eitaa logo
🍃 ازدواج 🍂
5.1هزار دنبال‌کننده
7.8هزار عکس
1هزار ویدیو
9 فایل
ازدواج اجباری رمانی و پر ماجرا و عاشقانه فصل ۲ بزودی... در این کانال به صورت آنلاین نوشته خواهد شد جذابتر از فصل یک فوروارد، کپی حتی با ذکر نام نویسنده و لینک و #حرام است🚫 #تبلیغات‌پر‌بازده ❤ http://eitaa.com/joinchat/1871446027C496dce5861
مشاهده در ایتا
دانلود
┄┅┄┅┄┅༺💚༻┅┄┅┄┅┄ 📗⃟🍀 - نمی‌ذارم جایی بری آرون! دست حلقه شده‌اش رو از دورم آزاد کردم. - ازت متنفرم تیام... خیلی ازت متنفرم! بی‌حس و سرد فقط نگاهم کرد... دستاش رو آزاد و بعد از قفل کردن دوباره‌ی در، ازم دور شد. نیم‌ساعتی گذشت و من همچنان توی همون حال پشت در نشسته بودم. حتی گریه هم نمی‌گرپم. خوشحال بودم که دیگه توی خونه‌مون نیستم؛ البته نمی‌خواستم هم توی خونه‌ی تیام باشم. برام سوال بود که چرا تیام من و از اون خیابون خطرناک نجات داد. یعنی اونم دوستم داشت؟ شایدش هم ممکن نبود. با صدای تیام از افکارم خارج شدم. - بیا شام بخور. دلم نمی‌خواست بازم اوقات هر دومون و تلخ کنم. وارد آشپزخونه شدم. با دیدن غذا، اخمام رو در هم کشیدم. - من گوشت دوست ندارم! سرد نگاهم کرد و اخمی روی پیشونی نشوند. - مگه دست خودته؟ الان دیگه من بالا سرتم. باید تا آخر غذات و بخوری؛ وگرنه حق نداری پات و از این‌جا بذاری بیرون! ┄┅┄┅┄┅༺💚༻┅┄┅┄┅┄
┄┅┄┅┄┅༺💚༻┅┄┅┄┅┄ 📗⃟🍀 - نمی‌خورم! اَه! بدم میاد خب... چرا سعی داری تحمیل کنی بهم؟ صندلی رو کشید عقب و گفت: - هیس! غذات و بخور. با نگاه بدی که بهش انداختم پشت میز نشستم. روبه‌روم ایستاد. آروم شروع کردم به غذا خوردن... واقعاً گرسنه بودم و ضعف داشتم. تیام نگاه ریزی بهم انداخت و آروم گفت: - گوشه‌ی صورتت چرا زخمی شده؟ شالم و جلوتر کشیدم و با من‌من گفتم: - هیچی... مشکوک نگاهم کرد که سرم و پایین انداختم و عقب کشیدم. - میل ندارم... من از خونه بیرون زدم، تو توقع داری با خیال آسوده غذا بخورم؟ - می‌خوای به خودت نرسی تا بمیری؟ هان؟ قصد تو همینه دیگه... غمگین نگاهش کردم و گفتم: - همه‌تون بد کردید... بودن در کنار تو آزارم می‌ده تیام! تو هیچ‌وقت قرار نیست باشی؛ پس همین اول بری بهتره. یه طوری بری که اصلاً پیدات نشه... یادم بره تیامی هم بوده. ┄┅┄┅┄┅༺💚༻┅┄┅┄┅┄
┄┅┄┅┄┅༺💚༻┅┄┅┄┅┄ 📗⃟🍀 عمیق خیره‌ام شد. گفتن اون حرفا اصلاً برام ساده نبود... من مُردم تا اون حرفا رو زدم. - من نمی‌رم آرون... متعجب نگاهش کردم. - بذار باشم... نذاری هم هستم! می‌دونم حسی به من نداری؛ ولی من به اجبار هم که شده کنارت می‌مونم! آدمای شهر گرگ‌ان. بذارم بری که چی بشه؟ من پیشتم آرون! تو هم باش... اون روزا از بس عاشق بودم حرف‌های تیام و پای ترحم می‌ذاشتم؛ بعدها فهمیدم ای دل غافل... سرنوشت چقدر عجیبه! چقدر گاهی ما آدما نفهم می‌شدیم... این توهین نبود؛ بلکه حقیقت محضه! گاهی هم کسی عاشق‌مونه و ما نمی‌فهمیم! سر همین نفهمیدن‌ها کلی از دست می‌دیم... گاهی هم ممکنه دیر بشه. اون روزا فکر می‌کردم برای تیام دیر شده؛ ولی دیر نبود... البته خبر نداشتم که بازی سرنوشت من و قراره تا کجاها بکشونه؛ شاید تا ناکجاآباد... شایدم توی یه آغوش گرم که بشه دلیل ادامه دادنم به زندگی... نمی‌دونستم! ┄┅┄┅┄┅༺💚༻┅┄┅┄┅┄
