eitaa logo
ازدحام عشق
442 دنبال‌کننده
1.1هزار عکس
213 ویدیو
1 فایل
- خالق واژه را که می‌‌شناسی؟! به نام همو!🖇 نویسنده‌ای هستم که هرروز و هرشب، در آغوش واژ‌ه‌ها جان می‌دهد...✒🌱 مهدینار⤸ @MAHDINAR
مشاهده در ایتا
دانلود
نوشته‌هام و معرفی کتاب... چشممم تمام سعیمو می‌کنم🥲 چشم... امر دیگه؟ حتمااا😁♥️
اوم... بعضی روزمرگیام مفید به نظر میاد... چشم. از اونام می‌ذارم🌱 به شرط تعامل😁 شمام باید هوای اینجا رو داشته باشید
وقتی دید هر دومان ساکتیم و حرفی برای زدن نمانده، گفت: "منو به یه چیزی تشبیه کن!" با سکوت به چشم‌هایش نگاه کردم تا زمان بخرم. نمی‌دانستم چه بگویم. بالاخره شروع کردم به تعریف کردن. - "چند سال پیش وقتی وسط قفسه‌های یه کتابخونه‌ای قدم می‌زدم، یه کتاب شعری پیدا کردم که عاشق شعراش شدم. اونقدر شعراش خوب بود که حتی فکر نکردم بشینم و بخونم؛ نیم ساعت همونجوری وایسادم بین قفسه‌ها و دو سه تا از شعراشو خوندم. گذاشتم سر جاش تا بعدا ببرم. فردا که اومدم برش دارم، نبود. برده بودنش امانت، دیگه هم نیاوردن. خیلی غصه خوردم. کتابدار می‌گفت اونی که امانت برده، گم کرده کتابو. بعد چند سال دیگه نه اسم کتابو یادم مونده نه اسم شاعر رو. ولی حسِ خوندن شعراش هنوز یادمه، هنوز اون حس تازه‌ست. هیچ وقت تکرار نشد، با هیچ شعری!" - "خب! چه ربطی داشت؟!" - "خواستم بگم تو برای من مثل اون کتاب شعری‌! همونقدر دست نیافتنی، همونقدر تکرار نشدنی!" ساکت ماند. دوباره به چشم‌هاش نگاه کردم؛ به بادام‌های قهوه‌ای و شیرینی که تکرار نشدند، هیچ وقت... 🖋♣️ @ezdehameeshgh
من از تو شکایت دارم و آن‌ را به محکمه‌ی آغوشت آورده‌ام؛ چه حکم می‌کنی؟! 🖋♣️ @ezdehameeshgh
فکرم هر روز از تو آبستن می‌شود، شب‌ها که نیستی خیالم درد می‌گیرد و دم صبح اشک را سقط می‌کند... ✒️♣️ @ezdehameeshgh
یک نظر بر جعد مشکین تو کردم، بعد از آن گریه آمد، روزگارم سوخت، روزم تیره شد! 🖋♣️ @ezdehameeshgh
از من یک تابوت خالی تشییع خواهد شد. من چندی پیش در چشم‌های او جان داده‌ام... 🖋♣️ @ezdehameeshgh
سرفه‌ای می‌زنم و خشت ز من می‌ریزد قبل تو شیون‌کوه، بعدِ تو ارگ بمم! 🖋♣️ @ezdehameeshgh
- هوای درس ندارد دلی که کرده هوایت...🥀 @ezdehameeshgh
و زمین... همیشه فرعونی توی آستین دارد. دعا کن نیل همیشه آبستنِ موسی باشد!🥀 🖋♣️ @ezdehameeshgh
سلام علیکم عیدتون مبارک😁
آقا یه مدته خیلی تو اخبار و... از کاهش ذخیره بانک خونی خبر می‌شنوم؛ خصوصا تو اصفهان و تهران که من زیاد به چشمم خورد و حالا جاهای دیگه... من که توفیق ندارم متاسفانه، اما اگه شما شرایطش رو دارید و در توان‌تونه از خون دادن دریغ نکنید...🙂🌱
موهای تو بهترین استاد و شب، بهترین شاگردی‌ست که دیده‌ام... موهای تو فقط سیاهی را به شب یاد داد، و شب بلندی را هم از موهای تو یاد گرفت... 🖋♣️ @ezdehameeshgh
چهار انگشتش را توی جیب برد؛ انگشت شست‌اش را انداخت روی جیب و موج اخمی به ابروهاش انداخت و گفت: "اینجوری ژست می‌گیره واسه عکس گرفتن!" *** مثل همیشه، دو نفری نشسته بودیم روی نیمکت‌های سیمانی گوشه‌ی پارک و دست‌هامان را انداخته بودیم روی میز و حرف می‌زدیم. وقتی حرف کم آوردیم، امیر گفت: "راستی! بهت گفتم دارم می‌رم قاطی مرغا؟!" "راستی" را کشید؛ طوری که خنده‌ام گرفت. - "یعنی چی؟! قاطی کدوم مرغا؟!" - "مرغا دیگه! بابا! دارم از تک فرزندی در میام مهدی! قراره خواهردار بشم!" لبخند جانداری زدم و پرسیدم: "چجوری؟! مگه می‌شه؟!" - "بله که می‌شه! قراره مامان بابام از یه پرورشگاه خواهرمو بیارن! همسن خودمه! دوازده سالشه..." - "مگه دیدیش؟!" - "آره! پنجشنبه دیدمش... خیلی خوشگله! البته تو خوشت نیاداا! خواهرِ من خواهرِ توعه، ناموس من ناموس توم هست... مگه ما داداشی نیستیم؟!" "آره"ای گفتم و ادامه داد: "می‌گفتم... خیلی خوش تیپه، از این دختر خانومای سرزبون داره... موهاش خرماییه‌. یه هودی