eitaa logo
🍃 ازدواج 🍂
4.9هزار دنبال‌کننده
8.2هزار عکس
1.1هزار ویدیو
9 فایل
ازدواج اجباری رمانی و پر ماجرا و عاشقانه فصل ۲ بزودی... در این کانال به صورت آنلاین نوشته خواهد شد جذابتر از فصل یک فوروارد، کپی حتی با ذکر نام نویسنده و لینک و #حرام است🚫 #تبلیغات‌پر‌بازده ❤ http://eitaa.com/joinchat/1871446027C496dce5861
مشاهده در ایتا
دانلود
🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃 🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃 🍂🍃🍂🍃🍂🍃 🍃🍂🍃🍂🍃 🍂🍃🍂🍃 🍃🍂🍃 🍂🍃 🍃 🍃ازدواج به اجبار🍂 موقع ناهار چون صبحونم نخورده بودم صدای شکمم در اومده بود با صدای شکمم بچه ها زدن زیر خنده با حرص گفتم -ای رو اب بخندین خوب من صبحونه نخوردم -وای وای بمیرم برات مادر طوری باهم صمیمی شده بودیم که انگار چندساله باهم دوستیم با صدای گوشیم از بچه ها عذر خواهی کردمو و جواب دادم نوشین بود -ای دختره چشم سفید حالا میای دفتر و چیزی به من نمیگی -علیک سلام خانوم -گیرم سلام تو به چه حقی بدون اجازه من پاشدی رفتی شرکت -من واقعا معذرت میخوام خانوم -حالا اینا رو بیخیال پاشو بیا اتاق کامران با تعجب و صدای بلند گفتم -تو الان شرکتی؟ -چرا داد میزنی؟اره تو اتاق کامرانم پاشو بیا حوصلم سر رفت -خوب تو پاشو بیا اینجا -پاشو ببینم خیلی بهت خوش گذشته ها با لبخند گفتم -اومدم از جام بلند شدم و رو به بچه ها گفتم -بچه ها من دیگه برم نوشینم اومده تنهاییه سولماز-ای بابا کجا میری حالا بودی -میام دوباره خانومی از بچه ها خداحافظی کردمو رفتم طرف اتاق کامران در اتاق و زدم و رفتم تو نوشین تو اتاق نشسته بودو داشت نقاشی میکشید سرشو که بلند کردو من و دید خشک شد رفتم جلو دستمو جلوی صورتش تکون دادم -هوی بانو کجایی؟ به خودش اومد و گفت -وای بهار چقده تو خوشگل شدی دختر؟میگم بیا کامران و طلاق بده زن من شو -همینم مونده شوهر به اون خوبی و ول کنم بچسبم به تو -اوهو مرده شور تو و اون شوهرت و باهم ببرن کامران پشت میزش نشسته بود و به حرفای ما لبخند میزد 🍂ازدواج به اجبار🍃 🍂بر اساس واقعیت🍃 https://eitaa.com/joinchat/999555136Cde41e2ed56 🍃 🍂🍃 🍃🍂🍃 🍂🍃🍂🍃 🍃🍂🍃🍂🍃 🍂🍃🍂🍃🍂🍃 🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃 🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂
🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃 🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃 🍂🍃🍂🍃🍂🍃 🍃🍂🍃🍂🍃 🍃🍂🍃🍂 🍃🍂🍃 🍂🍃 🍃 بعد از یک هفته تلاش کردن و کمک سپهر توانسته بود از روی پاهای خود بیاستد ولی حتی یک قدم راه نمیتوانست برود گاهی هم میخورد زمین انگار روی نخی ایستاده و تعادل ندارد . کمی بعد ها که کامل مسلط بر روی ایستادن شده بود. کلاس هایی باهم میرفتیم و کلاسهایی که برای کمک کردن راه رفتن ارش روز در میون میرفتیم اما ارش خسته تر و عصبی تر به خانه بر میگشت از بس که میخورد زمین پاهایش باد کرده بود . پاهایش را ماساژ میدادم ولی نمیدانم از اینکه کسی پاهایش را ماساژ بدهد به شدت متنفر بود و نمیگذاشت. خیلی علاقه ها کمتر شده بود او مرا کمتر در اغوشش میکشید و ... 🍂 فصل دو_ازدواج به اجبار🍃 https://eitaa.com/joinchat/999555136Cde41e2ed56 🍂🍃 🍃🍂🍃 🍂🍃🍂🍃 🍃🍂🍃🍂🍃 🍂🍃🍂🍃🍂🍃 🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃 🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃
┄┅┄┅┄┅༺💚༻┅┄┅┄┅┄ 📗⃟🍀 متعجب و سوالی بهم خیره شد که گفتم: - مختصر می‌گم... اون دختر به شما علاقه‌منده! درسش و... زندگیش و... همه چیزش و رها کرده! داره می‌میره... می‌دونم شما خودت متوجه این حس شدی؛ اما رفتارت درست نبود؛ این همه توجه بیش از اندازه‌ای که بهش داشتی... مکثی کردم و ادامه دادم: - نشونه‌ی عشق شما نسبت به آرون بود! بد کردی باهاش تیام‌خان! بدون هیچ حرفی از کنارش گذشت که با صداش سر جام میخکوب شدم. - آدرس خونه‌ی جدیدشون! متعجب برگشتم و گفتم: - یعنی چی؟ قاطع و سرد گفت: - یعنی آدرس خونه‌شون! خیلی فوری! تا شب برام پیام می‌کنی... آره، من متوجه حس آروم نسبت به خودم شدم؛ ولی خودم عاشقش نیستم! مفهومه؟ با این همه بی‌رحمی‌ای که تیام نسبت به آرون داشت، دلم آتیش گرفت! - واقعاً نمی‌فهمم چجور آدمی هستی آقا تیام! امیدوارم از این نابودترش نکنی! از زندگیش بری بیرون بهتره! حتی پیام هم نده بهش... - اون و تو تعیین نمی‌کنی! تازه ورودم به زندگیش شروع شده! ┄┅┄┅┄┅༺💚༻┅┄┅┄┅┄