┄┅┄┅┄┅༺💚༻┅┄┅┄┅┄ 📗⃟🍀 روی زمین نشستم و سرم و به دیوار تکیه دادم. به این فکر می‌کردم که از مدرسه فارغ شدم... حس می‌کردم امنیت دارم؛ نمی‌دونم چرا! تیام طبقه‌ی بالا بود. خیلی برام عجیب بود، نمی‌تونستم بشناسمش؛ ولی سعی داشتم! نمی‌دونم چقدر فکر کردم... فقط دیگه چشمام گرم شد و پرده‌ی سیاهی جلوشون رو گرفت... *** با حسِ اینکه چیزی نرم روم قرار گرفته، لای چشمام و باز کردم. همه جا تاریک بود؛ اما می‌تونستم چهره‌ی تیامی که مشغول پتو انداختن روم بود رو ببینم. چشمام و بستم تا متوجه نشه بیدار شدم. صدای قدم‌هاش رو شنیدم که رفت... ناخودآگاه اشکی از گوشه‌ی چشمم سُر خورد. این رفتاراش و پای چی می‌ذاشتم؟ پای ترحم؟ یا شاید هم عشق...؟ تیام برای من همه چیز بود... این و فقط کسی که عاشق شده می‌تونست درک کنه. من جرم نکردم؛ من فقط دل بستم! دل بستم به فردی که غریبه بود. غریبه‌ترین آشنایِ من... ┄┅┄┅┄┅༺💚༻┅┄┅┄┅┄
┄┅┄┅┄┅༺💚༻┅┄┅┄┅┄ 📗⃟🍀 چشمام دوباره گرم شد... انگار خیلی خوابِ شیرینی داشتم. بالآخره اون شب گذشت... صبح با صدایی که از آشپزخونه می‌اومد، چشم باز کردم. تازه چشمم به خونه‌ی نقلی و زیبایی که توش بودم افتاد. باورم نمی‌شد تیام خونه‌ی شخصی داشته باشه. با صدای زنگ تلفن تیام، توجه‌ام بهش جلب شد. بلند شدم که به سمت سرویس برم. همون لحظه چشمم به صفحه‌ی گوشیش افتاد. با دیدن اسم هلیا، متعجب شدم. صدای قدم‌های تیام رو که شنیدم، خودم و عقب کشیدم؛ هرچند که اون من و دید. چند دقیقه‌ای درگیر پیدا کردن سرویس بهداشتی بودم؛ صرفاً جهت اینکه با تیام هم‌کلام نشم. میون صحبت‌هاش شنیدم که گفت: - نگران نباش... با کسی هم در این مورد صحبت نکن. اون حالش خوبه. وارد سرویس که شدم، آبی به صورتم زدم و بعد از مالیدن چشمام از اون‌جا خارج شدم. پایین که رفتم، دیدم تیام با گوشیش مشغوله. بدون اینکه نگاهی بهم بندازه، گفت: - صبحونه‌ات روی میزه؛ برو بخور. بی‌خیال گفتم: - میل ندارم... ┄┅┄┅┄┅༺💚༻┅┄┅┄┅┄
┄┅┄┅┄┅༺💚༻┅┄┅┄┅┄ 📗⃟🍀 گوشیش و خاموش کرد و بلند شد. - انقدر لجباز نباش... لجبازی کار دستت می‌ده دختر. پوزخندی زدم و گفتم: - کل زندگیم سر لجبازی به باد رفت... بقیه‌اشم روش. مکث کرد و خیره‌ام شد. - آرون... دردت چیه تو؟ می‌خواستم بگم دردم تویی... دردم خانواده‌امَن؛ ولی سکوت کردم. البته ناگفته نمونه... با خودم باید روراست می‌بودم دیگه. حقیقتش خیلی دلم می‌خواست ساعت‌ها بهش زل بزنم. به طرز نگاهش، به چشماش. دین و ایمانم و این عشق گرفته بود. یه لحظه سرم و بردم بالا که دیدم با حالت خاصی مشغول نگاه کردنمه. لبخند تلخی زدم که نزدیکم شد. روی زمین نشستم و زانوهام و بغل کردم. نزدیکم شد و کنارم نشست. - به دختر تخسی مثل تو نمیاد این‌قدر افسرده‌طور باشه. تلخند زدم و گفتم: - چرا انقدر همه چیز برات بی‌اهمیته؟ چرا انقدر رفتارای ضد و نقیض انجام می‌دی؟ چرا...؟ ┄┅┄┅┄┅༺💚༻┅┄┅┄┅┄
