eitaa logo
🍃 ازدواج 🍂
5هزار دنبال‌کننده
7.9هزار عکس
1.1هزار ویدیو
9 فایل
ازدواج اجباری رمانی و پر ماجرا و عاشقانه فصل ۲ بزودی... در این کانال به صورت آنلاین نوشته خواهد شد جذابتر از فصل یک فوروارد، کپی حتی با ذکر نام نویسنده و لینک و #حرام است🚫 #تبلیغات‌پر‌بازده ❤ http://eitaa.com/joinchat/1871446027C496dce5861
مشاهده در ایتا
دانلود
🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃 🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃 🍂🍃🍂🍃🍂🍃 🍃🍂🍃🍂🍃 🍂🍃🍂🍃 🍃🍂🍃 🍂🍃 🍃 🍃ازدواج به اجبار🍂 سوار ماشین شدیم و رفتیم به نزدیکترین پارک کامران زیر اندازی که تو جعبه داشت و بیرون اورد بعد پیدا کردن جای مناسب زیر انداز و پهن کردیم و نشستیم -بهاری پاشو راه بریم که هوا هوای دونفرست -آرش و چیکار کنم؟ -ابجی آرش و نگه میداری ما بریم و بیایم؟ کیانا با لبخند گفت -آره بده این خوشگله رو ،شما دوتام برین تشکری کردمو دست کامران و که به طرف دراز شده بود گرفتم و بلند شدم اوم اروم راه میرفتیم و از هوا لذت میبردیم -بهار؟ -هوم؟ -نظرت راجب من چیه؟ -هاااان؟ -میگم نظرت راجب من چیه؟ با شیطنت نگاش کردم و گفتم -نظر خاصی ندارم فقط خیلی ادم مزخرفی هستی یه تای ابروش و داد بالا و واستاد و رو به من گفت -جووووون؟ -بادمجون -خانومی امروز داری خیلی شیرین میزنی ها حواست هست؟ پشت چشمی براش نازک کردم دستشو کشیدم و دوباره راه افتادیم با دیدن تاب و سرسره ها با ذوق بهش گفتم -کامران بریم تاب بازی؟ -بشین بچه من با این هیکلم بیام تاب سواری؟ -اره خوب مگه چشه بعد کامران و در حال تاب سواری تصور کردم و زدم زیر خنده کامرانم خندش گرفت و زد زیر خنده -رو اب بخندی بهار با چشم غره ای که دوتا خانوم ازاونجا رد میشدن بهم رفتن ساکت شدم و دست کامران و گرفتم و رفتیم طرف تاب سریع نشستم روش و به کامران گفتم -هولم بده اومد پشت سرم واستاد وهولم داد و گفت -نگاه تو رو خدا مثلا مامان یه بچه ای ها با لجبازی گفتم -خوب باشم مگه مامانا دل ندارن اومد جلوم واستاد و گشیشو در اورد و ازم عکس گرفت -ااا خوب یه اماده باشی میگفتی -خوب بیا این یکی فیلمه بعدم شروع کرد فیلم گرفتن -بسه دیگه کامران چقدر فیلم میگیری؟ -خوب بعد به خانومی که اونجا بود گفت بیاد ازمون یه عکس بگیره کامران اومد کنارم و دستشو دورم حلقه کرد منم سرم و گذاشتم رو شونش و رو به دوربین لبخند زدم بعد تشکر از خانومه یکم دیگه بازی کردم -بهاری بسه دیگه پاشو بریم -باشه بعدم از رو تاب پریدم پایین که کامران دعوام کرد -این چه وضع پایین اومدن دختر الان اگه میفتادی چی؟ لبخند پرعشوه ای بهش زدم و دستش و گرفتم و گفتم -عزیزممم خدانکنه -خوب خدانکنه دیگه -حالا بریم برگشتیم پیش بچه ها کنار لادن نشستم کاوه-خوش گذشت؟ لبخندی بهش زدم و گفتم -بله جای شما خالی 🍂ازدواج به اجبار🍃 https://eitaa.com/joinchat/999555136Cde41e2ed56 🍂🍃 🍃🍂🍃 🍂🍃🍂🍃 🍃🍂🍃🍂🍃 🍂🍃🍂🍃🍂🍃 🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃 🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃
🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃 🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃 🍂🍃🍂🍃🍂🍃 🍃🍂🍃🍂🍃 🍃🍂🍃🍂 🍃🍂🍃 🍂🍃 🍃 _آرش جان پاشو مامان میگه بیایم صبحونه بخوریم. خمیازه ای کشیدم و پاشد پیراهتم را پوشیدم و رفتم سر میز نهار خوری نشستم لیلا هم فکر کنم رفته بود سرویس. حالا که لیلا هم نبود و دایی بهرام بود موقعیت خوبی برای گفتن حرفم بود. _دایی _جان با خنده ای خیلی کوتاه پرسیدم: _یک چیزی بگم‌نه نمیگید؟ _تا چیزو ندونم که نمیتونم نظر بدم پسر جان‌. بگو ببینم باز میخوای چیکار کنی و خنده ای دلنشین کرد و منم با و با کمال ارامش جدیت گفتم: _دایی میخواستم به خاطر اینکه یه مدتی بود که حالم خوب نبود... یه مدت...یک دو هفته با لیلا بریم مشهد دایی که فکر کنم همه چیزو ول کرده بود و با تعجب تمام گفت: _چی؟مشهد!!!!! حرفم رو دوباره تکرار کردم. دایی گفت: _دایی جان همین چند وقت پیش یک ماه با هم بودین باز دو هفته هم اینجا... _دایی خب منکه حالم خوب نبود هیچیم نمیفهمیدم. _اگه میفهمیدی که عمرا میزاشتم یک ماه باهم باشین. خنده ریزی کردم و هیچ نگفتم تا لیلا امد و گفت" _چیشده؟میخندین؟! 🍂 فصل دو_ازدواج به اجبار🍃 https://eitaa.com/joinchat/999555136Cde41e2ed56 🍂🍃 🍃🍂🍃 🍂🍃🍂🍃 🍃🍂🍃🍂🍃 🍂🍃🍂🍃🍂🍃 🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃 🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃
┄┅┄┅┄┅༺💚༻┅┄┅┄┅┄ 📗⃟🍀 داشتم پس می‌افتادم! صدای بابا بلند شد. - چی شده؟ نکنه دل‌بسته شدی پسر جون؟ تیام میون حرفش گفت: - من خیلی رسمی ازتون خواستگاری کردم. الآن فقط بفرمائید اجازه می‌دید یا نه. بابا پوزخندی زد و جواب داد: - هر کار دلت می‌خواد بکن... اون دیگه دختر من نیست! شبی که از این خونه پاش و بیرون گذاشت، دیگه دختر من نیست. فهمیدی؟ من دختری به نامِ آرون ندارم. نمی‌دونم چم شده بود که هق آرومی زدم. - بابا؟ چطور می‌تونی بگی دخترت نیستم؟ رو به مامان کردم و ادامه دادم: - مامان یه چیزی بگو! من همون دخترتونما! همون که هرشب کتکش می‌زدید... همون که هرشب هرچی حرف دل‌تون می‌خواست بهش می‌گفتید. چطور می‌تونید انقدر بی‌رحم باشید؟ بابا تن صداش رد بالا برد. - ما دختر بی‌آبرو نمی‌خوایم.‌.. الآنم آب‌غوره نگیر، برو همون‌جایی که بودی. جایی تو این خونه نداری! جمله‌ی آخرش هزاران بار توی گوشم اکو شد... مغزم ارور می‌داد! سرگیجه داشتم و دلم می‌خواست از اون‌جا برم. تیام که دید اوضاعم خوب نیست، گوشه‌ی چادرم و گرفت و کشید. ┄┅┄┅┄┅༺💚༻┅┄┅┄┅┄