eitaa logo
🍃 ازدواج 🍂
5هزار دنبال‌کننده
7.9هزار عکس
1.1هزار ویدیو
9 فایل
ازدواج اجباری رمانی و پر ماجرا و عاشقانه فصل ۲ بزودی... در این کانال به صورت آنلاین نوشته خواهد شد جذابتر از فصل یک فوروارد، کپی حتی با ذکر نام نویسنده و لینک و #حرام است🚫 #تبلیغات‌پر‌بازده ❤ http://eitaa.com/joinchat/1871446027C496dce5861
مشاهده در ایتا
دانلود
🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃 🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃 🍂🍃🍂🍃🍂🍃 🍃🍂🍃🍂🍃 🍂🍃🍂🍃 🍃🍂🍃 🍂🍃 🍃 🍃ازدواج به اجبار🍂 به آرش شیر دادم ولی مگه ول میکرد از خواب کامران ازجاش تکون خورد -کامران چشاش و باز کرد با ناله گفتم -کامران خوابم میاد تورو خدا بیا این و جدا کن -خوب بخواب دیگه این و چیکارش داری -کامران کمرم خشک شد کامران با بدجنسی بهم نگاه کردو گفت -باشه - آرش رو ازم جدا کرد -خوب اینم ازین دیگه بگیر بخواب بعد زود خوابم برد صبح با صدای گریه آرش از خواب بلند شدم من نمیدونم این بچه چقدر انرژی داشت که همش گریه میکرد کامران کنارم نبود نمیتونستم به ارش شیر بدم واسه همین ملافه رو دور خودم پیچوندم و رفتم در اتاق و سرمو ازش کردم بیرون و کامران و صدا کردم -کامران کامران اومد تو اتاق -جونم؟ -تو میتونی آرش رو ببری من برم دوش بگیرم -اره عزیزم برو بعدم رفت طرف بچه و بغلش کردو رفت پایین منم سریع رفتم تو حمام و چپیدم توش بعد ازین که دوش گرفتم سریع لباسام پوشیدم موهامم همونجوری خیس دور خودم رها کردم و رفتم تو اشپزخونه بچه ها داشتن صبحونه میخوردن -سلام صبح بخیر همه برگشتن طرفمو جوابمو دادن کامران-بهار بدو موهات و خشک کن سرما میخوری نشستم صندلی کناریشو گفتم -بیخیال حوصله ندارم خودش خشک میشه -برو موهات خشک کن گفتم از جام بلند شدم و گفتم -همش گیر بده بعدم رفتم موهامو خشک کردم و برگشتم چند لقمه بیشتر نتونستم بخورم تو اشپزخونه من و کیانا و لادن نشسته بودیم و حرف میزدیم 🍂ازدواج به اجبار🍃 https://eitaa.com/joinchat/999555136Cde41e2ed56 🍂🍃 🍃🍂🍃 🍂🍃🍂🍃 🍃🍂🍃🍂🍃 🍂🍃🍂🍃🍂🍃 🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃 🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃
🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃 🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃 🍂🍃🍂🍃🍂🍃 🍃🍂🍃🍂🍃 🍃🍂🍃🍂 🍃🍂🍃 🍂🍃 🍃 لبخند ملایمی به چهره اش حواله کردم که فکر میکنم تاغتش نیامد و لب هایش را به پیشانیم مهمان کرد. _پس...بریم...مشهد...دیگه؟ _اگه خانوم من میگن مشهد بریم،مشهد میریم. _وای ممنونم ارش،خیلی دوست دارم مهربونم. از حرفم خنده اش گرفت و یواش خندید و گه گاهی هم در چهره ام نگاه میکرد که ناراحت نشوم. روحیه مهربانی پیدا کرده بود خیلی خواستنی تر از قبل شده بود. حس هایی که آن روز ها داشتم را هیچ وقت نداشتم اینکه بتوانم چیزی را ببینم که باورش نمیکردم ولی باور کردنی بود. او توانسته بود سلامتی و روحیه شاداب همیشگی اش را به دست بیاورد از این خیلی خوشحال بودم. اما از اینکه دوباره پدرم لجبازی کند و نگزارد ما باهم به مشهد برویم نگران بودم. دوست نداشتم پدرم را کوچک به حساب بیاورم جلوی ارش دوست داشتم از او تعریفی با اوبُهت جلو ارش داشته باشم. 🍂 فصل دو_ازدواج به اجبار🍃 https://eitaa.com/joinchat/999555136Cde41e2ed56 🍂🍃 🍃🍂🍃 🍂🍃🍂🍃 🍃🍂🍃🍂🍃 🍂🍃🍂🍃🍂🍃 🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃 🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃
┄┅┄┅┄┅༺💚༻┅┄┅┄┅┄ 📗⃟🍀 - خوبی؟ آروم گفتم: - سلام... - علیک سلام. پرسیدم خوبی؟ در حالی که سرم گیج می‌رفت، لب زدم: - مگه مهمه؟ - مهم نبود نمی‌پرسیدم! پوزخندی زدم که گفت: - باید بریم پیش پدرت. ترسیده قدمی به عقب برداشتم و عصبی خندیدم. - هه... تو هم مثل همه‌شون بودی، نه؟ تو هم من و به زور آوردی خونه‌ات که تحویلِ پدرم بدی... تو هم مثل بقیه‌ای! عصبی گفت: - دو دقیقه زبون به دهن بگیر! نمی‌شه تا ابد این‌طوری بمونیم که، می‌خوام با پدرت صحبت کنم. - که چی بشه؟ هان؟ - حتماً یه چیزی می‌دونم که می‌گم باید باهاش صحبت کنم. دستم و روی پیشونیم گذاشتم و گفتم: - دخالت نکن توی زندگیم! رهام کن... برو، بذار منم برم! - نمی‌ذارم! می‌خوام از پدرت خواستگاریت کنم... خلافِ شرعه؟ ┄┅┄┅┄┅༺💚༻┅┄┅┄┅┄