┄┅┄┅┄┅༺💚༻┅┄┅┄┅┄ 📗⃟🍀 می‌خواست حرف بزنه... اما صداش به گوشم نمی‌رسید. کمی دست‌دست کرد؛ اما نهایتاً بی‌خیال شد و کلافه نگاهش رو برگردوند. دلم می‌خواست بپرسم دوستم داری؟ ولی یه چیزی مانع می‌شد... - صبحانه‌ات و بخور آرون... فعلا این‌جا موندگاری. نمی‌ذارم بری؛ پس سعیِ بیهوده نکن! ضمنا... انقدر به چیزای چرت فکر نکن. پوزخندی زدم و چیزی نگفتم. چند دقیقه بعد، از خونه خارج شد و در و هم قفل کرد. بلند شدم و به سمت پنجره رفتم. با دیدن ارتفاع زیادی که داشت، به کل از فرار ناامید شدم. نمی‌دونستم چی توی فکرش می‌گذره؛ ولی می‌دونستم اون مثل من بی‌عقل نیست... البته آدم از درد زیاد دیوونه می‌شه... این جمله دقیقاً برای من صدق می‌کرد. نمی‌دونستم باید چه حالی داشته باشم و چی کار کنم... یک ساعتی گذشته بود که صدای چرخیدن کلید توی قفل در اومد. از جام بلند شدم و به در چشم دوختم که تیام داخل شد. مشخص بود یه لحظه ترسیدم. انگار به چهره‌ام خنده‌اش گرفته بود... ┄┅┄┅┄┅༺💚༻┅┄┅┄┅┄
┄┅┄┅┄┅༺💚༻┅┄┅┄┅┄ 📗⃟🍀 - خوبی؟ آروم گفتم: - سلام... - علیک سلام. پرسیدم خوبی؟ در حالی که سرم گیج می‌رفت، لب زدم: - مگه مهمه؟ - مهم نبود نمی‌پرسیدم! پوزخندی زدم که گفت: - باید بریم پیش پدرت. ترسیده قدمی به عقب برداشتم و عصبی خندیدم. - هه... تو هم مثل همه‌شون بودی، نه؟ تو هم من و به زور آوردی خونه‌ات که تحویلِ پدرم بدی... تو هم مثل بقیه‌ای! عصبی گفت: - دو دقیقه زبون به دهن بگیر! نمی‌شه تا ابد این‌طوری بمونیم که، می‌خوام با پدرت صحبت کنم. - که چی بشه؟ هان؟ - حتماً یه چیزی می‌دونم که می‌گم باید باهاش صحبت کنم. دستم و روی پیشونیم گذاشتم و گفتم: - دخالت نکن توی زندگیم! رهام کن... برو، بذار منم برم! - نمی‌ذارم! می‌خوام از پدرت خواستگاریت کنم... خلافِ شرعه؟ ┄┅┄┅┄┅༺💚༻┅┄┅┄┅┄
┄┅┄┅┄┅༺💚༻┅┄┅┄┅┄ 📗⃟🍀 نمی‌دونم چی شد... انگار توی قلبم زلزله‌ی هست ریشتری برخاسته بود. مغزم سوت کشید... یعنی چی؟ خواستگاری؟ از پدرم؟ برای من؟ حرفش مدام توی گوشم اکو می‌شد. نمی‌شنیدم چی می‌گه. - آرون؟ برگشتم و متعجب نگاهش کردم. - هیچ می‌فهمی چی می‌گی؟ فکر کردی الان بابام می‌گه باشه، حتما؟ نه‌خیر! اول از همه جلوی چشمات سرم و می‌ذاره لب باغچه و بیخ تا بیخش و می‌بُره، بعدشم با تیپا پرتت می‌کنه بیرون. گوشه‌ی لبش بالا رفت و گفت: - این مدل حرف زدنت و ندیده بودم آرون خانم. براوو! اخم‌کرده رو برگردونم و گفتم: - قصدت از این کارا چیه آقا تیام؟ بس نیست؟ من و ول کنید... واقعا بذارید به حال خودم بمیرم! - هیس! شلوغش نکن آرون... بذار یه شب هم که شده آرامش داشته باشیم. پوزخند زدم و گفتم: - مگه تو آرامش نداشتی؟ این من بودم که آرامش نداشتم؛ پس خودت و قاطی نکن! اوکی؟ ┄┅┄┅┄┅༺💚༻┅┄┅┄┅┄
