eitaa logo
🍃 ازدواج 🍂
5هزار دنبال‌کننده
7.9هزار عکس
1.1هزار ویدیو
9 فایل
ازدواج اجباری رمانی و پر ماجرا و عاشقانه فصل ۲ بزودی... در این کانال به صورت آنلاین نوشته خواهد شد جذابتر از فصل یک فوروارد، کپی حتی با ذکر نام نویسنده و لینک و #حرام است🚫 #تبلیغات‌پر‌بازده ❤ http://eitaa.com/joinchat/1871446027C496dce5861
مشاهده در ایتا
دانلود
🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃 🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃 🍂🍃🍂🍃🍂🍃 🍃🍂🍃🍂🍃 🍂🍃🍂🍃 🍃🍂🍃 🍂🍃 🍃 🍃ازدواج به اجبار🍂 دستشو کشید رو موهام که داد زدم -به من دست نزن فهمیدی؟ -خیل خوب خانومی پاشو من به جهنم پاشو به ارش شیر بده ارش تو بغلش بود و داشت گریه میکرد از جام بلند شدمو ارش از تو بغلش گرفتم و پشتم و کردم بهش و به ارش شیر دادم اومد جلوم نشست و با دیدن اشکام گفت -الهی قربونت برم گریه نکن ،خوب نیست با اشک به بچه شیر بدی ها جوابشو ندادم ارش و ازم گرفت و که باعث شد گریه ارش در بیاد -چیکار میکنی؟ با جدیت گفت -اشکاتو پاک کن زود باش گفتم بعد بهت توضیح میدم یعنی بعد توضیح میدم دستمو طرفش دراز کردمو گفتم -بده بچه رو کوری نمی بینی داره گریه میکنه -به درک زود باش پاک کن ،گریه کنه بهتر ازونه که شیر بخوره صدای گریه ارش رو اعصابم بود واسه همین سریع اشکام و پاک کردمو ارش و از توبغلش قاپیدم -جونم عزیزم!اروم باش مامانی،اروم بهش شیر دادم کامران وقتی دید محلش نمیذارم بلند شدو از اتاق رفت بیرون و در و محکم بهم کوبید که صدای ارش باز دوباره در اورد بلند داد زدم -دیوانه روانیییییی -عمتههههههههههه -گمشووووو جوابمو نداد وقتی ارش خوابش برد اروم از خودم جداش کردم و روی تخت گذاشتمش خودمم روی تخت دراز کشیدم قرار بود هفته بعد خواهر و برادر کامران بیان ایران کم کم چشام رو هم افتاد و خوابم برد‌... 🍂ازدواج به اجبار🍃 https://eitaa.com/joinchat/999555136Cde41e2ed56 🍂🍃 🍃🍂🍃 🍂🍃🍂🍃 🍃🍂🍃🍂🍃 🍂🍃🍂🍃🍂🍃 🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃 🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃
🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃 🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃 🍂🍃🍂🍃🍂🍃 🍃🍂🍃🍂🍃 🍃🍂🍃🍂 🍃🍂🍃 🍂🍃 🍃 صبح با صدای ارشیا که پشت در هی در میزد از خواب بیدار شده _یواش تر در بزن خانومم خوابه از جام پاشدم و رفتم به سمت در چیه چی میگی؟ _داداش یکی زنگ میزنه بهش میگم کیه میگه بگو ارش بیاد... رفتم به سمت ایفن اروین رفیقم بود.. چقدر بچه ترسویی رفیقمه... نوچ نوچ نوچ سری رفتم و لیلا را بیدار کردم و گفتم از اتاق نیاد بیرون علتش رو نگفتم بهش رفتم پایین و بعد تارف کردم که بیاد بالا و اومد.. "لیلا" نمیدونم چرا ارش نزاشت بیام و کمکش کنم و پذیرایی کنم از دوستش... خیلی عجیب بود اما ما تا به حال با دوستانش هم بیرون رفته بودیم... درذهنم سراغ هرکدام از افکارم را میکردم که 🍂 فصل دو_ازدواج به اجبار🍃 https://eitaa.com/joinchat/999555136Cde41e2ed56 🍂🍃 🍃🍂🍃 🍂🍃🍂🍃 🍃🍂🍃🍂🍃 🍂🍃🍂🍃🍂🍃 🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃 🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃
┄┅┄┅┄┅༺💚༻┅┄┅┄┅┄ 📗⃟🍀 عمیق خیره‌ام شد. گفتن اون حرفا اصلاً برام ساده نبود... من مُردم تا اون حرفا رو زدم. - من نمی‌رم آرون... متعجب نگاهش کردم. - بذار باشم... نذاری هم هستم! می‌دونم حسی به من نداری؛ ولی من به اجبار هم که شده کنارت می‌مونم! آدمای شهر گرگ‌ان. بذارم بری که چی بشه؟ من پیشتم آرون! تو هم باش... اون روزا از بس عاشق بودم حرف‌های تیام و پای ترحم می‌ذاشتم؛ بعدها فهمیدم ای دل غافل... سرنوشت چقدر عجیبه! چقدر گاهی ما آدما نفهم می‌شدیم... این توهین نبود؛ بلکه حقیقت محضه! گاهی هم کسی عاشق‌مونه و ما نمی‌فهمیم! سر همین نفهمیدن‌ها کلی از دست می‌دیم... گاهی هم ممکنه دیر بشه. اون روزا فکر می‌کردم برای تیام دیر شده؛ ولی دیر نبود... البته خبر نداشتم که بازی سرنوشت من و قراره تا کجاها بکشونه؛ شاید تا ناکجاآباد... شایدم توی یه آغوش گرم که بشه دلیل ادامه دادنم به زندگی... نمی‌دونستم! ┄┅┄┅┄┅༺💚༻┅┄┅┄┅┄