eitaa logo
🍃 ازدواج 🍂
5هزار دنبال‌کننده
7.9هزار عکس
1.1هزار ویدیو
9 فایل
ازدواج اجباری رمانی و پر ماجرا و عاشقانه فصل ۲ بزودی... در این کانال به صورت آنلاین نوشته خواهد شد جذابتر از فصل یک فوروارد، کپی حتی با ذکر نام نویسنده و لینک و #حرام است🚫 #تبلیغات‌پر‌بازده ❤ http://eitaa.com/joinchat/1871446027C496dce5861
مشاهده در ایتا
دانلود
🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃 🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃 🍂🍃🍂🍃🍂🍃 🍃🍂🍃🍂🍃 🍂🍃🍂🍃 🍃🍂🍃 🍂🍃 🍃 🍃ازدواج به اجبار🍂 بهرام -بهراد رفت دنبال باران بیارتش الانا دیگه میان بابا -خیلی خوش اومدین کیانا -ممنونم کامران اخم کرده بود و سرشو انداخته بود پایین در گوشش گفتم -کامران؟ سرشو بلند کردو بهم نگاه کرد -خوبی؟ با سردرگمی بهم نگاه کرد و سرشو تکون داد صدای بهراد و باران و از تو حیاط میشنیدم که داشتن باهم جرو بحث میکردن باران اومد داخل هنوز متوجه ما نشده بود -بابا -جون بابا بیا تو دیگه دخترم؟ تو دلم داشتم قربون صدقش میرفتم باران اومد داخل با تعجب به همه نگاه کرد وقتی من و کنارشون دید با شادی دویید طرفم -ابجی بهار اغوشم و براش باز کردم -جون ابجی بهار!قربونت برم من خوبی؟ محکم بغلم کرده بود و ولم نمیکرد بهرادم خیلی تعجب کرد ولی به خودش اومد خیلی تحویلم گرفت باران روی پای من نشسته بود و ازجاش تکون نمیخورد بابا -باران این کوچولو رو دیدی؟ -این کوچولو کی هست؟ -نی نی ابجی بهاره باران با عجب برگشت طرفم و گفت -اره ابجی؟ -اره عزیزم زد زیر گریه و بدو رفت تو اتاقش با ناراحتی ازجام بلند شدم و دنبالش رفتم روی تخت دمر افتاده بود و گریه میکرد رفتم کنارش روی تخت نشستم و گفتم -خوشگل من چرا گریه میکنه؟ جوابمو نداد ادامه دادم -بارانی؟خانمی؟اگه گریه کنی دلم میشکنه ها - -باران خانوم حالا که اینطور شد منم میرم واسه خودم دیگم پیشت نمیام یهو بلند شدو چشای خوشملش از گریه قرمز شده بود اومد تو بغلم و گفت -نرو تورو خدا نرو منم دیگه گریه نمیکنم روی موهاش بوسه زدم و گفتم -باشه عزیزم نمیرم توم دیگه گریه نکن -باشه -حالا میشه بگی چرا ناراحت شدی؟ -ازون بچه بدم میاد؟ -چرا عزیزم؟ 🍂ازدواج به اجبار🍃 https://eitaa.com/joinchat/999555136Cde41e2ed56 🍂🍃 🍃🍂🍃 🍂🍃🍂🍃 🍃🍂🍃🍂🍃 🍂🍃🍂🍃🍂🍃 🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃 🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃
🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃 🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃 🍂🍃🍂🍃🍂🍃 🍃🍂🍃🍂🍃 🍃🍂🍃🍂 🍃🍂🍃 🍂🍃 🍃 با خوشحالی درب را برایش باز کردم و به حیاط رفتم دلم بی تاب امدنش بود تا به او رسیدم. حسابی بغلش کردم.... یک دقیقه به خودم امدم که نگاه های تعجبانه لیلا روی چهره ام زوم شده بود.... سریع خودم را جمع و جور کردم‌... و انها را به سمت خانه تارف کردم. کامران که استقبال گرمی با پسر و عروسش کرد و و با باران حسابی شوخی کردند. ارش و لیلا را گفتم به اتاق بروند تا استراحت کنند خسته هستن. باهم وارد اتاقم شدیم که دیدم دختر خاله باران توی اتاق خوابه لیلا که از حرکاتی که نمایش میداد بچه های کوچیک را خیلی دوست داشت. لیلا_وای چقدر نازی تو خدایاااااا😘 از بس این بچه ور رفت که بیدار شد. اول غریبی میکرد و گریه کرد و بعد ارام شد روی پای لیلا نشسته بود که از فرصت استفاده کردم و گفتم: _بچه کوچیک خیلی دوست داری منم دوست دارم خیلی نازن _اره خیلی جیگررررن ناناسی ببین چقدر نازه! 🍂 فصل دو_ازدواج به اجبار🍃 https://eitaa.com/joinchat/999555136Cde41e2ed56 🍂🍃 🍃🍂🍃 🍂🍃🍂🍃 🍃🍂🍃🍂🍃 🍂🍃🍂🍃🍂🍃 🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃 🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃
┄┅┄┅┄┅༺💚༻┅┄┅┄┅┄ 📗⃟🍀 - وای آرون دیوونه شدم! ساکت باش چند دقیقه. با نق گفتم: - آخ... نمی‌خوام، حوصله ندارم ببینمت. برو... دستش و به سرش گرفت و گفت: - خدا نجاتم بده فقط... بلافاصله دستم و کشید و بلندم کرد. - پاشو بریم پایین شام بخور. ناهار هم نخوردی، فکر نکن حواسم نیستا! - سیرم... - غلط کردی! پاشو ببینم. کلافه گفتم: - مهمه برات؟ چشماش و روی هم فشرد. - دنبال چی هستی آرون؟ - تو دنبال چی هستی تیام؟ بازی دادن من؟ اونم خسته بود... کلافه به نظر می‌رسید. - هوف! تمومش کن دختر! واقعاً اعصابم کشش نداره آرون. یه چیزی بهت می‌گم ناراحت می‌شی. ┄┅┄┅┄┅༺💚༻┅┄┅┄┅┄