┄┅┄┅┄┅༺💚༻┅┄┅┄┅┄ 📗⃟🍀 نمی‌دونم چرا انقدر زورگیر شده بودم. درست مثل بچه‌ها که می‌خواستن ادای قوی بودن در بیارن؛ ولی در حقیقت از درون می‌ترسیدن. این بار صریحانه خندید. - می‌بینم که بچه‌مون زبون‌درازه‌... دندونام و روی هم ساییدم و زیر لب گفتم: - بچه و زهرمار! شنید؛ اما چیزی نگفت... بعد از مکثِ طولانی‌ای، گفت: - شب می‌ریم... سری به منفی تکون دادم. - تیام نه... توروخدا نکن با من! بذار برم. مسئولیتم هم به عهده‌ی تو نیست؛ فقط بذار برم! برگشت و عمیق نگاهم کرد. - هیس... جایی نمی‌ری! نمی‌دونم چشماش چه گیرایی‌ای داشت که این‌قدر مطیع می‌شدم و آروم می‌گرفتم. - اگر من بمیرم چی؟ - فکر کردی می‌ذارم کاری باهات داشته باشن؟ ضمناً من پدرت و می‌شناسم، می‌دونم همچین کاری نمی‌کنه. - من از خونه فرار کردم! می‌فهمی؟ فرار کردم! این از قتل بدتره برای بابام. می‌ترسم من... ┄┅┄┅┄┅༺💚༻┅┄┅┄┅┄
┄┅┄┅┄┅༺💚༻┅┄┅┄┅┄ 📗⃟🍀 - نترس! آروم باش... غمگین نگاهش کردم. - می‌دونستی که... سوالی نگاهم کرد. - که...؟ ترجیح دادم حرفم و توی دلم نگه دارم. - هیچی... سری تکون داد و رفت بالا. چی می‌شد اگر پافشاری می‌کرد که حرفم و بگم؟ واقعا درکش نمی‌کردم! گاهی اون‌قدر پیگیرم بود که خیال می‌کردم عاشقمه... گاهی هم این‌قدر بی‌اهمیت و سرد می‌بود که فکر می‌کردم ازم متنفره! تا شب ذهنم درگیر بود... استرس شدید داشتم. اگر اتفاق بدی می‌افتاد چی؟ دلم به تیام گرم بود... نمی‌دونم چرا! بالآخره شب فرا رسید... آماده بودم. تیام که پایین اومد، نگاهی بهم انداخت و گفت: - بریم! مضطرب خیره‌اش شدم که گفت: - من هستم... نمی‌دونم چرا دلم به کل قرص شد! ┄┅┄┅┄┅༺💚༻┅┄┅┄┅┄
┄┅┄┅┄┅༺💚༻┅┄┅┄┅┄ 📗⃟🍀 سوار ماشین که شدیم، راه افتاد. ازش خجالت می‌کشیدم! توی راهِ خونه بودیم. هر لحظه استرسم شدیدتر می‌شد. اصلاً اگر بابا رضایت می‌داد، من راضی به این ازدواج بودم؟ من نابود بودم... تیام چرا این و نمی‌فهمید؟ من حالِ روحیم خوب نبود. من واقعاً گاهی حسِ دیوونه بودن بهم دست می‌داد. با توقفِ ماشین، دستم روی قلبم گذاشتم. آروم باش آرون! نگران بودم که جلوی تیام حرف‌های ناخوشایندی بشنوم. اونوقت از خجالت آب می‌شدم. از خانواده‌ام بعید نبود بهم بهتون نزنن. پیاده شدم. تیام هم پشت سرم راه افتاد. کنار گوشم پچ زد: - از چیزی نترس! و بعد زنگ در و فشرد. وارد خونه شدیم. مامان و بابا هر دو توی حیاط ایستاده بودن. مامان چشماش پر از اشک بود، بابا هم به وضوح مشخص بود که چقدر خشمگینه. - بالآخره اومدی پس... ┄┅┄┅┄┅༺💚༻┅┄┅┄┅┄
┄┅┄┅┄┅༺💚༻┅┄┅┄┅┄ 📗⃟🍀 اون‌جا بود که فهمیدم تیام از پیش با خانواده‌ام هماهنگ کرده بوده. شوکه به سمتش برگشتم که خونسردانه بهم خیره شد. نمی‌دونستم چی بگم! دلم می‌خواست بهش هرچی از دهنم در میاد بارش کنم. بابا خواست سمتم بیاد که تیام جلوم ایستاد و گفت: - من اجازه نمی‌دم باهاش کاری کنید! بابا متعجب و سوالی نگاهش کرد. همه جا رو سکوت برداشته بود. حتی گویا صدای نفس کشیدنم هم قطع شده بود. چشمام و روی هم فشردم. سر تا سر وجودم گر گرفته بود! - من می‌خوام آرون رو از شما خواستگاری کنم. انگار اکسیژن نداشتم. بابا نفس‌های بلند می‌کشید و عصبی بود. مامان با پوزخند بهمون نگاه می‌کرد و اونم مثل همه‌مون شوکه بود؛ ولی کاش یکی منم می‌دید... من این وسط داشتم دق می‌کردم، آخه چرا کسی حواسش بهم نبود؟ ┄┅┄┅┄┅༺💚༻┅┄┅┄┅┄
