🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃
🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃
🍂🍃🍂🍃🍂🍃
🍃🍂🍃🍂🍃
🍂🍃🍂🍃
🍃🍂🍃
🍂🍃
🍃
🍃ازدواج به اجبار🍂
#پارت_95
-به تو چه الناز ندیدی بچه بغلش بود -راس میگه خجالت بکش طرف زن و بچه داره -شما از کجا میدونید؟ -به نظر من که همون دختر خوشگله زنشه -نه بابا فکر نکنم دختره خیلی بچه میزنه الناز-ای بابا باز که رفتین سر دختره من میگم من از پسره خوشم اومده شما میگین دختره بچس -خوب تو از پسره خوشت اومده به ما چه؟ -خوب میخوام برم مخش و بزنم اروم به کامران گفتم -کامی اماده باش که الان مخت و میزنه بعدم ریز ریز خندیدم کامرانم مثل من گفت -خاک توسرت بهار یکم غیرتی شو خوب خیر سرت شوهرتم صدای دختره توجهم به خودم جلب کرد -الان میرم بهش شماره میدم -الناز بتمرگ سرجات جلف بازی در نیار -برو بابا -کامران اومد کامران بلند زد زیر خنده منم که تحملم تموم شده بود باهاش میخندیدم بچه ها با تعجب بهمون نگاه میکردن با صدای دختره زدم تو پهلوی کامران و گفتم -طرف و داری؟ کامرانم اروم گفت -دارمش عشقم دختره یه ببخشید پرعشوه و نازی گفت که همه برگشتیم طرفش -ببخشید کیانا-بله؟ برگشت طرف کامران و گفت -اقا عذر میخوام قیافه شما خیلی برام اشناس میشه بپرسم ما همو کجا دیدیم؟ عجب ادم پررویی بود یه ابرومو دادم بالا و به کامران نگاه کردم کامرانم خیلی سعی داشت خودشو جدی نشون بده اصلا به روی خودش نیاورد که دختره باهاشه برگشت طرف من و گفت -عزیزم پتو رو بکش دور بچه سردش نشه از خنده سرخ شده بودم
#پارت_95
🍂ازدواج به اجبار🍃
https://eitaa.com/joinchat/999555136Cde41e2ed56
🍂🍃
🍃🍂🍃
🍂🍃🍂🍃
🍃🍂🍃🍂🍃
🍂🍃🍂🍃🍂🍃
🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃
🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃
🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃
🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃
🍂🍃🍂🍃🍂🍃
🍃🍂🍃🍂🍃
🍃🍂🍃🍂
🍃🍂🍃
🍂🍃
🍃
#پارت_95
پاشدم لباس مرتب پوشیدم و صورتم رو شستم و رفتم سر میز نهار خوری نشستم مامان قرمه سبزی خونگی برام درست کرده بود.
عاشق قرمه سبزی های مامان بودم.
بابا برام برنج کشید و پرسید:
_خوش میگذره مارو نمیبینی لیلا خانوم؟
_این چه حرفیه باباجون اخه مجبور بودم دیگه وگرنه روحیه آرش بهم میخورد.
بابا خنده ای کرد و هیچ نگفت.
از این سرد بودن مامان با خودم اعصابم کم کم داشت بهم میریخت.
**
تقریبا یک هفته و نیم بود که آرش را ندیده بودم.
دلم حسابی برایش تنگ شده بود و قرار بود که فردا بیاید.
لحظه شماری میکردم تا بیاید بعد از شام که خوردم در اتاقم بودم که ناگهان صدای در آیفن به صدا در اومد رفتم در ،باز کنم اخه کی نصف شب میاد کی میتونه باشه؟
از توی آیفن چهره جذابش را با دستهگلی که در دست داشت دیدم که لبخند روی لبانم نقش بست؛ عاشق این سوپرایز هایش بودم
🍂 فصل دو_ازدواج به اجبار🍃
https://eitaa.com/joinchat/999555136Cde41e2ed56
🍂🍃
🍃🍂🍃
🍂🍃🍂🍃
🍃🍂🍃🍂🍃
🍂🍃🍂🍃🍂🍃
🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃
🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃
┄┅┄┅┄┅༺💚༻┅┄┅┄┅┄
#پارت_95📗⃟🍀
#اعتیادبهعشقِتو
#به_قلم_ثمین
- نترس! آروم باش...
غمگین نگاهش کردم.
- میدونستی که...
سوالی نگاهم کرد.
- که...؟
ترجیح دادم حرفم و توی دلم نگه دارم.
- هیچی...
سری تکون داد و رفت بالا.
چی میشد اگر پافشاری میکرد که حرفم و بگم؟
واقعا درکش نمیکردم!
گاهی اونقدر پیگیرم بود که خیال میکردم عاشقمه...
گاهی هم اینقدر بیاهمیت و سرد میبود که فکر میکردم ازم متنفره!
تا شب ذهنم درگیر بود...
استرس شدید داشتم.
اگر اتفاق بدی میافتاد چی؟
دلم به تیام گرم بود... نمیدونم چرا!
بالآخره شب فرا رسید...
آماده بودم.
تیام که پایین اومد، نگاهی بهم انداخت و گفت:
- بریم!
مضطرب خیرهاش شدم که گفت:
- من هستم...
نمیدونم چرا دلم به کل قرص شد!
┄┅┄┅┄┅༺💚༻┅┄┅┄┅┄