ازدحام عشق
قسمت اول داستان #مهمانی خوش گذشت سایه جان؟! آمدی دخترم؟! اتفاقا الانهاست که خاله عذرا نهار را بکشد
مادر بزرگت که رفت مهمانی خدا، پدرت تنها شد. همان روزها بود که داشتند شروع میشدند مدرسهها. پدربزرگات که از رفتن مادربزرگات به مهمانی خدا ناراحت بود...
- "چرا ناراحت بود عمو؟! به مهمانی خدا رفتن مگر بد است؟!"
- "نه عمو... بد نیست. اما وقتی یک نفر میرود مهمانی خدا، دیگر بر نمیگردد."
- "چرا؟!"
- "وقتی یک نفر میرود مهمانی خدا، آنقدر آنجا بهش خوش میگذرد که دیگر بر نمیگردد."
خب... چه میگفتم؟! اها. پدربزرگات که از رفتن مادربزرگات ناراحت بود، اصلا یادش نبود که پدرت باید از امسال برود مدرسه... مادر من به پدربزرگات گفت که پسرش، یعنی پدرت را بفرستد مدرسه... پدربزرگات پدرت را ثبت نام مدرسهای کرد. سی و سه سال پیش بود... پدربزرگات بعد از چند ماه دوباره ازدواج کرد. پدرت و خواهر برادرهایش چهار پنج تایی میشدند و پدربزرگات از پسشان بر نمیآمد. به خاطر همین هم یک مادر دیگر برای پدرت و خواهر و برادرهایش آورد. پدرت اما با مادر جدیدش کنار نیامد. برای نهار و شام و حتی گاهی شبها، برای خواب میآمد خانهی ما. من تنها بودم. تک و تنها... خواهر و برادری نداشتم. مادرم از پدرت خوشش میآمد. مثل من دوستش داشت. اولهاش کمی حسودی میکردم. اما بعد دیدم اگر پدرت نباشد من باز تنها میشوم. پدربزرگات که میدید پسرش توی خانهی ما خوشحال است و مهمانی رفتن مادرش... همان مهمانی خدا میگویم... مهمانی رفتن مادرش را دارد یادش میرود، مشکلی با رفت و آمدمان نداشت... همانجا دوستی و بهتر است بگویم برادری من و پدرت شروع شد...
#مهمانی📕
#قسمت2
#مهدینار🖋♣️
@ezdehameeshgh
ازدحام عشق
- "هوف... باشه!" دختر بیحجاب، این را گفت و شال سفیدش را با اکراه روی سرش انداخت و مرتبش کرد. بعد هم
من و سبحان سعید ماندیم همانجا که اتاق فکر تشکیل شده بود؛ و بقیه رفتند. وقتی توی چشممان تبدیل شدند به نقطهای کوچک و محو شدند، شروع کردیم به راه رفتن و حرف زدن. از امتحان اصول و عقاید شنبه میگفتیم اما من ذهنم جای دیگری بود.
با خودم میگفتم: "یعنی جلوتر قراره چه اتفاقی بیفته؟! بدرآبادی تنهایی چیکار میکنه؟! یه وقت عقیل وسط کار نزنه زیر خنده و گند بزنه به همه چی!"
بالاخره رسیدیم به تنها خانمی که توی پیاده رو کشف حجاب کرده بود. احتمال دادیم همان باشد.
سعید و سبحان پشت سرم ایستاده بودند.
رفتم جلو و گفتم: "سلام... ببخشید... میتونم یه سوال ازتون بپرسم؟!"
- "بفرما امرتون!"
- "شما اهل ایران هستید یا توریست هستید؟!"
بلند خندید و گفت: "عزیزم از حرف زدن و چهرهم معلوم نیست ایرانیم؟!"
- "زنده باد و ایران و ایرانی... حرف زدن و چهرهتون که واسه ایرانه، ولی پوششتون ایرانی نیست. اگه ایرانی هستید باید بدونید حجاب یه قانونه و کشف حجاب جرمه. دور و برتوند نگاه کنید! ببینید! خیلیا بهتون چیزی نمیگن ولی نوع نگاهشون اصلا جالب نیست... خصوصا آقایون که نگاهشون معانی خوبی نداره و برازندهی شما نیست."
تعجب کرد و چند ثانیهای چیزی بینمان رد و بدل نشد. دختر دور و برش را نگاه کرد و همان موقع دید دو تا پسر که به ظاهرشان میخورد دانشجو باشند، با نیش باز و نگاه خیره دارند نگاهش میکنند و حرفهایی میزنند.
صدایم را قاطعتر کردم و گفتم: "خانوم شالتونو بپوشید!"
لبش را از داخل دهان جوید و ابروهایش را داد بالا و گفت:
- "هوف... باشه! بیا..."
دختر بیحجاب، این را گفت و شال سفیدش را با اکراه روی سرش انداخت و مرتبش کرد. بعد هم اخمی به من کرد و به راهش ادامه داد... اما این تمام ماجرا نبود... دختر که از ما دور شد، دنبال هم گشتیم و به هم ملحق شدیم.
همه کنجکاو شدیم واکنش خانم، چه بوده. بدرآبادی گفت: "به من گفت به تو چه و... شکرخوردنش به تو نرسیده. بعدم چند تا فحش ناجور داد و رفت..."
نیک پور گفت: "من حرفی که گفته بودیو به عقیل زدم... دختره یه نگاه ناجوری بهمون کرد!
- "به منم گفت اگه ناراحتی تو نگاه نکن."
این را حسینخانی گفت و ادامه داد: "شما سه نفر چیکار کردید!"
سعید گفت: "مهدی ازش پرسید شما ایرانی هستید؟ بعدم که گفت اره، مهدی گفت پس حجاب قانونه و باید رعایت کنید و از این حرفا. اونم شالشو پوشید و رفت! من و سبحانم ساکت بودیم"
- "پس چرا به من گفت به تو چه و انقد فحش داد؟!"
به بدرآبادی گفتم: "این دقیقا همون چیزیه که رهبری میگه. رهبری میگه وقتی تذکر میدید، گناهکار به نفر اول ممکنه فحش بده، در راه خدا این فحشو بشنوید عیبی نداره، به نفر دومی که تذکر میده هم ممکنه فحش بده ولی شدت فحشش هر دفعه کمتر و خفیفتر میشه... واکنش این خانومه واسه بدرابادی بدتر از همه بود. ولی به تدریج اروم و خفیفتر شد. به ما که رسید کلا رعایت کرد..."
و به آزادی که رسیدیم، از هم جدا شدیم و هر کداممان رفتیم پی کارمان.
#مهدینار🖋♣️
#فراموش_شده2
#قسمت2