eitaa logo
🍃 ازدواج 🍂
4.9هزار دنبال‌کننده
8.2هزار عکس
1.1هزار ویدیو
9 فایل
ازدواج اجباری رمانی و پر ماجرا و عاشقانه فصل ۲ بزودی... در این کانال به صورت آنلاین نوشته خواهد شد جذابتر از فصل یک فوروارد، کپی حتی با ذکر نام نویسنده و لینک و #حرام است🚫 #تبلیغات‌پر‌بازده ❤ http://eitaa.com/joinchat/1871446027C496dce5861
مشاهده در ایتا
دانلود
🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃 🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃 🍂🍃🍂🍃🍂🍃 🍃🍂🍃🍂🍃 🍂🍃🍂🍃 🍃🍂🍃 🍂🍃 🍃 🍃ازدواج به اجبار🍂 کیانا-باباش غلط کرده -هویییییییییی کیانا مثلا داداشتم ها کیانا-هرکی میخوای باش من همیشه طرف حقم برگشتم و رو به کامران گفتم -خوردی اقا؟نوش جونت -باشه باشه من و تنها گیر اوردین هرچی میخواین بارم میکنین بعدم اهی کشید و گفت -هی خدا هیشکی من و دوس نداره کاوه زد پشت کامران و گفت -من دوست دارم داداش غصه نخور کامران سری تکون دادو به سمت بیرون راه افتاد منم کفشای پاشنه بلند قرمزمو پام کردم کامران یه شلوار کتون سفید پوشیده بود با یه تی شرت مشکیی حسابی جذاب شده بود بعد قفل کردن در ها نشستیم تو ماشین من مونده بودم این کامران چرا زنگ نمیزنه اژانس؟والا در رستورات همه از تو ماشین پیاده شدیم رستوران شیکی بود وارد که شدیم صدای پچ پچ اطرافیانمون و میشنیدم روی یه میز بزرگ نشستیم منصور خیلی کم حرف میزد و تا وقتی ازش سوالی نمیپرسیدی صدایی ازش در نمیومد زن و شوهرا کنار هم نشسته بودن کامرانم کنارم نشستو ارشو که پتوش دورش بود روی میز گذاشت چون میز چسبیده به دیوار بود نمیترسیدم آرش بیفته با صدای حرف زدن چند نفر از پشت سرمون که داشتن در مورد ما حرف میزدن گوشامو تیز کردم -وای بچه ها دختره رو دیدین چقده خوشگل بود؟ -کدوم؟ -همونی که مانتوی قرمز تنش بود -اره خیلی ناز بود،نظر تو چیه الناز؟ -به نظر من که همچین تعریفیم نبود صدای دوستاشو شنیدم که میگفتن -ببند بابا حسودددددد سقلمه ای به کامران زدم و گفتم -گوش کن پشت سری ها چی میگن سرشو تکون داد و مثل من داشت گوش میداد اون دختره که اسمش الناز بود با صدای لوسش گفت -ولی بچه ها به نظرم اون پسره که بچه بغلش بود خیلی خفن بود،عجب هیکلی داشت برگشتم به کامران نگاه کردم که از خنده سرخ شده بود 🍂ازدواج به اجبار🍃 https://eitaa.com/joinchat/999555136Cde41e2ed56 🍂🍃 🍃🍂🍃 🍂🍃🍂🍃 🍃🍂🍃🍂🍃 🍂🍃🍂🍃🍂🍃 🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃 🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃
🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃 🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃 🍂🍃🍂🍃🍂🍃 🍃🍂🍃🍂🍃 🍃🍂🍃🍂 🍃🍂🍃 🍂🍃 🍃 انگارکه در خانهِ ی مان حس تنهایی میکردم یک جور هایی به آرش وابسته و عادت کرده بودم. مامان که با من سرد برخورد میکرد.اما علتش را حدس میزدم شاید برای این است که برای یک ماه در خانه‌ی عمه و این ها بودم . اما مهم نیست مهم این است که بدون ترس و واهمه ای توانسته ام عشقم را ببینم‌. نمیدانم چرا یکهو دلتنگش شدم. او الان چیکار میکند ؟ او هم به من فکر میکند؟ نمیدانم جواب پاسخ هایم چیست؟!! موبایلم را روشن کردم و به ارش پیام دادم "سلام خوبی ؟ رسیدی"بعد از دقایقی که جوابم را نداد گوشی را خاموش کردم و بعد از ده دقیقه یی پیام داد "سلام عزیزم شکرخوبم تو خوبی؟ شرکت جلسه دارم" خیلی خسته بودم و لباس هایم راعوض کردم. و روی تخت پهن شدم. چشمانم را بستم و به خوبی ها و مهربانی های آرش فکر کردم که چشمانم گرم خواب شده بودند و من نفهمیدم که کی به خواب رفتم. ---------- با صدای مامان از خواب بیدار شدم که فهمیدم وقت شام است ازبس خسته بودم مامان دلش نیامده بود برای ناهار بیدارم کند . 🍂 فصل دو_ازدواج به اجبار🍃 https://eitaa.com/joinchat/999555136Cde41e2ed56 🍂🍃 🍃🍂🍃 🍂🍃🍂🍃 🍃🍂🍃🍂🍃 🍂🍃🍂🍃🍂🍃 🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃 🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃
┄┅┄┅┄┅༺💚༻┅┄┅┄┅┄ 📗⃟🍀 نمی‌دونم چرا انقدر زورگیر شده بودم. درست مثل بچه‌ها که می‌خواستن ادای قوی بودن در بیارن؛ ولی در حقیقت از درون می‌ترسیدن. این بار صریحانه خندید. - می‌بینم که بچه‌مون زبون‌درازه‌... دندونام و روی هم ساییدم و زیر لب گفتم: - بچه و زهرمار! شنید؛ اما چیزی نگفت... بعد از مکثِ طولانی‌ای، گفت: - شب می‌ریم... سری به منفی تکون دادم. - تیام نه... توروخدا نکن با من! بذار برم. مسئولیتم هم به عهده‌ی تو نیست؛ فقط بذار برم! برگشت و عمیق نگاهم کرد. - هیس... جایی نمی‌ری! نمی‌دونم چشماش چه گیرایی‌ای داشت که این‌قدر مطیع می‌شدم و آروم می‌گرفتم. - اگر من بمیرم چی؟ - فکر کردی می‌ذارم کاری باهات داشته باشن؟ ضمناً من پدرت و می‌شناسم، می‌دونم همچین کاری نمی‌کنه. - من از خونه فرار کردم! می‌فهمی؟ فرار کردم! این از قتل بدتره برای بابام. می‌ترسم من... ┄┅┄┅┄┅༺💚༻┅┄┅┄┅┄