┄┅┄┅┄┅༺💚༻┅┄┅┄┅┄ 📗⃟🍀 داشتم پس می‌افتادم! صدای بابا بلند شد. - چی شده؟ نکنه دل‌بسته شدی پسر جون؟ تیام میون حرفش گفت: - من خیلی رسمی ازتون خواستگاری کردم. الآن فقط بفرمائید اجازه می‌دید یا نه. بابا پوزخندی زد و جواب داد: - هر کار دلت می‌خواد بکن... اون دیگه دختر من نیست! شبی که از این خونه پاش و بیرون گذاشت، دیگه دختر من نیست. فهمیدی؟ من دختری به نامِ آرون ندارم. نمی‌دونم چم شده بود که هق آرومی زدم. - بابا؟ چطور می‌تونی بگی دخترت نیستم؟ رو به مامان کردم و ادامه دادم: - مامان یه چیزی بگو! من همون دخترتونما! همون که هرشب کتکش می‌زدید... همون که هرشب هرچی حرف دل‌تون می‌خواست بهش می‌گفتید. چطور می‌تونید انقدر بی‌رحم باشید؟ بابا تن صداش رد بالا برد. - ما دختر بی‌آبرو نمی‌خوایم.‌.. الآنم آب‌غوره نگیر، برو همون‌جایی که بودی. جایی تو این خونه نداری! جمله‌ی آخرش هزاران بار توی گوشم اکو شد... مغزم ارور می‌داد! سرگیجه داشتم و دلم می‌خواست از اون‌جا برم. تیام که دید اوضاعم خوب نیست، گوشه‌ی چادرم و گرفت و کشید. ┄┅┄┅┄┅༺💚༻┅┄┅┄┅┄
┄┅┄┅┄┅༺💚༻┅┄┅┄┅┄ 📗⃟🍀 لحظه‌ی آخر نگاهی بهشون انداختم و از خونه خارج شدم... حالم دست خودم نبود. داشتم دق می‌کردم. چند قدمی برداشته بودم که با سرگیجه‌ام دستم و رو ماشین گذاشتم و با دست دیگه‌ام سرم و گرفتم. تیام آروم گفت: - خوبی؟ سری تکون دادم که در ماشین و باز کرد‌ و من سوار شدم. اشکام روونه‌ی صورتم شده بود و دست خودم نبود... تیام پشت رُل نشست و با دیدنم کلافه دستی لای موهاش کشید. - هوف! گریه نکن. با هق‌هق گفتم: - بابام گفت دیگه جایی تو این خونه ندارم؛ این یعنی طردم کردن! - آروم باش... الان با گریه چیزی حل نمی‌شه، می‌فهمی؟ نمی‌دونم چی شد که یهو جیغ زدم: - تو یکی با من حرف نزن! پسره‌ی روانیِ بی‌شعور! معلوم نیست فازت چیه؛ خب اگر... تازه به خودم اومدم و ادامه‌ی حرفم رو خوردم. حس می‌کردم تو حال خودم نیستم؛ نباید این حرفا رو می‌زدم... ┄┅┄┅┄┅༺💚༻┅┄┅┄┅┄
┄┅┄┅┄┅༺💚༻┅┄┅┄┅┄ 📗⃟🍀 چیزی نگفت؛ دلم می‌خواست بازم جیغ بزنم و هرچی دق دلی دارم سرش خالی کنم. ماشین و روشن کرد و راه افتاد که زیر لب شروع کردم به غر زدن. - پسره‌ی پررو مثل دیوونه‌ها میاد من و از بابام خواستگاری می‌کنه. یکم عقل تو کله‌اش نیست! ای خدا... من و بکش راحت کن که انقدر همه اشکم و در نیارن! آخه مگه من... - کافیه دیگه! واقعاً مثل بچه‌ها می‌مونی! با صدای تیام، ساکت شدم؛ اما دقیقه‌ای بعد با لحنی طلب‌کارانه گفتم: - دلم می‌خواد. اصلاً می‌خوام دق دلیم رو سر تو خالی کنم؛ مشکلی داری؟ سری به تاسف تکون داد و گفت؛ - واقعاً قراره با یه بچه زندگی کنم... قراره بچه بزرگ کنم! اونم با قوانین و تربیتِ خودم... چه شود! اداش و در آوردم و گفتم: - همین بچه یه بلایی سرت بیاره که از ازدواج باهاش پشیمون بشی! تک‌خنده‌ای کرد و چیزی نگفت. خودم هم خنده‌ام گرفته بود؛ اما بلافاصله بعدش اشکام جاری شدن و سرم و به شیشه چسبوندم. گاهی یادم می‌رفت غمی هم دارم؛ اما دقیقا چند دقیقه بعدش وسط خنده‌هام گریه‌ام می‌گرفت. پارادوکسِ دردناکی بود... ┄┅┄┅┄┅༺💚༻┅┄┅┄┅┄
