🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃
🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃
🍂🍃🍂🍃🍂🍃
🍃🍂🍃🍂🍃
🍂🍃🍂🍃
🍃🍂🍃
🍂🍃
🍃
🍃ازدواج به اجبار🍂
#پارت_100
بعد جمع کردن وسایل راه افتادیم طرف ماشین اخ که فقط دوس داشتم برسم خونه و یه چرت بزنم وقتی رسیدیم بی حال از همه عذر خواهی کردم و گرفتم خوابیدم کامران-بهار بلند شو دیگه چقدر میخوابی ؟میخوایم بریم پارک پاشو -ساعت چنده؟ -۷ و نیم بلند شو -باشه کس و قوسی به بدنم دادم و رفتم دست و صورتمو شستم -اماده بشم؟ -اره زود باشه بچه هام دارن اماده میشن -آرش کجاست؟ -پیش کیوانه؟ -وا بچه رو سپردی دست کیوان؟ -اره بابا نگران نباش رو زمین گذاشتمش کیوانم گفتم مراقبش باشه کامران کپشن شلوار ورزشی مشکیشو تنش کرد کلاهشم رو سرش گذاشت منم شلوار ورزشم خاکسترسمو که کنارش سه تا خط صورتی داشت پام کرم با یه مانتوی کوتاه خاکستریو استیناش و دم بالا شال صورتیمم سرم انداختم و موهامو فرق ریختم تو صورتم بعد یه ارایش مختصر گوشیم و از رو میز برداشتم و رفتم بیرون کالجای صورتیمم پام کردم لباسای ارش و کیانا عوض کرده بود کامرران آرش و بغل کرد و رفت بیرون هرکدوم ازماهام یه تیکه وسیله برداشتیم کامران-کیوان دایی برو اون توپ والیبال و از زیر پله ها بیار کیوان اطاعت کردو با توپ برگشت پارک یه میدون اونطرف تر از خونه بود واسه همین پیاده رفتیم چون شب بود یکم هوا سرد شده بود مردا جلوتر میرفتن و ما پشت سرشون بودیم -کامران؟ برگشت طرفم -جانم؟ -ارش و بیار بده من تو اینارو بگیر هوا یکم سوز داره سرما میخوره کامران وسایلای دستمو گرفت و ارش و تحویلم داد پتوی ارش و محکم دورش پیچیدم و به خودم چسبوندمش پارک شلوغ بود بعد پیدا کردن جای مناسب زیر انداز و پهن کردیم و روش نشستیم کامران-اقایون پاشین بریم به دور مجردی بزنیم کاوه و منصورم که لباس ورزشی پوشیده بودن از جاشون بلند شدن و دنبالش رفتن کیانا-منصورجان کیوانم با خودتون ببرید بعدم رو کرد به کیوان و گفت -پاشو پسرم با بابا اینا برو کیوانم فرستادی باهاشون رفت آرش و رو زمین گذاشتم و پتوش و دورش پیچیدم توی ساک یه بالش کوچولو مخصوص آرش اورده بودم بالشش و گذاشتم رو زمین و سرشو گذاشتم رو اون کیانا شنلی رو که با خودشو اورده بود که اگه یه موقع سردش بشه انداخت رو آرش پسر کوچولومم چشاش و بست و راحت خوابید
#پارت_100
🍂ازدواج به اجبار🍃
https://eitaa.com/joinchat/999555136Cde41e2ed56
🍂🍃
🍃🍂🍃
🍂🍃🍂🍃
🍃🍂🍃🍂🍃
🍂🍃🍂🍃🍂🍃
🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃
🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃
🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃
🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃
🍂🍃🍂🍃🍂🍃
🍃🍂🍃🍂🍃
🍃🍂🍃🍂
🍃🍂🍃
🍂🍃
🍃
#پارت_100
تا چهارشنبه سه روز باقی مانده بود.
و همچنان در گیر کارهای سفر بودم خودم که نمیتوانستم رانندگی کنم دو بلیط قطار برای مشهد گرفتم
.....لیلا....
شب قبل چهارشنبه لوازم هایش را جمع کرده بود و به خانه ما امد.
در اتاقم بودیم که میخواستم چمدونم را بردارم که پرسید:
_میخوای چمدون به این بزرگی برداری مگه یک سال میخوایم بریم مشهد؟
_عزیزدلم لباساو لوازم های شمام هستا.
_منکه خودم ساک برداشتم.
_میخوای یک هفت هشتایی از این ساکا برداریم یک چمدون بسه دیگ اصلا تو چیکار به این کارای من داری ؟کار خودتو بکن .
و زیر لب زمزمه کردم
_هی فوضولی میکنه
باز شیطونی هایش شروع شده بود و گفت:
_شنیدم چی گفتی ها!
خودم را به ان راه زدم و از ندانستن گفتم:
_هان؟
_گفتی که فوضولم.
خیلی شمرده شمرده و با لحن شوخی و کمی مهربانی پرسیدم:
_نیستی؟
با چهره ای تعجب وار سوالم را با سوال جواب داد
_من فوضولم؟
_خودت چی فکر میکنی هان؟
_نیستم_هستی_نه
_باشه پس الان میام.
_نه نه.. باشع فوضول نیستی .
لباساتو بده
_بحثو عوض نکن.
_فردا وقت نداریما ساکتو بده به من.
🍂 فصل دو_ازدواج به اجبار🍃
https://eitaa.com/joinchat/999555136Cde41e2ed56
🍂🍃
🍃🍂🍃
🍂🍃🍂🍃
🍃🍂🍃🍂🍃
🍂🍃🍂🍃🍂🍃
🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃
🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃
┄┅┄┅┄┅༺💚༻┅┄┅┄┅┄
#پارت_100📗⃟🍀
#اعتیادبهعشقِتو
#به_قلم_ثمین
چیزی نگفت؛ دلم میخواست بازم جیغ بزنم و هرچی دق دلی دارم سرش خالی کنم.
ماشین و روشن کرد و راه افتاد که زیر لب شروع کردم به غر زدن.
- پسرهی پررو مثل دیوونهها میاد من و از بابام خواستگاری میکنه. یکم عقل تو کلهاش نیست! ای خدا... من و بکش راحت کن که انقدر همه اشکم و در نیارن! آخه مگه من...
- کافیه دیگه! واقعاً مثل بچهها میمونی!
با صدای تیام، ساکت شدم؛ اما دقیقهای بعد با لحنی طلبکارانه گفتم:
- دلم میخواد. اصلاً میخوام دق دلیم رو سر تو خالی کنم؛ مشکلی داری؟
سری به تاسف تکون داد و گفت؛
- واقعاً قراره با یه بچه زندگی کنم... قراره بچه بزرگ کنم! اونم با قوانین و تربیتِ خودم... چه شود!
اداش و در آوردم و گفتم:
- همین بچه یه بلایی سرت بیاره که از ازدواج باهاش پشیمون بشی!
تکخندهای کرد و چیزی نگفت.
خودم هم خندهام گرفته بود؛ اما بلافاصله بعدش اشکام جاری شدن و سرم و به شیشه چسبوندم.
گاهی یادم میرفت غمی هم دارم؛ اما دقیقا چند دقیقه بعدش وسط خندههام گریهام میگرفت.
پارادوکسِ دردناکی بود...
┄┅┄┅┄┅༺💚༻┅┄┅┄┅┄