eitaa logo
🍃 ازدواج 🍂
4.9هزار دنبال‌کننده
8.2هزار عکس
1.1هزار ویدیو
9 فایل
ازدواج اجباری رمانی و پر ماجرا و عاشقانه فصل ۲ بزودی... در این کانال به صورت آنلاین نوشته خواهد شد جذابتر از فصل یک فوروارد، کپی حتی با ذکر نام نویسنده و لینک و #حرام است🚫 #تبلیغات‌پر‌بازده ❤ http://eitaa.com/joinchat/1871446027C496dce5861
مشاهده در ایتا
دانلود
🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃 🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃 🍂🍃🍂🍃🍂🍃 🍃🍂🍃🍂🍃 🍂🍃🍂🍃 🍃🍂🍃 🍂🍃 🍃 🍃ازدواج به اجبار🍂 علی-کامران درو باز نکنی میشکونمش کمربندش و با ارامش باز کردو اومد طرفم دستمو ضرب دری گذاشتم رو شیکمم کمربندش و اورد بالا و محکم زد تو بازوم جیغم رفت هوا و رو زمین نشستم و خودم و جمع کردم تا ضربش به شکمم نخوره با هر ضربش که به دستم و پام میخورد بلند جیغ میزدم و گریه میکردم دیوونه شده بود اصلا حالیش نبود با ضربه ای که به سرم خورد سرم افتاد رو زمین دیگه هیچی نفهمیدم فقط صدای جیغ نوشین تو گوشم پیچید وقتی بهوش اومدم اروم چشام و باز کردم سرم خیلی درد میکرد نوشین با دیدن چشای بازم زد زیر گریو بغلم کرد به زور از خودم جداش کردم -اینجا کجاست؟ -بیمارستانه عزیزم -چرا من و اوردین اینجا؟سرم خیلی درد میکنه -توکه مارو کشتی دختر الان 5 روزه بیهوشی با تعجب بهش نگاه کردم تازه داشت یادم میومد چی شده کامران.....کمربند.....ضربش به سرم...بچه....جیغ نوشین سرمو تو دستم گرفتم و ناله میکردم نوشین با ترس اومد طرفم -بهار بهارجونم چی شدی؟ نوشین سریع رفت بیرون و با پرستار اومد تو زدم زیر گریه حتما بچم مرده بود کم کم چشام بسته شد وقتی بیدار شدم نوشین دستمو تو دستش گرفته بودو سرشو و روش گذاشته بود بی جون گفتم -نوشین سریع سرشو بلند کرد و گفت -جونم؟خوبی/چیزی مییخوای؟ با بغض گفتم -بچم لبخندی زدو گفت -غصه نخور عزیزم خدا خیلی دوست داشته که هم خودت سالمی هم بچت 🍂ازدواج به اجبار🍃 🍂بر اساس واقعیت🍃 https://eitaa.com/joinchat/999555136Cde41e2ed56 🍃 🍂🍃 🍃🍂🍃 🍂🍃🍂🍃 🍃🍂🍃🍂🍃 🍂🍃🍂🍃🍂🍃 🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃 🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃
🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃 🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃 🍂🍃🍂🍃🍂🍃 🍃🍂🍃🍂🍃 🍂🍃🍂🍃 🍃🍂🍃 🍂🍃 🍃 🍃ازدواج به اجبار🍂 در باز شدو کامران سرشو از لای در کرد داخل با دیدن چشای بازم لبخندی زد و اومد تو جواب لبخندش و دادم ولی با دیدن پشت سریش سریع اخم کردم و برگشتم طرف نوشین با سردی تموم گفتم -بهش بگو بره بیرون -ولی بهار... جیغ زدم -بهش بگو بره بیرون حالم ازش بهم میخوره بعدم زدم زیر گریه دستمو گذاشتم رو صورتم گذاشتم و گریه کردم و زیر لب میگفتم -برو بیرون ...ازت بدم میاد ....تورو خدا برو بیرون نوشین با نگرانی دستمو گرفت و گفت -اروم باش اروم باش بهار بعدم رو به کامران با عصبانیت گفت -نمیشنوی؟گمشو بیرون تا حالش بدتر نشده -بهار اروم باش عزیز دلم حالت تهوع بهم دست داد سریع بلند شدم و رو همون تخت خون بالا اوردم نوشین-کامران سریع برو بگو پرستاره بیاد بعدم اومد طرفم و کمرم و مالش میداد همینطوری خون از دهنم میومد پایین پرستاره اومد داخل و با نگرانی گفت -چرا خون بالا میاری؟ سریع رفت بیرون و با دکتر اومد دکتر با ارامش اومد طرفم و گفت -دخترم تاحالا خون بالا اوردی تو حاملگیت؟ با ترس سرمو تکون دادم با کمک پرستارو نوشین از رو تخت بلندشدم تا تخت و تمیز کنم علی هم کمکمون میکرد دلم نمیخواست کامران و ببینم عد تمیز کردن تخت نشستم روش نوشین کمک کرد دور دهنمو پاک کنم دراز کشیدم و چشم دوختم به دهن دکتر دکتر-ببین خانوم اسندفه خدایی شد که نجات پیدا کردی ولی این ضربه خیلی سخت بوده و بچه خیلی حساس شده شما باید بری سونو تا ببینی دکتر مخصوصت چی میگه ولی به نظر من کوچیکترین ضربه باعث مرگ بچت میشه الانم بهت توصیه میکنم بری پزشک قانونی واسه خودت نامه پگیری شاید بدردت بخوره علی با حرص رو به دکتر گفت -اقای دکتر خیلی ممنون از پیشنهادتون ما خودمون بهتر میفهمیم چی کار کنیم دکتر-به هرحال میتونید رو کمک من حساب کنید بیمارتونم تا شب مرخصن قطره اشکی که از گوشه چشم میومد پایین سریع با دستم پاک کردم معلوم بود علی دوست صمیمش بود بایدم اینجوری از رفیقش طرفداری کنه کی به فکر منه که الان از یه یتیم یتیمترم دلم به حال خودم میسوخت 🍂ازدواج به اجبار🍃 🍂بر اساس واقعیت🍃 https://eitaa.com/joinchat/999555136Cde41e2ed56 🍃 🍂🍃 🍃🍂🍃 🍂🍃🍂🍃 🍃🍂🍃🍂🍃 🍂🍃🍂🍃🍂🍃 🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃 🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃
🍂 🍂بر اساس واقعیت🍃 قصه زندگی دختری به نام مهناز است که وقتی ۱۶ ساله بود با پسری به نام محمد ازدواج می کنه و این دو همدیگر را دوست دارند ولی اتفاقاتی میفته که از هم جدا میشن برای خواندن ادامه این رمان عاشقانه و پر ماجرا وارد این کانال بشید👇 https://eitaa.com/joinchat/1298726972C2c2ad78c5c
🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃 🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃 🍂🍃🍂🍃🍂🍃 🍃🍂🍃🍂🍃 🍂🍃🍂🍃 🍃🍂🍃 🍂🍃 🍃 🍃ازدواج به اجبار🍂 شب که شد نوشین کمک کرد لباسای بیمارستان و در بیارم و لباس قبلیم و بپوشم اروم اروم از اتاق اودم بیرون با کمک نوشین که زیر بازومو گرفته بود کامران و علی رو صندلیای تو راهرو نشسته بودن کامران سرش و تکیه داده بود به دیوارو پاهاشم دراز کرده بود و رو هم انداخته بود علیم داشت باهاش حرف میزد ولی اصلا بهش توجه نمیکرد چون به یه گوشه خیره شده بود نوشین علی و صدا کرد متوجه ما شدن و از جاشون بلند شدن من و نوشین جلو میرفتیم و اونام پشت سرمون از بیمارستان که اومدیم بیرون ماشین و خیلی دور پارک کرده بودن تمام بدنم درد میکرد به نفس نفس افتاده بودم دسته نوشین و گرفتم -خسته شدم کمکم کرد رو جدول بشینم علی و کامرانم روبه روم واستادن نوشین-خوبی؟ سرمو تکون دادم علی-کامران برو ازبوفه یه چیزی بگیر کامران رفت نوشین و علی اروم باهم پچ پچ میکردن بعد چند دقیقه کامران با یه رانی برگشت سرشو باز کرد و گرفت طرفم توجهیی نکردم که نوشین ازش گرفت و داد دستم اولین قلوپی که ازش خوردم برگشتم و جوب بالا اوردم نوشین نشست کنارم و کمرم و میمالید نوشین-دختر تو داری من و با این سختیای حاملگی میترسونی عمرا اگه حامله بشم علی-مگه دست خودته من بچه میخوام اونم یه عالمه -نه بابا -به جون تو به کل کل اون دوتا یه لبخند بی جونی زدم و سعی کردم بلند شم که نوشین سریع کمکم کرد کامران-علی تو سریعتر برو ماشین و بیار مام اروم میایم علی باشه ای گفت و سریع رفت تا ماشین و بیاره من و نوشین جلو میرفتیم کامرانم پشت سرمون میومد گوشیش زنگ خورد -جانم؟ -شما؟ -به جا نمیارم -اشتباه گرفتین خانوم -خودم هستم ولی به جا نمیارم لطفا مزاحم نشین بعدم گوشی و قطع کرد علی با ماشین اومد جلومون کامران در عقب و باز کرد اول من نشستم وبعد نوشین درو بست و رفت جلو نشست علی-خیلی خسته ای داداش مثل اینکه - کامران دارم میمیرم از بی خوابی -اشکال نداره فوقش الان میری و تخت میخوابی نوشین برگشت طرفم و پوزخندی زد هیچی نگفتم کامران دستشو گذاشت رو چشاشو سرش و تکیه داد به پشتی صندلی سریع نگامو ازش گرفتم و به بیرون خیره شدم به مردمی ک در حال رفت و امد بودن مردی که داشتن میخندیدن هنوز راهی نرفته بودیم که با ایست پلیس واستادیم علی زد کنار و پلیسه اومد طرفمون -خانوما چه نسبتی باهاتون دارن؟ کامران-زنمونن مشکلیه؟ پلیسه که از گستاخی کامران خوشش نیومده بود گفت -بیا پایین تا بگم مشکلش چیه کامران دستش رفت به دستگیرو با عصبانیت پیاده شد 🍂ازدواج به اجبار🍃 🍂بر اساس واقعیت🍃 https://eitaa.com/joinchat/999555136Cde41e2ed56 🍃 🍂🍃 🍃🍂🍃 🍂🍃🍂🍃 🍃🍂🍃🍂🍃 🍂🍃🍂🍃🍂🍃 🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃 🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃
🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃 🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃 🍂🍃🍂🍃🍂🍃 🍃🍂🍃🍂🍃 🍂🍃🍂🍃 🍃🍂🍃 🍂🍃 🍃 🍃ازدواج به اجبار🍂 علیم ازون طرف پیاده شد دست نوشین و فشار دادم -میترسم دعوا کنن نوشینم که معلوم بود ترسیده همونطور که به بیرون سرک میکشید گفت -نترس مگه ندیدی دکتر گفت استرس واست خوب نیست صدای بحث کامران و علی و پلیسا بالا گرفته بود یارو اومد به کامران دست بند بزنه که از ماشین پیاده شدم به نوشین که داشت با وحشت صدام میکرد توجهی نکردم و رفتم طرفشون که مردمم دورشون جمع شدن کامران خیلی عصبی بود و داشت داد میزد از پشت رفتم طرفش و بازشو گرفتم برگشت طرفم و با دیدن من معلوم بود که جا خورده ولی سریع برگشت طرف ماموره ماموره اومد طرف کامران تا بهش دست بند بزنه که اومد جلوی کامران واستادم -چیه اقا به چه جرمی میخوای بهش دست بند بزنی؟ -بیا اینور خواهر این اقا باید بره زندان تا ادم بشه با چشای سردو لحن سردی بهش گفتم -اوه برادرررر بعد باید به چه جرمی بره زندان تا ادم بشه؟ برادر و بایه لحن مسخره ای گفتم پلیس زن اومد طرفم و گفت -تو خودت پات گیره واستادی اینجا واسه من بلبل زبونی میکنی؟ با یه لحن تحقیر امیز بهش نگاه کردمو گفتم -اوه خواهر ببخشید به چه جرمی پام گیره -به این جرم که بادوتا پسره نامحرم اومدی بیرون زبونتم درازه -ببخشید بعد اونوقت میشه بفرمایین از کجا فهمیدین نامحرمیم؟ همه ساکت شده بودن به بحث من با اون زنه گوش میدادن کامران بازومو گرفت و گفت -بهار برو تو ماشین حالت خوب نیست دستمو از تو دستش در اوردم و با لحن خونسردی گفتم نه واستا ببینم این خانوم از کجا فهمیده زنه با لحن عصبی روبه من گفت -زبونت خیلی درازه میدم کوتاهش کنن -از مادر زاییده نشده نوشینم اومده بود کنار ما واستاده بود زنه-هه این کلکا دیگه قدیمی شده بعدم برگشت طرف پلیس مرده و گفت -بیسیم کن مرکز بگو نیرو بیارن خنده عصبی کردم وگفتم -مگه با ادم کش طرفی؟یعنی اینقده ماها قیافمون به قاتلا میخوره برگشتم طرف کامران و گفتم شناسنامت تو دستته؟ -اره رفتم طرف ماشین و شناسنامم و ازتو کیفم دراوردم و دادم دست کامران اونم همراه با شناسنامه خودش گرفت طرف پلیس مرده اون یاروم بعد اینکه حسابی ضایع شده بود به جای اینکه معذرت خواهی کنه با تلبکاری برگشت طرفمون وگفت -ازون موقع شناسنامه داشتین و رو نمیکردین بعدم رو کرد طرف کامران و اشاره کرد و به من و گفت -خانومتون باید به دلیل بی احترامی به مامور قانون با ما بیان کامران که دیگه حسابی عصبانی شده بود رو به پلیسه گفت -ببین عمو ضایع شدی سوت بزن ببین عمو شما ضایع شدی سوت بزن بعدم شناسنامه هارو از دستش کشید بیرون و بدون توجه به اونا دستمو گرفت و دنبال خودش کشید لحظه اخر برگشتم طرف پلیس زنه که داشت حرص میخورد و یه پوزخند تحویلش دادم 🍂ازدواج به اجبار🍃 🍂بر اساس واقعیت🍃 https://eitaa.com/joinchat/999555136Cde41e2ed56 🍃 🍂🍃 🍃🍂🍃 🍂🍃🍂🍃 🍃🍂🍃🍂🍃 🍂🍃🍂🍃🍂🍃 🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃 🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃
🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃 🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃 🍂🍃🍂🍃🍂🍃 🍃🍂🍃🍂🍃 🍂🍃🍂🍃 🍃🍂🍃 🍂🍃 🍃 🍃ازدواج به اجبار🍂 صدای دست و سوت از پشت سرمون بلند شد نوشین و علیم پشت سرمون اومدن سریع دستمو از دستای کامران کشیدم بیرون که با تعجب بهم نگاه کرد یه نیشخند تحویلش دادم حالا فکر کردی به همین راحتی میبخشمت تو زانتیای علی که نشستیم نوشین نفسش و فوت کرد بیرون و گفت -دختره دیوونه این چه کاری بود اخه تو کردی حوصلش و نداشتم -نوشین حوصله ندارم میشه بیخیال بشی اونم سرشو تکون داد دوباره درد دست و پاهامو سرم شروع شده بود چشامو بستم یه ماه ازون ماجرا میگذشت ومن الان سه ماهه باردار بودم ازون شب تاحالا رفتارم با کامران خیلی سرد شده بود هرکاری میکرد بهم نزدیک بشه محلش نمیدادم اون که ازمن ناامید شده بود دوباره رفته بود دنبال پارتی بازیش شبا خسته میومد خونه و پشت در اتاقم ولی من خونسرد قبل اینکه بیاد میرفتم تو اتاقم و در و میبستم با نوشین قرار گذاشته بودم بریم امروز سونو با همدیگه صبح بدون حوصله لباس خنک پوشیدم تو این دل گرما یه مانتو نخی کرمی با شال و شلوار همرنگش پوشیدم صندل های سفیدمم پام کردم حوصله ارایش نداشتم فقط یه رژ لب زدم نوشین تک زد سریع رفتم پایین کامران با دیدنم ابروهاش و انداخت بالا و با تعجب گفت -به سلامتی جایی تشریف میبرین همونطوری که داشتم میرفتم خیلی سرد گفتم -با نوشین میرم بیرون -بااجازه کی؟ -خودم -حق نداری با نوشین جایی بری فهمیدی؟ برگشتم و با چشای یخم زل زدم تو چشاش -نه ازون حالاتم خیلی تعجب کردو سریع خودشو جمع کرد -گفتم کجا؟ بی حوصله جواب دادم -دارم میرم سونو،حالا اجازه هست؟ چشاش برق زدو گفت -منم میام واستا اماده شم سریع براق شدم و گفتم -لازم نکرده من رفتم بعدم سریع زدم از خونه بیرون که داد زد -بهار گفتم واستا منم میام به قران اگه پاتو ازین خونه بدون من بذاری بیرون حوصله دردسر نداشتم به نوشین گفتم بیاد تو خودمم رفتم تو الاچیق نشستم که نوشین گفت -چیه چرا نمیای بیرون؟ -واستا کامرانم میاد با تعجب گفت -کامران؟اون واسه چی میاد؟ قبل اینکه من جوابشو بدم صدای کامران از پشت سرش بلند شد -واسه اینکه بابای بچم ،به شما ربطی داره؟ نوشین با نفرت نگاش کرد و رو به من گفت -پس من میرم بهار بای اومد که بره دستشو گرفتم و بی حوصله گفتم -لوس نشو منم بدون تو نمیرم بعدم یه پوزخند به کامران زدم که داشت با حرص نگام میکرد 🍂ازدواج به اجبار🍃 🍂بر اساس واقعیت🍃 https://eitaa.com/joinchat/999555136Cde41e2ed56 🍃 🍂🍃 🍃🍂🍃 🍂🍃🍂🍃 🍃🍂🍃🍂🍃 🍂🍃🍂🍃🍂🍃 🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃 🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃
🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃 🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃 🍂🍃🍂🍃🍂🍃 🍃🍂🍃🍂🍃 🍂🍃🍂🍃 🍃🍂🍃 🍂🍃 🍃 🍃ازدواج به اجبار🍂 سریع نگامو ازش گرفتم از جام بلند شدم و راه افتادم سمت در با ماشین کامران رفتیم جلوی مطب جایی نبود واسه همین کامران مارو پیاده کردو خودش رفت جای پارک پیدا کنه دقیق سر وقت اومده بودیم منشی سریع فرستادمون داخل دکتر یه مایع زله ای روی شکمم زد در زدن و منشی اومدتو روبه دکتر گفت -خانوم دکتر همسر این خانوم میخوان بیان تو اجازه بدم -اره بگو بیاد کامران اومد تو بالای سرم واستاد از تماس دستگاه با شکمم خندم میگرفت من و نوشین با لبخند مانیتور رو نگاه میکردیم کامرانم با لبخندی که گوشه لبش بود یه نگاه به من میکرد یه نگاه به مانیتور ایششششش پسره پررو بعد سفارشاتی که دکتر کرد راه افتادیم طرف ماشین بازم گیر ترافیکای تهران افتاده بودیم،نگام به دختری افتاد که داشت گل میفروخت حدودا 10 ساله میزد همینطوری داشتم نگاش میکردم که با عجله اومد طرفم و زد به شیشه شیشه رو دادم پایین و بهش لبخند زدم با التماس گفت -خانوم تورو خدا یه گل بخر ،اقا یه گل واسه خانومت بخر کامران-چنده؟ -5تا 2500 کامران سرشو تکون دادو گفت -5تا بده بعدم رو کرد بهم و گفت -از تو داشبورد کیف پولمو بده با سردی تمام گفتم -خودت بردار بد نگام کردو خم و کیفش و برداشت نگاه به مردونش کردم و سریع صورتمو برگردوندم کامران یه 5 تومنی به دختره دادو گلا رو ازش گرفت -اینا زیاده -بقیش مال خودت دختره باخوشحالی تشکر کردو با نگاه رفتنش و دنبال میکردم کامران گلارو گذاشت جلوی ماشین نامرد بهم نداد بعد 1 ساعت که از شر ترافیک راحت شدیم رسیدیم خونه بهار جلوی خونه بدون توجه به کامران خداحافظی کردو رفت میدونستم از کامران بدش میاد خوب حقم داشت منم از کامران به شدت بیزارم کامران ماشین و بیرون گذاشت و درو باز کردو رفتیم تو 🍂ازدواج به اجبار🍃 🍂بر اساس واقعیت🍃 https://eitaa.com/joinchat/999555136Cde41e2ed56 🍃 🍂🍃 🍃🍂🍃 🍂🍃🍂🍃 🍃🍂🍃🍂🍃 🍂🍃🍂🍃🍂🍃 🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃 🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃
🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃 🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃 🍂🍃🍂🍃🍂🍃 🍃🍂🍃🍂🍃 🍂🍃🍂🍃 🍃🍂🍃 🍂🍃 🍃 🍃ازدواج به اجبار🍂 هنوز به طبقه بالا نرسیده بودم که دیدم ایفون و زدن کامران خودش رفت درو باز کرد فقط صداشو شنیدم که نمیدونستم چی میگفت اهمیتی ندادم و رفتم لباسام و با یه گرمکن صورتی خاکستری و یه تاپ گردنی صورتی عوض کردم موهامم باز گذاشتم اومدم پایین که برم دستو صورتمو بشورم که در خونه باز شدو یه خانوم 30 ساله وارد خونه شد همینجوری داشتم با تعجب نگاش میکردم که یکی از پشت سرش گفت -کیمیا برو تو دیگه وا اینا کی بودن دختره کنار رفت و پشت سرش یه خانوم دیگه و دوتا مردو یه بچه 7،8 ساله اومدن تو سریع به خودم اومدم و دوییدم بالا یه پلیور خاکستری تنم کردم و موهامم با کش دم اسبی بستم و رفتم پایین همشون در حال بگو بخند بودن که .اروم سلام کردم با سلام من ساکت شدن دختره که الان میفهمیدم اسمش کیانایه با خوشحالی اومد طرفمو گفت -سلام عزیزم من کیانام خواهر کامران بعدم رو کرد به کامران و گفت -وای کامران این خانوم زیبا رو از کجا گیر اوردی هه این چی میگفت خواهر کامران بود ابروهام پرید بالا،با حالت سرد زل زدم تو چشاش و گفتم -خوشبختم از لحنم جا خورد ولی بروی خودش نیاورد و با لبخند گفت -بیا عزیزم بیا بقیه رم بهت معرفی کنم رفتم جلوی اون باش دومی خودشو معرفی کرد -سلام عزیزم من لادنم ،زن داداش کامران جان بهش نگاه کردم پوست سفیدو چشای درشت مشکی بد نبود نه میشد گفت زشته نه خوشگله به اونم به سردی جواب دادم رفتم جلوی اون دوتا اقا یکیشون خیلی شبیه کامران بود حدس زدم داداش کامران باشه -به زن داداش گلم من کاوه ام داداش بزرگه کامران بهش لبخند زدم تنها کسی که ازش خوشم اومد کاوه بود بعد اون نوبت دامادشون بود -سلام خانوم زیبا منم ناصرم شوهر کیانا جان سرمو تکون دادم ناصر دستشو گذاشت پشت پسر بچهه و گفت -این پسر اش اقا کیوان به بچه لبخندی زدم و بهشون تعارف کردم بشینن خودمم رفتم تو اشپزخونه تا وسایل پذیرایی و اماده کنم کامرانم پشت سرم اومد داخل -نمیدونم کی اومدن!فکر کنم الان رسیدن تازه خودشون که میگفتن میخواستن غافلگیرم کنن محلش ندادم خیلی بهش برخورد اومد جلوم واستادو رامو سد کردو با لحن معترضی گفت -چرا اینجوری باهاشون رفتار کردی؟ پوزخندی زدمو گفتم -لیاقتشون همینقدر بود دستش و اورد بالا و زد تو صورتم هیچی نگفتم و با نفرت نگاش کردم خواهرش اومد داخل و با دیدن ما اروم زد تو صورتشو گفت -وای خدا مرگم بده کامران چیکار کردی؟ کامران عصبانی برگشت و مشتش و کوبوند تو دیوار و گفت -لعنتی کیانا اومد طرفمو گفت -طوریت که نشد عزیزم پوزخندی بهش زدم و گفتم -عادت کردم بعدم رفتم در یخچال و باز کردم و میوه ها رو برداشتم و تو طرف شستم کامران از اشپزخونه رفت بیرون کیانا اومد کنارم نشست و گفت -تو چرا از ما و کامران بدت میاد؟ با نفرتی که تو چشام بود برگشتم طرفش و گفتم -باید ازتون خوشم بیاد؟باید ممنونتون باشم که گند زدین تو زندگیم؟ 🍂ازدواج به اجبار🍃 🍂بر اساس واقعیت🍃 https://eitaa.com/joinchat/999555136Cde41e2ed56 🍃 🍂🍃 🍃🍂🍃 🍂🍃🍂🍃 🍃🍂🍃🍂🍃 🍂🍃🍂🍃🍂🍃 🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃 🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃
🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃 🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃 🍂🍃🍂🍃🍂🍃 🍃🍂🍃🍂🍃 🍂🍃🍂🍃 🍃🍂🍃 🍂🍃 🍃 🍃ازدواج به اجبار🍂 باید ممنونتون باشم که از پدرو خانوادم جدام کردین؟باید ممنونتون باشم که تو سن 15 سالگی یه بچه انداختیت تو بغلم صدام داشت اوج میگرفت عصبانی بودم و میلرزیدم کامران دوباره اومد تو اشپزخونه و زل زد تو چشام -دیگه داری گوهای زیادی میخوری بهار،حالیته چی ازون گوه دونی میاد بیرون از جام بلند شدم و خواستم بیام بیرون که جلومو گرفت و با حرص گفت -سریع ازش معذرت خواهی کن -برو کنار -زود باش -نمیکنم ازت بدم میاد از هرچیزی که مربوط به تو باشه بدم میاد بعدم با مشت کوبوندم تو شکمم -ازین بچه ای که خون تو رگاشه بدم میاد گریه میکردم و حرف میزدم و خودم و میزدم همه اومده بودن تو اشپزخونه لادن و کیانا سعی داشتن جلومو بگیرن کامران با عصبانیت اومد جلو سعی کرد نزاره خودمو بزنم محکم منو گرفت با مشت میکوبیدم تو سینش -ولم کن اشغال،چی از جونم میخوای؟ولممممم کن -اروم باش تا ولت کنم سرم زار زار گریه میکردم کیانا و لادن من و از کامران جدا کردن و بردنم بالا نای راه رفتن نداشتم اون دوتا زیر بغلام گرفته بودن و میکشوندم رو تختم دراز کشیدم و به سقف خیره شدم لادن با تعجب پرسید -شما اتاقاتون از هم جدایه مگه؟ کیانا-لادنننن لادن خفه شدو هیچی نگفت -کیانا صورتمو بوسید و گفت -کاری داشتی خبرم کن محلش ندادم اونم دست لادن و گرفت و باهم از اتاق رفتن بیرون کم کم چشام گرم شد و خوابم برد خواب دیدم یه جای خیلی روشنم مامانم نشسته بود رو زمین و با یه بچه بازی میکرد و میخندیدن رو کرد به من و گفت -بهارم اومدی؟ببین پسر کوچولومو،ببین چقده نازه اون پسر بچه هم قهقه میزد دوییدم طرفشون که یهو غیب شدن -ماماااااااااااااااااااااا اااان با صدای جیغم از خواب پریدم در باز شدو کامران با صورتی شلخته اومد داخل با گیجی به اطرافم نگاه میکردم -چی شده بهار با گیجی گفتم -مامانم کوش/؟ -چی مامانت؟خوبی؟ با بغض گفتم -من مامانمو میخوام الان اینجا بود بگو بیاد اشکام اروم اروم میومد پایین 🍂ازدواج به اجبار🍃 🍂بر اساس واقعیت🍃 https://eitaa.com/joinchat/999555136Cde41e2ed56 🍃 🍂🍃 🍃🍂🍃 🍂🍃🍂🍃 🍃🍂🍃🍂🍃 🍂🍃🍂🍃🍂🍃 🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃 🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃
🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃 🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃 🍂🍃🍂🍃🍂🍃 🍃🍂🍃🍂🍃 🍂🍃🍂🍃 🍃🍂🍃 🍂🍃 🍃 🍃ازدواج به اجبار🍂 کامران اود رو تخت کنارم نشست-خواب دیدی گلم مامانت که اینجا نیست هیچی نگفتم اشکام و پاک کردو گفت -نمیخوای بیای پایین؟ -ساعت چنده؟ -5و30 با تعجب گفتم -چند؟ -خانوم خانوما شما حالتون بد بود تا الان خواب بودین تازه یادم افتاد که ظهر باهام چیکار کرد با اعصبانیت از تخت بلند شدم ازین کارم تعجب کرد -چی شد بهار؟ به سردی گفتم -برو بیرون خودم میام پاشد رفت بیرون سریع لباسامو مرتب کردمو رفتم توالتی که تو سالن بالا بود دست و صورتمو که شستم رفتم پایین و سلام دادم بدون اینکه منتظر جواب باشم رفتم اشپزخونه و چایی گذاشتم خوشم نمیومد برم تو جمعشون احساس میکردم غریبم رو میز ناهار خوری نشستم و سرمو گذاشتم رو میز داشتم به خودم فکر میکردم به این سرنوشت شومم با قرار گرفتن دستی رو شونم سرمو از رو میز برداشتم کیانا بود داشتم نگاش میکردم -لبخندی زدو گفت -خوبی گلم؟ به روش خیره شدمو به سردی گفتم -بله اومد کنارم نشست و دستمو تو دستش گرفتم -بهارجان میدونم خیلی سختی کشیدی!میدونم کامران دیوونگی محض کرد!میدونم همه چیزو میدونم من از اولش از همه چیز خبر داشتم خیلی سعی داشتم از کارش منصرفش کنم حتی واسه اینکه به حرفم گوش نداد 2 هفته باهاش قهر بودم کامران دیوونگی محض کرد -خوب که چی؟ -میخوام بگم لطفا دوسم داشته باشه به خدا اونجوری که فکر میکنی نیستم نه من نه داداش کاوه کامرانم با اینکه ظاهرش خیلی خشنه ولی خیلی دلش پاکه و مهربونه حالاکه این اتفاق افتاده زندگی و واسه خودت و کامران و این بچه سخت نکن ،میدونی که با این کارا قهر کردنا هیچی درست نمیشه کامرانم بیشتر باهات لج میکنه از جام بلند شدم و گفتم -خیلی ممنون از نصیحتاتون من خودم میفهمم باید چیکار کنم از جاش بلند شدو گفت -خیلی لجبازی ،خواهشا اخلاقت و عوض کن برگشتم و بهش پوزخند زدم اونم که از رفتارای من خیلی عاصی شده بود سری تکون دادو رفت بیرون واسه خودم یه پرتقال برداشتم و پوست کردم و خوردم 🍂ازدواج به اجبار🍃 🍂بر اساس واقعیت🍃 https://eitaa.com/joinchat/999555136Cde41e2ed56 🍃 🍂🍃 🍃🍂🍃 🍂🍃🍂🍃 🍃🍂🍃🍂🍃 🍂🍃🍂🍃🍂🍃 🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃 🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃
🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃 🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃 🍂🍃🍂🍃🍂🍃 🍃🍂🍃🍂🍃 🍂🍃🍂🍃 🍃🍂🍃 🍂🍃 🍃 🍃ازدواج به اجبار🍂 که کیوان اومد داخل و با ترس بهم نگاه کرد بهش لبخندی زدم و گفتم -چی میخوای عزیزم اون که با لبخند من انگار جون گرفته باشه اومد کنارم و گفت -زن عمو شما نی نی دارین؟ بلندش کردم و رو پام نشوندمش -اره عزیزم -با ذوق برگشت طرفم و گفت -راست میگی ؟منم خیلی نی نی دوست دارم!میذاری وقتی به دنیا اومد باهاش بازی کنم؟ خنده ای کردم و گفتم -اره گلم حتما -زن عمو؟ -جونم؟ -من به خاطر تو با عمو کامران قهر کردم اون نباید تورو دعوا کنه دلم واسه شیرین زبونیاش ضعف رفت لپشو بوسیدم و گفتم -الهی قربونت برم من چقده تو مهربونی با ذوق گفت -واقعا؟یعنی دوسم داری؟ -اره عزیزم مگه میشه ادم بچه ای به این خوشگلیو دوست نداشه باشه؟ سرشو تکون دادو با لحن بامزه ای گفت -نه،زن عمو میشه بیای باهم بریم تو حیاط بازی کنیم؟ -اره عزیزم بریم دستشو گرفتم و داشتیم میرفتیم سمت در که کیانا کیوان و صدا زد -کیوان کجا میری مامان؟ -دارم با زن عمو میرم بیرون بازی کنم -نمیخواد عزیزم بیا زن عمو حالش خوب نیس اگه باهات بازی کنه نی نیش اذیت میشه به سردی گفتم -من خوبم بعدم با لبخند به کیوان گفتم -بریم گلم با لبخند سرشو تکون دادو دستمو محکم تر گرفت با صدای کامران واستادم -بهار سالی بیرونه نرو -بیا ببندش -اشکال نداره میریم بی حوصله گفت -بهار لجبازی نکن ،باز میفته دنبالت ایندفه دیگه بچه رو صد در صد میندازی رو به کیوان کردمو گفتم -بریم اتاق من بازی کنیم -راه بریم رفتیم بالا و باهمدیگه حرف زدیم و بازی کردیم و کلی خندیدیم وقتی پیش کیوان بودم همه چی یادم میرفت همون موقع نوشین بهم زنگ زد -جونم؟ -سلام خوبی؟ -اره مرسی -چیه شنگول میزنی؟ -هیچی داشتم با کیوان بازی میکردم -کیوان؟کیوان کیه دیگه؟ بهم اجازه ندادو با لحن بامزه ای علی و صدا زد -علی علی بدو بیا بدوووووووو صدای علی و میشنیدم که با ترس میگفت -چیه چی شده -به دنیا اومد بچه بهار به دنیا اومد پوفففففففففففففففففففففف این دخترم کم داشت ها علی-زهرمار بی مزه ترسیدم نوشین جدی میگی -جدی میگم الان خود بهار گفت داره با کیوان بازی میکنه داشتم به دیوونگی نوشین میخندیدم 🍂ازدواج به اجبار🍃 🍂بر اساس واقعیت🍃 https://eitaa.com/joinchat/999555136Cde41e2ed56 🍃 🍂🍃 🍃🍂🍃 🍂🍃🍂🍃 🍃🍂🍃🍂🍃 🍂🍃🍂🍃🍂🍃 🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃 🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃
🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃 🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃 🍂🍃🍂🍃🍂🍃 🍃🍂🍃🍂🍃 🍂🍃🍂🍃 🍃🍂🍃 🍂🍃 🍃 🍃ازدواج به اجبار🍂 علی-برو گمشو -ااااا،علی خیلی بی ادبی -خوب راست میگه دیگه یه جیغی زد که گوشی از دستم افتاد -بهاررررررررررررررررر -زهارمار بچم افتاد -خوب بگو کیوان کیه؟ -خواهرزاده کامران -چییییییییییییییییییییییی؟ -ای زهرمار نوشین -مگه اومدن؟کی اومدن؟واسه چی اومدن -اه ببند یه لحظه ،اره امروز تا تو رفتی اینا رسیدن،نمیدونم من که اصلا با هیچکدومشون راحت نیستم -خوب ببین من الان پامیشم با علی میام اونجا میخوام ببینم چجور ادمایین -میگم تعارف نکن خودتو دعوت کن -لوس بده میخوام تنها نباشی؟ -نه عزیزم بیا من خوشحال میشم -اوکی الان راه میفتیم فعلا -بابای -زن عمو دوستت بود؟ -اره عزیزم -خاله واسم قصه میگی؟ -اره گلم به کنارم اشاره کردمو گفتم -بیا اینجا بخواب پیش من تا واست قصه بگم کاوه اروم اروم خوابش برد پتو رو روش مرتب کردم و رفتم پایین رو پله ها بودم که زنگ و زدن با چه سرعتی خودشون و رسوندن سریع از پله ها اومدم پایین که کیانا گفت -مراقب باش محلش ندادم و دوییدم سمت در حیاط به نفس نفس افتاده بودم خدارو شکری این سگ زشتم نبود در و باز کردم با دیدن قیافه نوشین و علی لبخندی زدم -سلام نوشین-سلام دختر چرا نفس نفس میزنی -دوییدم -چییییییییییییییییی؟با این اوضات؟ -بیخیال بیا بریم تو علی بیا منو نوشین جلو رفتیم کامران دم در ورودی واستاده بود با دیدن نوشین اخم کردو سرشو تکون داد ولی با علی دست دادو با گرمی باهاش برخورد کرد با نوشین رفتیم داخل کیانا با دیدن نوشین از جاشون بلند شدن کیانا-بهارجان معرفی نمیکنی؟ -نوشین دوستم،کیانا خانوم کیانا-خوشبختم عزیزم نوشین-همچنین نوشین و علی به همه معرفی شدن دسته نوشین و گرفتم و کنار خودم نشوندم نوشین-میبینم که محل سگ بهشون نمیدی؟ -اره بابا اصلا ازشون خوشم نمیاد -اینا که خوب به نظر میان -نمیدونم به دلم نمیشینه -اینارو ولش کن یه چیزی واست اوردم اگه گفتی چیه؟ -چیه؟ -حدس بزن -زدم تو سرش و گفتم -بگو دیگه حوصله ندارم از تو کیفش یه نایلون در اوردو گرفت طرفم نایلون و باز کردم وای خدای من یه جوراب سفید کوچولو با یه لباس سرهمی سفید کوچولو اینقده ذوق زده شدم که بلند گفتم -وای نوشین خیلی نازه مرسیییییییییییییییی همه با این حرفم برگشتن طرف ما کیانا-وای چقدر خوشگله مبارکه عزیزم لبخندی زدم و تشکر کردم لادن بلند شدو با یه ساک کوچولو برگشت در ساکو باز کرد و بهم گفت -بهار جان میای اینجا بشینی؟ با تعجب گفتم -چرا؟ -بیا اینارو ببین واسه ی جوجوی تو خریدم من و نوشین بلند شدیم و رفتیم رو زمین نشستیم کنارش در ساکش و باز کرد پر بود از لباسای خوشمل و کوچولو با ذوق نگاشون میکردم با ذوق داشتم به لباسایی که از تو ساک در میاورد نگاه میکردم بعد اینکه تموم شد ازش تشکر کردم -قابلتو نداشت عزیزم امیدوارم خوشت اومده باشه با لبخند بهش نگاه کردم سنگینی نگاهیو رو خودم حس کردم برگشتم سمت نگاه کامران داشت با چشای خمارش میخوردم بهش چشم غره رفتم و برگشتم طرف نوشین -خوب بهار خانوم این جوجوی ما که اذیتت نمیکنه -نه بابا بچم تازه سه ماهشه کیانا-الهی عمه قربونش بره سرمو انداختم پایین و چیزی نگفتم به گلای فرش نگاه میکردم ولی فکرم جای دیگه بود کیانا ادم خوبی بود نمیدونستم چرا دارم باهاش اینجوری رفتار میکنم درسته من از کامران ضربه بدی خورده بودم ولی کیانا این وسط چه گناهی داشت 🍂ازدواج به اجبار🍃 🍂بر اساس واقعیت🍃 https://eitaa.com/joinchat/999555136Cde41e2ed56 🍃 🍂🍃 🍃🍂🍃 🍂🍃🍂🍃 🍃🍂🍃🍂🍃 🍂🍃🍂🍃🍂🍃 🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃 🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃
🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃 🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃 🍂🍃🍂🍃🍂🍃 🍃🍂🍃🍂🍃 🍂🍃🍂🍃 🍃🍂🍃 🍂🍃 🍃 🍃ازدواج به اجبار🍂 بهارررررررررررررررر با ترس برگشتم طرفم نوشین و گفتم -کوفت سکته کردم نیشش باز شدو گفت -خوب سه ساعته دارم صدات میکنم جواب نمیدی چپ چپی نگاش کردم که با خنده صورتمو بوسید و گفت -الهی قربون اون چشای کاجت برم عزیزم با حرص گفتم -نوشییییییییییییین ببند -چشم -رفتم کنار علی نشستم تنها جای خالی کنار اون بود سرشو کنار گوشم اوردم و گفت -هنوز با این رفیق ما اشتی نکردی؟ -نه -چرا؟ با نگاه غمگین برگشتم طرفش و گفتم -واقعا نمیدونی چرا؟ سرشو تکون داد و گفت -میدونم ولی کامران رفتار اون روزش دست خودش نبود بهت حق میدم بهار بایدم شاکی باشی ولی خوب کامران گفته بود نباید خانوادتو ببینی توهم مقصری اشکی که از چشمم اومد پایین سری با دست پاک کردم و همونطور که صدام پایین بود با بغض گفتم -ولی این حق من نبود که به خاطر اینکه خواهر و پدرم و تو خیابون دیدم اینجوری کتک بخورم تا حد مرگ پیش برم علی گفت -میدونم ولی ازت خواهش میکنم کاری نکن که هم واسه خودت بد بشه هم کامران،کامران مرد خیلی مغروریه هیچ وقت حاظر نیست غرورش و بشکنه -اگه اون حاظر نیس من باید غرورمو بشکنم -منظورم این نبود بهش فرصت بده ،به خودت فرصت بده خدا بزرگه اینقدر به خودتون سخت نگیرید سرمو تکون دادم و چیزی نگفتم کامران روبه رومون نشسته بود و زل زده بود بهم بدم میومد یکی بهم زل بزنه با کلافگی بهش نگاه کردم بهم زل زده بودیم یه پوزخند اومد رو لبم با نفرت نگامو ازش گرفتم و مشغول بازی کردن با انگشتام شدم نوشین و لادن و کیانا باهم مشغول حرف زدن بودن حوصلم سررفته بود از بوی ادکلن علی حالم بد شد دستمو جلوی دهنم گرفتم و دوییدم طرف دستشویی بعد که بیرون اومدم کیانا رو دیدم که با نگرانی پشت در بود دستمو گرفت و گفت -خوبی عزیزم؟ سرمو تکون دادم کیانا کامران و صدا زد تا کمکم کنه برم تو اتاق دراز بکشم کامران دستمو گرفت سعی کردم دستمو از تو دستش بیرون بیارم لادن با یه لیوان اب قند اومد طرفم و به زور تو حلقم جاش داد ولی از شانس بد من باز دوباره حالم بد شد به شدت کامران و کنار زدم ایندفعه هیچی تو معدم نبود بدون کمک کامران رفتم بالا و اتاقای مهمان و اماده کردم کاوه رو تختم دراز کشیده بود کیانا که بچش و دید منصور و صدا زد تا بیاد کاوه رو ببره اونم سریع دستورش و انجام داد روی تخت دراز کشیدم کیانا پتو رو روم کشید و گفت -حالت خوبه عزیزم -بله 🍂ازدواج به اجبار🍃 🍂بر اساس واقعیت🍃 https://eitaa.com/joinchat/999555136Cde41e2ed56 🍃 🍂🍃 🍃🍂🍃 🍂🍃🍂🍃 🍃🍂🍃🍂🍃 🍂🍃🍂🍃🍂🍃 🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃 🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃
🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃 🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃 🍂🍃🍂🍃🍂🍃 🍃🍂🍃🍂🍃 🍂🍃🍂🍃 🍃🍂🍃 🍂🍃 🍃 🍃ازدواج به اجبار🍂 میشه یه خواهشی ازت بکنم منتظر نگاش کردم با شرمندگی گفت -میدونم سخته ولی میشه دیگه ازم بدت نیاد؟میشه منو مثل خواهر بزرگتره خودت بدونی؟ دلم واسش سوخت واسه همین با لبخندی سرمو تکون دادم يه هفته بعد که گذشت كيانا اينا تصميم گرفتن برگردن امريكا تو اين چند وقت خيلي بهشون عادت كرده بودم ازشون قول گرفتم واسه زايمانم بيان اونام گفتن سعي خودشونو ميكنن تو فرودگاه كيانا بغلم كردو و تو گوشم گفت-بهار خواهش ميكنم اصلا نذار كامران اذيت بشه اونم داره زجر ميكشه هواشو داشته باش مراقب اين جيگر عمه هم باش -خيالت راحت بعد خداحافظي با بقيم اونا رفتن برگشتم به كامران نگاه كردم كه ديدم با ناراحتي داره به سمتي كه رفتن نگاه ميكنه اروم رفتم طرفش و دستش و تو دستم گرفتم ازون حالت بيرون اومد و بهم نگاه كرد بهش لبخندي زدم و راه افتاديم طرف ماشين كامران دستمو ول نميكرد خودمم علاقه نداشتم دستمو از دستش در بيارم در جلورو واسم باز كرد و منتظر موند سوار شم بعد يه ماه اولين باري بود كه بهش رو ميدادم اونم سركيف شده بود الان تو ۴ماه بارداري ولي هنوزم ميتونستم بفهمم ناراحته از رفتن عزيزاش واسه اينكه ازون حالت درش بيارم بالحن شادي بهش گفتم -كامران؟ -جونم؟ -مياي بريم سونو؟ -الان؟ خنديدم و گفتم -الان كه نميشه ما نوبت نگرفتيم فردا بريم -باشه زن بزن وقت بگير با يه لحن باحالي گفتم -واااااي،به نظرتو بچه دختره يا پسر؟ كامران كه با ديدن روحيه من شاد شده ولبخندي زدو گفت -هرچي باشه فقط سالم باشه سرمو تكون دادم و گفتم -خوب اون كه اره ولي اخه واسه تو فرق نداره بچت پسر باشه يا دختر/؟ برگشت طرفم و گفت -من دوست دارم بچم يه دختر خوشگل و ماماني مثل مامانش باشه لبخندي بهش زدم و گفتم -ولي من دوست دارم بچم پسر باشه اسمش دوست دارم بذارم ارش با تعجب گفت -ارش؟ -اوهوم چرا تعجب كردي؟ -اخه نه به اسم من ربط داره نه به اسم تو چي شده اسم ارش و دوست داري؟ -ميدوني از بچگي دوست داشتم هروقت بچه دار شدم اسم بچمو بذارم ارش سرشو تكون داد وگفت -ولي من دوست دارم اگه دختر بود اسمشو بذارم كامليا -اسم قشنگيه كامل برگشتم طرفش و گفتم -پس اگه پسر شد ميذاريمش ارش و اگه دختر شد ميذاريمش كامليا -اوهوم فكر خوبيه حالا فردا مشخص ميشه لبخندي زدم و سرمو به سمت خيابون برگردوندم و به بيرون خيره شدم 🍂ازدواج به اجبار🍃 🍂بر اساس واقعیت🍃 https://eitaa.com/joinchat/999555136Cde41e2ed56 🍃 🍂🍃 🍃🍂🍃 🍂🍃🍂🍃 🍃🍂🍃🍂🍃 🍂🍃🍂🍃🍂🍃 🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃 🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃
🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃 🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃 🍂🍃🍂🍃🍂🍃 🍃🍂🍃🍂🍃 🍂🍃🍂🍃 🍃🍂🍃 🍂🍃 🍃 🍃ازدواج به اجبار🍂 بهار؟ -هوم؟ -منو ميبخشي؟به خدا رفتار اون روزم دست خودم نيست،ديوونه ميشم وقتي بفهمم يكي به چيزي كه گفتم عمل نكنه بعد مثل بچه هاي مظلوم گفت -هوم،ميبخشيم؟ با خودم فكر كردم اره ميبخشمت تقصير منم بود واسه همي با لبخند برگشتم طرفش و با لحن بچه گونه اي گفتم -به شرطي ميبخشمت كه ديگه من و نزني خنده اي كردو گفت -دستم بشكنه اگه دوباره روت بلند بشه كامران سريع برگشت طرفم و گفت -زود باش كمربندت و ببند تا خواستم ببندم كار از كار گذشت و پليس بهمون ايست داد كامران غرغري كردو ماشین و كنار خيابون پارك كرد مامور اومد به شيشه زد شيشه رو داد پايين -سلام جناب -سلام گواهينامه مدارك ماشين لطفا كامران سرشو تكو دادو رو به من گفت -مدارك و از تو داشبورت بده سرمو تكون دادم مدارك و در اوردم و دادم دستش -بيا -بفرمايين قربان بعد اينكه 30 تومن جريممون كرد گذاشت بريم خونه كه رسيديم با زحمت رفتم بالا راه رفتن واسم سخت شد بود اروم اروم از پله ها بالا رفتم و رفتم تو اتاقم داشتم لباسام عوض میکردم كامران هم رفت اتاق خودش تا لباساش و عوض كنه منم گيرمو در اوردم و موهام و شونه كردم امروز به اندازه كافي هيجان زده شده بودم بعدم سريع از اتاق بيرون رفتم كامران روي كاناپه لم داده بود داشت با تلفن حرف ميزد رفتم جلوشو با اشاره پرسيدم ناهار چي ميخوری؟ -يه دقيقه گوشي شهاب جان -چي ميگي؟ -ميگم ناهار چي ميخوري؟ -فرقي نميكنه هرچي درست كني ميخورم بعدم لبخندي زد و مشغول حرف زدن با تلفنش شد با حالت متفكر رفتم تو اشپزخونه خوب حالا چي درست كنم؟ تصميم گرفتم مرغ سرخ كنم با سيب زميني واسه همين شروع كردم كارم كه تموم شد كامران و صدا زدم -كامران بيا ناهار امادست -باشه بعد چند دقيقه اومد و نشست پشت ميز ولي فكرش حسابي پرت بود و داشت با غذاش بازي ميكرد اروم پرسيدم -كامران طوري شده؟ -نه نه -خوب پس چرا نميخوري -دارم ميخورم ديگه با لحن مشكوكي گفتم -اها تلفنش زنگ خورد با سرعت دوييد طرف تلفنشو جوابش و داد با تعجب داشتم به كاراش نگاه ميكردم با صداي دادش از اشپزخونه اومدم بيرون و با ترس نگاش كردم وقتي ديد ترسيدم گفت -بهار برو تو حياط سرمو به نشونه نه تكون دادم سرم داد كشيد و گفت -ميگم برو تو حياط با بغض نگاش كردم و سرمو انداختم پايين و رفتم بالا حتي نذاشت ناهارمو كوفت كنم لحظه ي اخر ديدمش كه با كلافگي دستشو كرد لاي موهاش اروم اروم اومدم بالا اشكامم اروم اروم روي صورتم ميريخت خودمو رو تختم انداختم و گريه كردم اينروزا اصلا تحمل داد و فرياداي كامران و نداشتم اگه يه ذره باهام بد حرف ميزد ميخورد تو ذوقم و اشكم در ميومد گريم بند اومده بود ولي چشام سرخ سرخ شده بود 🍂ازدواج به اجبار🍃 🍂بر اساس واقعیت🍃 https://eitaa.com/joinchat/999555136Cde41e2ed56 🍃 🍂🍃 🍃🍂🍃 🍂🍃🍂🍃 🍃🍂🍃🍂🍃 🍂🍃🍂🍃🍂🍃 🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃 🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃
🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃 🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃 🍂🍃🍂🍃🍂🍃 🍃🍂🍃🍂🍃 🍂🍃🍂🍃 🍃🍂🍃 🍂🍃 🍃 🍃ازدواج به اجبار🍂 كامران اومد تو اتاق وكنارم روي تخت نشست برگشتم طرف ديوار با لحن ارومي گفت -بهار خانوم برگرد ببينمت-ولم كن -اه اه صداشو نگاه كن،برگرد ببينم باز دوباره تو گريه كردي؟ حرفي نزدم و سعي داشتم بدون اين كه برگردم گفت -خانوم خانوما ببخشيد سرت داد زدم به خدا اعصابم خيلي خراب بود با بغض گفتم -اعصابت خرابه بايد سرمن خالي كني؟ برم گردوند الان صورتامون روبه روي هم بود تو چشاش نگاه كردم و سريع سرمو انداختم پايين -معذرت خواهي كرد ديگه بهار خيلي داغونم و گفتم -چيزي شده؟ -اوهوم -ميخواي بهم بگي چي شده؟ سرشو بلند كرد و بهم نگاه كرد -مگه من زنت نيستم؟خوب بهم بگو شايد بتونم كمك كنم -نه اگه بفهمي بيشتر اذيت ميشي با استرس بهش نگاه كردمو گفتم -كامران كسي طوريش شده؟اره؟ فقط نگام كردم داد زدم -بگو ديگه لعنتي داري سكتم ميدي -نه نه كسي طوريش نشده -پس چي شده -ببين بهار قول ميدي تا اخرش سوال نكني؟ سرمو تكون دادم -راستش چند وقتيه تلفناي مشكوكي بهم ميشه،همش تهديدم ميكنن با ترس گفتم اخه چرا؟ نگام كردو گفت -قرار شد وسطش سوال نپرسي -نميدونم اخه من يه قرار داد بستم ميلياري با يه كشور عربي،حالا دارم تهديدم ميكنن كه بايد اين قرار دادو كنسلش كنم -كيا؟ -نميدوم به خدا نميدونم،من واسه خودم نميترسم اونا تهديد كردن بهش خيره شدم گفتم -كامران من ميترسم اگه بلايي سرم بيارن -نترس عزيزم تا وقتي من زندم هيچكس حق نداره بلايي سرت بياره -كامران؟ -جون كامران،نترس خانومي ميخوام واست محافظ بذارم -نه من محافظ نميخوام -لج نكن بهار نميشه اينطوري كه -خوب منم هروقت رفتي شركت باهات ميام،اينجوري همش كنارتم ديگه بهم نگاه كردو گفت -اينم حرفيه ولي اخه تورو با اين وضعیت كجا ببرم مگه نشنيدي دكتر گفت بايد استراحت مطلق باشي -خوب من اگه تو خونه بمونم كه همش استرس و اضطراب خودم و تورو دارم اونجوري كنار هميم بعدم با التماس گفتم -باشه؟ يكم ناهم كردو گفت -قبول ولي به شرط اينكه واست محافظ بگيرم از ناچاري قبول كردم -باشه -حالا بگير بخواب - سعي كردم بخوابم ولي خوابم نبرد شروع كردم بازی کردن با انگشتام 🍂ازدواج به اجبار🍃 🍂بر اساس واقعیت🍃 https://eitaa.com/joinchat/999555136Cde41e2ed56 🍃 🍂🍃 🍃🍂🍃 🍂🍃🍂🍃 🍃🍂🍃🍂🍃 🍂🍃🍂🍃🍂🍃 🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃 🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃
🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃 🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃 🍂🍃🍂🍃🍂🍃 🍃🍂🍃🍂🍃 🍂🍃🍂🍃 🍃🍂🍃 🍂🍃 🍃 🍃ازدواج به اجبار🍂 چشامو بستم و در كمال تعجب خوابم برد وقتي چشام باز كردم شب شده بود با تعجب گوشيو كامران و برداشتم و به ساعتش نگاه كردم اوه اوه ساعت 7 و نشون ميداد كامران و تكونش دادم -كامران بلند شو ساعت 7 چشاش و باز كرد ولي دوباره سريع بست -اقا كامران ميگم بلند شو ديگه خيلي خوابيدي با ناله گفت -جون كامران اذيت نكن بهار بذار يكم ديگه بخوابم گفتم - كامران ميگم بلند شو دير شده ساعت 7 -بهار اينقده غر نزن جان بچت اي بابا چيزي نگفتم 10 دقيقه گذشت سريع بلند شدم و اومدم طبقه پايين تو اشپزخونه داشتم ظرفاي ناهارو كه رو ميز جمع نشده بود جمع ميكردم كه یه چیزی از تو حياط توجهمو به خودش جلب كرد اولش توجهي بهش نكردم ولي وقتي سايه اي پشت پنجره اشپزخونه ديدم بلند جيغ زدم و كامران و صدا زدم -كامراااااااااااااااان اشكام از ترس رو صورتم ميريخت كامران سريع اومد تو اشپزخونه و وقتي من و تو اون حال ديد با نگراني گفت چي شده بهار؟ فقط تونستم با انگشتم پنجره رو نشون بدم كامران خواست بره سمت پنجره كه سريع دستشو گرفتم و گفتم -نرو خطرناكه -خوب بگو چي شده تو كه من و كشتي با ترس گفتم -يكي پشت پنجره بود -با گيجي نگام كردو گفت مطميني؟ -اره به خدا راست ميگم دستمو گرفت و از اشپزخونه بيرونم اورد روي مبل نشوندم و گفت -بشين اينجا تا من برم يه نگاه به بيرون بندازم سريع بلند شدم و دستشو گرفتم -تورو خدا نرو كامران من ميترسم توروخدا نرو يه بلايي سرت ميارن -خيل خوب گريه نكن 🍂ازدواج به اجبار🍃 🍂بر اساس واقعیت🍃 https://eitaa.com/joinchat/999555136Cde41e2ed56 🍃 🍂🍃 🍃🍂🍃 🍂🍃🍂🍃 🍃🍂🍃🍂🍃 🍂🍃🍂🍃🍂🍃 🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃 🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃
🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃 🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃 🍂🍃🍂🍃🍂🍃 🍃🍂🍃🍂🍃 🍂🍃🍂🍃 🍃🍂🍃 🍂🍃 🍃 🍃ازدواج به اجبار🍂 با سالي ميرم -منم باهات ميام -باشه بيا دستمو گرفت منم همونطور كه دستم تو دستش بود و با دست ديگم بلوزشو گرفتم تو حياط كه رفتيم تاريك بود كامران سوتي زدو سالي و صدا كرد بعدم چراغاي حياط و روشن كرد سالي با شنيدن سوت كامران پارسي كردو به طرفمون اومد ديگه ازش نميترسيدم نقش يه محافظ و برامون داشت سالي پا به پامون ميومد كامران همه جارو بررسي كرد وقتي مطمعا شد كسي نيست -روبه من گفت -كسي اينجا نيست حتما اشتباه ديدي سرمو تكون دادم و با هق هق گفتم -نه به خدا من ديدمش يكي پشت پنجره بود -خيل خوب بيا بریم تو اينجا كه كسي نيست حتما در رفته با هم رفتيم داخل و ساليم در خونه نشست از كنار كامران تكون نخورم هرجا ميرفت دنبالش بودم با بلند شدن كامران سريع از جام بلند شدم كامران بلند زد زير خنده -بهار ميخوام برم دستشويي توم مياي؟ با التماس نگاش كردمو و گفتم -زود بياي باشه دوباره زد زير خنده و گفت -چشم اگه كارم تموم شد سريع ميام بعدم رفت دستشويي روي مبل نشستم و پاهام و بغل كردم و سرمو گذاشتم رو شونم كامران بعد چند دقيقه اومد كنارم روي مبل نشست و tv و روشن كرد -بهار فردا باهام مياي شركت؟ -اره -مطميني حوصلت سر نميره؟ اوهوم -پس بايد قول بدي هر وقت خسته شدي بگي برت گردونم خونه باشه؟ سرمو كون دادم از جاش بلند شدو گوشيش و اورد و زنگ زد به علی 🍂ازدواج به اجبار🍃 🍂بر اساس واقعیت🍃 https://eitaa.com/joinchat/999555136Cde41e2ed56 🍃 🍂🍃 🍃🍂🍃 🍂🍃🍂🍃 🍃🍂🍃🍂🍃 🍂🍃🍂🍃🍂🍃 🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃 🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃
🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃 🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃 🍂🍃🍂🍃🍂🍃 🍃🍂🍃🍂🍃 🍂🍃🍂🍃 🍃🍂🍃 🍂🍃 🍃 🍃ازدواج به اجبار🍂 سلام خوبي؟ - ممنون -شما هم خوبید -قربونت مام خوبیم -علي زنگ زدم بگم موضوع تهديد و اینا كه يادته؟ - آره مگه مشکلی پیش اومده -اره همون امشب بهار يكي و پشت پنجره اشپزخونه ديده - بهار الان کجاست چیزیش نشده که الان حالش خوبه؟-اره خوبه فقط يكم ترسيده - میخوای الان یه نگهبان بفرستم -نه بابا حواسم هست،نه نميخواد دستت درد نكنه،زنگ زدم بگم قضيه اون محافظا رو تا كجا پيگيري كردي؟ - الان من چندتا محافظ پیدا کردم بنظرم واسه بهار هم یکی لازمه باید دو تا محافظ بگیرید -اره دوتا ميخوام يكي واسه بهار يكيم واسه خودم با اعتراض گفتم -كامرااااان دستش رو بينيش گذاشت و با جديت گفت -بهار ما راجب اين موضوع قبلا حرفامون و زديم -ولي من.... نذاشت حرفمو و بگم -هموني كه گفتم بعدم رو كرد به علي و گفت -اره قربون دستت ،باشه پس كي منتظر خبرت باشم؟ - کاراش زود انجام بدم خبرت میکنم -دستت طلا پس منتظرم بعد اينكه تلفنش و قطع كرد اومد كنارم نشست باقهر صورتمو برگردوندم -قهر نكن خانومي من نگران خودتم به صلاحته كه محافظ داشته باشي چيزي نگفتم كه گفت -بابا بهار لوس نشو ديگه پاشو يه چيزي بده ما بخوريم نوچي كردمو گفتم -من ميترسم برم تو اشپزخونه بعدم شونه بالا انداختم خنده اي كردو گفت -يعني بايد امشب گرسنه بخوابيم ؟ظهرم كه ناهار درست و حسابي ندادي كوفت كنيم -ميخواستي كوفت كني كي جلوتو گرفته بود؟ با شوخي گفت -با من لج نكن ها ضعيفه بد ميبيني ها زبونمو تا ته بيرون اوردم كه سريع با دست زد فکم که خودم زبونمو گاز گرفتم ای تو رو حت كامران زبونم داغون شد چشامو از درد بستم و زير لب شروع كردم به فحش دادن كامران -الهي رو تخته بشورنت كامران،اي الهي رخت عزاتو بپوشم كامران همونطور كه ميخنديد گفت -حقته الانم مثل پيرزنا اينقده غرغر نكن،پاشو يه چيز بده بخوريم با دست محكم زدم پشت سرش كه بچه يهو هنگ كرد و با بهت نگام كرد بلند زدم زير خنده و گفتم -خوردي اقا نوش جونت وقتي خودش اومد ازجاش بلند شدو همونطور كه يه قدم ميومد جلو من ميرفتم عقب با لبخند بهم نزديك شد و گفت -چيكار كردي شما الان؟ با خنده گفتم -من من كاري نكردم اصلا به من مياد كاري كرده باشم؟ مچ دستامو گرفت و گفت -بگو غلط كردم با خنده گفتم -نميگم -بگو ابرو بالا انداختم و گفتم -عمرا -بهارررررررر -غلط كردي -چييييييييييييييي؟ با بدجنسي نگاش كردم تا خواست بیاد طرفم ليوان آبی كه كنارم بود و اروم برداشتم تا خواست بياد طرفم اب و ريختم روشو در رفتم كامران گيج و مبهوت واسته بودو تكون نميخورد يهو يه داد بلندي زد كه سكته كردم -بهاررررررررررر -جون دلم؟ -به خدا ميكشمت -جرئتشو نداري بچه -من جرئتشو ندارم؟حالا نشونت ميدم قيافش شبيه موش اب كشيده شده بود 🍂ازدواج به اجبار🍃 🍂بر اساس واقعیت🍃 https://eitaa.com/joinchat/999555136Cde41e2ed56 🍃 🍂🍃 🍃🍂🍃 🍂🍃🍂🍃 🍃🍂🍃🍂🍃 🍂🍃🍂🍃🍂🍃 🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃 🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃
🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃 🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃 🍂🍃🍂🍃🍂🍃 🍃🍂🍃🍂🍃 🍂🍃🍂🍃 🍃🍂🍃 🍂🍃 🍃 🍃ازدواج به اجبار🍂 جلوي tv نشسته بودمو داشتم اكادمي نگاه ميكردم كامرانم وقتي فهميد ديگه نميترسم رفت تو اتاق كارش تا نقشه هاشو كامل كنه امروز قرار بود دوتا از هنرجوها حذف بشن با اهنگ امير كلي خنديدم به خصوص جايي كه اسم بابك سعيديرم تو اهنگش برد با حذف شدن روشنا و احسان شوكه شدم اصلا انتظار نداشتم اين دونفر كه از بهترينا بودن حذف بشن بعد اون دختره بمونه (بچه ها به خاطر احترام به بقيه بچه ها اسم اون شركت كننده رو نميبرم ولي فكر كنم خودتون فهميده باشيد كيو ميگم) با عصبانيت نشسته بودمو رو مبل و با خودم غرغر ميكردم -اي بابا اخه چرا اون دو نفرو حذف كردين ؟اين دوتا كه به اين خوبي ميخوندن اه ديگه شورشو در اوردن اون دفعم كه شهرزاد و حذف كردن -چرا اينقدر غرغر ميكني؟ با صداي كامران برگشتم طرفش و باهمون معترضي گفتم -اخه ببين كسايي كه بايد حذف بشن كه حذف نميشن بعد اون وقت اين احسان و روشناي بيچاره كه اينقده خوب خوندن و حذف كردن -بيخيال بابا حالا تو چرا حرص ميخوري ؟ با حرص برگشتم طرفش و بد نگاش كردم اكادمي رسيده بود اونجايي كه خواستن احسان بخونه وقتي اميرحسين رفت بغل احسان و گريه كرد دلم ميخواست بزنم زير گريه ولي واسه اينكه بهونه دست كامران ندم خودمو كنترل كردم با ناراحتي ازجام بلند شدم و tv و رو خاموش كردم و رو به كامران گفتم -من ميرم بخوابم توم مياي؟ -نه تو برو بخواب من هنوز كار دارم سرمو تكون دادم و رفتم خوابيدم 🍂ازدواج به اجبار🍃 🍂بر اساس واقعیت🍃 https://eitaa.com/joinchat/999555136Cde41e2ed56 🍃 🍂🍃 🍃🍂🍃 🍂🍃🍂🍃 🍃🍂🍃🍂🍃 🍂🍃🍂🍃🍂🍃 🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃 🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃
🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃 🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃 🍂🍃🍂🍃🍂🍃 🍃🍂🍃🍂🍃 🍂🍃🍂🍃 🍃🍂🍃 🍂🍃 🍃 🍃ازدواج به اجبار🍂 صبح با صداي كامران از خواب بلند شدم -بهار عزيزم بلند شو بايد بريم شركت -ميخوام بخوابم خوابمممم مياد اومد بالا سرم گفت -خانومم تنها خونه ميموني؟من شايد دير بيام ها با ناله گفتم -كامران نروووووووووو خوبببببببببب -اااا،حرفا ميزني ها،اصلا ميخواي به نوشين زنگ بزنم بگم بياد پيشت؟ به زور روي تخت نشستم موهام همش رو صورتم پخش و پلا بود با چشاي بسته گفتم -نه ،بگو بياد اونجا تا حوصلم سر نره -باشه پاشو دست و صورتتو بشور و اماده شو بلند شو ببينم يكم غرغر كردم و از جام بلند شدم وقتي از دستشويي اومدم بيرون كامران اماده جلوي آينه واستاده بود و داشت كرواتشو ميبست رفتم جلوش واستادم و شونه رو برداشتم و موهام و شونه كردم كامران با اعتراض گفت -ااا بهار دارم كرواتمو ميبندم برو اونطرف ببينم با بي حوصلگي گفتم -واستا خوب دارم موهامو شونه ميكنم از تو آينه نگاش كردم كه ديدم با اخم داره نگام ميكنه يه لبخند شيك تحويلش دادم برگشتم طرفش و گفتم -اصلا تو چرا همش كت شلوار ميپوشي ميري شركت -خوب چي بپوشم ابهتم به همين كت و شلواره ديگه دقت كرده بودم تا حالا كت مشكي نميپوشيد به نظرم خيلي بهش ميومد رفتم كمدشو باز كردم و از توش يه دست كت و شلوار شيك مشكي با يه پيراهن سفيد در اوردم كروات مشكيشم از تو قفسه كرواتاش در اوردم و دستش دادم با اعتراض گفت -اااا مگه ميخوام داماد شم اينارو بپوشم؟ با حالت تهاجمي گفتم -مگه فقط دامادا اين رنگي ميپوشن؟اصلا اگه اينارو نپوشي حق نداري كت و شلوار بپوشي ابروشو انداخت بالا و با لحن ناراحتي گفت -باشه ديگه مام تحت دستور شماييم خانوم 🍂ازدواج به اجبار🍃 🍂بر اساس واقعیت🍃 https://eitaa.com/joinchat/999555136Cde41e2ed56 🍃 🍂🍃 🍃🍂🍃 🍂🍃🍂🍃 🍃🍂🍃🍂🍃 🍂🍃🍂🍃🍂🍃 🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃 🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃
🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃 🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃 🍂🍃🍂🍃🍂🍃 🍃🍂🍃🍂🍃 🍂🍃🍂🍃 🍃🍂🍃 🍂🍃 🍃 🍃ازدواج به اجبار🍂 بعدم به كامران كه لباساشو پوشيده بود نگاه كردم الحق كه فوق العاده شده بود با لحن پشيموني گفتم -كامران ميگم همون لباساي قبليت و بپوش با تعجب نگام كردو گفت -خوبي؟ -اره اصلا بيخيال همينا خوبه بعدم رفتم جلوشو كروات و ازش گرفتم رو پاهام بلند شدمو كه اونم خم شد كرواتش و بستم واسش و يقه شو واسش درست كردم روي تخت نشست تا جوراباشو پاش كنه رفتم كمدمو باز كردمو مانتوي شيك مشكيمو كه تازه خريده بودم برداشتتم وشلوار لي طوسيمم پام كردم با شال طوسي اين رنگ خيلي بهم ميومد داشتم كامران گفت -خانوم خانوما اماده اي؟ كيفمو از روي ميز برداشتم و گفتم اره بريم در اتاق و باز كردو اول اجازه داد من برم همونطور كه گوشيمو تو كيفم مينداختم رفتم بيرون صبحونه نخوردم اصلا ميل نداشتم كفشاي عروسكي مشكيمو پام كردم كامران ماشين و برد بيرون خبري از سالي نبود سوار شدم رو به كامران گفتم -كامران به نوشين زنگ زدي؟ -نه -خوب زنگ بزن -بيخيال بابا حوصلشو ندارم -ااا كامران دختر به اون خوبي -مگه من ميگم بده؟فقط زيادي حرف ميزنه سر ادم و ميخوره تا رسيدن به شركت چيزي نگفتم ساعت 8 بود كه رسيديم -كامران دير نكردي؟ با غرور الكي گفت -نه خانوم بنده رئيسم هروقت دلم بخواد ميام نگاش كردمو گفتم -اوهو يكم خودتو تحويل بگير به پيرمردي كه جلوي در نگهباني ميداد سلام كرديم اونم با مهربوني جوابمون و داد منتظر اسانسور بوديم كه همزمان با باز شدن اسانسور علي سريع ازش اومد بيرون با ديدن ما واستادو بهمون سلام كردو گفت كاري براش پيش اومده بايد بره هرچي گفتيم چه كاري نگفت بعدم سريع رفت رفتيم بالا همون يارو كه اونروز كلي سرو صدا راه اندخته بودم در و واسمون باز كرد اول با تعجب نگامون كرد ولي بعد با خوشرويي دعوتمون كرد بريم داخل 🍂ازدواج به اجبار🍃 🍂بر اساس واقعیت🍃 https://eitaa.com/joinchat/999555136Cde41e2ed56 🍃 🍂🍃 🍃🍂🍃 🍂🍃🍂🍃 🍃🍂🍃🍂🍃 🍂🍃🍂🍃🍂🍃 🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃 🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃
🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃 🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃 🍂🍃🍂🍃🍂🍃 🍃🍂🍃🍂🍃 🍂🍃🍂🍃 🍃🍂🍃 🍂🍃 🍃 🍃ازدواج به اجبار🍂 منشي كامران كه يه دختره بود از جاش بلند شدو با حرص و تعجب اول به دستاي من و كامران كه توهم بود نگاه كرد بعدم با خشم بهمون سلام كرد كامران سري تكون داد ولي من با لبخند جوابشو دادم كه ازين كارم تعجب كرد با كامران رفتم تو اتاقش و روي مبلش نشستم و با ناله گفتم -كامران خوب من الان اينجا حوصلم سر ميره با مهربوني در حاليكه داشت كتشو پشت صندليش ميذاشت گفت -قرار نبود نرسيده غرغر كني ها خانوم خانوما چيزي نگفتم كامران رو به من گفت -واستا الان ميگم خانوم نجفي بياد ببرتت با بقيه اشنات كنه سرمو تكون دادم اونم گوشيو برداشت و زنگ زد به منشيه و گفت -خانوم حاتمي لطف كنيد به خانم نجفي بگين بيان اتاقم كارشون دارم بعد چند دقيقه ضربه اي به در خوردو يه دختر جوون كه از چهرش شيطنت ميباريد با لبخند به لب اومد داخل و رو به كامران با نهايت احترام و شيطنت گفت -سلام رعيس صبحتون بخير بعدم برگشت طرفم و گفت -شمام بايد خانوم رعيس باشين درسته؟هنوز نيومدين همه فهميدن شما امروز مهمون مايين كامران با خنده گفت - بذار برسي بد شروع كن بعدم رو به من گفت -ايشون نازگل خانوم هستن بعد رو كرد به نازگل گفت -ايشونم همسر بنده بهار خانوم از جام بلند شدم و دستش و به گرمي فشردم -خوشبختم -من همينطور عزيزم ،خوب رعيس با بنده كاري داشتين؟ -بله اگه شما اجازه بدين با شيطنت گفت -بله قربان ببخشيد بفرماييد -خواستم بگم بهار و ببر ايجا حوصلش سر ميره نازگل با خنده و شيطنت رو به من گفت -خانوم خانوما فكر نكنم با وجود رعيس حوصلت سربره ها سرخ شدم سرمو انداختم پايين كامرانم خودكاري كه دستش بود و پرت كرد طرف نازگل و اونم جا خالي داد و با خنده گفت -به تو ازين فضوليا نيومده برو بيرون تا اخراجت نكردم چشم قربان و دست من و گرفت باهم رفتیم بیرون رفتیم تو یه اتاق که سه تا خانوم اونجا نشسته بودن و داشتن کاراشون و انجام میدادن 🍂ازدواج به اجبار🍃 🍂بر اساس واقعیت🍃 https://eitaa.com/joinchat/999555136Cde41e2ed56 🍃 🍂🍃 🍃🍂🍃 🍂🍃🍂🍃 🍃🍂🍃🍂🍃 🍂🍃🍂🍃🍂🍃 🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃 🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃
🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃 🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃 🍂🍃🍂🍃🍂🍃 🍃🍂🍃🍂🍃 🍂🍃🍂🍃 🍃🍂🍃 🍂🍃 🍃 🍃ازدواج به اجبار🍂 نازگل-بچه ها بچه ها با صدای نازگل همه برگشتن طرفش و با تعجب به من نگاه کردن -خانوما ایشون خانوم اقای رعیس هستن بهار خانوم یکی ازون خانوما گفت -اها میگم قیافش خیلی اشناست،خوش اومدی عزیزم من مریمم و 25 سالمه سرمو با لبخند واسش تکون دادم دختر بعدی که کنارش بود خودشو معرفی کرد -منم نرگسم 23 سالمه خوش اومدی عزیزم اخرین نفرم خودشو معرفی کرد -منم سولمازم 27 سالمه خوش اومدی خانوم خانوما بعد معارفه رفتم و کنار میز نازگل نشستم بچه های خوبی بودن خیلی به ادم انرژی میدادن ساعت از دستمون در رفته بود و صدای خنده هامون کل شرکت و برداشته بود همون موقع در اتاق باز شد و کامران با عصبانیت اومد داخل -خانوما اینجا چه خبره مگه اومدین خونه خاله؟ هیچ صدایی از کسی در نیومد با تعجب به بچه ها نگاه کردم که بلند شده بودن و سرشون و انداخته بودن پایین به کامران نگاه کردم که سعی داشت خنده شو کنترل کنه با دیدن قیافه کامران و بچه ها بلند زدم زیر خنده که باعث شد دخترا با تعجب سر بلند کنن و بهم نگاه کنن کامران لبخندشو که دیگه داشت تابلو میشد سریع جمع کردو به زحمت گفت -دیگه صدای خندتون بیرون نیاد بعدم رفت بیرون و در و بهم زد با رفتن کامران همه ریختن سرمو و با نفرت یکی زدن تو سرم نرگس-دختره بگو ببینم چرا خندیدی؟ -اخه شما واقعا نفهمیدین این اسکولتون کرده؟ قربون این شوهرم برم که همتون از ترس سکته رو زدین 🍂ازدواج به اجبار🍃 🍂بر اساس واقعیت🍃 https://eitaa.com/joinchat/999555136Cde41e2ed56 🍃 🍂🍃 🍃🍂🍃 🍂🍃🍂🍃 🍃🍂🍃🍂🍃 🍂🍃🍂🍃🍂🍃 🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃 🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂
🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃 🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃 🍂🍃🍂🍃🍂🍃 🍃🍂🍃🍂🍃 🍂🍃🍂🍃 🍃🍂🍃 🍂🍃 🍃 🍃ازدواج به اجبار🍂 موقع ناهار چون صبحونم نخورده بودم صدای شکمم در اومده بود با صدای شکمم بچه ها زدن زیر خنده با حرص گفتم -ای رو اب بخندین خوب من صبحونه نخوردم -وای وای بمیرم برات مادر طوری باهم صمیمی شده بودیم که انگار چندساله باهم دوستیم با صدای گوشیم از بچه ها عذر خواهی کردمو و جواب دادم نوشین بود -ای دختره چشم سفید حالا میای دفتر و چیزی به من نمیگی -علیک سلام خانوم -گیرم سلام تو به چه حقی بدون اجازه من پاشدی رفتی شرکت -من واقعا معذرت میخوام خانوم -حالا اینا رو بیخیال پاشو بیا اتاق کامران با تعجب و صدای بلند گفتم -تو الان شرکتی؟ -چرا داد میزنی؟اره تو اتاق کامرانم پاشو بیا حوصلم سر رفت -خوب تو پاشو بیا اینجا -پاشو ببینم خیلی بهت خوش گذشته ها با لبخند گفتم -اومدم از جام بلند شدم و رو به بچه ها گفتم -بچه ها من دیگه برم نوشینم اومده تنهاییه سولماز-ای بابا کجا میری حالا بودی -میام دوباره خانومی از بچه ها خداحافظی کردمو رفتم طرف اتاق کامران در اتاق و زدم و رفتم تو نوشین تو اتاق نشسته بودو داشت نقاشی میکشید سرشو که بلند کردو من و دید خشک شد رفتم جلو دستمو جلوی صورتش تکون دادم -هوی بانو کجایی؟ به خودش اومد و گفت -وای بهار چقده تو خوشگل شدی دختر؟میگم بیا کامران و طلاق بده زن من شو -همینم مونده شوهر به اون خوبی و ول کنم بچسبم به تو -اوهو مرده شور تو و اون شوهرت و باهم ببرن کامران پشت میزش نشسته بود و به حرفای ما لبخند میزد 🍂ازدواج به اجبار🍃 🍂بر اساس واقعیت🍃 https://eitaa.com/joinchat/999555136Cde41e2ed56 🍃 🍂🍃 🍃🍂🍃 🍂🍃🍂🍃 🍃🍂🍃🍂🍃 🍂🍃🍂🍃🍂🍃 🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃 🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