┄┅┄┅┄┅༺💚༻┅┄┅┄┅┄ 📗⃟🍀 از درون داشتم می‌سوختم... دلم می‌خواست از ته دلم، از عمق وجودم جیغ بزنم! حالم خیلی بد بود. چرا هیچ‌کس نبود بغ.لم کنه؟ چرا هیچ‌کس نبود باهاش حرف بزنم؟ به خونه که رسیدیم، چادرم و در آوردم و روی مبل پرت کردم. تیام از این همه وح.شی‌بازیم چشماش گرد شد. با فریاد گفتم: - ها؟ چیه؟ دلم می‌خواد! مشکل داری؟ از خونه‌ات پرتم کن بیرون. چه بهتر... اتفاقاً منم راحت می‌شم از دست تو! نه تنها از دست تو؛ بلکه از دست همه‌تون! مردکِ... با گرفتن دستم، ساکت شدم. قلبم انقدر تند می‌کوبید که حد نداشت! می‌خواستم دستم و بکشم؛ ولی انگار توان نداشتم! عمیق نگاهم کرد..‌‌. - می‌دونستی سرکش باشی خیلی بد می‌شه؟ ترسیده بودم! ادامه داد: - من همیشه این‌قدر آروم نیستم، همیشه این‌قدر لی‌لی به لالات نمی‌ذارم، همیشه انقدر نازت و نمی‌کشم! مطلع باش! با حرفاش حالم بدتر شد... مچ دستم از فشاری که وارد کرد درد گرفت. دستم و کشیدم بیرون و به عقب هل‌اش دادم. ┄┅┄┅┄┅༺💚༻┅┄┅┄┅┄
┄┅┄┅┄┅༺💚༻┅┄┅┄┅┄ 📗⃟🍀 جیغ زدم: - ازت متنفرم! از همه‌تون متنفرم... کلافه، دستی به ته‌ریش‌اش کشید و نگاهش و ازم گرفت. به سمت بالا دویدم و وارد یکی از اتاق شدم. عامدانه در و کامل باز کردم و با تمامِ توانم محکم کوبیدمش. آخیش! دلم خنک شد... بهت نشون می‌دم زور تو بیشتره یا من، آقا تیام! شب و روی تختِ گرم و نرمی که توی اون اتاق بود، سپری کردم. صبح که بیدار شدم، حس می‌کردم همه جا برام تار و تیره است. انگار همه چیز تغییر کرده بود... چشمام و بستم تا به ادامه‌ی خوابم برسم؛ اما با باز شدن یهوییِ در، انگار برق سه فاز بهم وصل کرده باشن سریع پریدم. - مگه مریضی که بدون اجازه وارد اتاقم می‌شی؟ می‌دونستم از این همه پررویی کم مونده شاخ در بیاره؛ ولی مهم نبود. من هنوز دلم پر بود. کافی بود یه چیزی بهم بگه که شبیه باروت منفجر بشم. - اگر نمی‌خوای دیوونه کنی، پاشو بیا پایین صبحانه بخور. - به تو چه که من صبحونه می‌خورم یا نه؟ من اصلا هرچی که از دست تو باشه دوست ندارم! ┄┅┄┅┄┅༺💚༻┅┄┅┄┅┄
┄┅┄┅┄┅༺💚༻┅┄┅┄┅┄ 📗⃟🍀 - هوف! چته تو؟ می‌تونی با من بحث نکنی؟ چپ‌چپ نگاهش کردم و چیزی نگفتم. وقتی دیدم هم‌چنان خیره‌خیره نگاه می‌کنه، با چشم‌غره بلند شدم. شالم و جلو کشیدم و از اتاق خارج شدم. خیلی خوابم می‌اومد... همچنین حس پایین رفتن نبود؛ بنابراین همون‌جا توی راهرو نشستم. چشمام و بستم... خودم هم فازم و درک نمی‌کردم! فقط می‌دونم دلم می‌خواست تو راه‌رو بخوابم. اصلاً هم به تیام ارتباطی نداشت! شروع کردم به زیر ‌لب نالیدن... درست مثل بچه‌ها که موقع خواب این حالتی می‌شدن. چند دقیقه‌ای گذشته بود که با تکون دادنم توسط کسی، یهو چشم باز که دیدم تیام با چشم‌های گرد شده، بهم خیره شده. خمیازه‌ای کشیدم و گفتم: - اگر گذاشتی یه دقیقه با آرامش بخوابم. دستی به صورتش کشید و گفت: - دارم دیوونه می‌شم از دستت! امیدوارم دووم بیارم! بینی‌ام و بالا کشیدم و در حالی که باز غمگین شده بودم، گفتم: - دلم می‌خواد تنها بمونم... ┄┅┄┅┄┅༺💚༻┅┄┅┄┅┄
