم نمیشود! دارم به ساعت نگاه میکنم و قهقهه میزنم. باورم میشود دیوانه شدهام...
پسر بچه، چند بار دیگر میدود و پدر دیگر تکانی نمیخورَد. نخِ قهقههام به نخِ گریهام وصل میشود و ساعت و دقیقه و پارک و بچه و پدر و عینک و روزنامه و نیمکت توی چشمم تار میشوند.
#مهدینار🖋♣️
#سیال_ذهن
@ezdehameeshgh
عرضم به خدمتتون که؛
این مدت یا مدام مریض بودم یا گوشیم تعمیرگاه بود...
به بزرگی خودتون ببخشید.🗿
سلام بهتون!😁
بالاخره میخوام اینجا رو از این وضع در بیارم...
این مدت کارا خیلی رو روالش نبود، از طرفی یا مریض بودم یا مسافرت بودم یا داشتم واسه مدرسه آماده میشدم که امیدوارم گذشت کنید...
از امروز اما سعی میکنم فعالیتم رو شروع کنم...🌱
برای شروع دوست دارم به عنوان کسی که عضو کانالشید و برای محتواش ارزش قائلید، بدونم چه انتظاراتی از من دارید تا بتونم خودمو باهاش تنظیم کنم...
وقتی دید هر دومان ساکتیم و حرفی برای زدن نمانده، گفت: "منو به یه چیزی تشبیه کن!"
با سکوت به چشمهایش نگاه کردم تا زمان بخرم. نمیدانستم چه بگویم.
بالاخره شروع کردم به تعریف کردن.
- "چند سال پیش وقتی وسط قفسههای یه کتابخونهای قدم میزدم، یه کتاب شعری پیدا کردم که عاشق شعراش شدم. اونقدر شعراش خوب بود که حتی فکر نکردم بشینم و بخونم؛ نیم ساعت همونجوری وایسادم بین قفسهها و دو سه تا از شعراشو خوندم.
گذاشتم سر جاش تا بعدا ببرم. فردا که اومدم برش دارم، نبود. برده بودنش امانت، دیگه هم نیاوردن. خیلی غصه خوردم. کتابدار میگفت اونی که امانت برده، گم کرده کتابو.
بعد چند سال دیگه نه اسم کتابو یادم مونده نه اسم شاعر رو. ولی حسِ خوندن شعراش هنوز یادمه، هنوز اون حس تازهست. هیچ وقت تکرار نشد، با هیچ شعری!"
- "خب! چه ربطی داشت؟!"
- "خواستم بگم تو برای من مثل اون کتاب شعری! همونقدر دست نیافتنی، همونقدر تکرار نشدنی!"
ساکت ماند. دوباره به چشمهاش نگاه کردم؛ به بادامهای قهوهای و شیرینی که تکرار نشدند، هیچ وقت...
#مهدینار🖋♣️
@ezdehameeshgh
من از تو شکایت دارم و آن را به محکمهی آغوشت آوردهام؛ چه حکم میکنی؟!
#مهدینار🖋♣️
@ezdehameeshgh
فکرم هر روز از تو آبستن میشود، شبها که نیستی خیالم درد میگیرد و دم صبح اشک را سقط میکند...
#مهدینار✒️♣️
@ezdehameeshgh
یک نظر بر جعد مشکین تو کردم، بعد از آن
گریه آمد، روزگارم سوخت، روزم تیره شد!
#مهدینار🖋♣️
@ezdehameeshgh
از من یک تابوت خالی تشییع خواهد شد.
من چندی پیش در چشمهای او جان دادهام...
#مهدینار🖋♣️
@ezdehameeshgh
سرفهای میزنم و خشت ز من میریزد
قبل تو شیونکوه، بعدِ تو ارگ بمم!
#مهدینار🖋♣️
@ezdehameeshgh
و زمین...
همیشه فرعونی توی آستین دارد.
دعا کن نیل همیشه آبستنِ موسی باشد!🥀
#مهدینار🖋♣️
@ezdehameeshgh