مشکی پوشیده بود با شلوار لی، با شال سبز! اسمشم... اسمش چی بود؟! اها! اسمش غزل بود! ازش عکس گرفتم." مشتاقانه گفتم: "خب؟! دیگه؟!" هیجانی شده بود. حرف‌هاش داشت می‌جوشید؛ داشت فوران می‌کرد؛ از اعماق. از آن تهِ ته! طوری که نزدیک بود اسماعیلِ سخن را آب ببرد. و برد. چشم‌هاش درشت و نیشش تا فرق سرش باز شد. تند تند نفس می‌کشید. کم مانده بود قهقهه بزند از خوشحالی. از روی نیمکت بلند شد و جلو روی من ایستاد. چهار انگشتش را توی جیب برد؛ انگشت شست‌اش را انداخت روی جیب و موج اخمی به ابروهاش انداخت و گفت: "اینجوری ژست می‌گیره واسه عکس گرفتن! الهی قربون خواهر خوشگلم برم!" گفتم: "حالا انقدرام مطمئن نباش امیر... بچه آوردن از پرورشگاه یا به‌زیستی یا هرجای دیگه به این سادگی نیست که‌‌‌..." - "می‌گم خواهر خودمه! ناتنی نیست! همخونمه، بابا و مامانش، پدر و مادر خودمن!" همانطور که خودش را مرتب می‌کرد گفتم: "پس این همه سال کجا بوده؟! چرا نبوده؟!" ساکت شد. لبخندش ماسید؛ همه چیز یادش رفت. اما باز خندید. - "نمی‌دونم! اینجاشو پدر و مادرم به خودمم نگفتن! ولی من می‌دونم! گذاشتنش پرورشگاه تا یه همچین روزی، وقتی من بزرگ می‌شم برش گردونن!" دیگر چیزی نگفتم. همه چیز مشکوک بود... با خودم می‌گفتم یعنی برای خودش عجیب نیست؟! - "امیر... یعنی مادر و پدرت... دو تا آدم عاقل و بالغ این همه سال رفتن بچه‌شونو گذاشتن پرورشگاه که یه روزی که تو بزرگ می‌شی و داری از تک فرزندی رنج می‌بری، برن برش گردونن که تو رو سوپرایز کنن؟! به چه قیمتی اصلا این رنجو بهت می‌دن؟! بعدم مگه پرورشگاه الکیه! بچه‌های بی‌سرپرست و بدسرپرستو می‌برن اونجا. مهد کودکم نیست که پدر مادر برن بچه رو بندازن اونجا! اونم دوازده سال؟! نه! دوازده سال؟!" حرف‌هام مثل زلزله بود. لبخندش لرزان لرزان، ریخت. مثل خشت‌های ارگ بم! خودش هم مثل ارگ بم شده بود. حالتی مثل ویرانی داشت. حرفی برای گفتن نداشت. انگار واقعا حالش ناخوش شده بود. آمد و نشست سر جاش. هیچ نگفت؛ منم هم... حرفی نزدم. صورتش را انداخت روی دست‌هاش و دیگر تکان نخورد. - "امیر!" چیزی نگفت. - "امیر!" باز هم... - "چت شده؟! حرف بزن دیگه! بگو ببینم، درسشم خوب بود این غزل خانوم؟!" سرش را آورد بالا. توی صورتش دو تا آتشفشان قرمز و پر از دود روشن شده بود. لب‌هاش می‌لرزید. صورت و گردنش عرق کرده بود. باز صورتش را انداخت روی دست‌هاش؛ این بار اما شروع کرد به هق زدن. دوباره سرِ کارم گذاشته بود. دوباره باور کرده بودمش. دوباره شریکِ آرزوهای محالش شده بودم. پوفی کشیدم و دستم را گذاشتم روی دستش و با دست دیگرم پیشانی‌ام را پاک کردم. وقتی هق می‌زد یک دفعه گرما و سرما توی وجودم با هم موج زد‌ند‌ و عرق کردم. شاید هم به خاطر گرمای امیر بود؛ رو به رویم یک نفر داشت توی حسرت، توی آرزو، توی تظاهر به برآورده شدن می‌سوخت و آب می‌شد و می‌ریخت روی نیمکت سیمانی. 🖋♣️ @ezdehameeshgh
من از تمام غم‌ها و حسرت‌هایم، به یک غم بزرگ‌تر به نام "تو" پناه آورده‌ام‌‌‌! یا اباعبدالله!🥀 🖋♣️ @ezdehameeshgh
یه دعای سمات‌مون نشه؟🥲 پ.ن: دعای سمات از امام باقر علیه السلام نقل شده و مختص غروبای جمعه‌س... دعای قشنگیه... با ترجمه بخونید
من به شب قول دادم گریه نکنم؛ شب به من قول داد زود تمام شود! هیچ کداممان هم خوش قول نبودیم... 🖋♣️ @ezdehameeshgh
به من نگویید شاعر؛ آخرین بار که کسی شاعر خطابم کرد، مجبور شدم شعر سنگ قبرش را بنویسم...
به یاد همگی🌱
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
صدا که پیچید، جمعیت متفرق شد. تنِ واحد زوار، تکه تکه شد. اربا اربا. مثل اعضای بدن "او". یک نفر می‌گوید کپسول بوده. یک نفر می‌گوید بمب. و چه کسی می‌دانست چه بود؟! آن‌ها که دور بودند، شنیدند فقط و دود دیدند. و آن‌ها که بودند هم ندیدند، آن‌ها که بودند یا شهید شدند یا مجروح و بی‌هوش... 🖋♣️ 🥀 @ezdehameeshgh