┄┅┄┅┄┅༺💚༻┅┄┅┄┅┄ 📗⃟🍀 نگاهش رنگ غم گرفت... نمی‌دونم؛ ولی بی‌رحمانه نبود. رو بهش گفتم: - تا حالا عاشق شدی؟ نگاهی بهم انداخت و گفت: - آره. نمی‌دونم چی بود؛ ولی توی یه ثانیه هرچی حسِ نفرت و حسادت و غم و اندوه بود، به قلبم هجوم آورد. - واقعاً؟ سری تکون داد که پرسیدم: - می‌خوای ازش بگی برام؟ تلخندی زد. - چرا بگم؟ که بیشتر از این قلبت بسوزه؟ با این حرفش انگار دیگه خجالت نمی‌کشیدم؛ شاید اگر کس دیگه‌ای بود فکر می‌کرد غرورش شکسته... ولی برام مهم نبود. دوستش داشتم دیگه، پنهون کردنش برای چی بود؟ بلند شد و آروم لب زد: - مواظب دلت باش... خواست بره که گفتم: - چرا باهاش ازدواج نمی‌کنی خب؟ اون چه گناهی کرده که به خاطر من نباید برسه به تو؟ لبخندی زد. - می‌رسه... می‌رسیم. ┄┅┄┅┄┅༺💚༻┅┄┅┄┅┄
┄┅┄┅┄┅༺💚༻┅┄┅┄┅┄ 📗⃟🍀 یکم شوکه شدم. حرفاش چه معنایی می‌داد؟ نمی‌دونم فهمیدم یا نه؛ ولی هرچی که بود پذیرفتنش دشوارترین کار بود. قدمی برداشته بود که برگشت و گفت: - فکر نکن یادم رفته ها! الآنم پاشو برو توی اتاق استراحت کن. بچه بودنت بهم ثابت شده. زیر لب گفتم: - گاو! - شنیدما! اداش و در آوردم و گفتم: - خوب کردی که شنیدی! متوجه خنده‌اش شدم که رو برگردوند و رفت. بلند شدم و به داخل اتاق رفتم. زیر لب گفتم: - آخیش... واقعاً این‌جا کجا، راه‌پله کجا! خدا عقل بده! با همین فکر کردن‌ها کم‌کم چشمام گرم شد و به خواب فرو رفتم. *** - بلند شو آرون! می‌خوام خطبه رو بخونم. با شنیدن صدای تیام، ترسیده چشم باز کردم و بلند شدم که دیدم روی تخت، کلافه نشسته. - خطبه‌ی چی؟ نمی‌فهمم... ┄┅┄┅┄┅༺💚༻┅┄┅┄┅┄
┄┅┄┅┄┅༺💚༻┅┄┅┄┅┄ 📗⃟🍀 - خطبه‌ی محرمیت. واقعاً الان حوصله‌ی اداهات و ندارم. خودتم که باید بلد باشی چی بگی... چپ‌چپ نگاهش کردم. - یه جوری می‌گی، انگار من تا الان صد دفعه خطبه خوندن رو تجربه کردم. واقعاً برو دکتر! مشکل روحی‌روانی داری. با صدای بلند گفت: - آرون! بس می‌کنی یا نه؟ چشم‌غره‌ای رفتم و سکوت کردم. شروع کرد به خوندن خطبه... باورم نمی‌شد. این‌قدر همه چیز یهویی اتفاق افتاد. اصلاً به من حق انتخاب ندادن. از طرف خانواده‌ام که طرد شدم؛ تنها پناهم هم تیام بود... تنها کسی که کنارش آرامش مطلق داشتم. با به زبون آوردن کلمه‌ی «قَبِلْتُ» نفس عمیقی کشیدم و چشمام و روی هم فشردم. انگار هیچ کدوم نمی‌دونستیم چی بگیم. باورم نمی‌شد... یعنی من الآن شوهردار شده بودم؟ چقدر خنده‌دار بود... با صدای تیام از افکارم خارج شدم. - آرون خانم کتابات و از خونه‌ی پدرت میارم این‌جا، از فردا درس خوندن و شروع می‌کنی. خودم بهت آموزش می‌دم؛ تو فقط باید بخونی، خب؟ ┄┅┄┅┄┅༺💚༻┅┄┅┄┅┄
┄┅┄┅┄┅༺💚༻┅┄┅┄┅┄ 📗⃟🍀 متعجب و با پوزخند گفتم: - چی فکر کردی با خودت؟ واقعاً فکر کردی من دست یه اون کتابا می‌زنم؟ من دیگه حتی دلم نمی‌خواد نگاهی بهشون بندازم، می‌تونی درک کنی لطفاً؟ - آرون... نرو رو اعصابم! می‌فهمی چی داری می‌گی؟ تو چته؟ یه دقیقه می‌خندی، یه دقیقه حالت بده. دردت چیه؟ به من می‌گی؟ با چشمای اشکی‌ام بهش خیره شدم و گفتم: - درک کن دلم آزاد بودن می‌خواد... درک کن حالم بده، از درس متنفرم! ولم کنید توروخدا... چرا انقدر بهم تحمیل می‌کنید؟ از زندگیم سیرم کردید، بس نیست؟ - آرون چیزی که تو می‌خوای تباه کردن زندگیته! تو درس بخونی می‌تونی به جایی برسی؛ می‌تونی مدرک بگیری. در حالی که اشکام و پاک می‌کردم، گفتم: - ادای پدربزرگا رو در نیار. تو هم مثل بقیه‌ای... چرا من و بدبخت کردید واقعاً؟ دستی به موهاش کشید و گفت: - هوف! روانیم نکن! انقدر نرو رو مخ من... مثل بچه‌ی خوب به حرفام گوش بده. نگاهش و بهم دوخت که دید دارم مثل ابر بهار زار می‌زنم. - الان چته؟ چرا داری گریه می‌کنی؟ دیوونه‌ای؟ مودی! ┄┅┄┅┄┅༺💚༻┅┄┅┄┅┄
┄┅┄┅┄┅༺💚༻┅┄┅┄┅┄ 📗⃟🍀 حس می‌کردم افسردگی هاد گرفتم. بی‌حس و حال نگاهش کردم و گفتم: - دلم می‌خواد بیست و چهار ساعت بخوابم فقط! - عجب... واقعاً فکر کردی می‌ذارم؟ - می‌تونی نذاری؟ در حالی که اخمی روی پیشونیش بود، گفت: - از فردا نقش معلمت رو دارم؛ پس هرچی می‌گم باید گوش کنی. مفهومه؟ بی‌حال چشمام و روی هم فشردم و گفتم: - برو نه وقت من و بگیر، نه وقت خودت. واقعاً فازت و درک نمی‌کنم. چرا با من ازدواج کردی؟ تو اصلاً چشم دیدن من و نداشتی... عجیب نیست؟ بلند شد و گفت: - بهتره به مخت فشار نیاری؛ ضمناً... برای فردا آماده شو. در جریانی که درس نخونی چی می‌شه؟ بدون اینکه منتظر جوابی از سمت من بمونه، در اتاق و باز کرد و خارج شد. با جیغ گفتم: - چی می‌شه؟ نه، چی می‌شه؟ جرئت نداری بمونی بگی! پسره‌ی از خود راضیِ از خود مچکرِ فلان‌فلان شده. فکر کرده عهد بوقه و اینم شازده! هرچی امر می‌کنه باید الا و بلا انجام بگیره. نه‌خیر جناب! برات این‌جا رو جهنم می‌کنم که از کرده و نکرده‌ی خودت پشیمون بشی و... با قرار گرفتن دستی جلوی دهنم، مهر سکوت به لبام زده شد. ┄┅┄┅┄┅༺💚༻┅┄┅┄┅┄
┄┅┄┅┄┅༺💚༻┅┄┅┄┅┄ 📗⃟🍀 - وای آرون دیوونه شدم! ساکت باش چند دقیقه. با نق گفتم: - آخ... نمی‌خوام، حوصله ندارم ببینمت. برو... دستش و به سرش گرفت و گفت: - خدا نجاتم بده فقط... بلافاصله دستم و کشید و بلندم کرد. - پاشو بریم پایین شام بخور. ناهار هم نخوردی، فکر نکن حواسم نیستا! - سیرم... - غلط کردی! پاشو ببینم. کلافه گفتم: - مهمه برات؟ چشماش و روی هم فشرد. - دنبال چی هستی آرون؟ - تو دنبال چی هستی تیام؟ بازی دادن من؟ اونم خسته بود... کلافه به نظر می‌رسید. - هوف! تمومش کن دختر! واقعاً اعصابم کشش نداره آرون. یه چیزی بهت می‌گم ناراحت می‌شی. ┄┅┄┅┄┅༺💚༻┅┄┅┄┅┄